پیدایش

فصل اول

آفرینش جهان

۱در ابتدا خدا آسمان‌ها و زمین را آفرید. ۲زمین خالی و بدون شکل بود. همه جا آب بود و تاریکی آنرا پوشانیده بود و روح خدا بر روی آبها حرکت می‌کرد. ۳خدا فرمود: «روشنی بشود» و روشنی شد. ۴خدا دید که روشنی نیکوست و روشنی را از تاریکی جدا کرد. ۵خدا روشنی را روز و تاریکی را شب نام گذاشت. شب گذشت و صبح شد. این بود روز اول.

۶خدا فرمود: «فضا ساخته شود تا آبها را از یکدیگر جدا کند.» ۷خدا فضا را ساخت و آب‌های زیر فضا را از آب‌های بالای فضا جدا کرد. ۸خدا فضا را آسمان نامید. شب گذشت و صبح شد. این بود روز دوم.

۹خدا فرمود: «آب‌های زیر آسمان در یک جا جمع شوند تا خشکه ظاهر گردد» و چنان شد. ۱۰خدا خشکه را زمین نامید و آبها را که در یک جا جمع شده بودند بحر نام گذاشت. خدا دید که آنچه انجام شده بود نیکوست. ۱۱سپس خدا فرمود: «زمین همه نوع نبات برویاند. نباتاتی که غلات و حبوبات بیاورند و نباتاتی که میوه بار آورند» و چنین شد. ۱۲پس زمین همه نوع نبات رویانید و خدا دید که آنچه بوجود آمده بود نیکوست. ۱۳شب گذشت و صبح شد. این بود روز سوم.

۱۴بعد از آن خدا فرمود: «اجسام نورانی در آسمان بوجود آیند تا روز را از شب جدا کنند و روز‌ها، سال‌ها، آیات و زمان‌ها را نشان دهند. ۱۵آن‌ها در آسمان بدرخشند تا بر زمین روشنی دهند» و چنین شد. ۱۶پس از آن، خدا دو جسم نورانی بزرگتر ساخت، یکی آفتاب برای سلطنت در روز و یکی ماهتاب برای سلطنت در شب. همچنین ستارگان را ساخت. ۱۷آن‌ها را در آسمان قرار داد تا بر زمین روشنی دهند ۱۸و بر روز و شب سلطنت نمایند و روشنی را از تاریکی جدا کنند. خدا دید که نیکوست. ۱۹شب گذشت و صبح شد. این بود روز چهارم.

۲۰پس از آن خدا فرمود: «آبها از انواع حیوانات و آسمان از انواع پرندگان پُر شوند.» ۲۱پس خدا جانداران بزرگ بحری و همۀ حیواناتی که در آب زندگی می‌کنند و تمام پرندگان آسمان را آفرید. خدا دید که آنچه کرده بود نیکوست. ۲۲و همۀ آن‌ها را برکت داد و فرمود: «بارور و زیاد شوید و آب‌های بحر را پُر سازید و پرندگان در زمین زیاد شوند.» ۲۳شب گذشت و صبح شد. این بود روز پنجم.

۲۴بعد از آن خدا فرمود: «زمین همه نوع حیوانات بوجود آوَرَد، اهلی و وحشی، بزرگ و کوچک» و چنین شد. ۲۵پس خدا همۀ آن‌ها را ساخت و دید که آنچه انجام داده بود نیکوست.

۲۶پس از آن خدا فرمود: «حالا انسان را می‌سازیم. آن‌ها به صورت ما و به شکل ما باشند و بر ماهیان بحری و پرندگان آسمان و همۀ حیوانات، اهلی و وحشی، بزرگ و کوچک و تمام زمین حکومت کنند.» ۲۷پس خدا انسان را به صورت خود آفرید. انسان را به صورت خدا آفرید. آن‌ها را زن و مرد آفرید. ۲۸آن‌ها را برکت داد و فرمود: «بارور و زیاد شوید، زمین را پُر سازید و در آن تسلط نمائید. بر ماهیان و پرندگان و تمام حیوانات روی زمین حکومت کنید.» ۲۹و خدا گفت: «هر نوع گیاهی را که غلات و حبوبات بیاورد و هر نوع درختی را که میوه بیاورد به شما دادم تا برای شما خوراک باشد. ۳۰اما هر نوع علف سبز را برای خوراک تمام حیوانات و پرندگان آماده کرده‌ام.» و چنین شد. ۳۱آنگاه خدا کارهای آفرینش را ملاحظه کرد و همه را از هر جهت عالی یافت. شب گذشت و صبح شد، این بود روز ششم.

فصل دوم

۱به این ترتیب تمام آسمان‌ها و زمین کامل گردید. ۲در روز هفتم خدا همۀ کار آفرینش را تمام کرد و از آن دست کشید. ۳او روز هفتم را مبارک خواند و آنرا برای خود اختصاص داد، زیرا در آن روز همۀ کار آفرینش را تمام کرد و از آن دست کشید. ۴این چگونگی آفرینش آسمان‌ها و زمین است.

وقتی خداوند، خدا آسمان‌ها و زمین را ساخت، ۵هیچ گیاه یا علف سبز در روی زمین نبود، زیرا خداوند هنوز باران در زمین نبارانیده بود و کسی نبود که در زمین زراعت کند. ۶اما آب از زیر زمین بالا می‌آمد و زمین را سیراب می‌کرد.

آفرینش آدم

۷پس از آن خداوند، خدا مقداری خاک از زمین برداشت و از آن آدم را ساخت و در بینی او روح حیات دمید و او یک موجود زنده گردید.

باغ عدن

۸خداوند، خدا باغی در عدن که بطرف مشرق است درست کرد و آدم را که ساخته بود در آنجا جا داد. ۹خداوند همه نوع درختان زیبا و میوه‌دار را در آن باغ رویانید و درخت زندگی و همچنین درخت شناسائی خوب و بد را در وسط باغ قرار داد.

۱۰دریائی از عدن می‌گذشت و باغ را سیراب می‌کرد و از آنجا به چهار دریای دیگر تقسیم می‌شد. ۱۱دریای اول پیشون است که سرزمین حویله را دور می‌زند. ۱۲(در این سرزمین طلای خالص و عطر گران قیمت و سنگ عقیق وجود دارد.) ۱۳دریای دوم جیحون است که سرزمین کوش را دور می‌زند. ۱۴دریای سوم دجله است که از شرق آشور می‌گذرد، و دریای چهارم فرات است.

۱۵سپس خداوند، خدا آدم را در باغ عدن جا داد تا در آن زراعت کند و از آن نگهداری نماید. ۱۶خداوند به آدم فرمود: «اجازه داری از میوۀ تمام درختان باغ بخوری. ۱۷اما هرگز از میوۀ درخت شناسائی خوب و بد نخوری، زیرا اگر از آن بخوری در همان روز می‌میری.»

آفرینش زن

۱۸خداوند، خدا فرمود: «خوب نیست که آدم تنها زندگی کند. بهتر است که یک همدم مناسب برای او بسازم تا به او کمک کند.» ۱۹پس خداوند تمام حیوانات و پرندگان را از خاک زمین ساخت و پیش آدم آورد تا ببیند آدم چه نامی بر آن‌ها خواهد گذاشت و هر نامی که آدم بر آن‌ها گذاشت همان نام آن‌ها شد. ۲۰بنابرین آدم تمام پرندگان و حیوانات را نام‌گذاری کرد، ولی هیچ یک از آن‌ها همدم مناسبی برای آدم نبود که بتواند به او کمک کند.

۲۱پس خداوند، خدا آدم را به خواب عمیقی فرو‌برد و وقتی او در خواب بود یکی از قبرغه‌هایش را گرفت و جای آنرا بهم پیوست. ۲۲سپس از آن قبرغه زن را ساخت و او را پیش آدم آورد. ۲۳آدم گفت:

«این مثل خود من است.

استخوانِ از استخوان‌هایم و قسمتی از بدنم.

نام او زن است، زیرا از انسان گرفته شد.»

۲۴به همین دلیل مرد پدر و مادر خود را ترک نموده با زن خود زندگی می‌کند و هر دو یک تن می‌شوند.

۲۵آدم و زنش هر دو برهنه بودند، ولی احساس خجالت نمی‌کردند.

فصل سوم

نافرمانی انسان

۱مار، از تمام حیواناتی که خداوند، خدا ساخته بود زیرکتر بود. او از زن پرسید: «آیا واقعاً خدا به شما گفته است که از همۀ درختان باغ نخورید؟» ۲زن جواب داد: «ما اجازه داریم از میوۀ تمام درختان باغ بخوریم ۳بغیر از میوۀ درختی که در وسط باغ است. خدا به ما گفته است از میوۀ آن درخت نخورید و حتی به آن دست نزنید، مبادا بمیرید.» ۴مار جواب داد: «این درست نیست. شما نمی‌میرید. ۵خدا این را گفت، زیرا می‌داند وقتی از آن بخورید شما هم مثل خدا می‌شوید و می‌دانید چه چیز خوب و چه چیز بد است.»

۶زن نگاه کرد و دید آن درخت بسیار زیبا و میوۀ آن برای خوردن گوارا است. همچنین فکر کرد چقدر خوب است که دانا بشود. بنابراین، از میوۀ آن درخت گرفت و خورد. همچنین به شوهر خود داد و او هم خورد. ۷همینکه آنرا خوردند به آن‌ها دانشی داده شد و فهمیدند که برهنه هستند، پس برگهای درخت انجیر را بهم دوخته خود را با آن پوشانیدند.

۸عصر آن روز شنیدند خداوند، خدا در باغ راه می‌رود، پس خود را پُشت درختها پنهان کردند. ۹اما خداوند، خدا آدم را صدا کرد و فرمود: «کجا هستی؟» ۱۰آدم جواب داد: «چون صدای تو را در باغ شنیدم ترسیدم و پنهان شدم، زیرا برهنه هستم.» ۱۱خدا پرسید: «چه کسی به تو گفت که برهنه هستی؟ آیا از میوۀ درختی که به تو گفتم نباید از آن بخوری، خوردی؟» ۱۲آدم گفت: «این زنی که تو او را همدم من کردی، آن میوه را به من داد و من خوردم.» ۱۳خداوند، خدا از زن پرسید: «چرا این کار را کردی؟» زن جواب داد: «مار مرا فریب داد که از آن بخورم.»

قضاوت خدا

۱۴سپس خداوند، خدا به مار فرمود: «چون این کار را کردی، از همه حیوانات ملعونتر هستی. بر روی شکمت راه می‌روی و در تمام مدت عمرت خاک می‌خوری. ۱۵در بین تو و زن دشمنی می‌اندازم. نسل تو و نسل وی همیشه دشمن هم می‌باشند. او سر تو را می‌شکند و تو کُری پای او را می‌گزی.»

۱۶به زن فرمود: «درد و زحمت تو را در ایام حاملگی و در وقت زائیدن بسیار زیاد می‌کنم. تو به عشق شوهرت محتاج می‌باشی و اختیار تو به‌دست او می‌باشد.»

۱۷به آدم فرمود: «تو به حرف زنت گوش دادی و از درختی که به تو گفته بودم نخوری، خوردی. به خاطر این کار تو، زمین لعنت شد و تو باید در تمام مدت زندگی با سختی کار کنی تا از زمین خوراک به‌دست بیاوری. ۱۸زمین خار و علف‌های هرزه می‌رویاند و تو نباتات صحرا را می‌خوری. ۱۹با زحمت و عرق پیشانی از زمین خوراک به‌دست می‌آوری، تا روزی که به خاک، یعنی خاکی که از آن به وجود آمده‌ای، برگردی. تو از خاک هستی و دوباره خاک می‌شوی.»

۲۰آدم اسم زن خود را حوا گذاشت چون او مادر تمام انسانها است. ۲۱خداوند، خدا از پوست حیوانات برای آدم و زنش لباس تهیه کرد و به آن‌ها پوشانید.

بیرون کردن آدم و حوا از باغ عدن

۲۲پس خداوند، خدا فرمود: «حالا آدم مثل ما شده و می‌داند چه چیز خوب و چه چیز بد است. مبادا از درخت حیات نیز بخورد و برای همیشه زنده بماند.» ۲۳بنابراین، خداوند، خدا او را از باغ عدن بیرون کرد تا در روی زمین، که از آن بوجود آمده بود، به کار زراعت مشغول شود. ۲۴خداوند آدم را از باغ عدن بیرون کرد و نگهبانانی در طرف شرق باغ عدن گماشت و شمشیر آتشینی را که به هر طرف می‌چرخید در آنجا قرار داد تا کسی نتواند به درخت زندگی نزدیک شود.

فصل چهارم

قائن و هابیل

۱پس از آن آدم با زن خود، حوا، همبستر شد و او حامله شده پسری به دنیا آورد. حوا گفت: «خداوند پسری به من بخشیده است.» بنابراین، اسم او را قائن گذاشت. ۲حوا بار دیگر حامله شد و پسری به دنیا آورد و اسم او را هابیل گذاشت. هابیل چوپان و قائن دهقان شد. ۳پس از مدتی قائن مقداری از محصول زمین خود را به عنوان هدیه پیش خدا آورد. ۴هابیل هم اولین برۀ گلۀ خود را آورد و قربانی کرد و بهترین قسمت آنرا به عنوان هدیه به خدا تقدیم نمود. خداوند از هابیل و هدیۀ او راضی گشت، ۵اما قائن و هدیۀ او را قبول نکرد. قائن از این خاطر قهر شد و سر خود را به زیر انداخت. ۶خداوند به قائن فرمود: «چرا قهر شدی و سر خود را به زیر انداختی؟ ۷اگر رفتار تو خوب باشد قربانی تو قبول می‌شود. ولی اگر خوب نباشد، گناه بر در، در کمین تو است و می‌خواهد بر تو غالب گردد. اما تو باید او را مغلوب کنی.»

۸بعد، قائن به برادر خود هابیل گفت: «بیا باهم به مزرعه برویم.» و وقتی در مزرعه بودند، قائن به برادر خود حمله کرد و او را کشت. ۹خداوند از قائن پرسید: «برادرت هابیل کجاست؟» او جواب داد: «نمی‌دانم. مگر من نگهبان برادرم هستم؟» ۱۰خداوند فرمود: «چه کار کرده‌ای؟ خون برادرت از زمین برای انتقام پیش من فریاد می‌کند. ۱۱حالا تو در روی زمین، ملعون شده‌ای و زمین دهان خود را باز کرده تا خون برادرت را از دست تو بنوشد. ۱۲وقتی زراعت کنی زمین دیگر برای تو محصول نمی‌آورد و تو در روی زمین پریشان و آواره می‌شوی.» ۱۳قائن به خداوند عرض کرد: «مجازات من زیادتر از آن است که بتوانم آنرا تحمل کنم. ۱۴تو مرا از کار زمین و از حضور خود بیرون رانده‌ای. من در جهان آواره و پریشان می‌شوم و هر که مرا پیدا کند، مرا می‌کشد.» ۱۵خداوند فرمود: «نی، اگر کسی تو را بکشد، هفت برابر از او انتقام گرفته می‌شود.» سپس خداوند یک نشانی بر قائن گذاشت تا هر که او را ببیند، او را نکشد. ۱۶قائن از حضور خدا رفت و در جائی بنام نُود (یعنی سرگردانی) که در شرق عدن است ساکن شد.

فرزندان قائن

۱۷قائن و زنش دارای پسری شدند و اسم او را خنوخ گذاشتند. قائن شهری بنا کرد و آنرا بنام پسر خود، خنوخ، نام‌گذاری کرد. ۱۸خنوخ صاحب پسری شد و اسم او را عیراد گذاشت. عیراد پدر مَحُویائیل بود. مَحُویائیل دارای پسری شد که اسم او را مَتوشائیل گذاشت. مَتوشائیل پدر لَمَک بود. ۱۹لَمَک دو زن داشت بنام عاده و زِله. ۲۰عاده، یابال را به دنیا آورد و یابال جد کسانی بود که در خیمه زندگی می‌کردند و چوپان بودند. ۲۱برادر او یوبال جد نوازندگان چنگ و نی بود. ۲۲زِله، توبل قائن را به دنیا آورد که ریخته‌گر هر نوع اسباب مسی و آهنی بود و خواهر توبل قائن، نعمه بود.

۲۳لَمَک به زنان خود گفت: «به حرف‌های من گوش کنید. من مرد جوانی را که به من حمله کرده بود، کشتم. ۲۴اگر قرار باشد کسی که قائن را بکشد هفت برابر از او انتقام گرفته شود، پس کسی که مرا بکشد هفتاد و هفت مرتبه از او انتقام گرفته می‌شود.»

شیت و انوش

۲۵آدم و زنش صاحب پسر دیگری شدند. حوا گفت: «خدا به جای هابیل پسری به من داده است.» پس اسم او را شیت گذاشت. ۲۶شیت دارای پسری شد که اسم را انوش گذاشت. در این موقع بود که مردم به پرستش نام خداوند شروع کردند.

فصل پنجم

فرزندان آدم

(همچنین در اول تواریخ ۱:‌۱‌-‌۴)

۱نام‌های فرزندان آدم از این قرار است. (وقتی خدا انسان را خلق کرد، او را مثل خود آفرید. ۲آن‌ها را مرد و زن آفرید. آن‌ها را برکت داد و اسم آن‌ها را آدم گذاشت.) ۳وقتی آدم یکصد و سی ساله بود صاحب پسری شد، که به شکل خودش بود. اسم او را شیت گذاشت. ۴بعد از آن آدم هشتصد سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگری شد. ۵او در نهصد و سی سالگی مُرد.

۶وقتی شیت یکصد و پنج ساله بود، پسرش انوش به دنیا آمد. ۷بعد از آن هشتصد و هفت سال دیگر زندگی کرد، و دارای پسران و دختران دیگر شد. ۸او در نهصد و دوازده سالگی مُرد.

۹وقتی انوش نَوَد ساله شد، پسرش قینان بدنیا آمد. ۱۰بعد از آن هشتصد و پانزده سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد. ۱۱او در نهصد و پنج سالگی مُرد.

۱۲قینان هفتاد ساله بود که پسرش مَهللئیل به دنیا آمد. ۱۳بعد از آن هشتصد و چهل سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد. ۱۴او در نهصد و ده سالگی مُرد.

۱۵مَهللئیل شصت و پنج ساله بود که پسرش یارِد به دنیا آمد. ۱۶بعد از آن هشتصد و سی سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد. ۱۷او در هشتصد و نود و پنج سالگی مُرد.

۱۸یارِد یکصد و شصت و دو ساله بود که پسرش خنوخ به دنیا آمد. ۱۹بعد از آن هشتصد سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد. ۲۰او در نهصد و شصت و دو سالگی مُرد.

۲۱خنوخ شصت و پنج ساله بود که پسرش متوشالح به دنیا آمد. ۲۲بعد از تولد متوشالح، خنوخ سه‌صد سال دیگر زندگی کرد و همیشه رابطۀ نزدیکی با خدا داشت. او دارای پسران و دختران دیگر شد، ۲۳و جمعاً سه‌صد و شصت و پنج سال زندگی کرد. ۲۴خنوخ در حالیکه رابطۀ نزدیکی با خدا داشت، ناپدید شد، زیرا خدا او را بُرد.

۲۵متوشالح یکصد و هشتاد و هفت ساله بود که پسرش لَمَک به دنیا آمد. ۲۶بعد از آن هفتصد و هشتاد و دو سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد. ۲۷او در نهصد و شصت و نه سالگی مُرد.

۲۸لَمَک یکصد و هشتاد و دو ساله بود که پسرش برای او به دنیا آمد. ۲۹لَمَک گفت: «این پسر ما را از سختی کار زراعت در روی زمینی، که خداوند آنرا لعنت کرده، نجات می‌دهد.» بنابرین اسم او را نوح گذاشت. ۳۰لَمَک بعد از آن پنجصد و نود و پنج سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد. ۳۱او در سن هفتصد و هفتاد و هفت سالگی مُرد.

۳۲بعد از آنکه نوح پنجصد ساله شد، صاحب سه پسر گردید، به نام‌های سام، حام و یافت.

فصل ششم

شرارت انسان

۱وقتی تعداد آدمیان در روی زمین زیاد شد و دختران متولد شدند، ۲پسران خدا دیدند که دختران آدمیان چقدر زیبا هستند. پس هر کدام را که دوست داشتند، به همسری خود گرفتند. ۳سپس خداوند فرمود: «روح من برای همیشه در انسان فانی باقی نمی‌ماند. از این ببعد، طول عمر او یکصد و بیست سال باشد.» ۴در آن ایام و بعد از آن، مردان قوی هیکلی از نسل دختران آدمیان و پسران خدا به وجود آمدند که دلاوران بزرگ و مشهوری در زمان قدیم شدند.

۵وقتی خداوند دید که چگونه تمام مردم روی زمین شریر شده‌اند و تمام افکار آن‌ها اندیشه‌های گناه‌آلود است، ۶از اینکه انسان را آفریده و در روی زمین گذاشته بود، پشیمان و بسیار غمگین شد. ۷پس فرمود: «من این مردم و چهارپایان و خزندگان و پرندگانی را که آفریده‌ام، نابود می‌کنم، زیرا از اینکه آن‌ها را آفریده‌ام، پشیمان هستم.» ۸اما خداوند از نوح راضی بود.

نوح

۹سرگذشت نوح از این قرار است: او در زمان خود یک مرد عادل و پرهیزگار بود و همیشه با خدا رابطۀ خاصی داشت. ۱۰نوح دارای سه پسر بود به نام‌های حام، سام و یافت. ۱۱اما تمام مردم در حضور خدا گناهکار بودند و ظلم و ستم همه جا را پُر کرده بود. ۱۲خدا دید که مردم زمین فاسد شده‌اند و همه راه فساد را پیش گرفته‌اند.

۱۳خدا به نوح فرمود: «تصمیم گرفته‌ام بشر را از بین ببرم. چون ظلم و فساد آن‌ها دنیا را پُر کرده است، بنابراین، من آن‌ها را با زمین نابود می‌کنم. ۱۴تو برای خود یک کشتی از چوب درخت سرو بساز که چندین اطاق داشته باشد. داخل و خارج آنرا با قیر بپوشان. ۱۵آنرا این طور بساز: طول آن یکصد و پنجاه متر، عرض آن بیست و پنج متر و بلندی آن پانزده متر. ۱۶کلکینی هم نزدیک سقف به اندازۀ پنجاه سانتی متر بساز و دروازۀ کشتی را در کنار آن قرار بده. کشتی را طوری بساز که دارای سه طبقه باشد. ۱۷من طوفان و باران شدید بر زمین می‌فرستم تا همۀ جانداران هلاک گردند و هر چه بر روی زمین است بمیرد. ۱۸اما با تو پیمان می‌بندم. تو به اتفاق پسران، همسر و عروس‌هایت به کشتی داخل می‌شوی. ۱۹-۲۰از تمام حیوانات یعنی پرندگان، چهارپایان و خزندگان یک جفت نر و ماده با خود به کشتی ببر، تا آن‌ها را زنده نگهداری. ۲۱از هر نوع غذا برای خود و برای آن‌ها با خود بردار.» ۲۲نوح هر چه خدا به او فرمود انجام داد.

فصل هفتم

طوفان

۱خداوند به نوح فرمود: «تو با تمام اهل خانه‌ات به کشتی داخل شو، زیرا در این زمان فقط تو در حضور من پرهیزگار هستی. ۲از تمام چهارپایان حلال از هر کدام هفت نر و هفت ماده و از چهارپایان حرام از هرکدام یک نر و یک ماده ۳و از پرندگان آسمان نیز از هرکدام هفت نر و هفت ماده با خود بردار، تا از هرکدام نسلی در روی زمین باقی بماند، ۴زیرا من هفت روز بعد، برای مدت چهل شبانه روز باران می‌بارانم و هر جانداری را که آفریده‌ام از روی زمین نابود می‌کنم.» ۵نوح هر چه خداوند به او فرموده بود انجام داد.

۶وقتی طوفان آمد، نوح ششصد ساله بود. ۷او با زن، پسرها و عروس‌هایش به داخل کشتی رفتند تا از طوفان رهایی یابند. ۸همانطوری که خداوند به نوح هدایت داده بود، از تمام چهارپایان حلال و حرام و خزندگان جفت جفت نر و ماده ۹با نوح به داخل کشتی رفتند. ۱۰پس از هفت روز آب روی زمین را فرا‌گرفت.

۱۱در ششصدمین سال زندگی نوح، در روز هفدهمِ ماه دوم، تمام چشمه‌های عظیم در زیر زمین باز شد و همۀ روزنه‌های آسمان باز شدند ۱۲و مدت چهل شبانه روز باران می‌بارید. ۱۳در همان روز، همانطور که خدا فرموده بود، نوح و پسرانش سام، حام و یافت و همسر نوح و عروس‌هایش و ۱۴انواع حیوانات، یعنی چهارپایان و خزندگان و مرغان و همۀ پرندگان، ۱۵-۱۶دو به دو نر و ماده با نوح داخل کشتی شدند و خداوند دروازۀ کشتی را پشت سر آن‌ها بست.

۱۷مدت چهل روز باران مانند سیل بر زمین می‌بارید و آب زیادتر می‌شد بطوری که کشتی از زمین بلند شد. ۱۸آب به قدری زیاد شد که کشتی بر روی آب به حرکت آمد. ۱۹آب از روی زمین بالا می‌آمد و آنقدر بلند شد تا اینکه آب تمام کوههای بلند را پوشانید ۲۰و به اندازۀ هفت متر از کوهها بالا‌تر رفت و همه چیز را پوشانید. ۲۱هر زنده جانی که در روی زمین حرکت می‌کرد، یعنی تمام پرندگان، چهارپایان و خزندگان و تمام مردم، همه مُردند. ۲۲هر جانداری که در روی زمین بود مُرد. ۲۳خدا هر موجودی را که در روی زمین بود یعنی انسان، چهارپایان و خزندگان و پرندگان آسمان، همه را نابود کرد. فقط نوح با هر چه در کشتی با او بود باقی ماند. ۲۴آب یکصد و پنجاه روز روی زمین را پوشانده بود.

فصل هشتم

آرامش بعد از طوفان

۱خدا نوح و تمام حیواناتی را که با او در کشتی بودند فراموش نکرده بود. پس بادی بر روی زمین فرستاد و آب رفته رفته پائین آمد. ۲چشمه‌های عظیم زیر زمینی و روزنه‌های آسمان بسته شدند و دیگر باران نبارید. ۳آب مرتب از روی زمین کم می‌شد و بعد از یکصد و پنجاه روز فرو‌نشست. ۴در روز هفدهم ماه هفتم کشتی بر روی کوههای آرارات نشست. ۵آب تا ماه دهم رفته رفته کم می‌شد تا اینکه در روز اول ماه دهم قلۀ کوهها ظاهر شد.

۶بعد از چهل روز، نوح کلکین کشتی را باز کرد ۷و زاغی را بیرون فرستاد. زاغ بیرون رفت و دیگر بر‌نگشت. او همین طور در پرواز بود تا وقتی که آب فرو‌نشست. ۸پس نوح کبوتری را بیرون فرستاد تا ببیند که آیا آب از روی زمین فرو‌نشسته است یا خیر؟ ۹اما کبوتر جائی برای نشستن پیدا نکرد، چون آب همه جا را گرفته بود. پس به کشتی برگشت و نوح او را گرفت و در کشتی گذاشت. ۱۰هفت روز دیگر صبر کرد و دوباره کبوتر را رها کرد. ۱۱وقت عصر بود که کبوتر در حالیکه یک برگ زیتون تازه در نول داشت به نزد نوح برگشت. نوح فهمید که آب کم شده است. ۱۲بعد از هفت روز دیگر دوباره کبوتر را بیرون فرستاد. این مرتبه کبوتر به کشتی بر‌نگشت.

۱۳در روز اول ماه اول، نوح ششصد و یک ساله شد و در این وقت بود که آب روی زمین خشک شد. پس نوح دریچۀ کشتی را باز کرد و دید زمین در حال خشک شدن است. ۱۴در روز بیست و هفتم ماه دوم زمین کاملاً خشک بود.

۱۵خدا به نوح فرمود: ۱۶«تو و زن، پسرها و عروس‌هایت از کشتی بیرون بیائید. ۱۷تمام حیواناتی که نزد تو هستند یعنی تمام پرندگان و چهارپایان و خزندگان را هم بیرون بیاور تا در روی زمین پراگنده شوند و به فراوانی بارور و زیاد گردند.» ۱۸پس نوح، زن، پسرها و عروس‌هایش از کشتی بیرون رفتند. ۱۹تمام چهارپایان و پرندگان و خزندگان هم با جفت‌های خود از کشتی خارج شدند.

۲۰نوح قربانگاهی برای خداوند بنا کرد و از هر پرنده و هر حیوان حلال یکی را به عنوان قربانی سوختنی بر قربانگاه قربانی کرد. ۲۱وقتی بوی خوش قربانی به پیشگاه خداوند رسید، خداوند با خود گفت: «بعد از این دیگر زمین را به خاطر انسان لعنت نمی‌کنم. گرچه انسان از کودکی افکار شریرانه داشته است. دیگر همۀ حیوانات را هلاک نمی‌کنم چنان که کردم. ۲۲تا زمانی که دنیا هست، کشت و زراعت، سرما و گرما، زمستان و تابستان و روز و شب هم باشد.»

فصل نهم

پیمان خداوند با نوح

۱خدا نوح و پسرانش را برکت داده فرمود: «فراوان و زیاد شوید و دوباره همه جای زمین را پُر کنید. ۲همۀ حیوانات زمین و پرندگان آسمان و خزندگان و ماهیان از شما می‌ترسند. همۀ آن‌ها در اختیار شما باشند. ۳شما می‌توانید آن‌ها را مثل علف سبز بخورید. ۴اما گوشت را با خون که نشانۀ حیات است، نخورید. ۵اگر کسی انسانی را بکشد، مجازات خواهد شد و هر حیوانی که انسانی را بکشد، به مرگ محکوم می‌کنم. ۶انسان به صورت خدا آفریده شد. پس هر که انسانی را بکشد به دست انسان کشته می‌شود. ۷شما فراوان و بی‌شمار و در روی زمین زیاد شوید.»

۸خدا به نوح و پسرانش فرمود: ۹«من با شما و بعد از شما با اولادۀ شما پیمان می‌بندم. ۱۰همچنین پیمان خود را با همۀ جانورانی که با تو هستند، یعنی پرندگان، چهارپایان و هر حیوان وحشی و هر چه با شما از کشتی بیرون آمدند و همچنین تمام جانداران روی زمین حفظ می‌کنم. ۱۱من با شما پیمان می‌بندم که دیگر همۀ جانداران باهم از طوفان هلاک نمی‌شوند و بعد از این دیگر طوفانی که زمین را خراب کند نمی‌باشد.» ۱۲خدا فرمود: «نشانۀ پیمانی که نسل بعد از نسل با شما و همۀ جانورانی که با شما باشند، می‌بندم این است: ۱۳کمان رستم را تا به ابد در ابر‌ها قرار می‌دهم تا نشانۀ آن پیمانی باشد که بین من و جهان بسته شده است. ۱۴هر وقت ابر را در بالای زمین پهن می‌کنم و کمان رستم ظاهر می‌شود، ۱۵پیمان خود را که بین من و شما و تمامی جانوران عقد شده است، به یاد می‌آورم تا طوفان دیگر همۀ جانداران را با هم هلاک نکند. ۱۶کمان رستم در ابر می‌باشد و من آنرا می‌بینم و آن پیمانی را که بین من و همۀ جانداران روی زمین بسته شده، به یاد می‌آورم.» ۱۷خدا به نوح فرمود: «این نشانۀ آن پیمانی است که با همۀ جانداران زمین بسته‌ام.»

نوح و پسرانش

۱۸سام و حام و یافت پسران نوح بودند که از کشتی بیرون آمدند (حام پدر کنعانیان است). ۱۹اینها سه پسر نوح بودند که تمام ملل جهان از آن‌ها بوجود آمد.

۲۰نوح مشغول زراعت شد و اولین کسی بود که باغ انگور درست کرد. ۲۱او از شراب آن نوشید و نشئه شد. در حالیکه نشئه بود در خیمۀ خود برهنه شد. ۲۲در این موقع حام دید که پدرش برهنه است. او رفت و دو برادر دیگر خود را که بیرون بودند خبر کرد. ۲۳سام و یافت چپنی را بر شانه‌های خود انداخته و پس پس رفته پدر خود را با آن پوشانیدند. روی آن‌ها به طرف دیگر بود و بدن برهنۀ پدر خود را ندیدند. ۲۴وقتی نوح به هوش آمد، فهمید که پسر کوچکش چه کرده است. ۲۵پس گفت: «بر کنعان لعنت. او همیشه خدمتگارِ غلامان برادران خود باشد.» ۲۶همچنین گفت: «خداوند، خدای سام متبارک باد و کنعان خدمتگار او باشد. ۲۷خدا یافت را فراوانی دهد و همیشه در خیمه‌های سام حضور داشته باشد و کنعان خدمتگار او باشد.»

۲۸نوح بعد از طوفان سه‌صد و پنجاه سال زندگی کرد ۲۹و در سن نهصد و پنجاه سالگی وفات یافت.

فصل دهم

فرزندان پسران نوح

(همچنین در اول تواریخ ۱:‌۵‌-‌۲۳)

۱اینها اولادۀ نوح یعنی فرزندان سام، حام و یافت هستند که بعد از طوفان متولد شدند.

۲پسران یافت: جومر، ماجوج، مادای، یاوان، توبال، مِاشِک و تیراس بودند. ۳پسران جومر: اَشکَناز، ریفات و توجَرمه بودند. ۴پسران یاوان: اَلیشَه، ترشیش، کِتیم و رودانیم بودند. ۵از اینها مردمی که در اطراف و جزیره‌ها زندگی می‌کردند، بوجود آمدند. اینها فرزندان یافت هستند که هرکدام در قبیله و در سرزمین خود شان زندگی می‌کردند و هر قبیله به زبان مخصوص خود شان صحبت می‌کردند.

۶پسران حام: کوش، مِسرایِم، فوط و کنعان بودند. ۷پسران کوش: سِبا، حویله، سَبته، رَعمه و سَبتِکا بودند. رَعمه دارای دو پسر بنام‌های سِبا و دَدان بود. ۸کوش پسری داشت به نام نِمرود. او اولین مرد قدرتمند در روی زمین بود. ۹او با کمک خداوند تیرانداز ماهری شده بود و به همین جهت است که مردم می‌گویند: «خدا تو را در تیراندازی مانند نِمرود ماهر سازد.» ۱۰در ابتدا منطقۀ فرمانروائی او شامل: بابل، ارَک، اَکد و کلنه در سرزمین شِنعار بود. ۱۱بعد از آن به سرزمین آشور رفت و شهر‌های نینوا، رِحوبوت عیر، کالح، ۱۲و ریسن را که بین نینوا و کالح، که شهر بزرگی است، بنا کرد.

۱۳مِسرایِم جد لُودیم، عَنامیم، لَهابیم، نِفتوح، ۱۴فَتروسیم، کَسلوحیم (که جد فلسطینی‌ها است) و کفتوریم بود.

۱۵صیدون، فرزند اولباری کنعان بود، و پس از او حِت به دنیا آمد. ۱۶کنعان هم جد اقوام زیر بود: یبوسیان، اَمُوریان، جَرجاشیان، ۱۷حویان، عِرقیان، سینیان، ۱۸-۱۹اروادیان، صماریان و حماتیان. قبایل مختلف کنعان از صیدون تا جرار که نزدیک غزه است و تا سدوم و عموره و اَدُمَه و زِبُیم که نزدیک لاشع است، پراگنده شدند. ۲۰اینها اولادۀ حام بودند که بصورت قبیله‌های مختلف زندگی می‌کردند و هر قبیله برای خود زبان مخصوصی داشت.

۲۱سام، برادر بزرگ یافت، پدر تمام عبرانیان است. ۲۲پسران سام عبارت بودند از: عیلام، آشور، اَرفَکشاد، لُود و آرام. ۲۳پسران آرام عبارت بودند از: عوص، حول، جاتَر و ماش. ۲۴اَرفَکشاد پدر شَلح و شَلح پدر عِبِر بود. ۲۵عِبِر دو پسر داشت. اسم یکی فِلِج بود، زیرا در زمان او بود که مردم دنیا پراگنده شدند، و اسم دیگری یُقطان بود. ۲۶پسران یُقطان عبارت بودند از: اَلمُوداد، شِلِف، حَزرموت، یارَح، ۲۷هدورام، اوزال، دِقله، ۲۸عوبال، اَبیمائیل، سِبا، ۲۹اوفیر، حویله و یوباب بود. ۳۰همۀ اینها از ناحیۀ میشا تا سَفاره که یکی از کوههای شرقی است، زندگی می‌کردند. ۳۱اینها اولادۀ سام بودند که در قبایل و سرزمین‌های مختلف زندگی می‌کردند و هر قبیله با زبان مخصوص خود شان تکلم می‌کردند.

۳۲همۀ این افراد، بر طبق نسب نامه‌های شان، پسران نوح بودند که بعد از طوفان تمام ملت‌های روی زمین به وسیلۀ آن‌ها بوجود آمد.

فصل یازدهم

برج بابل

۱در آن زمان مردم سراسر جهان فقط یک زبان داشتند و کلمات آن‌ها یکی بود. ۲وقتی که از مشرق کوچ می‌کردند، به زمین همواری در سرزمین شِنعار رسیدند و در آنجا ساکن شدند. ۳آن‌ها به یکدیگر گفتند: «بیائید خشت بسازیم و آن‌ها را خوب پخته کنیم.» آن‌ها بجای سنگ از خشت و بجای گچ از قیر استفاده کردند. ۴پس به یکدیگر گفتند: «بیائید شهری برای خود بسازیم و برجی بنا کنیم که سرش به آسمان برسد و بدینوسیله نام خود را جاودان بسازیم. مبادا در روی زمین پراگنده شویم.»

۵بعد از آن خداوند پائین آمد تا شهر و برجی را که آن مردم ساخته بودند، ببیند. ۶آنگاه فرمود: «حالا دیگر تمام این مردم متحد شدند و زبان شان هم یکی است. این هنوز شروع کار آن‌ها است. و هیچ کاری نیست که انجام آن برای آن‌ها غیر ممکن باشد. ۷پس پائین برویم و وحدت زبان آن‌ها را از بین ببریم تا زبان یکدیگر را نفهمند.» ۸پس خداوند آن‌ها را در سراسر روی زمین پراگنده کرد و آن‌ها نتوانستند آن شهر را بسازند. ۹اسم آن شهر را بابل گذاشتند، چونکه خداوند در آنجا وحدت زبان تمام مردم را از بین برد و آن‌ها را در سراسر روی زمین پراگنده کرد.

فرزندان سام

(همچنین در اول تواریخ ۱:‌۲۴‌-‌۲۷)

۱۰اینها فرزندان سام بودند. دو سال بعد از طوفان، وقتی که سام صد ساله بود، پسرش اَرفَکشاد به دنیا آمد. ۱۱بعد از آن پنجصد سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد.

۱۲وقتی اَرفَکشاد سی و پنج ساله بود، پسرش شَلح به دنیا آمد. ۱۳بعد از آن چهارصد و سه سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد.

۱۴وقتی شَلح سی ساله بود، پسرش عِبِر به دنیا آمد. ۱۵بعد از آن چهارصد و سه سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد.

۱۶وقتی عِبِر سی و چهار ساله بود، پسرش فِلِج به دنیا آمد. ۱۷بعد از آن چهارصد و سی سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد.

۱۸وقتی فِلِج سی ساله بود، پسرش رَعو به دنیا آمد. ۱۹بعد از آن دوصد و نه سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد.

۲۰وقتی رَعو سی و دو ساله بود، پسرش سِروج به دنیا آمد. ۲۱بعد از آن دوصد و هفت سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد.

۲۲وقتی سِروج سی ساله بود، پسرش ناحور به دنیا آمد. ۲۳بعد از آن دوصد سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد.

۲۴وقتی ناحور بیست و نه ساله بود، پسرش تارح به دنیا آمد. ۲۵بعد از آن یکصد و نزده سال دیگر زندگی کرد و دارای پسران و دختران دیگر شد.

۲۶بعد از اینکه تارح هفتاد ساله شد پسران او ابرام، ناحور و هاران به دنیا آمدند.

فرزندان تارح

۲۷اینها فرزندان تارح هستند: تارح پدر ابرام، ناحور و هاران بود و هاران پدر لوط بود. ۲۸هاران در جای تولد خود در اور کلدانیان، هنگامی که هنوز پدرش زنده بود، مُرد. ۲۹ابرام با سارای ازدواج کرد و ناحور با مِلکه دختر هاران ازدواج نمود. هاران پدر یِسکه هم بود. ۳۰اما سارای نازا بود و فرزندی به دنیا نیاورد.

۳۱تارح، پسرش ابرام و نواسه‌اش لوط، پسر هاران، و عروسش سارای، زن ابرام را، گرفت و با آن‌ها از اور کلدانیان بطرف سرزمین کنعان بیرون رفت. آن‌ها رفتند تا به حَران رسیدند و در آنجا اقامت کردند. ۳۲تارح در آنجا به سن دوصد و پنج سالگی مُرد.

زندگی حضرت ابراهیم

فصل دوازدهم

دعوت خدا از ابرام

۱خداوند به ابرام فرمود: «وطن اصلی و خویشاوندان و خانۀ پدری خود را ترک کن و به طرف سرزمینی که به تو نشان می‌دهم برو. ۲از تو قوم بزرگی می‌سازم و به تو برکت می‌دهم. نام تو مشهور و معروف می‌شود و تو خودت مایۀ برکت می‌گردی. ۳به کسانی که تو را برکت دهند برکت می‌دهم، اما کسانی که تو را لعنت کنند من آن‌ها را لعنت می‌کنم. و بوسیلۀ تو همۀ ملت‌ها را برکت می‌دهم.»

۴همان طور که خداوند فرموده بود، موقعی که ابرام هفتاد و پنج سال داشت از حَران خارج شد. لوط هم همراه او بود. ۵ابرام زن خود سارای و لوط، برادرزاده‌اش، و تمام دارائی و غلامانی را که در حَران به‌دست آورده بود با خود برد و آن‌ها به طرف سرزمین کنعان حرکت کردند.

وقتی آن‌ها به سرزمین کنعان رسیدند، ۶ابرام در کنار درخت مقدس موره در سرزمین شکیم رسید. (در آن موقع کنعانیان هنوز در آن سرزمین زندگی می‌کردند.) ۷خداوند به ابرام ظاهر شد و به او گفت: «این سرزمینی است که من به نسل تو می‌بخشم.» پس ابرام در آنجا که خداوند خود را بر او ظاهر کرده بود قربانگاهی بنا کرد. ۸بعد از آنجا حرکت کرده به طرف تپه‌های شرقی شهر بیت‌ئیل رفت و خیمه‌های خود را بین بیت‌ئیل در مغرب و عای در مشرق بنا کرد. در آنجا نیز قربانگاهی برای خداوند ساخت و خداوند را پرستش نمود. ۹او دوباره از آنجا به جای دیگر کوچ کرد و به جنوب کنعان رفت.

ابرام در مصر

۱۰اما در کنعان قحطی بسیار شدیدی آمده بود. به همین سبب ابرام باز هم به طرف جنوب رفت تا به مصر رسید تا برای مدتی در آنجا زندگی کند. ۱۱وقتی به سرحد مصر رسیدند، ابرام به زن خود سارای گفت: «می‌دانم که تو زن زیبائی هستی، ۱۲پس، وقتی مصریان تو را با من ببینند و بفهمند که تو همسر من هستی، به همین دلیل مرا می‌کشند و تو را زنده نگاه می‌دارند. ۱۳پس به آن‌ها بگو که تو خواهر من هستی، تا به خاطر تو مرا نکشند و با من به خوبی رفتار کنند.» ۱۴وقتی ابرام از سرحد گذشته به مصر داخل شد، مصریان دیدند که همسر او زیبا است. ۱۵بعضی از اهل دربار سارای را دیده و از زیبائی او به پادشاه خبر دادند، پس او را به قصر شاه بردند. ۱۶پادشاه به خاطر سارای، با ابرام بسیار خوب رفتار کرد و به او گله‌های گوسفند و بز و گاو و خر و شتر و غلامان زیادی بخشید.

۱۷اما به خاطر اینکه پادشاه سارای ـ زن ابرام ـ را گرفته بود، خداوند بلا‌های سخت بر او و بر کسانی که در دربار بودند فرستاد. ۱۸پس پادشاه به دنبال ابرام فرستاد و از او پرسید: «این چه کاری بود که کردی؟ چرا به من نگفتی که این زن، همسر تو است؟ ۱۹چرا گفتی که او خواهر تو است و گذاشتی من او را به همسری خود بگیرم؟ این زن تو است، او را بگیر و از اینجا برو.» ۲۰پادشاه به نوکران خود امر کرد و آن‌ها ابرام را با زنش و هر چه داشت برده از مصر بیرون کردند.

فصل سیزدهم

ابرام و لوط جدا می‌شوند

۱ابرام با زن خود و هر چه که داشت، به طرف شمال مصر به قسمت جنوبی کنعان رفت و لوط هم همراه او بود. ۲ابرام مرد بسیار ثروتمندی بود. او گوسفندان، بزها، گاوها و طلا و نقره فراوان داشت. ۳او آنجا را ترک کرد و از جائی به جائی دیگر می‌رفت تا به بیت‌ئیل رسید. او به محلی بین بیت‌ئیل و عای رسید، ۴یعنی همان جائی که قبلاً خیمه زده و قربانگاهی بنا کرده بود. پس در آنجا خداوند را پرستش کرد.

۵لوط نیز گوسفندان، بزها، گاوها و خیمه‌های بسیار داشت. لوط و ابرام هر دو گله و رمه‌های زیاد داشتند ۶و چراگاه به اندازۀ کافی نبود تا هر دوی آن‌ها در آنجا زندگی کنند. ۷تا اینکه بین چوپانان ابرام و چوپانان لوط اختلافاتی پیدا شد. (در آن موقع کنعانیان و فِرزِیان هنوز هم در آنجا زندگی می‌کردند.)

۸پس ابرام به لوط گفت: «ما از خود هستیم و چوپانان تو نباید با چوپانان من اختلاف داشته باشند. ۹پس بیا از هم جدا شویم. تو هر قسمت از زمین را که می‌خواهی انتخاب کن. تو به یک طرف برو و من به طرف دیگر.» ۱۰لوط خوب به اطراف نگاه کرد و دید که تمام زمین‌های هموار دریای اُردن تا صوغر مانند باغ خداوند در عدن و یا مانند زمین‌های هموار دریای نیل در مصر، آب فراوان دارد. (این قبل از آن بود که خداوند شهر‌های سدوم و عموره را از بین برد.) ۱۱بنابراین، لوط تمام زمین‌های هموار اُردن را برای خود انتخاب نمود و به طرف شرق حرکت کرد و به این ترتیب، این دو نفر از هم جدا شدند. ۱۲ابرام در سرزمین کنعان ماند و لوط در بین شهر‌های همواری اُردن تا نزدیک سدوم ساکن شد. ۱۳مردم این شهر بسیار شریر بودند و علیه خداوند گناه می‌کردند.

ابرام به حبرون می‌رود

۱۴بعد از اینکه لوط آنجا را ترک کرد، خداوند به ابرام فرمود: «از همان جائی که هستی با دقت به همۀ اطراف خود نگاه کن. ۱۵من تمام سرزمینی را که می‌بینی برای همیشه به تو و به اولاده‌ات می‌دهم. من به تو اولادۀ بی‌حد و بی‌حساب می‌بخشم ۱۶به طوری که کسی نتواند همۀ آن‌ها را بشمارد. تعداد آن‌ها مثل ریگ بیابان بیشمار می‌شوند. ۱۷حالا برو و تمام سرزمین را ببین، زیرا من همه را به تو می‌دهم.» ۱۸پس ابرام کوچ کرد و خیمۀ خود را نزدیک بلوطستان ممری که در حبرون است بنا کرد و در آنجا قربانگاهی برای خداوند ساخت.

فصل چهاردهم

ابرام لوط را نجات داد

۱چهار پادشاه یعنی امرافل پادشاهِ بابل (شینار)، اَرِیوک پادشاهِ الاسار، کدرلاعمر پادشاهِ عیلام و تدعال پادشاهِ قوئیم، ۲رفتند تا با پنج پادشاه دیگر، یعنی بارع پادشاه سدوم، برشاع پادشاه عموره، شناب پادشاه ادما، شِمِبر پادشاه زِبُیم و پادشاه باِلَع (باِلَع همان صوغر است) جنگ کنند. ۳این پنج پادشاه با هم متحد شدند و در وادی سدیم که حالا بحیرۀ مُرده نامیده می‌شود به هم پیوستند. ۴اینها دوازده سال زیر فرمان کدرلاعمر بودند، اما در سال سیزدهم بر ضد او شورش کردند. ۵در سال چهاردهم کدرلاعمر و متحدین او با لشکریان شان آمدند و رفائیم را در اشتاروت قرنین، و زیزین را در حام، ایمیان را در دشت قیریتین ۶و حوریان را در کوههای ادوم تا ایلپاران که نزدیک صحرا است تعقیب نموده شکست دادند. ۷سپس برگشتند و به قادِش که عین مشبات می‌باشد آمدند و تمامی عمالیقیان و اموریان را که در حَزَزون تامار زندگی می‌کردند مغلوب نمودند.

۸سپس پادشاهان سدوم، عموره، اَدُمَه، زِبُیم و باِلَع (یا صوغر)، لشکریان خود را برای حمله بیرون آورده و در دشت سدیم آمادۀ جنگ شدند ۹تا با پادشاهان عیلام، قوئیم، بابل و الاسار جنگ کنند. چهار پادشاه بر ضد پنج پادشاه. ۱۰آن دشت پُر از چاه‌های قیر بود و وقتی که پادشاهان سدوم و عموره کوشش کردند تا از حملۀ دشمن فرار کنند در چاه‌ها افتادند، ولی سه پادشاه دیگر به کوهها فرار کردند. ۱۱آن چهار پادشاه همه چیز را در سدوم و عموره با تمام خوراکه‌ها برداشتند و رفتند. ۱۲لوط، برادرزادۀ ابرام در سدوم زندگی می‌کرد. بنابراین، آن‌ها او را با تمام دارائی‌اش برداشتند و بردند.

۱۳ولی یک نفر که جان سالم بدر برده بود، آمد و تمام این وقایع را به ابرام عبرانی اطلاع داد. او در نزدیکی درختان مقدس که متعلق به ممری اَمُوری است زندگی می‌کرد. ممری و برادرانش اشکول و عانر از متحدین ابرام بودند. ۱۴وقتی ابرام شنید که برادرزاده‌اش دستگیر شده است تمام مردان جنگی خود را که سه صد و هجده نفر بودند آماده کرد و چهار پادشاه را تا دان تعقیب نمود. ۱۵سپس افراد خود را گروه گروه تقسیم کرد و هنگام شب به دشمن حمله کرده آن‌ها را شکست داد و آن‌ها را تا حوبه که در شمال دمشق است تعقیب کرد. ۱۶پس هر چه را که آن‌ها غارت کرده با خود برده بودند، پس گرفت. او همچنین لوط برادرزادۀ خود و تمام دارائی‌اش و تمام زنان و زندانیان دیگر را دوباره با خود آورد.

ملکیزدق برای ابرام دعا می‌کند

۱۷وقتی ابرام پس از پیروزی بر کدرلاعمر و پادشاهان دیگر مراجعت کرد، پادشاه سدوم برای استقبال او به دشت شاوه که دشت پادشاه نیز گفته می‌شود، رفت. ۱۸ملکیزدق که پادشاه سالیم و کاهن خداوند تعالی بود، برای ابرام نان و شراب آورد ۱۹و برای او دعای خیر کرد و گفت: «خدای تعالی، که آسمان و زمین را آفرید ابرام را برکت دهد. ۲۰سپاس بر خدای تعالی که تو را بر دشمنانت پیروز گردانید.» ابرام یک دهم غنایمی را که در جنگ به‌دست آورده بود، به ملکیزدق داد. ۲۱پادشاه سدوم به ابرام گفت: «اموال غنیمت از خودت باشد، ولی افرادم را به من برگردان.» ۲۲ابرام جواب داد: «قسم بنام خداوند، خدای تعالی که آسمان و زمین را آفرید. ۲۳من چیزی از اموال تو حتی یک نخ یا یک بند بوت را هم نگاه نخواهم داشت. تا تو نگوئی که من ابرام را ثروتمند کردم. ۲۴من چیزی برای خودم نمی‌گیرم، مگر آنچه را که مردان من تصرف کرده و خورده‌اند. ولی بگذار همراهان من، عانر و اشکول و ممری سهم خود را بگیرند.»

فصل پانزدهم

پیمان خدا با ابرام

۱بعد از این ابرام رؤیائی دید و صدای خداوند را شنید که به او می‌گوید: «ابرام، نترس، من تو را از خطر حفظ می‌کنم و به تو اجر بزرگی می‌دهم.» ۲ابرام جواب داد: «ای خداوند متعال، چه اجری به من می‌دهی در حالیکه من فرزندی ندارم؟ تنها وارث من این ایلعازَر دمشقی است. ۳تو به من اولادی ندادی و یکی از غلامان من وارث من خواهد شد.»

۴پس او شنید که خداوند دوباره به او می‌گوید: «این غلام تو، ایلعازَر، وارث تو نخواهد شد. پسر تو وارث تو می‌شود.» ۵خداوند او را بیرون برد و فرمود: «به آسمان نگاه کن و ببین که آیا می‌توانی ستارگان را بشماری. فرزندان تو هم مثل ستارگان بیشمار می‌شوند.»

۶ابرام به خداوند ایمان آورد و خداوند این را برای او عدالت شمرد و او را قبول درگاه خود کرد.

۷سپس خداوند به او فرمود: «من همان خداوندی هستم که تو را از اور بابل بیرون آوردم تا این سرزمین را به تو بدهم و تو صاحب آن شوی.» ۸اما ابرام از خداوند پرسید: «ای خداوند متعال، چگونه بدانم که صاحب این سرزمین می‌شوم؟» ۹خداوند در جواب فرمود: «یک گوساله و یک بز و یک قوچ که هر کدام سه ساله باشد و یک قمری و یک کبوتر برای من بیاور.» ۱۰ابرام این حیوانات را برای خدا آورد، آن‌ها را از وسط دو تکه کرد و هر تکه را روبروی تکۀ دیگر گذاشت. اما پرندگان را پاره نکرد. ۱۱لاشخور‌ها آمدند تا آن‌ها را بخورند، ولی ابرام آن‌ها را دور کرد.

۱۲هنگام غروب آفتاب ابرام به خواب سنگینی فرورفت، و ترس و وحشت ابرام را فرا‌گرفت. ۱۳خداوند به او فرمود: «نسل تو مدت چهار صد سال در کشور بیگانه در غلامی بسر خواهند برد و بر آن‌ها ظلم و ستمی زیاد می‌شود. ۱۴اما من ملتی که آن‌ها را به غلامی می‌گیرند مجازات می‌کنم. وقتی که آن‌ها سرزمین بیگانه را ترک کنند، ثروت فراوانی با خود می‌برند. ۱۵خودت در کمال پیری به آرامی می‌میری و دفن می‌شوی و با اجدادت می‌پیوندی. ۱۶چهار نسل طول می‌کشد تا اولادۀ تو به اینجا برگردند. زیرا من اموریان را بیرون نمی‌کنم، زیرا شرارت آن‌ها هنوز به اوج خود نرسیده است که مجازات شوند.»

۱۷وقتی آفتاب غروب کرد و هوا تاریک شد، ناگهان یک ظرف آتش و یک مشعل فروزان ظاهر شد و از میان تکه‌های حیوانات عبور کرد. ۱۸سپس خداوند در آنجا با ابرام عهدی بست. او فرمود: «من قول می‌دهم که تمام این سرزمین، از مصر تا دریای فرات را، ۱۹که شامل قَینی ها، قَنِزی ها، قدمونیان، ۲۰حِتیان، فرزیان، رفائیان، ۲۱اموریان، کنعانیان، جَرجاشیان و یبوسیان است، به نسل تو بدهم.»

فصل شانزدهم

هاجر و اسماعیل

۱سارای زن ابرام نازا بود. او یک کنیز مصری به نام هاجر داشت. ۲سارای به ابرام گفت: «خداوند مرا از اولاد محروم کرده است. چرا تو با کنیز من هاجر همبستر نمی‌شوی؟ شاید او فرزندی برای من به دنیا بیاورد.» ابرام با آنچه سارای گفت موافقت کرد. ۳بنابراین، سارای هاجر را به ابرام داد. (این واقعه پس از اینکه ابرام ده سال در کنعان زندگی کرده بود اتفاق افتاد.) ۴ابرام با هاجر همبستر شد و او حامله گردید. هاجر وقتی فهمید که حامله است، مغرور شد و سارای را حقیر شمرد.

۵پس سارای به ابرام گفت: «این تقصیر تو است که هاجر به من بی‌اعتنائی می‌کند. من خودم او را به تو دادم، ولی او از وقتی که فهمید حامله شده است، به من بی‌اعتنائی می‌کند. خداوند خودش حق مرا از او بگیرد.» ۶ابرام در جواب گفت: «او کنیز تو است و زیر دست تو می‌باشد. هر کاری که دلت می‌خواهد با او بکن.» پس سارای، آنقدر هاجر را اذیت نمود تا او از آنجا فرار کرد.

۷فرشتۀ خداوند هاجر را در بیابان نزدیک چشمه ای که در راه شور است ملاقات کرد. ۸فرشته گفت: «هاجر، کنیز سارای، از کجا می‌آئی و به کجا می‌روی؟» هاجر گفت: «من از خانمِ خانه ام فرار کرده‌ام.» ۹فرشته گفت: «برگرد و پیش خانمِ خانه ات برو و از او اطاعت کن.» ۱۰سپس فرشته گفت: «من اولادۀ تو را آنقدر زیاد می‌کنم که هیچ کس نتواند آنرا بشمارد. ۱۱تو پسری به دنیا می‌آوری و اسم او را اسماعیل می‌گذاری، زیرا خداوند گریۀ تو را شنید که به تو ظلم شده است. ۱۲اما پسر تو مثل گوره‌خر زندگی می‌کند. او بر‌ضد همه و همه بر‌ضد او خواهند شد. او جدا از همۀ برادران خود زندگی خواهد کرد.»

۱۳هاجر از خود پرسید: «آیا من براستی خدا را دیده‌ام و هنوز زنده مانده‌ام؟» بنابراین، او نام خداوند را که با او صحبت کرده بود «خدائی که مرا می‌بیند» گذاشت. ۱۴به این سبب است که مردم چاهی را که در بین قادِش و بارَد واقع است «چاهِ خدائی که مرا می‌بیند» نامیدند.

۱۵هاجر برای ابرام پسری زائید و اسم او را اسماعیل گذاشت. ۱۶ابرام در این زمان هشتاد و شش سال داشت.

فصل هفدهم

ختنه، نشانۀ پیمان

۱وقتی ابرام نود و نه ساله بود، خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من خدای قادر مطلق هستم. از من اطاعت کن و همیشه آنچه را که درست است انجام بده. ۲من با تو پیمان می‌بندم و اولادۀ بسیاری به تو می‌دهم.» ۳ابرام بر زمین افتاد و سجده کرد. خدا فرمود: ۴«من با تو پیمان می‌بندم و به تو قول می‌دهم که پدر اقوام زیادی شوی. ۵اسم تو بعد از این ابرام نیست، بلکه ابراهیم است، زیرا من تو را پدر اقوام بسیار می‌سازم. ۶من به تو فرزندان بسیار می‌دهم و بعضی از آن‌ها پادشاه می‌شوند. اولادۀ تو زیاد شده و هر یک از آن‌ها برای خود قومی می‌گردد.

۷من پیمان خود را با تو و با اولاده‌ات در نسل‌های آینده به صورت یک پیمان ابدی حفظ می‌کنم. من خدای تو و خدای فرزندان تو می‌باشم. ۸من این سرزمین را که اکنون در آن بیگانه هستی به تو و فرزندان تو می‌دهم. تمام سرزمین کنعان برای همیشه متعلق به نسل تو می‌شود و من خدای آن‌ها خواهم بود.»

۹خدا به ابراهیم فرمود: «تو هم باید قول بدهی که هم تو، و هم اولادۀ تو در نسل‌های آینده، این پیمان را حفظ کنید. ۱۰تو و فرزندان تو همه باید موافقت کنید که هر مردی در میان شما ختنه شود. ۱۱-۱۲از حالا تو باید هر پسری را در روز هشتم تولد ختنه کنی. این امر شامل غلامانی که در خانۀ تو متولد می‌شوند و یا غلامانی که از بیگانگان می‌خری نیز هست. این علامت نشان خواهد داد که بین من و تو پیمانی وجود دارد. ۱۳همه باید ختنه شوند و این یک نشانۀ جسمانی است که نشان می‌دهد پیمان من با شما پیمان جاودانی است. ۱۴هر پسری که ختنه نشود دیگر عضو قوم برگزیدۀ من نمی‌باشد، زیرا او پیمان مرا نگاه نداشته است.»

۱۵خدا به ابراهیم فرمود: «بعد از این نباید زن خود را سارای صدا کنی. از این ببعد اسم او ساره می‌باشد. ۱۶من او را برکت داده و به وسیلۀ او پسری به تو می‌دهم. بلی، من او را برکت می‌دهم و او مادر قوم‌های بسیار می‌شود و در میان فرزندان او بعضی به پادشاهی می‌رسند.»

۱۷ابراهیم به روی زمین به سجده افتاد. ولی شروع کرد به خندیدن و با خود فکر کرد که: «آیا مردی که صد سال عمر دارد می‌تواند پدر شود؟ آیا ساره می‌تواند در نود سالگی صاحب اولاد شود؟» ۱۸پس از خدا پرسید: «چرا نمی‌گذاری اسماعیل وارث من شود؟» ۱۹خدا فرمود: «نی، زن تو ساره پسری برای تو به دنیا می‌آورد، اسم او را اسحاق می‌گذاری. من پیمان خود را با او برای همیشه حفظ می‌کنم. این یک پیمان جاودانی است. ۲۰من شنیدم که تو دربارۀ اسماعیل درخواست نمودی، بنابراین، من او را برکت می‌دهم و به او فرزندان بسیار و نسل‌های زیاد می‌دهم. او پدر دوازده پادشاه می‌شود. من ملت بزرگی از نسل او به وجود می‌آورم. ۲۱اما پیمان خود را با پسر تو اسحاق حفظ می‌کنم. او سال دیگر در همین وقت توسط ساره به دنیا می‌آید.» ۲۲وقتی خدا گفتگوی خود را با ابراهیم تمام کرد، از نزد او رفت.

۲۳ابراهیم فرمان خدا را اطاعت کرد و در همان روز خودش و پسرش اسماعیل و تمام مردانی را که در خانه‌اش بودند ختنه کرد. او همچنین تمام غلامانی را که در خانۀ او به دنیا آمده بودند و یا خریده بود ختنه کرد. ۲۴ابراهیم موقعی که ختنه شد نود و نه سال داشت. ۲۵پسر او اسماعیل سیزده ساله بود. ۲۶-۲۷آن‌ها هر دو با تمام غلامان ابراهیم، در یک روز ختنه شدند.

فصل هجدهم

به ابراهیم پسری وعده داده می‌شود

۱خداوند پیش درخت‌های مقدس ممری به ابراهیم ظاهر شد. ابراهیم در موقع گرمای روز در مقابل خیمۀ خودش نشسته بود. ۲وقتی سر خود را بلند کرد، دید که سه مرد در پیشروی او ایستاده‌اند. همینکه آنها را دید برخاست، به طرف آن‌ها دوید تا از آن‌ها پذیرائی کند. ابراهیم در مقابل آن‌ها تعظیم و سجده کرد. ۳سپس به آن‌ها گفت: «ای آقایان، من در خدمت شما هستم، قبل از اینکه از اینجا بروید در خانۀ من توقف کنید. ۴اجازه بدهید آب بیاورم تا پا‌های تان را بشوئید. شما می‌توانید در زیر این درخت استراحت کنید. ۵من برای شما کمی غذا می‌آورم تا بخورید و برای بقیۀ سفر خود قوّت بگیرید. شما با آمدن به خانۀ من مرا سرفراز بسازید. پس اجازه بدهید تا در خدمت شما باشم.» آن‌ها جواب دادند: «بسیار تشکر. ما قبول می‌کنیم.»

۶ابراهیم بزودی داخل خیمه رفت و به سارا گفت: «زود شو و یک اندازه از بهترین آرد را بگیر و چند تا نان بپز.» ۷سپس به طرف گله دوید و یک گوسالۀ جوان و چاق را گرفت و به نوکر خود داد تا فوراً آنرا بپزد. ۸پس مقداری مسکه و شیر و گوشت گوساله را که پخته بود پیش آن مردان گذاشت و همان جا زیر درخت شخصاً از آن‌ها پذیرائی کرد. آن‌ها از آن غذا خوردند ۹و سپس از ابراهیم پرسیدند: «زن تو ساره کجا است؟» ابراهیم جواب داد: «او داخل خیمه است.» ۱۰یکی از آن‌ها گفت: «نُه ماه بعد بر می‌گردم در آن وقت زن تو ساره صاحب پسری می‌باشد.»

ساره، نزدیک دروازۀ خیمه، پشت سر او ایستاده بود و گوش می‌داد. ۱۱ابراهیم و سارا خیلی پیر بودند، و عادت ماهانۀ زنانگی ساره قطع شده بود. ۱۲ساره در دل خود خندید و گفت: «حالا که من پیر شده‌ام، آیا می‌توانم در پیری خود این چنین خوشی را ببینم؟ در حالیکه شوهرم نیز پیر است.»

۱۳پس خداوند از ابراهیم پرسید: «چرا ساره خندید و گفت: «آیا حقیقتاً من می‌توانم صاحب فرزندی شوم در حالیکه خیلی پیر هستم؟» ۱۴آیا چیزی هست که برای خداوند مشکل باشد؟ همان طوری که گفتم نه ماه بعد می‌آیم و ساره دارای پسری خواهد بود.» ۱۵ساره از ترس انکار کرد و گفت: «من نخندیدم.» ولی او جواب داد: «تو خندیدی.»

ابراهیم برای سدوم شفاعت می‌کند

۱۶آن مردان آنجا را ترک نموده و به طرف سدوم حرکت کردند. ابراهیم آن‌ها را تا یک حصۀ راه همراهی کرد. ۱۷خداوند فرمود: «من چیزی را که می‌خواهم انجام بدهم از ابراهیم مخفی نمی‌کنم. ۱۸نسل او یک قوم بزرگ و قوی می‌شود. به وسیلۀ او من همۀ ملت‌ها را برکت می‌دهم. ۱۹من او را برگزیدم تا به پسرانش و به نسل خود تعلیم بدهد که از من اطاعت کنند تا هر چه را که راست و درست است انجام دهند. اگر آن‌ها چنین کنند، من هر چه به ابراهیم وعده داده‌ام انجام خواهم داد.»

۲۰پس خداوند به ابراهیم فرمود: «شکایات زیاد علیه سدوم و عموره وجود دارد و گناهان آن‌ها بسیار زیاد شده است. ۲۱من می‌روم تا ببینم آیا این شکایاتی که شنیده‌ام درست است یا نه؟»

۲۲سپس آن دو مرد آنجا را ترک کردند و به طرف سدوم رفتند، ولی خداوند نزد ابراهیم ماند. ۲۳پس ابراهیم به حضور خداوند رفت و پرسید: «آیا تو واقعاً می‌خواهی راستکاران را با گناهکاران از بین ببری؟ ۲۴اگر پنجاه نفر راستکار در آن شهر باشد، آیا تو همۀ شهر را نابود می‌کنی؟ آیا به خاطر آن پنجاه نفر از نابود کردن آن شهر صرف نظر نمی‌کنی؟ ۲۵بدون شک تو راستکاران را با گناهکاران نمی‌کشی. این ممکن نیست. تو نمی‌توانی چنین کاری کنی. اگر بکنی راستکاران با گناهکاران مجازات می‌شوند. این غیر ممکن است. داور همۀ جهان باید با انصاف رفتار کند.» ۲۶خداوند جواب داد: «اگر من پنجاه نفر راستکار در شهر سدوم پیدا کنم، از گناه تمام شهر صرف نظر می‌کنم.» ۲۷ابراهیم دوباره گفت: «لطفاً از اینکه جرأت می‌کنم و به صحبت خود با خداوند ادامه می‌دهم، مرا ببخش. من فقط یک آدم خاکی هستم و حق ندارم چیزی بگویم. ۲۸اما شاید در آنجا بجای پنجاه نفر فقط چهل و پنج نفر راستکار وجود داشته باشد. آیا بخاطر اینکه پنج نفر کمتر است تو شهر را نابود می‌کنی؟» خداوند جواب داد: «من اگر چهل و پنج نفر راستکار در آن شهر بیابم، شهر را نابود نمی‌کنم.» ۲۹ابراهیم دوباره گفت: «شاید در آنجا فقط چهل نفر باشند؟» خداوند جواب داد: «اگر چهل نفر هم پیدا کنم آنرا نابود نمی‌کنم.» ۳۰ابراهیم گفت: «ای خداوند، امیدوارم اگر باز هم چیزی بگویم قهر نشوی. اگر در آنجا فقط سی نفر راستکار باشند چه می‌شود؟» او جواب داد: «اگر سی نفر هم وجود داشته باشند آنجا را نابود نمی‌کنم.» ۳۱ابراهیم گفت: «ای خداوند لطفاً جرأت مرا ببخش که به گفتار خود ادامه می‌دهم. فرض کنیم فقط بیست نفر باشند؟» او فرمود: «من اگر بیست نفر هم بیابم شهر را خراب نمی‌کنم.» ۳۲ابراهیم گفت: «خداوندا لطفاً قهر نشو، من فقط یکبار دیگر صحبت می‌کنم. اگر فقط ده نفر پیدا شود چه می‌کنی؟» او فرمود: «اگر من در آنجا ده نفر پیدا کنم آنجا را نابود نمی‌کنم.»

۳۳بعد از اینکه صحبت او با ابراهیم تمام شد، خداوند به راه خود رفت و ابراهیم به خانۀ خود برگشت.

فصل نوزدهم

شرارت سدوم

۱در غروب آن روز وقتی دو فرشته وارد سدوم شدند، لوط به دَم دروازۀ شهر نشسته بود. همینکه آن‌ها را دید برخاست و به طرف آن‌ها رفت تا از آن‌ها استقبال کند. او در مقابل آن‌ها تعظیم کرد. ۲و گفت: «ای آقایان، من در خدمت شما هستم. لطفاً به خانۀ من بیائید. شما می‌توانید پا‌های خود را بشوئید و شب را بگذرانید. صبح زود برخیزید و به راه خود بروید.» اما آن‌ها جواب دادند: «نه، ما شب را اینجا در میدان شهر می‌گذرانیم.» ۳لوط به خواهش خود ادامه داد تا سرانجام آن‌ها به خانۀ او رفتند. پس برای مهمانان مقداری نان پخت و غذای مزه‌دار تهیه کرد. وقتی غذا حاضر شد، آن‌ها خوردند.

۴قبل از اینکه مهمانان بخوابند مردم سدوم خانه را محاصره کردند. تمام مردم شهر، پیر و جوان در آنجا جمع شده بودند. ۵آن‌ها لوط را صدا می‌کردند که بیرون بیاید و می‌پرسیدند: «آن مردانی که امشب در خانۀ تو مهمانند کجا هستند؟ آن‌ها را بیرون بیاور.» آن‌ها می‌خواستند به این مردان تجاوز کنند.

۶لوط بیرون رفت و دروازه را از پشت بست. ۷او به مردم گفت: «دوستان، من از شما خواهش می‌کنم از کار بد تان دست بردارید. ۸ببینید، من دو دختر دارم که هنوز باکره هستند. بگذارید آن‌ها را نزد شما بیاورم و هر چه می‌خواهید با آن‌ها انجام دهید، ولی با این مردان کاری نداشته باشید. آن‌ها در خانۀ من مهمان هستند و من باید به آن‌ها پناه بدهم.»

۹اما آن‌ها گفتند: «از سر راه ما دور شو، تو یک شخص اجنبی هستی و چه کاره‌ای که به ما می‌گوئی چه باید بکنیم؟ از سر راه ما پس شو، و حالا کاری بدتر از آنچه با آن‌ها می‌خواستیم بکنیم، با تو می‌کنیم.» آن‌ها بطرف لوط حمله بردند و می‌خواستند دروازه را بشکنند. ۱۰اما آن دو مرد که داخل خانه بودند بیرون آمدند و لوط را به داخل خانه آوردند و دروازه را بستند. ۱۱سپس چشمان تمام کسانی را که در بیرون دروازه جمع شده بودند کور کردند تا نتوانند دروازۀ خانه را پیدا کنند.

لوط سدوم را ترک می‌کند

۱۲آن دو مرد به لوط گفتند: «اگر تو کسی را در اینجا داری، یعنی پسر، دختر، داماد و هر قوم و خویشی که در این شهر زندگی می‌کنند، آن‌ها را از اینجا بیرون ببر، ۱۳زیرا ما می‌خواهیم اینجا را نابود کنیم. خداوند شکایات شدیدی را که علیه مردم این شهر می‌شود شنیده است و ما را فرستاده است تا سدوم را نابود کنیم.»

۱۴پس لوط به نزد داماد‌های خود رفت و به آن‌ها گفت: «زود شوید، از اینجا خارج شوید، خداوند می‌خواهد اینجا را نابود کند.» اما این حرف به نظر آن‌ها مسخره آمد.

۱۵صبح وقت فرشتگان به لوط گفتند: «عجله کن، زن و دو دختر خود را بردار و بیرون برو، که وقتی این شهر نابود می‌شود، تو زندگی خود را از دست ندهی.» ۱۶لوط دو دل بود، ولی چون خداوند بر او رحمت کرده بود آن دو مرد دست او و زن و دو دخترش را گرفتند و از شهر بیرون بردند. ۱۷یکی از فرشته‌ها گفت: «به خاطر حفظ جان خود تان فرار کنید و به پشت سر خود نگاه نکنید و در دشت معطل نشوید، بلکه به کوهها فرار کنید تا هلاک نشوید.»

۱۸لوط در جواب گفت: «ای آقایان، از ما نخواهید که این کار را بکنیم، ۱۹شما به من لطف بزرگی کرده‌اید و زندگی مرا نجات داده‌اید، اما آن کوهها بسیار دور است و من نمی‌توانم خود را به آنجا برسانم و پیش از اینکه به آنجا برسم هلاک می‌شوم. ۲۰آن شهر کوچک را می‌بینید؟ بسیار نزدیک است. اجازه بدهید به آنجا بروم. همان طوری که می‌بینید آنجا بسیار کوچک است و من نجات می‌یابم.» ۲۱فرشته جواب داد: «بسیار خوب، من قبول دارم. آن شهر را خراب نمی‌کنم. ۲۲زود شو، تیز برو، من قبل از این که تو به آن شهر برسی کاری نمی‌توانم بکنم.»

چون که لوط گفت آن شهر کوچک است، از آن سبب آن شهر صوغر (یعنی کوچک) نامیده شد.

ویرانی سدوم و عموره

۲۳وقتی لوط به صوغر رسید آفتاب نو برآمده بود. ۲۴ناگهان خداوند آتشی از گوگرد بر شهر سدوم و عموره بارانید. ۲۵خداوند سدوم و عموره را و تمام دشت‌های آنرا با مردم و هر گیاهی که در آنجا روئیده بود ویران کرد. ۲۶اما زن لوط به پشت سر نگاه کرد و به یک ستون نمک تبدیل شد.

۲۷صبح روز بعد ابراهیم بیدار شد و با شتاب به جائی که در حضور خداوند ایستاده بود، رفت. ۲۸او به طرف سدوم و عموره و دشت‌های آن نگاه کرد و دید که از آن قسمت دودی مانند دود کورۀ بزرگ به هوا بلند می‌شود. ۲۹اما وقتی که خدا آن شهرها و زمین همواری را که لوط در آن‌ها زندگی می‌کرد ویران نمود، ابراهیم را به خاطر داشت و لوط را از آن بلا نجات داد.

نژاد موآبیان و عمونیان

۳۰لوط چون ترسید در صوغر زندگی کند، با دو دختر خود به طرف کوه رفتند و در یک غار زندگی کردند. ۳۱دختر بزرگتر به خواهر خود گفت: «پدر ما پیر شده و مرد دیگری در تمام دنیا نیست که با ما ازدواج کند تا دارای فرزند شویم. ۳۲بیا پدر خود را نشئه بسازیم و با او همبستر شویم تا از او صاحب اولاد گردیم.» ۳۳آن شب آن‌ها آنقدر به او شراب دادند تا نشئه شد. سپس دختر بزرگتر با او همبستر شد. اما لوط آنقدر نشئه بود که نفهمید چه واقعه شده است.

۳۴روز بعد دختر بزرگتر به خواهر خود گفت: «من دیشب با پدرم همبستر شدم. بیا امشب هم او را نشئه بسازیم و تو با او هم آغوش شو، به این ترتیب، هر یک از ما از پدر ما صاحب طفل می‌شویم.» ۳۵پس آن شب هم او را نشئه ساختند و دختر کوچکتر با او خوابید. باز هم او آنقدر نشئه بود که چیزی نفهمید. ۳۶به این ترتیب هر دو دختر از پدر خود حامله شدند. ۳۷دختر بزرگ پسری زائید و اسم او را موآب گذاشت. او پدر موآبیان است. ۳۸دختر کوچک هم پسری زائید و اسم او را بنی عَمی گذاشت. او پدر عمونیان امروز است.

فصل بیستم

ابراهیم و ابی‌ملک

۱ابراهیم از ممری کوچ کرد و به جنوب کنعان رفت و در محلی بین قادِش و شور ساکن شد. مدتی بعد، وقتی که در جرار زندگی می‌کردند، ۲او دربارۀ زن خود ساره گفت: «او خواهر من است.» بنابرین ابی‌ملک سلطان جرار فرستاد تا ساره را برای او بیاورند. ۳یک شب خدا در رؤیا به ابی‌ملک ظاهر شد و فرمود: «تو خواهی مُرد، زیرا این زنی که گرفته‌ای شوهر دارد.»

۴ابی‌ملک هنوز با ساره همخواب نشده بود. پس گفت: «ای خداوند من بی‌گناهم. آیا من و مردمانم را نابود می‌کنی؟ ۵ابراهیم خودش گفت که این زن خواهر او است و آن زن هم همین را گفت. من این کار را از روی راستی کرده‌ام و گناهی مرتکب نشده‌ام.»

۶خدا در رؤیا به او جواب داد: «بلی، من می‌دانم که تو از روی بی‌خبری این کار را کرده‌ای و به همین دلیل تو را از گناه باز‌داشتم و نگذاشتم به او نزدیک شوی. ۷اما حالا، این زن را به نزد شوهرش بفرست. او یک نبی است، برای تو دعا می‌کند و تو نمی‌میری. اما اگر تو زن را پس ندهی، تو و تمام مردمانت هلاک می‌شوید.»

۸صبح روز بعد ابی‌ملک تمام درباریان را فرا‌خواند و برای آن‌ها تعریف کرد که چه واقعه شده است. همۀ آن‌ها ترسیدند. ۹پس ابی‌ملک ابراهیم را صدا کرد و از او پرسید: «این چه کاری بود که با ما کردی؟ من به تو چه بدی کرده‌ام که کم بود تو این بلا را بر سر من و سرزمین من بیاوری؟ هیچ کس چنین کاری نمی‌کند که تو با من کردی. ۱۰تو چرا این کار را کردی؟»

۱۱ابراهیم جواب داد: «من فکر کردم در این جا کسی از خدا نمی‌ترسد و مرا خواهند کشت تا زنم را از من بگیرند. ۱۲در حقیقت او خواهر من هم هست. او دختر پدر من است، ولی دختر مادرم نیست و من با او ازدواج کرده‌ام. ۱۳پس وقتی خدا مرا از خانۀ پدری‌ام به سرزمین بیگانه فرستاد، من به زنم گفتم: تو می‌توانی لطف خود را به من این طور نشان بدهی که به همه بگوئی: او برادر من است.»

۱۴بعد از این ابی‌ملک ساره را به ابراهیم سپرد و علاوه بر آن گوسفندان و گاوها و بزها و غلامان بسیاری به او بخشید. ۱۵همچنین به ابراهیم گفت: «تمام این سرزمین مال من است. در هر جای آن که می‌خواهی اقامت کن.» ۱۶او به ساره گفت: «من به نشانۀ این که تو بی‌گناه هستی، هزار مثقال نقره به برادرت می‌دهم تا همه بدانند که تو هیچ کار خلافی نکرده‌ای.»

۱۷-۱۸به خاطر آنچه برای ساره، زن ابراهیم اتفاق افتاده بود، خداوند تمام زنان اهل خانۀ ابی‌ملک را نازا کرد. بنابرین ابراهیم برای ابی‌ملک دعا کرد و خدا او را با زن و کنیزانش شفا داد تا بتوانند صاحب اولاد شوند.

فصل بیست و یکم

تولد اسحاق

۱خداوند همان طوریکه وعده داده بود، ساره را برکت داد ۲و در وقتی که ابراهیم پیر بود، ساره حامله شد و پسری برای او به دنیا آورد. این پسر در همان وقتی که خدا فرموده بود به دنیا آمد. ۳ابراهیم اسم او را اسحاق گذاشت. ۴وقتی اسحاق هشت روزه شد، ابراهیم طبق فرمودۀ خدا او را ختنه کرد. ۵وقتی اسحاق متولد شد ابراهیم صد ساله بود. ۶ساره گفت: «خدا برای من خوشی و خنده آورده است و هر کسی که این را بشنود با من خواهد خندید.» ۷سپس اضافه کرد: «چه کسی باور می‌کرد که من روزی طفل ابراهیم را شیر بدهم؟ چون من در موقع پیری او پسری برایش به دنیا آورده‌ام.»

۸طفل بزرگ شد و در روزی که او را از شیر جدا کردند، ابراهیم مهمانی بزرگی ترتیب داد.

هاجر و اسماعیل را بیرون می‌رانند

۹روزی ساره دید که اسماعیل، همان پسری که هاجر مصری برای ابراهیم بدنیا آورده بود ـ اسحاق، پسر ساره را ریشخند می‌کند. ۱۰پس به ابراهیم گفت: «این کنیز و پسرش را بیرون کن. پسر این زن نباید از میراث تو که فقط حق اسحاق است سهمی ببرد.» ۱۱این موضوع ابراهیم را بسیار ناراحت کرد، چون که اسماعیل هم پسر او بود. ۱۲اما خدا به ابراهیم فرمود: «دربارۀ پسر و کنیزت هاجر نگران نباش. هر چه ساره به تو می‌گوید انجام بده، زیرا نسلی که من به تو وعده داده‌ام از طریق اسحاق می‌باشد. ۱۳من به پسر کنیز تو هاجر هم فرزندان زیاد می‌دهم. از او هم ملت بزرگی به وجود می‌آید چون او هم پسر تو است.»

۱۴صبح وقت روز بعد ابراهیم مقداری غذا و یک مشک آب بر پشت هاجر گذاشت و او را با طفلش بیرون کرد. هاجر آنجا را ترک کرد و رفت. او در بیابان‌های بئرشِبع می‌گشت. ۱۵وقتی آب تمام شد، طفل را زیر یک بُته گذاشت ۱۶و خودش به اندازۀ صد متر از آنجا دور شد. به خود می‌گفت: «من طاقت ندارم مردن پسرم را ببینم.» و همان طور که آنجا نشسته بود شروع کرد به گریه کردن.

۱۷خدا صدای گریۀ طفل را شنید. فرشتۀ خدا از آسمان با هاجر صحبت کرد و گفت: «ای هاجر، چه مشکلی داری؟ نترس. خدا گریۀ طفل را شنیده است. ۱۸برخیز، برو طفل را بردار و آرام کن. من از نسل او یک قوم بزرگ به وجود می‌آورم.» ۱۹خدا چشم‌های او را باز کرد و او در آنجا چاهی دید. رفت مشک را پُر از آب کرد و مقداری آب به پسر خود داد. ۲۰خدا با آن پسر بود و او بزرگ می‌شد. ۲۱او در بیابان فاران زندگی می‌کرد و شکارچی ماهری شد. مادرش یک زن مصری برای او گرفت.

پیمان ابراهیم و ابی‌ملک

۲۲در آن زمان ابی‌ملک با فیکول، قوماندان سپاهیان خود، نزد ابراهیم رفت و به او گفت: «در هر کاری که می‌کنی، خدا با تو است. ۲۳بنابراین اینجا در حضور خدا قول بده که مرا یا فرزندان مرا و یا نسل مرا فریب ندهی. من نسبت به تو وفادار بوده‌ام، پس تو هم نسبت به من و این سرزمین که تو در آن زندگی می‌کنی وفادار باش.» ۲۴ابراهیم گفت: «من قول می‌دهم.»

۲۵ابراهیم دربارۀ چاهی که غلامان ابی‌ملک تصرف کرده بودند از او گِله کرد. ۲۶ابی‌ملک گفت: «من نمی‌دانم چه کسی این کار را کرده است. تو هم چیزی در این باره به من نگفتی. این اولین باری است که من این را می‌شنوم.» ۲۷پس از آن، ابراهیم تعدادی گاو و گوسفند به ابی‌ملک داد و هر دوی آن‌ها با هم عهد و پیمان بستند. ۲۸ابراهیم هفت برۀ ماده از گله جدا کرد. ۲۹ابی‌ملک پرسید: «چرا این کار را کردی؟» ۳۰ابراهیم جواب داد: «این هفت بره را از من قبول کن. با این کار تو شاهد می‌باشی که من همان کسی هستم که این چاه را کنده‌ام.» ۳۱به خاطر همین آنجا بئرشِبع نامیده شد، زیرا در آنجا بود که آن دو با هم پیمان بستند.

۳۲بعد از اینکه آن‌ها در بئرشِبع با هم پیمان بستند، ابی‌ملک و فیکول به فلسطین برگشتند. ۳۳ابراهیم در بئرشِبع درخت سرو کاشت و بنام خداوند، خدای جاودانی دعا کرد. ۳۴ابراهیم در فلسطین مدت زیادی زندگی کرد.

فصل بیست و دوم

خدا به ابراهیم امر می‌کند اسحاق را قربانی کند

۱مدتی بعد خدا ابراهیم را امتحان کرد و به او فرمود: «ابراهیم.» ابراهیم جواب داد: «بلی، خداوندا.» ۲خدا فرمود: «پسر عزیزت اسحاق را که خیلی دوست می‌داری، بردار و به سرزمین موریا برو، آنجا او را بر سر کوهی که به تو نشان می‌دهم برای من قربانی کن.»

۳روز بعد، ابراهیم صبح وقت برخاست. مقداری هیزم برای قربانی تهیه نمود و آن را بر سر خر بار کرد. اسحاق و دو نفر از نوکران خود را برداشت و به طرف جائی که خدا به او فرموده بود، براه افتاد. ۴روز سوم، ابراهیم آن محل را از فاصلۀ دور دید. ۵به نوکران خود گفت: «شما اینجا پیش خر بمانید. من و پسرم به آنجا می‌رویم تا عبادت کنیم. بعداً پیش شما بر می‌گردیم.»

۶ابراهیم هیزم‌ها را بر دوش اسحاق گذاشت و خودش کارد و آتش برای روشن کردن هیزم برداشت و برای قربانی سوختنی با هم به راه افتادند. ۷اسحاق گفت: «پدر.» ابراهیم جواب داد: «بلی پسرم؟» اسحاق پرسید: «می‌بینم که تو آتش و هیزم داری، پس برۀ قربانی کجا است؟» ۸ابراهیم جواب داد: «خدا خودش آنرا آماده می‌کند.» هر دوی آن‌ها با هم رفتند.

۹وقتی آن‌ها به جائی رسیدند که خدا فرموده بود، ابراهیم یک قربانگاه درست کرد و هیزم‌ها را روی آن گذاشت. پسر خود را بست و او را بر قربانگاه، روی هیزم‌ها قرار داد. ۱۰سپس کارد را به‌دست گرفت تا او را قربانی کند. ۱۱اما فرشتۀ خداوند از آسمان او را صدا کرد و گفت: «ابراهیم، ابراهیم.» او جواب داد: «بلی، خداوندا.» ۱۲فرشته گفت: «به پسر خود صدمه نرسان و هیچ کاری با او نکن. من حالا فهمیدم که تو از خدا اطاعت می‌کنی و به او احترام می‌گذاری. زیرا تو پسر عزیز خود را از او دریغ نکردی.» ۱۳ابراهیم به طرف صدا نگاه کرد. قوچی را دید که شاخ‌هایش به درختی گیر کرده است. رفت و آنرا گرفت و به عنوان قربانی سوختنی به جای پسر خود قربانی کرد. ۱۴ابراهیم آنجا را «خداوند آماده می‌کند» نامید و حتی امروز هم مردم می‌گویند: «بر سر کوهها خداوند آماده می‌کند.»

۱۵فرشتۀ خداوند برای بار دوم از آسمان ابراهیم را صدا کرد ۱۶و گفت: «خداوند می‌گوید: من به تو وعده می‌دهم و به اسم خودم قسم می‌خورم که تو را به فراوانی برکت بدهم. زیرا تو این کار را کردی و پسر عزیز خود را از من دریغ نکردی. ۱۷من وعده می‌دهم که نسل تو را مانند ستارگان آسمان و ریگ‌های ساحل بحر زیاد کنم. اولادۀ تو بر دشمنان خود پیروز می‌شوند. ۱۸تمام ملت‌ها از من خواهند خواست همان طوری که نسل تو را برکت داده‌ام نسل آن‌ها را هم برکت دهم. فقط به خاطر اینکه تو از من اطاعت کردی.»

۱۹ابراهیم پیش نوکران خود برگشت و آن‌ها با هم به بئرشِبع رفتند و ابراهیم در آنجا اقامت گزید.

نسل‌های ناحور

۲۰بعد از مدتی برای ابراهیم خبر دادند که مِلکه، زن ناحور برادر ابراهیم هشت پسر بدنیا آورده است: ۲۱آن‌ها عبارت بودند از: عوز پسر اولباری و برادرش بوز و کموئیل پدر ارام، ۲۲کاسد، حزو، پیلداش، یدلاف و بِتوئیل. ۲۳بِتوئیل پدر ربکا است. مِلکه این هشت پسر را برای ناحور برادر ابراهیم بدنیا آورد. ۲۴رئومه زن صورتی ناحور نیز طابح، جاحم، تاحش و معکه را به دنیا آورد.

فصل بیست و سوم

وفات ساره

۱ساره صد و بیست و هفت سال زندگی کرد. ۲او در حبرون در سرزمین کنعان مُرد و ابراهیم برای مرگ او ماتم گرفت.

۳ابراهیم جائی را که جنازۀ همسرش در آنجا بود ترک کرد و به نزد حِتیان رفت و گفت: ۴«من در بین شما یک نفر بیگانه‌ای هستم. یک قطعه زمین به من بفروشید تا همسر خود را در آن دفن کنم.» ۵آن‌ها جواب دادند: ۶«ای آقا، به سخنان ما گوش بده. ما تو را به حیث یک رهبر پُر قدرت می‌شناسیم. همسر خود را در بهترین مقبره‌هائی که ما داریم دفن کن. همۀ ما خوشحال می‌شویم که یک قبر به تو بدهیم تا همسرت را در آن دفن کنی.» ۷ابراهیم پیش آن‌ها تعظیم کرد ۸و گفت: «اگر شما به من لطف دارید و مایل هستید که همسر خود را اینجا دفن کنم، لطفاً از عفرون پسر صوحر ۹بخواهید که مغارۀ مکفیله را که پهلوی مزرعه‌اش می‌باشد به من بفروشد. از او بخواهید که آنرا در مقابل همۀ شما به تمام قیمت به من بفروشد، تا صاحب آن مغاره بشوم.»

۱۰عفرون خودش در آن جلسه با سایر حِتیان در دروازۀ شهر نشسته بود. او به طوری که همۀ حاضرین در آنجا بشنوند جواب داد: ۱۱«ای آقا، گوش بده. من تمام مزرعه و مغاره‌ای را که در آن است به تو می‌دهم. اینجا در حضور تمام افراد قبیله‌ام، آنرا به تو می‌دهم تا همسر خود را در آن دفن کنی.» ۱۲اما ابراهیم در مقابل حِتیان تعظیم کرد ۱۳و طوری که همه بشنوند به عفرون گفت: «خواهش می‌کنم به حرف‌های من گوش بده. من تمام مزرعه را می‌خرم. قیمت زمین را از من قبول کن و من همسر خود را در آنجا دفن می‌کنم.» ۱۴عفرون جواب داد: ۱۵«ای آقا، قیمت زمین فقط چهار صد سکۀ نقره است. این برای ما چه ارزشی دارد؟ همسر خود را در آن دفن کن.» ۱۶ابراهیم موافقت کرد و قیمتی را که عفرون گفته بود مطابق وزنی که در بازار آن روز رایج بود به عفرون داد. یعنی چهار صد سکۀ نقره که عفرون در مقابل همۀ افراد قبیلۀ خود تعیین کرده بود.

۱۷به این ترتیب املاک عفرون که در مکفیله در مشرق ممری بود به ابراهیم رسید. این قطعه زمین عبارت بود از یک مزرعه و مغاره‌ای که در آن بود و تمام درختان مزرعه تا کنار زمین. ۱۸این زمین در مقابل تمام حِتیانی که در آن مجلس حاضر بودند به عنوان ملکیت ابراهیم شناخته شد.

۱۹بعد ابراهیم همسر خود ساره را در آن مغاره در سرزمین کنعان دفن کرد. ۲۰بنابرین مزرعه‌ای که مال حِتیان بود و مغاره‌ای که در آن بود به نام آرامگاه به ملکیت ابراهیم در آمد.

فصل بیست و چهارم

همسری برای اسحاق

۱ابراهیم بسیار پیر شده بود و خداوند به هر چه که او می‌کرد برکت می‌داد. ۲او روزی به یکی از نوکران خود که از همه بزرگتر بود و اختیار همه چیز در دستش بود گفت: «دست خود را زیر ران من بگذار و قسم بخور. ۳من می‌خواهم که تو به نام خداوند، خدای آسمان و زمین قسم بخوری که برای پسر من از مردم این سرزمین، یعنی کنعان زن نگیری. ۴تو باید به سرزمینی که من در آن بدنیا آمده‌ام بروی و از آنجا از بین قوم من برای پسرم اسحاق زن بگیری.» ۵آن نوکر پرسید: «اگر آن دختر حاضر نشود وطن خود را ترک کند و با من به این سرزمین بیاید چه کنم؟ آیا پسرت را به سرزمینی که تو از آنجا آمدی بفرستم؟» ۶ابراهیم جواب داد: «تو نباید پسر مرا هیچ وقت به آنجا بفرستی. ۷خداوند، خدای آسمان مرا از خانۀ پدرم و از سرزمین اقوامم بیرون آورد و بطور جدی به من قول داد که این سرزمین را به نسل من می‌دهد. او فرشتۀ خود را قبل از تو می‌فرستد. بنابرین، تو می‌توانی در آنجا زنی برای پسرم بگیری. ۸اگر دختر حاضر نشد با تو بیاید، آن وقت تو از قولی که داده‌ای آزاد هستی. ولی تو در هیچ شرایطی نباید پسر مرا به آنجا ببری.» ۹پس آن نوکر دست خود را زیر ران بادار خود، ابراهیم گذاشت و برای او قسم خورد که هر چه ابراهیم از او خواسته است، انجام دهد.

۱۰آن نوکر، که اختیار دارائی ابراهیم در دستش بود، ده تا از شتر‌های بادار خود را گرفت و به شمال بین‌النهرین به شهری که ناحور در آن زندگی می‌کرد رفت. ۱۱وقتی به آنجا رسید شترها را در کنار چشمه‌ای که بیرون شهر بود گذاشت. نزدیک غروب بود. وقتی که زنان برای بردن آب به آنجا می‌آمدند. ۱۲او دعا کرد و گفت: «ای خداوند، خدای آقایم ابراهیم، امروز به من توفیق بده و رحمت خودت را با آقایم ابراهیم حفظ کن. ۱۳من اینجا در کنار چشمه‌ای هستم که دختران این شهر برای بردن آب می‌آیند. ۱۴به یکی از آن‌ها می‌گویم: «کوزۀ خود را پائین کن تا از آن بنوشم.» اگر او بگوید: «بنوش، من برای شتر‌هایت هم آب می‌آورم،» او همان کسی باشد که تو برای بنده‌ات اسحاق انتخاب کرده‌ای. اگر چنین شود من خواهم دانست که تو رحمت خود را با آقایم حفظ کرده‌ای.»

۱۵قبل از اینکه او دعایش را تمام کند، رِبِکا با یک کوزۀ آب که بر شانه‌اش بود رسید. او دختر بِتوئیل بود و بِتوئیل پسر ناحور برادر ابراهیم بود و اسم زن ناحور، مِلکه بود. ۱۶ربکا دختر بسیار زیبا و باکره بود. او از چشمه پائین رفت و کوزۀ خود را پُر کرد و برگشت. ۱۷نوکر ابراهیم به استقبال او دوید و گفت: «لطفاً کمی آب از کوزه‌ات به من بده تا بنوشم.» ۱۸او گفت: «بنوش، ای آقا» و فوراً کوزه را از شانه‌اش پائین آورد و نگهداشت تا او از آن بنوشد. ۱۹وقتی آب نوشید، آن دختر به او گفت: «برای شتر‌هایت هم آب می‌آورم تا سیراب شوند.» ۲۰او فوراً کوزۀ خود را در آبخور حیوانات خالی کرد و به طرف چشمه دوید تا برای همۀ شتران آب بیاورد. ۲۱آن مرد در سکوت مراقب دختر بود تا ببیند آیا خداوند او را موفق خواهد کرد یا نه.

۲۲وقتی آن دختر کارش تمام شد، آن مرد یک حلقۀ طلائی گران قیمت در بینی و همچنان دو عدد دستبند طلا به دست‌های دختر کرد. ۲۳و به او گفت: «لطفاً به من بگو پدر تو کیست؟ آیا در خانۀ او برای من و برای مردان من جائی است تا شب را در آنجا بمانیم؟» ۲۴دختر گفت: «پدر من بِتوئیل پسر ناحور و مِلکه است. ۲۵در خانۀ ما، کاه و بیده فراوان و جا برای استراحت شما است.»

۲۶پس آن مرد زانو زد و خداوند را پرستش نمود. ۲۷او گفت: «سپاس بر خداوند، خدای آقایم ابراهیم که با وفاداری وعده‌ای را که به او داده است حفظ کرده است. خداوند مستقیماً مرا به خانۀ برادر آقایم راهنمائی کرده است.»

۲۸دختر به طرف خانۀ مادر خود دوید و تمام داستان را تعریف کرد. ۲۹ربکا برادری داشت بنام لابان. او به طرف بیرون دوید تا به چشمه‌ای که نوکر ابراهیم در آنجا بود برود. ۳۰او حلقۀ بینی و دستبند‌ها را در دست خواهرش دیده بود و شنیده بود که آن مرد به دختر چه گفته است. او پیش نوکر ابراهیم که با شتر‌های خود کنار چشمه ایستاده بود رفت ۳۱و به او گفت: «با من به خانه بیا. تو مردی هستی که خداوند او را برکت داده است. چرا بیرون ایستاده‌ای؟ من در خانه‌ام برای تو جا آماده کرده‌ام، برای شتر‌هایت هم جا هست.»

۳۲پس آن مرد به خانه رفت و لابان شتر‌های او را باز کرد و به آن‌ها کاه و علف داد. سپس آب آورد تا نوکر ابراهیم و خادمان او پا‌های خود را بشویند. ۳۳وقتی غذا آوردند، آن مرد گفت: «من تا منظور خود را نگویم غذا نخواهم خورد.» لابان گفت: «هر چه می‌خواهی بگو.»

۳۴او گفت: «من نوکر ابراهیم هستم. ۳۵خداوند، برکت و ثروت فراوان به آقایم بخشیده است. به او گله‌های گوسفند و بز و گاو و همچنین نقره و طلا و غلامان و کنیزان و شتران و خر‌های زیاد داده است. ۳۶ساره، همسر آقایم در زمانی که پیر بود برای او پسری به دنیا آورد و آقایم هر چه داشت به او داده است. ۳۷آقایم از من قول گرفته و مرا قسم داده است که از مردم کنعان برای پسرش زن نگیرم. ۳۸بلکه گفت: «برو و از قبیلۀ پدرم، از میان اقوامم زنی برای او انتخاب کن.» ۳۹من از آقایم پرسیدم: «اگر دختر نخواست با من بیاید چه کنم؟» ۴۰او جواب داد: «خداوندی که همیشه او را اطاعت کرده‌ام فرشتۀ خود را با تو خواهد فرستاد و تو را موفق می‌کند. تو از میان قبیلۀ خودم و از میان فامیل پدرم، زنی برای پسرم می‌گیری. ۴۱برای رهایی تو از این قسم فقط یک راه وجود دارد. اگر تو به نزد قوم من رفتی و آن‌ها تو را رد کردند آن وقت تو از قولی که داده‌ای، آزاد می‌شوی.»

۴۲امروز وقتی به سر چشمه رسیدم، دعا کردم و گفتم: «ای خداوند، خدای آقایم ابراهیم. لطفاً در این کار به من توفیق عنایت کن. ۴۳من اینجا سر چشمه می‌مانم. وقتی دختری برای بردن آب می‌آید از او می‌خواهم که از کوزۀ خود به من آب بدهد تا بنوشم. ۴۴اگر او قبول کرد و برای شتر‌هایم هم آب آورد، او همان کسی باشد که تو انتخاب کرده‌ای تا همسر پسر آقایم بشود.» ۴۵قبل از اینکه دعای خود را تمام کنم، ربکا با کوزۀ آبی که به شانه داشت آمد و به سر چشمه رفت تا آب بگیرد. به او گفتم: «لطفاً به من آب بده تا بنوشم.» ۴۶او فوراً کوزه را از شانه‌اش پائین آورد و گفت: «بنوش، من شتر‌های ترا هم سیراب می‌کنم.» پس من نوشیدم و او شتر‌های مرا هم سیراب کرد. ۴۷از او پرسیدم: «پدرت کیست؟» او جواب داد: «پدر من بِتوئیل پسر ناحور و مِلکه است.» سپس حلقه را در بینی او و دستبند‌ها را در دستش کردم. ۴۸زانو زدم و خداوند را پرستش کردم. من خداوند، خدای آقایم ابراهیم را سپاس گفتم که مستقیماً مرا به خانۀ فامیل آقایم هدایت کرد. جائی که دختری برای پسر آقایم پیدا کردم. ۴۹حالا اگر می‌خواهید به آقایم لطف بکنید، به من بگوئید تا بدانم وگرنه تصمیم بگیرم که چه باید بکنم.»

۵۰لابان و بِتوئیل جواب دادند: «چون این امر از طرف خداوند است، ما حق نداریم تصمیم بگیریم. ۵۱این تو و این ربکا. او را بگیر و برو. همان طوری که خداوند فرموده است او همسر پسر آقای تو بشود.» ۵۲وقتی نوکر ابراهیم این را شنید، سجده کرد و خداوند را پرستش نمود. ۵۳بعد رفت و رخت‌ها و هدایای طلا و نقره‌ای آورد و به ربکا داد. همچنین هدایای گران‌قیمتی نیز به برادر و مادرش داد.

۵۴سپس نوکر ابراهیم و خادمان او خوردند و نوشیدند و شب را در آنجا به سر بردند. صبح وقتی بیدار شدند، او گفت: «اجازه بدهید پیش آقایم برگردم.» ۵۵اما برادر و مادر ربکا گفتند: «بگذار دختر مدت یک هفته یا ده روز اینجا بماند و بعد برود.» ۵۶آن مرد گفت: «ما را معطل مسازید. خداوند مرا در این سفر کامیاب گردانیده است. پس اجازه بدهید پیش آقایم برگردم.» ۵۷آن‌ها جواب دادند: «بگذار دختر را صدا کنیم و ببینیم نظریۀ خودش چیست.» ۵۸پس ربکا را صدا کردند و از او پرسیدند: «آیا می‌خواهی با این مرد بروی؟» او جواب داد: «بلی.» ۵۹پس آن‌ها ربکا و دایه‌اش را، با نوکر ابراهیم و خادمان او فرستادند. ۶۰آن‌ها برای ربکا دعای خیر کردند و گفتند: «تو، ای خواهر ما، مادر میلیون‌ها نفر شوی و نسل‌های تو شهر‌های دشمنان خود را به تصرف در آورند.» ۶۱سپس ربکا و کنیزان او حاضر شدند. سوار شترها شده و همراه نوکر ابراهیم حرکت کردند.

۶۲-۶۳اسحاق در قسمت جنوبی کنعان زندگی می‌کرد. او یک روز هنگام غروب بیرون رفت تا در مزرعه قدم بزند. از بیابان‌های اطراف چاه «خدای زنده و بینا» می‌گذشت که آمدن شترها را دید. ۶۴وقتی ربکا اسحاق را دید، از شتر خود پائین آمد ۶۵و از نوکر ابراهیم پرسید: «آن مرد کیست که از مزرعه به طرف ما می‌آید؟» نوکر جواب داد: «او آقای من است.» پس ربکا صورت خود را با روبند پوشانید.

۶۶نوکر هر چه که انجام داده بود برای اسحاق تعریف کرد. ۶۷اسحاق ربکا را به خیمه‌ای که مادرش ساره در آن زندگی می‌کرد، بُرد و با او ازدواج نموده به او دل بست. اسحاق بعد از مرگ مادرش تسلی یافت.

فصل بیست و پنجم

اولادۀ دیگر ابراهیم

(همچنین در اول تواریخ ۱:‌۳۲‌-‌۳۳)

۱ابراهیم با زن دیگری به نام قطوره ازدواج کرد. ۲او زمران، یُقشان، مِدان، مدیان، یشباق و شوحا را به دنیا آورد. ۳یُقشان پدر شیا و دَدان بود. آشوریم، لطوشیم و لئومیم از نسل دَدان بودند. ۴عیفه، عیفر، حنوک، اَبیداع و اَلدَعَه فرزندان مدیان بودند. همۀ اینها فرزندان قطوره بودند.

۵ابراهیم تمام دارائی خود را به اسحاق بخشید. ۶ولی در زمان حیات خود یک قسمت از دارائی خود را هم به پسر های که از زنهای دیگر خود داشت داد و آن‌ها را از پیش اسحاق جدا کرد و به سرزمین مشرق فرستاد.

وفات ابراهیم

۷-۸ابراهیم در سن صد و هفتاد و پنج سالگی در حالیکه کاملاً پیر شده بود وفات یافت و به نزد اجداد خود رفت. ۹پسران او اسحاق و اسماعیل او را در آرامگاه مکفیله در مزرعۀ مشرق ممری که متعلق به عفرون پسر زوحار حتی بود دفن کردند. ۱۰این همان مزرعه‌ای بود که ابراهیم از حِتیان خریده بود. ابراهیم و زنش ساره هر دو در آنجا دفن شدند. ۱۱بعد از وفات ابراهیم، خدا پسر او، اسحاق را برکت داد و او نزدیک چاه «خدای زنده و بینا» زندگی می‌کرد.

فرزندان اسماعیل

(همچنین در اول تواریخ ۱:‌۲۸‌-‌۳۱)

۱۲پسران اسماعیل ـ کسی که هاجر، کنیز مصری ساره، برای ابراهیم به دنیا آورده بود ـ ۱۳به ترتیب تولد شان عبارت بودند از: نبایوت، قیدار، اَدَبئیل، مِبسام، ۱۴مِشماع، دومه، مسا، ۱۵حداد، تیما، جتور، نافیش و قدمه. ۱۶اینها پدران دوازده رئیس بودند و نام هر یک به قبیله و دهات و خیمه‌گاه آن‌ها داده شد. ۱۷اسماعیل صد و سی و هفت ساله بود که مُرد و به نزد اجداد خود رفت. ۱۸فرزندان اسماعیل در سرزمینی بین حویله و شور، در مشرق مصر، در راه آشور زندگی می‌کردند. و از فرزندان دیگر ابراهیم جدا بودند.

تولد عیسو و یعقوب

۱۹این داستان اسحاق پسر ابراهیم است: ۲۰اسحاق چهل ساله بود که با ربکا دختر بِتوئیل ارامی (از اهالی بین‌النهرین) و خواهر لابان ازدواج کرد. ۲۱چون ربکا فرزندی نداشت، اسحاق نزد خداوند دعا کرد. خداوند دعای او را مستجاب فرمود و ربکا حامله شد. ۲۲ربکا با دوگانگی حامله شده بود. قبل از اینکه اطفال به دنیا بیایند در شکم مادر شان به ضد یکدیگر دست و پا می‌زدند. ربکا گفت: «چرا باید چنین چیزی برای من به اتفاق بیفتد؟» پس رفت تا از خداوند بپرسد. ۲۳خداوند به او فرمود: «دو ملت در شکم تو می‌باشند. تو دو قومی را که رقیب یکدیگر‌اند به دنیا می‌آوری. یکی از دیگری قویتر می‌باشند و بزرگتر کوچکتر را خدمت می‌کند.»

۲۴وقت وضع‌حمل او فرا‌رسید. او دو پسر به دنیا آورد. ۲۵اولی سرخ رنگ و پوستش مانند پوستین، پُر از مو بود. اسم او را عیسو گذاشتند. ۲۶دومی وقتی به دنیا آمد کُری پای عیسو را محکم گرفته بود. اسم او را یعقوب گذاشتند. اسحاق در موقع تولد این پسرها شصت ساله بود.

عیسو حق نخست‌زادگی خود را می‌فروشد

۲۷پسرها بزرگ شدند. عیسو شکارچی ماهری شد و صحرا را دوست می‌داشت، ولی یعقوب مرد آرامی بود که در خیمه‌گاه می‌ماند. ۲۸اسحاق عیسو را بیشتر دوست می‌داشت، زیرا از حیواناتی که او شکار می‌کرد می‌خورد، اما ربکا یعقوب را بسیار دوست می‌داشت.

۲۹یک روز وقتی یعقوب مشغول پختن آش بود، عیسو از شکار آمد و گرسنه بود. ۳۰او به یعقوب گفت: «نزدیک است از گرسنگی بمیرم. مقداری از آن آش سرخ به من بده.» (به همین دلیل است که به او ادوم یعنی سرخ می‌گویند.) ۳۱یعقوب به او گفت: «به این شرط از این آش به تو می‌دهم که تو حق نخست‌زادگی خود را به من بدهی.» ۳۲عیسو گفت: «بسیار خوب، چیزی نمانده که از گرسنگی بمیرم. حق نخست‌زادگی چه فایده‌ای برای من دارد؟» ۳۳یعقوب گفت: «اول برای من قسم بخور که حق خود را به من دادی.» عیسو، قسم خورد و حق خود را به یعقوب داد. ۳۴بعد از آن یعقوب مقداری از آش را با نان به او داد. او خورد و نوشید و برخاست و رفت. به این ترتیب، عیسو نخست‌زادگی خود را بی‌ارزش شمرد.

فصل بیست و ششم

اسحاق در جرار ساکن می‌شود

۱در آن سرزمین قحطی شدیدی بغیر از قحطی‌ای که در زمان ابراهیم شده بود، پیدا شد. اسحاق به نزد ابی‌ملک پادشاه فلسطین به جرار رفت. ۲خداوند بر اسحاق ظاهر شد و فرمود: «به مصر نرو. در همین سرزمین در جائی که من می‌گویم بمان. ۳در اینجا زندگی کن. من با تو خواهم بود و تو را برکت خواهم داد. تمام این سرزمین را به تو و به اولادۀ تو خواهم داد و پیمانی را که با پدرت ابراهیم بسته‌ام حفظ می‌کنم. ۴من اولادۀ تو را مانند ستارگان آسمان زیاد می‌کنم و تمام این سرزمین را به آن‌ها می‌دهم. تمام ملت‌ها از من می‌خواهند تا همانطوری که تو را برکت داده‌ام، آن‌ها را نیز برکت دهم. ۵من تو را برکت می‌دهم چون که ابراهیم از من اطاعت کرد و تمام دستورات و اوامر مرا بجا آورد.»

۶پس اسحاق در جرار ساکن شد. ۷وقتی مردمان آنجا دربارۀ همسرش پرسیدند گفت که او خواهر من است. او نمی‌خواست بگوید که ربکا همسرش است چون می‌ترسید او را بکشند تا ربکا را که زن بسیار زیبائی بود، از او بگیرند. ۸مدتی که از سکونت اسحاق در آنجا گذشت، روزی ابی‌ملک، پادشاه فلسطین، از کلکین اطاق خود به بیرون نگاه می‌کرد. او دید که اسحاق به ربکا ابراز محبت می‌کند. ۹ابی‌ملک امر کرد و اسحاق را آوردند و به او گفت: «این زن همسر تو می‌باشد! چرا گفتی خواهر تو است؟» او جواب داد: «فکر کردم اگر بگویم او همسر من است، مرا خواهند کشت.» ۱۰ابی‌ملک گفت: «این چه کاری بود که با ما کردی؟ شاید یکی از مردان من با همسر تو همبستر می‌شد. در آن صورت ما گناهکار می‌شدیم.» ۱۱سپس ابی‌ملک به تمام مردم اخطار کرد که: «هر کس با این مرد یا همسرش بدرفتاری کند کشته خواهد شد.»

۱۲اسحاق در آن سرزمین زراعت کرد و در آن سال صد برابر آنچه کاشته بود محصول به‌دست آورد، چون خداوند او را برکت داده بود. ۱۳او روز به روز پیشرفت می‌کرد و مرد بسیار ثروتمندی شد. ۱۴چون او گله‌های گاو و گوسفند و غلامان بسیاری داشت، فلسطینی‌ها به او حسادت کردند. ۱۵آن‌ها تمام چاه‌هائی را که غلامان پدرش، ابراهیم در زمان حیات او کنده بودند، پُر کردند.

۱۶ابی‌ملک به اسحاق گفت: «تو از ما قوی‌تر شده‌ای، پس کشور ما را ترک کن.» ۱۷بنابرین، اسحاق از آنجا رفت و خیمه‌های خود را در اطراف درۀ جرار برپا کرد و مدتی در آنجا ماند. ۱۸او چاه‌هائی را که در زمان ابراهیم کنده شده بود و فلسطینی‌ها آن‌ها را بعد از وفات ابراهیم پُر کرده بودند، دوباره کند و همان اسم را که ابراهیم بر آن چاه‌ها گذاشته بود دوباره بر آن‌ها گذاشت. ۱۹غلامان اسحاق در سرزمین جرار چاهی کندند که آب داشت. ۲۰چوپانان جرار با چوپانان اسحاق دعوا کردند و گفتند: «این آب مال ما است.» بنابرین اسحاق اسم آن چاه را «دعوا» گذاشت. ۲۱غلامان اسحاق چاه دیگری کندند. به خاطر آن دعوای دیگری درگرفت. پس اسم آن چاه را «دشمنی» گذاشت. ۲۲پس از آنجا کوچ کرد و چاه دیگری کند. به خاطر این چاه دیگر دعوائی نشد. پس اسم این چاه را «آزادی» گذاشت. او گفت: «خداوند به ما آزادی داده است تا در این سرزمین زندگی کنیم. ما در اینجا خوشبخت خواهیم شد.»

۲۳اسحاق از آنجا کوچ کرد و به بئرشِبع آمد. ۲۴آن شب خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من هستم خدای پدرت ابراهیم. نترس. من با تو هستم. به خاطر وعده‌ای که به بنده‌ام ابراهیم داده‌ام، تو را برکت می‌دهم و فرزندان بسیاری به تو می‌بخشم.» ۲۵اسحاق در آنجا قربانگاهی ساخت و خداوند را پرستش نمود. سپس خیمه‌های خود را در آنجا برپا کرد و غلامان او چاه دیگری کندند.

آشتی اسحاق و ابی‌ملک

۲۶ابی‌ملک به اتفاق مشاور خود، احُزات و قوماندان سپاه خود، فیکول از جرار به ملاقات اسحاق آمد. ۲۷اسحاق پرسید: «تو با من غیر دوستانه رفتار کردی و مرا از سرزمین خود بیرون کردی. پس چرا حالا به دیدن من آمدی؟» ۲۸آن‌ها جواب دادند: «ما حالا فهمیده‌ایم که خداوند با تو است و فکر می‌کنیم که باید یک پیمان صلح بین ما بسته شود. ما از تو می‌خواهیم که قول بدهی ۲۹به ما صدمه‌ای نرسانی، همان طور که ما به تو صدمه نرساندیم. ما با تو مهربان بودیم و تو را به سلامتی روانه کردیم. حالا کاملاً واضح است که خداوند تو را برکت داده است.» ۳۰اسحاق یک مهمانی به افتخار آن‌ها ترتیب داد. آن‌ها خوردند و نوشیدند. ۳۱روز بعد وقتی برخاستند هر دوی آن‌ها بهم قول دادند و به خاطر آن قسم خوردند. اسحاق با آن‌ها خداحافظی کرد و دوستانه از هم جدا شدند.

۳۲در آن روز غلامان اسحاق آمدند و به او خبر دادند که چاهی را که می‌کندیم به آب رسیده است. ۳۳او اسم آن چاه را «قسم» گذاشت و به همین دلیل است که آن شهر بئرشِبع (یعنی: چاه سوگند) نامیده شد.

همسران بیگانۀ عیسو

۳۴وقتی عیسو چهل ساله شد با دو دختر حِتی بنام‌های یهودیه دختر بیری و بسمه دختر ایلون ازدواج کرد. ۳۵آن‌ها زندگی را بر اسحاق و ربکا سخت کردند.

فصل بیست و هفتم

اسحاق یعقوب را برکت می‌دهد

۱اسحاق پیر و نابینا شده بود. پس به دنبال پسر بزرگ خود عیسو فرستاد و به او گفت: «پسرم.» او جواب داد: «بلی.» ۲اسحاق گفت: «می‌بینی که من دیگر پیر شده‌ام و نزدیک به مُردن هستم. ۳تیر و کمان خود را بردار و به صحرا برو و حیوانی شکار کن. ۴و از آن غذای خوشمزه‌ای را که من دوست دارم بپز و برایم بیاور تا آنرا بخورم و قبل از مردنم دعا کنم که خدا تو را برکت دهد.»

۵وقتی اسحاق و عیسو صحبت می‌کردند، ربکا گفتگوی آن‌ها را می‌شنید. پس وقتی عیسو برای شکار بیرون رفت. ۶ربکا به یعقوب گفت: «من شنیدم که پدرت به عیسو می‌گفت: ۷«حیوانی برای من بیاور و آنرا بپز تا من بعد از خوردن آن پیش از آنکه بمیرم، دعا کنم که خداوند تو را برکت دهد.» ۸حالا پسرم، به من گوش بده و هر چه به تو می‌گویم انجام بده. ۹به طرف گله برو. دو بزغالۀ چاق را بگیر و بیاور. من آن‌ها را می‌پزم و از آن غذائی که پدرت بسیار دوست دارد درست می‌کنم. ۱۰تو می‌توانی آن غذا را برای او ببری تا بخورد و قبل از مرگش، از خداوند برای تو برکت بطلبد.» ۱۱اما یعقوب به مادر خود گفت: «تو می‌دانی که بدن عیسو موی زیاد دارد ولی بدن من مو ندارد. ۱۲شاید پدرم مرا لمس کند و بفهمد که من او را فریب داده‌ام، در آن صورت بجای برکت لعنت نصیب من می‌شود.» ۱۳مادرش گفت: «پسرم بگذار هر چه لعنت برای تو است به گردن من بیفتد. تو فقط آن چیزی که من می‌گویم انجام بده. برو و بزها را برای من بیاور.» ۱۴پس او رفت و بزها را گرفت و برای مادر خود آورد. مادرش از آن‌ها غذائی را که پدرش دوست می‌داشت پخت. ۱۵سپس او بهترین لباس‌های عیسو را که در خانه بود آورد و به یعقوب پوشانید. ۱۶همچنین با پوست بزها بازو‌ها و قسمتی از گردن او را که مو نداشت پوشانید. ۱۷سپس آن غذای خوشمزه را با مقداری از نانی که پخته بود به او داد.

۱۸یعقوب پیش پدر خود رفت و گفت: «پدر.» او جواب داد: «بلی. تو کدام یک از پسرانم هستی؟» ۱۹یعقوب گفت: «من پسر بزرگ تو عیسو هستم. کاری را که به من گفته بودی انجام دادم. لطفاً برخیز بنشین و غذائی را که برایت آورده‌ام بگیر و از خدا برایم برکت طلب کن.» ۲۰اسحاق گفت: «پسرم. چطور توانستی به این زودی آنرا آماده کنی؟» یعقوب جواب داد: «خداوند، خدای تو، به من کمک کرد.» ۲۱اسحاق به یعقوب گفت: «پیشتر بیا تا بتوانم تو را لمس کنم تا ببینم آیا تو واقعاً عیسو هستی؟» ۲۲یعقوب پیشتر رفت. اسحاق او را لمس کرد و گفت: «صدای تو مثل صدای یعقوب است. اما بازو‌های تو مثل بازو‌های عیسو است.» ۲۳او نتوانست یعقوب را بشناسد چون که بازو‌های او مثل بازو‌های عیسو مو داشت. او می‌خواست برای یعقوب دعای برکت بخواند ۲۴ولی باز از او پرسید: «آیا تو، واقعاً عیسو هستی؟» او جواب داد: «بلی، من عیسو هستم.» ۲۵اسحاق گفت: «مقداری از آن غذا را برای من بیاور تا بخورم و بعد از آن برای تو دعای برکت بخوانم.» یعقوب غذا و مقداری هم شراب برای او آورد. ۲۶اسحاق بعد از خوردن و نوشیدن به او گفت: «پسرم، نزدیکتر بیا و مرا ببوس.» ۲۷همین که آمد تا پدرش را ببوسد، اسحاق لباس‌های او را بو کرد. پس برای او دعای برکت خواند و گفت: «بوی خوش پسر من، مانند بوی مزرعه‌ای است که خداوند آنرا برکت داده است. ۲۸خدا از آسمان شبنم و از زمین فراوانی نعمت و غله و شراب فراوان به تو بدهد. ۲۹اقوام دیگر غلامان تو باشند و در مقابل تو تعظیم کنند. بر خویشاوندان خود حکمرانی کنی و فرزندان مادرت به تو تعظیم نمایند. لعنت بر کسی که تو را نفرین کند و متبارک باد کسی که برای تو دعای خیر کند.»

عیسو از شکار بر می‌گردد

۳۰دعای برکت اسحاق تمام شد. همین که یعقوب از آنجا رفت برادرش عیسو از شکار آمد. ۳۱او غذای خوشمزه‌ای درست کرده و برای پدر خود آورده بود. عیسو گفت: «پدر، لطفاً برخیز بنشین و مقداری از غذائی که برایت آورده‌ام بخور و مرا برکت بده.» ۳۲اسحاق پرسید: «تو کی هستی؟» او جواب داد: «من پسر بزرگ تو عیسو هستم.» ۳۳تمام بدن اسحاق به لرزه افتاد و پرسید: «پس او که بود که حیوانی شکار کرد و برای من آورد؟ من آنرا خوردم و فقط پیش از این که تو بیائی او را برکت دادم. این برکت برای همیشه از آن او می‌باشد.» ۳۴وقتی عیسو این را شنید با صدای بلند و به تلخی گریه کرد و گفت: «پدر، مرا هم برکت بده.» ۳۵اسحاق گفت: «برادرت آمد و مرا فریب داد و برکت تو را از تو گرفت.» ۳۶عیسو گفت: «این دفعۀ دوم است که او مرا فریب داده است. از همین خاطر است که نام او یعقوب است. او اول حق نخست‌زادگی مرا گرفت و حالا برکت مرا از من گرفته است. آیا دیگر برکتی نمانده است که به من بدهی؟» ۳۷اسحاق گفت: «من او را بر تو برتری داده‌ام و تمام خویشاوندانش را غلامان او ساخته‌ام. به او غله و شراب داده‌ام و دیگر چیزی نمانده است که برای تو از خدا بخواهم.» ۳۸عیسو زاری کنان به پدر خود گفت: «ای پدر، آیا تو فقط حق یک برکت داشتی؟ برای من هم از خدا برکت طلب کن!» و شروع کرد به گریه کردن. ۳۹بنابرین اسحاق به او گفت: «برای تو نه شبنمی از آسمان می‌بارد نه غلۀ فراوان. ۴۰با شمشیرت زندگی می‌کنی و غلام برادرت می‌باشی. اما سر انجام از قید او رهایی یافته، آزاد می‌شوی.»

۴۱چون اسحاق به یعقوب برکت داده بود، عیسو با یعقوب دشمن شد. او با خود گفت: «پدرم بزودی می‌میرد و آنگاه یعقوب را می‌کشم.» ۴۲ربکا از نقشۀ عیسو با خبر شد. دنبال یعقوب فرستاد و به او گفت: «برادرت عیسو نقشه کشیده است که تو را بکشد. ۴۳حالا هر چه به تو می‌گویم انجام بده. برخیز و به حَران پیش برادرم فرار کن. ۴۴برای مدتی پیش او بمان تا خشم برادرت فرو‌نشیند. ۴۵وقتی او این موضوع را فراموش کرد، من یک نفر را می‌فرستم تا تو برگردی. چرا هر دوی شما را در یک روز از دست بدهم؟»

۴۶ربکا به اسحاق گفت: «به خاطر زنهای عیسو که بیگانه هستند از زندگی خود سیر شده‌ام. حالا اگر یعقوب هم با یکی از همین دختران حیتی عروسی کند، دیگر برای من مرگ بهتر از زندگی است.»

فصل بیست و هشتم

اسحاق یعقوب را پیش لابان می‌فرستد

۱اسحاق یعقوب را فرا‌خواند. با او احوالپرسی کرد و گفت: «با دختران کنعانی عروسی نکن. ۲به بین‌النهرین به خانۀ پدر‌کلانت بِتوئیل برو و با یکی از دختر‌های مامای خود، لابان عروسی کن. ۳تا خدای قادر مطلق عروسی تو را برکت دهد و فرزندان زیاد به تو بدهد. بنابراین، تو پدر ملت‌های بسیار می‌شوی. ۴تا خدا همان طوری که ابراهیم را برکت داد، تو و فرزندان ترا نیز برکت دهد و مالک این سرزمینی که در آن زندگی می‌کنی و خدا آنرا به ابراهیم داده است، بشوی.» ۵اسحاق یعقوب را به بین‌النهرین به نزد لابان پسر بِتوئیل ارامی فرستاد. لابان برادر ربکا، مادر یعقوب و عیسو، بود.

عیسو زن دیگری می‌گیرد

۶عیسو فهمید که اسحاق برای یعقوب دعای برکت خوانده و او را به بین‌النهرین فرستاده است تا برای خود زن بگیرد. او همچنین فهمید، وقتی اسحاق برای یعقوب دعای برکت می‌خواند به او امر کرد که با دختران کنعانی عروسی نکند. ۷او اطلاع داشت که یعقوب امر پدر و مادر خود را اطاعت کرده و به بین‌النهرین رفته است. ۸او می‌دانست که پدرش از زنان کنعانی خوشش نمی‌آید. ۹پس به نزد اسماعیل. پسر ابراهیم رفت و با محلت دختر اسماعیل که خواهر نبایوت بود ازدواج کرد.

رؤیای یعقوب در بیت‌ئیل

۱۰یعقوب بئرشِبع را ترک کرد و به طرف حَران رفت. ۱۱هنگام غروب آفتاب به محلی رسید. همانجا سنگی را زیر سر خود گذاشت و خوابید. ۱۲در خواب دید: زینه‌ای در آنجا است که یک سرش بر زمین و سر دیگرش در آسمان است و فرشتگان از آن بالا و پائین می‌روند ۱۳و خداوند در کنار آن ایستاده و می‌گوید: «من هستم خداوند، خدای ابراهیم و اسحاق. من این زمینی را که روی آن خوابیده‌ای به تو و فرزندان تو می‌دهم. ۱۴نسل تو مانند غبار زمین زیاد می‌شود. آن‌ها قلمرو خود را از هر طرف توسعه می‌دهند. من بوسیلۀ تو و فرزندان تو، همۀ ملت‌ها را برکت می‌دهم. ۱۵به خاطر داشته باش که من با تو می‌باشم و هر جا بروی تو را محافظت می‌کنم و تو را به این سرزمین باز می‌آورم. تو را ترک نمی‌کنم تا همه چیزهای را که به تو وعده داده‌ام به انجام رسانم.»

۱۶یعقوب از خواب بیدار شد و گفت: «خداوند در اینجا است. او در این مکان است و من این را نمی‌دانستم.» ۱۷او ترسید و گفت: «این چه جای ترسناکی است. اینجا باید خانۀ خدا باشد. اینجا دروازۀ آسمان است.»

۱۸یعقوب روز بعد، صبح وقت برخاست و سنگی را که زیر سر خود گذاشته بود برداشت و آنرا به عنوان یک ستون یاد‌بود در آنجا گذاشت. بر روی آن روغن ریخت تا به این وسیله آنرا برای خدا وقف کند. ۱۹او آن شهر را که تا آن موقع به لوز مشهور بود، بیت‌ئیل (یعنی خانۀ خدا) نامید. ۲۰بعد از آن یعقوب برای خداوند نذر گرفت و گفت: «اگر تو با من باشی و مرا در این سفر محافظت نمائی، به من خوراک و لباس بدهی ۲۱و من به سلامتی به خانۀ پدرم باز گردم، تو خدای من می‌باشی. ۲۲این ستون یاد‌بودی که برپا کرده‌ام محل پرستش تو می‌باشد و هر چه به من داده‌ای ده یک آنرا به تو می‌دهم.»

فصل بیست و نهم

یعقوب به خانۀ لابان می‌رود

۱یعقوب به راه خود ادامه داد و به سرزمین مشرق رفت. ۲در صحرا به سر چاهی رسید که سه گلۀ گوسفند در اطراف آن خوابیده بودند. از این چاه به گله‌ها آب می‌دادند. سنگ بزرگی بر سر چاه بود. ۳وقتی همۀ گوسفند‌ها در آنجا جمع می‌شدند، چوپانان سنگ را از سر چاه بر می‌داشتند و به گله‌ها آب می‌دادند و بعد از آن دوباره سنگ را بر سر چاه می‌گذاشتند. ۴یعقوب از چوپانان پرسید: «دوستان من، شما اهل کجا هستید؟» آن‌ها جواب دادند: «اهل حَران هستیم.» ۵او پرسید: «آیا شما لابان پسر ناحور را می‌شناسید؟» آن‌ها جواب دادند: «بلی، می‌شناسیم.» ۶او پرسید: «حالش خوب است؟» آن‌ها جواب دادند: «بلی خوب است. ببین، این دخترش راحیل است که همراه گلۀ خود می‌آید.» ۷یعقوب گفت: «هنوز هوا روشن است و وقت جمع کردن گله‌ها نیست. چرا به آن‌ها آب نمی‌دهید تا دوباره به چراگاه برگردند؟» ۸آن‌ها جواب دادند: «تا همۀ گله‌ها در اینجا جمع نشوند ما نمی‌توانیم به آن‌ها آب بدهیم. وقتی همه جمع شوند سنگ را از سر چاه بر‌می‌داریم و به آن‌ها آب می‌دهیم.»

۹یعقوب با آن‌ها مشغول گفتگو بود که راحیل با گلۀ پدر خود لابان به آنجا آمد. ۱۰وقتی یعقوب راحیل، دختر مامای خود را دید که با گله آمده است، بر سر چاه رفت. سنگ را از دهانۀ چاه پس زد و گوسفندان را آب داد. ۱۱سپس راحیل را بوسید و از شدت خوشحالی گریه کرد. ۱۲یعقوب به راحیل گفت: «من از خویشاوندان پدرت و پسر ربکا هستم.» راحیل دوید تا به پدر خود خبر بدهد. ۱۳وقتی لابان خبر آمدن خواهرزادۀ خود، یعقوب را شنید، به استقبال او دوید. او را در آغوش کشید و بوسید و به خانه آورد. یعقوب تمام ماجرا را برای لابان شرح داد. ۱۴لابان گفت: «تو در حقیقت رگ و خون من هستی.» یعقوب مدت یک ماه در آنجا ماند.

یعقوب بخاطر راحیل و لیه، لابان را خدمت می‌کند

۱۵لابان به یعقوب گفت: «تو نباید به خاطر اینکه خویشاوند من هستی، برای من مفت کار کنی. چقدر مزد می‌خواهی؟» ۱۶لابان دو دختر داشت. نام دختر بزرگ لیه و نام دختر کوچک راحیل بود. ۱۷لیه چشمان ضعیف داشت، ولی راحیل خوش اندام و زیبا بود.

۱۸یعقوب راحیل را دوست می‌داشت. بنابراین به لابان گفت: «اگر اجازه دهی با دختر کوچک تو راحیل عروسی کنم، هفت سال برای تو کار می‌کنم.» ۱۹لابان در جواب گفت: «اگر دخترم را به تو بدهم، بهتر از این است که به دیگران بدهم. همین جا پیش من بمان.» ۲۰یعقوب برای اینکه با راحیل عروسی کند، هفت سال در آنجا کار کرد. اما چون راحیل را بسیار دوست می‌داشت، این مدت به نظرش مانند چند روز گذشت.

۲۱بعد از ختم این مدت یعقوب به لابان گفت: «مدت قرارداد ما بسر رسیده است. دخترت را به من بده تا با او عروسی کنم.» ۲۲لابان یک مجلس عروسی ترتیب داد و همۀ مردم آنجا را دعوت کرد. ۲۳اما در آن شب لابان به جای راحیل، لیه را به یعقوب داد و یعقوب با او همخواب شد. ۲۴(لابان کنیز خود زلفه را به دختر خود لیه بخشید.) ۲۵یعقوب تا صبح روز بعد نفهمید که این دختر لیه است. صبح که فهمید پیش لابان رفت و به او گفت: «این چه کاری بود که تو کردی؟ من بخاطر راحیل برای تو کار کردم. ولی تو مرا فریب دادی.» ۲۶لابان در جواب گفت: «در بین ما رسم نیست که دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر بدهیم. ۲۷تا روز هفتم جشن عروسی صبر کن. من راحیل را هم در مقابل هفت سال دیگر که برای من کار کنی به تو می‌دهم.»

۲۸یعقوب قبول کرد. بعد از اینکه یک هفته گذشت لابان راحیل را هم به یعقوب داد. ۲۹(لابان کنیز خود بلهه را هم به راحیل بخشید.) ۳۰یعقوب با راحیل عروسی کرد و او را بیشتر از لیه دوست می‌داشت. یعقوب به خاطر راحیل هفت سال دیگر برای لابان کار کرد.

فرزندان یعقوب

۳۱چون خداوند دید که یعقوب لیه را کمتر از راحیل دوست دارد، به لیه قدرت بچه‌دار شدن بخشید، ولی راحیل نازا ماند. ۳۲لیه حامله شد و پسری به دنیا آورد. او گفت: «خداوند زحمت مرا دیده است. حالا شوهرم مرا دوست می‌دارد.» بنابراین نام کودک را رئوبین گذاشت. ۳۳لیه باز هم حامله شد و پسری زائید و گفت: «خداوند این پسر را هم به من داده است چون که می‌داند من محبوب شوهرم نیستم.» پس نام این پسر را شمعون گذاشت. ۳۴بار دیگر او حامله شد و پسر دیگری زائید. او گفت: «حالا شوهرم به من دلبستگی بیشتری می‌داشته باشد چون که سه پسر برای او زائیده‌ام.» پس نام این پسر را لاوی گذاشت. ۳۵او باز هم حامله شد و پسر دیگری بدنیا آورد و گفت: «این بار خداوند را سپاس می‌گویم.» اسم این پسر را یهودا گذاشت. لیه بعد از این دیگر حامله نشد.

فصل سی‌ام

۱راحیل نازا بود و به خاطر همین به خواهر خود حسادت می‌ورزید. او به یعقوب گفت: «یا به من طفلی بده یا من می‌میرم.» ۲یعقوب از دست راحیل عصبانی شد و گفت: «من نمی‌توانم جای خدا را بگیرم. اوست که ترا نازا ساخته است.» ۳راحیل گفت: «بیا و با کنیز من بلهه همبستر شو تا او بجای من طفلی بزاید و به این وسیله من مادر بشوم.» ۴پس او کنیز خود بلهه را به شوهر خود داد و یعقوب با او همبستر شد. ۵بلهه حامله شد و برای یعقوب پسری زائید. ۶راحیل گفت: «خدا حق من را داده و دعای مرا شنیده است. او به من پسری داده است.» پس اسم این پسر را دان گذاشت. ۷بلهه بار دیگر حامله شد و پسر دیگری برای یعقوب بدنیا آورد. ۸راحیل گفت: «من با خواهر خود مبارزۀ سختی کرده‌ام و پیروز شده‌ام»؛ بنا بر این اسم آن پسر را نفتالی گذاشت.

۹اما لیه وقتی دید که دیگر نمی‌تواند صاحب فرزند شود، کنیز خود زلفه را به یعقوب داد. ۱۰پس زلفه پسری برای یعقوب زائید. ۱۱لیه گفت: «من سعادتمند شده‌ام»؛ پس اسم او را جاد گذاشت. ۱۲زلفه برای یعقوب پسر دیگری زائید. ۱۳لیه گفت: «من چقدر خوشحال هستم. دیگر همۀ زنان مرا خوشحال خواهند خواند.» پس اسم او را اَشیر گذاشت.

۱۴موقع درو گندم، رئوبین به مزرعه رفت. او مِهر گیاهی پیدا کرد و آنرا برای مادر خود لیه آورد. راحیل به لیه گفت: «خواهش می‌کنم مقداری از مِهر گیاه پسرت را به من بده.» ۱۵لیه جواب داد: «آیا این کافی نیست که تو شوهر مرا تصاحب کرده‌ای؟ حالا هم کوشش می‌کنی که مِهر گیاه پسر مرا از من بگیری؟» راحیل گفت: «اگر مِهر گیاه پسرت را به من بدهی می‌توانی بجای آن امشب با یعقوب بخوابی.»

۱۶وقت عصر بود، یعقوب از مزرعه می‌آمد. لیه به استقبال او رفت و گفت: «تو امشب باید با من بخوابی، زیرا من مِهر گیاه پسرم را برای این کار داده‌ام.» پس آن شب یعقوب با او خوابید. ۱۷خدا دعای لیه را مستجاب کرد و او حامله شد و پنجمین پسر خود را بدنیا آورد. ۱۸سپس لیه گفت: «خدا به من پاداش داده است. زیرا من کنیز خود را به شوهرم دادم.» پس او اسم پسرش را ایسَسکار گذاشت. ۱۹لیه بار دیگر حامله شد و پسر ششم خود را برای یعقوب زائید. ۲۰او گفت: «خدا هدیه‌ای عالی به من داده است. حالا دیگر مورد توجه شوهرم قرار می‌گیرم چون که شش پسر برای او زائیده‌ام.» پس نام او را زبولون گذاشت. ۲۱بعد از آن دختری زائید و نامش را دینه گذاشت.

۲۲خدا راحیل را به یاد آورد. دعای او را مستجاب کرد و به او فرزندی بخشید. ۲۳او حامله شد و پسری زائید. راحیل گفت: «خدا پسری به من داده و به این وسیله ننگ مرا برطرف ساخته است.» ۲۴بنابرین نام او را یوسف گذاشت و گفت: «خداوند پسر دیگری هم به من خواهد داد.»

قرارداد یعقوب با لابان

۲۵بعد از تولد یوسف یعقوب به لابان گفت: «اجازه بده به وطن خود و به خانه‌ام برگردم. ۲۶زنان و فرزندان مرا که به خاطر آن‌ها برای تو کار کرده‌ام به من بده تا از اینجا بروم. البته تو خوب می‌دانی که چطور به تو خدمت کرده‌ام.» ۲۷لابان به او گفت: «خواهش می‌کنم به حرف‌های من گوش کن: من فال گرفته‌ام و فهمیده‌ام که خداوند به خاطر تو مرا برکت داده است. ۲۸پس حالا بگو مزدت چقدر است تا به تو بدهم.» ۲۹یعقوب جواب داد: «تو می‌دانی که من چطور برای تو کار کرده‌ام و چطور از گله‌های تو نگهبانی نموده‌ام. ۳۰وقتی من پیش تو آمدم اموال تو کم بود، ولی حالا زیاد شده است. خداوند به خاطر من تو را برکت داده است. حالا دیگر وقت آن است که من به فکر خودم باشم.» ۳۱لابان پرسید: «چه چیزی باید به تو بدهم؟» یعقوب جواب داد: «من هیچ مزدی نمی‌خواهم. اگر با پیشنهاد من موافق باشی من به کارم ادامه می‌دهم و از گله‌های تو نگهبانی می‌کنم. ۳۲امروز به میان گله‌های تو می‌روم و تمام بره‌های سیاه و بزغاله‌های ابلق را بجای مزد خود جدا می‌کنم. ۳۳موقعی که بیائی تا آنچه را من به جای مزد خود بر می‌دارم ببینی به راحتی می‌توانی بفهمی که من با تو بی‌ریا و راست بوده‌ام. اگر گوسفندی که سیاه نباشد و یا بزی که ابلق نباشد پیش من دیدی، بدان که آنرا دزدیده‌ام.» ۳۴لابان گفت: «درست است. همان طور که گفتی قبول دارم.» ۳۵اما آن روز لابان تمام بز‌های نری که ابلق یا خالدار بودند و همچنین تمام بز‌های ماده‌ای که ابلق یا خالدار بودند و یا لکۀ سفید داشتند و همۀ گوسفندان سیاه را جدا کرد و به پسران خود داد تا آن‌ها را ببرند و از آن‌ها نگهبانی کنند. ۳۶او با این گله سه روز سفر کرد و تا آنجائی که می‌توانست از یعقوب دور شد. اما یعقوب از باقیماندۀ گله پاسبانی می‌کرد.

۳۷یعقوب شاخه‌های سبز درخت عرعر، بادام و چنار را برداشت و پوست آن‌ها را خط خط کرد تا سفیدی آن‌ها معلوم شود. ۳۸وقتی گله برای نوشیدن آب می‌آمد، او این شاخه‌ها را در آبخور آن‌ها می‌انداخت. زیرا حیوانات موقعی که برای نوشیدن آب می‌آمدند، جفت‌گیری می‌کردند. ۳۹وقتی بزها در مقابل این شاخه‌ها حامله می‌شدند بزغاله‌های آن‌ها ابلق و خالدار به دنیا می‌آمدند.

۴۰یعقوب گوسفند‌ها را از بزها جدا می‌کرد و آن‌ها را در طرف دیگر در مقابل حیوانات ابلق و خالدار گلۀ لابان نگهداری می‌کرد. به این ترتیب او گلۀ خود را هر روزه زیاد می‌کرد و آن‌ها را از گلۀ لابان جدا نگهداری می‌کرد. ۴۱موقعی که حیوانات قوی و سالم جفت‌گیری می‌کردند، یعقوب شاخه‌ها را در آبخور آن‌ها می‌گذاشت و آن‌ها در میان شاخه‌ها حامله می‌شدند. ۴۲اما وقتی حیوانات ضعیف جفت‌گیری می‌کردند یعقوب شاخه‌ها را در آبخور آن‌ها نمی‌گذاشت. به این ترتیب حیوانات ضعیف به لابان می‌رسید و حیوانات قوی و سالم از یعقوب می‌شد. ۴۳به این ترتیب یعقوب بسیار ثروتمند شد. او صاحب گله‌های بسیار شد، و غلامان و کنیزان و شتران و خر‌های بسیار داشت.

فصل سی م یکم

یعقوب از نزد لابان فرار می‌کند

۱یعقوب شنید که پسران لابان می‌گویند: «تمام ثروت یعقوب مال پدر ما است. او تمام دارائی‌اش را از اموال پدر ما به‌دست آورده است.» ۲همچنین یعقوب دید که لابان دیگر مانند سابق با او دوست نیست. ۳سپس خداوند به او فرمود: «به سرزمین اجدادت یعنی جائی که در آن به دنیا آمدی برو. من با تو می‌باشم.»

۴پس یعقوب برای راحیل و لیه پیغام فرستاد تا در مزرعه، جائی که گله‌ها هستند، پیش او بیایند. ۵به آن‌ها گفت: «من فهمیده‌ام که پدر شما دیگر مثل سابق با من دوستانه رفتار نمی‌کند، ولی خدای پدرم با من بوده است. ۶هر دوی شما می‌دانید که من با همۀ قدرتم برای پدر شما کار کرده‌ام. ۷ولی پدر شما مرا فریب داده و تا به حال ده بار حق مرا تلف کرده است، ولی خدا نگذاشت که او به من صدمه‌ای بزند. ۸هر وقت لابان می‌گفت: «بز‌های ابلق اجرت تو باشد»، تمام گله، بزغاله‌های ابلق می‌زائیدند. وقتی می‌گفت: «بز‌های خالدار و خط‌خطی اجرت تو باشد»، تمام گله، بز‌های خالدار و خط‌خطی می‌زائیدند. ۹خدا گله‌های پدر شما را از او گرفته و به من داده است.

۱۰موقع جفت‌گیری گله‌ها خوابی دیدم. دیدم که بز‌های نری که جفت‌گیری می‌کنند. ابلق، خالدار و خط‌خطی هستند. ۱۱فرشتۀ خدا در خواب به من گفت: «یعقوب.» گفتم: «بلی.» ۱۲او جواب داد: «ببین، تمام بز‌های نر که جفت‌گیری می‌کنند، ابلق، خالدار و خط‌خطی هستند. من این کار را کرده‌ام. زیرا تمام کارهای را که لابان با تو کرده است، دیده‌ام. ۱۳من همان خدائی هستم که در بیت‌ئیل بر تو ظاهر شدم. در جائی که یک ستون سنگی بعنوان یاد بود بنا کردی و روغن زیتون بر آن ریختی. همان جائی که آن را برای من وقف کردی. حالا حاضر شو و به سرزمینی که در آن به دنیا آمدی، برگرد.»»

۱۴راحیل و لیه در جواب یعقوب گفتند: «از پدر ما ارثی برای ما نرسیده است. ۱۵او با ما مثل بیگانه‌ها رفتار کرده است. ما را فروخته و پولی را که از این بابت به‌دست آورده است برای خود نگاهداشته است. ۱۶تمام این ثروتی که خدا از پدر ما گرفته است، مال ما و اطفال ما است و هر چه خدا به تو گفته است انجام بده.»

۱۷-۱۸پس یعقوب تمام گله‌ها و چیزهای را که در بین‌النهرین به‌دست آورده بود جمع کرد. زنها و فرزندان خود را سوار شتر کرد و آماده شد تا به سرزمین پدری خود، یعنی کنعان برگردد. ۱۹لابان رفته بود که پشم گوسفندان خود را بچیند. وقتی او نبود، راحیل بتهای را که در خانۀ پدرش بود دزدید. ۲۰یعقوب، لابان را فریب داد و به او نگفت که می‌خواهد از آنجا برود. ۲۱او هر چه داشت جمع کرد و به عجله آنجا را ترک کرد. او از دریای فرات گذشت و به سمت تپه‌های جلعاد رفت.

لابان یعقوب را تعقیب می‌کند

۲۲بعد از سه روز به لابان خبر دادند که یعقوب فرار کرده است. ۲۳او مردان خود را جمع کرد و به تعقیب یعقوب پرداخت. بالاخره بعد از هفت روز در تپه‌های جلعاد به او رسید. ۲۴آن شب خدا در خواب به لابان ظاهر شد و به او فرمود: «هوش کنی که به یعقوب خوب یا بد نگوئی.» ۲۵یعقوب در کوه خیمه زده بود. لابان و خویشاوندان او هم در تپه‌های جلعاد خیمه زدند.

۲۶لابان به یعقوب گفت: «چرا مرا فریب دادی و دختران مرا مانند اسیران جنگی با خود بردی؟ ۲۷چرا مرا فریب دادی و بی‌خبر فرار کردی؟ اگر به من خبر می‌دادی، با ساز و آواز برای خداحافظی می‌آمدم. ۲۸تو حتی نگذاشتی که من نواسه‌ها و دختر‌هایم را ببوسم و با آن‌ها خداحافظی کنم. این کار تو احمقانه بود. ۲۹من قدرت آنرا دارم که تو را جزا بدهم، اما دیشب خدای پدرت به من گفت که به تو چیزی نگویم. ۳۰من می‌دانم تو علاقۀ زیادی داشتی که به وطنت برگردی. اما چرا بتهای مرا دزدیدی؟»

۳۱یعقوب جواب داد: «من می‌ترسیدم که مبادا دختر‌هایت را با زور از من بگیری. ۳۲اما پیش هر کس که بُتهایت را پیدا کنی، آن شخص باید کشته شود. اینجا در حضور خویشاوندان ما جستجو کن و هر چه از اموال خودت را دیدی بردار.» یعقوب نمی‌دانست که راحیل بتها را دزدیده است.

۳۳لابان خیمه‌های یعقوب، لیه و کنیز‌های آن‌ها را جستجو کرد و چیزی پیدا نکرد. پس به خیمۀ راحیل رفت. ۳۴راحیل بتها را زیر زین شتر پنهان کرده بود، و خودش هم روی آن نشسته بود. لابان تمام خیمۀ او را جستجو کرد، ولی آن‌ها را نیافت. ۳۵راحیل به پدر خود گفت: «از من دلگیر نشو، چون که عادت ماهانۀ زنانگی دارم و نمی‌توانم در حضور تو بایستم.» لابان با وجود جستجوی زیاد نتوانست بتهای خود را پیدا کند.

۳۶آنگاه یعقوب قهر شد و با لابان جنگ و دعوا کرد و گفت: «چه خطایی از من سر زده است که تو اینطور مرا تعقیب کردی؟ ۳۷تو تمام اموال مرا جستجو کردی. آیا چیزی از اسباب خانه‌ات را یافتی؟ هر چه پیدا کردی اینجا پیش خویشاوندان خودت و خویشاوندان من بگذار تا آن‌ها ببینند و بگویند حق با کدام یک از ما است. ۳۸من مدت بیست سال با تو بودم. در این مدت حتی یکی از گوسفند‌ها و یا بز‌های تو نقصان نکرده است و من حتی یک میش از گلۀ تو برای خودم نگرفته‌ام. ۳۹هرگز گوسفندی را که حیوان وحشی آنرا کشته بود پیش تو نیاوردم تا به تو نشان دهم، بلکه خودم عوض آنرا می‌دادم. تو آنهائی را که در شب و یا روز دزدیده می‌شدند، عوض آن‌ها را از من می‌گرفتی. ۴۰بارها از گرمای روز و سرمای شب نزدیک بود از بین بروم و نمی‌توانستم بخوابم. ۴۱همین طور بیست سال تو را خدمت کردم. چهارده سال برای دو دخترت و شش سال برای گله‌ات. با وجود این تو ده مرتبه اجرت مرا تغییر دادی. ۴۲هرگاه خدای پدرانم، خدای ابراهیم و اسحاق با من نمی‌بود تو دست خالی مرا بیرون می‌کردی، ولی خدا زحمات مرا دیده است که چطور کار می‌کردم و دیشب تو را ملامت کرده است.»

موافقۀ یعقوب و لابان

۴۳لابان در جواب یعقوب گفت: «این دختران، دختران من و اطفال آن‌ها اطفال من و این گله هم گلۀ من است. در حقیقت هر چه که اینجا می‌بینی مال من است. اما چون نمی‌توانم دختر‌هایم و اطفال آن‌ها را از تو بگیرم، ۴۴حاضرم با تو پیمان ببندم. پس بیا تا یک ستون سنگی درست کنیم تا نشانۀ پیمان ما باشد.»

۴۵پس یعقوب سنگی را برداشت و آنرا به عنوان یاد بود در آنجا گذاشت. ۴۶او به خویشاوندان خود امر کرد تا چند تخته سنگ بیاورند و روی هم بگذارند. بعد از آن در کنار آن تخته سنگ‌ها با هم غذا خوردند. ۴۷لابان نام آنجا را «یجرسهدوتا» گذاشت، ولی یعقوب آنجا را «جلعید» نامید. ۴۸لابان به یعقوب گفت: «این ستون از امروز بین من و تو شاهد است.» به این سبب است که نام آنجا را جلعید گذاشتند. ۴۹لابان همچنین گفت: «وقتی ما از یکدیگر جدا می‌شویم خداوند ناظر هردوی ما است.» پس آنجا را مِصفه (یعنی برج دیده‌بانی) هم نامیدند. ۵۰لابان به سخنان خود ادامه داد و گفت: «اگر دختر‌های مرا اذیت کنی و یا بغیر از آن‌ها زن دیگری بگیری، هر چند که من ندانم، ولی بدان که خدا بین ما ناظر است. ۵۱این تودۀ سنگ و این ستونی که بین ما است، ۵۲هر دو شاهد پیمان ما خواهند بود. من هرگز از این ستون نمی‌گذرم تا به تو حمله کنم و تو هم هرگز از این ستون و یا تودۀ سنگ برای حمله به من عبور نمی‌کنی. ۵۳خدای ابراهیم و خدای ناحور بین ما قضاوت می‌کند.» سپس یعقوب به نام خدائی که پدرش اسحاق او را پرستش می‌کرد قسم یاد کرد که این پیمان را حفظ کند. ۵۴آنگاه یعقوب بالای آن کوه قربانی کرد و همراهان خود را برای غذا خوردن دعوت کرد. بعد از خوردن غذا آن‌ها شب را در کوه بسر بردند. ۵۵روز بعد صبح وقت، لابان نواسه‌ها و دختر‌های خود را بوسید و برای آن‌ها دعای خیر کرد و به طرف خانۀ خود رفت.

فصل سی و دوم

یعقوب آماده می‌شود تا با عیسو ملاقات کند

۱وقتی یعقوب در راه بود، چند فرشته با او روبرو شدند. ۲یعقوب آن‌ها را دید و گفت: «اینجا اردوگاه خدا است.» پس نام آنجا را محنایم (یعنی دو لشکر) گذاشت.

۳یعقوب چند نفر قاصد به ادوم فرستاد تا پیش برادرش عیسو بروند. ۴به آن‌ها گفت: «به آقایم عیسو بگوئید: من یعقوب، غلام تو هستم و تا به حال پیش لابان بودم. ۵من در آنجا صاحب گاوها، خرها، گوسفندان، بزها و غلامان شدم. حالا برای تو پیغام فرستاده‌ام به این امید که مورد لطف و توجه تو قرار بگیرم.»

۶وقتی قاصدان پیش یعقوب برگشتند گفتند: «ما پیش برادرت عیسو رفتیم. او حالا با چهار صد نفر به استقبال تو می‌آید.» ۷یعقوب پریشان شد و ترسید. پس همراهان خود و گوسفندان و بزها و شتران خود را به دو دسته تقسیم کرد. ۸او با خود گفت: «اگر عیسو بیاید و به دستۀ اول حمله کند، دستۀ دوم می‌توانند فرار کنند.» ۹پس یعقوب دعا کرد و گفت: «ای خدای پدرم ابراهیم و خدای پدرم اسحاق، ای خداوندی که به من فرمودی که به سرزمین خود و به نزد فامیل خود برگردم و تو همه چیز را به خیر من می‌گردانی. ۱۰من بندۀ تو هستم و ارزش این همه مهربانی و وفاداری که به من کرده‌ای ندارم. من فقط با یک عصاچوب از دریای اُردن عبور کردم، ولی حالا که برگشته‌ام مالک دو گروه هستم. ۱۱حالا دعا می‌کنم که مرا از دست برادرم عیسو نجات بدهی. من می‌ترسم. می‌ترسم که او بیاید و به ما حمله کند و همۀ ما را با زنها و اطفالم از بین ببرد. ۱۲تو قول دادی که همه چیز را به خیر من بگردانی و اولادۀ مرا مانند ریگ‌های کنار دریا آنقدر زیاد کنی که کسی نتواند آن‌ها را بشمارد.»

۱۳او شب در آنجا ماند و سپس از آنچه داشت تحفه‌هائی برای برادر خود عیسو تهیه کرد. ۱۴دو صد بز ماده و بیست بز نر، دو صد میش و بیست قوچ. ۱۵سی شتر شیرده با چوچه‌های آن‌ها، چهل گاو ماده و ده گاو نر، بیست خر ماده و ده خر نر. ۱۶آن‌ها را به چند گله و رمه تقسیم کرد و هر گله را به یکی از غلامان خود سپرد. به آن‌ها گفت: «شما پیشتر از من به دنبال هم بروید و بین هر گله فاصله بگذارید.» ۱۷به غلام اول امر کرد: «وقتی برادرم عیسو تو را دید و پرسید: «آقایت کیست و از کجا می‌آئی، و این حیوانات مال کیست؟» ۱۸تو باید بگوئی: «اینها مال نوکر تو یعقوب است. او اینها را به عنوان هدیه برای آقای خود عیسو فرستاده است. خود او هم پشت سر ما می‌آید.»» ۱۹همین طور به دومی و سومی و به همۀ کسانی که مسئول این گله‌ها بودند گفت: «شما هم وقتی عیسو را دیدید باید همین را بگوئید. ۲۰بگوئید: «خادم تو یعقوب پشت سر ما است.»» یعقوب فکر می‌کرد که با این تحفه‌هائی که قبل از خودش می‌فرستد ممکن است عیسو را خوشنود گرداند تا وقتی او را ببیند مورد بخشش او واقع شود. ۲۱پس تحفه‌ها را پیشتر فرستاد و خودش شب در خیمه‌گاه بسر برد.

کشتی گرفتن یعقوب در فنیئیل

۲۲همان شب یعقوب برخاست. دو زن و دو کنیز و یازده فرزند خود را از دریای یبوق تیر کرد. ۲۳بعد از آن تمام دارائی خود را هم به آن طرف دریا فرستاد. ۲۴اما خودش به تنهائی در آنجا ماند. سپس مردی آمد و تا طلوع صبح با یعقوب کشتی گرفت. ۲۵وقتی آن مرد دید نمی‌تواند یعقوب را مغلوب کند، بر بالای ران او ضربه‌ای زد و ران یعقوب بیجا شد. ۲۶پس آن مرد گفت: «بگذار بروم، چون هوا روشن می‌شود.» یعقوب گفت: «تا مرا برکت ندهی نمی‌گذارم بروی.» ۲۷آن مرد گفت: «نام تو چیست؟» یعقوب گفت: «نام من یعقوب است.» ۲۸آن مرد گفت: «بعد از این نام تو یعقوب نخواهد بود. تو با خدا و انسان مجاهده کردی و پیروز شدی. پس بعد از این نام تو اسرائیل خواهد بود.» ۲۹یعقوب گفت: «حالا نام خودت را به من بگو.» اما او گفت: «چرا نام مرا می‌پرسی؟» و پس از آن یعقوب را برکت داد. ۳۰یعقوب گفت: «من خدا را روبرو دیده‌ام و هنوز هم زنده‌ام.» پس نام آن محل را فنیئیل (یعنی چهرۀ خدا) گذاشت. ۳۱وقتی یعقوب فنیئیل را ترک می‌نمود، آفتاب طلوع کرد. یعقوب به خاطر ضربه‌ای که به رانش خورده بود می‌لنگید. ۳۲تا امروز هم بنی‌اسرائیل ماهیچۀ کاسۀ ران را نمی‌خورند. زیرا همین قسمت ران یعقوب ضربه خورده بود.

فصل سی و سوم

ملاقات یعقوب و عیسو

۱یعقوب دید که عیسو با چهار صد نفر مرد می‌آید. پس اطفال خود را بین راحیل و لیه و دو کنیز تقسیم کرد. ۲کنیزها و اطفال آن‌ها را اول و پشت سر آن‌ها لیه و اطفال او را، راحیل و یوسف را هم در آخر گذاشت. ۳یعقوب پیشتر از آن‌ها رفت و هفت مرتبه به خاک افتاد و سجده کرد تا به برادر خود رسید. ۴ولی عیسو دوید و به استقبال یعقوب رفت. دست خود را به گردن او انداخت و او را بوسید. آن‌ها هر دو گریه می‌کردند. ۵وقتی عیسو به اطراف نگاه کرد و زنها و اطفال را دید، پرسید: «این همراهان تو کی هستند؟» یعقوب گفت: «ای آقای من، اینها زنان و فرزندان من هستند که خدا از روی لطف به من داده است.» ۶پس کنیزان و اطفال آن‌ها پیش آمدند و تعظیم کردند. ۷سپس لیه و فرزندانش و آخر همه یوسف و راحیل پیش آمدند و تعظیم کردند. ۸عیسو پرسید: «آن حیواناتی را که در راه دیدم برای چه بود؟» یعقوب گفت: «آن‌ها را برای تو آوردم تا مورد لطف تو قرار گیرم.» ۹اما عیسو گفت: «برادر، من به اندازۀ کافی گله و رمه دارم. آن‌ها را برای خودت نگهدار.» ۱۰یعقوب گفت: «نه. خواهش می‌کنم اگر به من لطف داری، تحفه‌های مرا قبول کن. دیدن روی تو برای من مثل این است که خدا را دیده‌ام. تو با من بسیار دوستانه رفتار کردی. ۱۱لطفاً این تحفه‌ها را که برای تو آورده‌ام قبول کن. خدا به من لطف کرده و هر چه احتیاج داشته‌ام به من داده است.» یعقوب آنقدر اصرار کرد تا عیسو آن‌ها را قبول کرد.

۱۲عیسو گفت: «پس حاضر شو تا برویم. من هم با شما می‌آیم.» ۱۳یعقوب گفت: «ای آقای من، تو می‌دانی که کودکان ضعیف هستند و من هم باید از گوسفندان و گاوها و چوچه‌های آن‌ها نگهبانی کنم. اگر آن‌ها را بسرعت برانم، همۀ آن‌ها می‌میرند. ۱۴ای آقای من لطفاً تو پیشتر برو، بنده هم آهسته طوری که گله و کودکان بتوانند بیایند به دنبال تو می‌آیم تا در ادوم به شما برسم.» ۱۵عیسو گفت: «پس بگذار چند نفر از این مردانی که با من هستند پیش تو بگذارم.» اما یعقوب گفت: «ای آقای من، احتیاجی به آن‌ها نیست. فقط لطف تو برای من کافی است.» ۱۶پس همان روز عیسو به طرف ادوم رفت. ۱۷اما یعقوب به سُکوت رفت، در آنجا خانه‌ای برای خود ساخت و جائی هم برای گله درست کرد. به این سبب آن محل را سُکوت (یعنی سایبانها) نامیدند.

۱۸پس یعقوب از بین‌النهرین به سلامتی به شهر شکیم در سرزمین کنعان رسید و در مزرعه‌ای نزدیک شهر خیمه زد. ۱۹او آن مزرعه را از پسران حمور، پدر شکیم، به صد سکۀ نقره خرید. ۲۰در آنجا قربانگاهی درست کرد و آنرا ایل اُلوهی اسرائیل (یعنی خداوند، خدای اسرائیل است) نامید.

فصل سی و چهارم

تجاوز به دینه

۱روزی دینه ـ دختر یعقوب و لیه ـ به دیدار چند نفر از زنان کنعانی رفت. ۲شکیم ـ پسر حمور حوی ـ که رئیس آن منطقه بود، او را دید و به زور او را گرفت و به او تجاوز کرد. ۳اما متوجه شد که او دختر بسیار زیبا و دلربائی است و عاشق او شد. پس کوشش می‌کرد که هر طور شده دل او را به‌دست بیاورد. ۴پس شکیم به پدر خود گفت: «از تو می‌خواهم که این دختر را برای من بگیری.»

۵یعقوب فهمید که دامن دخترش دینه، لکه‌دار شده است، اما چون پسران او با گله رفته بودند، کاری نکرد تا آن‌ها برگردند. ۶حمور، پدر شکیم به نزد یعقوب رفت تا با او مذاکره کند. ۷در همین موقع پسران یعقوب از مزرعه آمدند. وقتی از ماجرا با خبر شدند به شدت غمگین و قهر شدند، زیرا که شکیم به دختر یعقوب تجاوز کرده بود و به این وسیله به قوم اسرائیل توهین شده بود. ۸حمور به آن‌ها گفت: «پسر من شکیم عاشق دختر شما شده است. خواهش می‌کنم اجازه بدهید تا با او عروسی کند. ۹بیائید با هم قرارداد ببندیم تا دختران و پسران ما با هم عروسی کنند. ۱۰به این ترتیب شما می‌توانید در سرزمین ما بمانید و در هر جائی که بخواهید زندگی کنید. آزادانه به کسب و کار مشغول شوید و اموال فراوان برای خود به‌دست آورید.» ۱۱سپس شکیم به پدر و برادران دینه گفت: «شما این لطف را در حق من بکنید. در عوض هر چه بخواهید به شما خواهم داد. ۱۲هر چه پیشکش و هر قدر مَهر می‌خواهید من قبول دارم. شما فقط اجازه بدهید که من با دینه عروسی کنم.» ۱۳پسران یعقوب، چون شکیم دامن خواهر شان دینه را لکه‌دار کرده بود، به شکیم و به پدرش حمور با حیله جواب دادند. ۱۴آن‌ها گفتند: «ما نمی‌توانیم بگذاریم خواهر ما با مردی که ختنه نشده است عروسی کند. چون این کار برای ما ننگ است. ۱۵-۱۶ما فقط با این شرط می‌توانیم با شما موافقت کنیم و اجازه بدهیم که دختران و پسران ما با هم عروسی کنند که شما هم مثل ما بشوید و تمام مردان شما ختنه شوند. آن وقت ما در بین شما زندگی می‌کنیم و با شما یک قوم می‌شویم. ۱۷اما اگر شرط ما را قبول نکنید و ختنه نشوید، ما دختر خود را می‌گیریم و اینجا را ترک می‌کنیم.»

۱۸این شرط به نظر حمور و پسرش شکیم، جالب بود. ۱۹آن مرد جوان به خاطر عشقی که به دختر یعقوب داشت برای انجام این شرط هیچ معطلی نکرد. شکیم در بین فامیل از همه عزیزتر بود.

۲۰حمور و پسرش شکیم به محل اجتماع شهر که در دروازۀ شهر بود آمدند و به مردان شهر خود گفتند: ۲۱«این مردم با ما دوست هستند. بگذارید اینجا در بین ما زندگی کنند و آزادانه رفت و آمد نمایند. این سرزمین آنقدر بزرگ است که برای هر دوی ما کافی می‌باشد. با دختران آن‌ها عروسی کنیم و دختران خود را به آن‌ها بدهیم. ۲۲اما این مردم فقط به این شرط حاضرند در بین ما زندگی کنند و با ما یکی شوند که تمام مردان و پسران ما مثل آن‌ها ختنه شوند. ۲۳در این صورت، آیا تمام دارائی آن‌ها و هر چه که دارند مال ما نمی‌شود؟ پس بیائید موافقه کنیم که آن‌ها بین ما زندگی کنند.» ۲۴تمام مردم آن شهر با آنچه حمور و شکیم گفتند موافقه کردند و تمام مردان و پسران ختنه شدند.

۲۵سه روز بعد، وقتی که مردان به خاطر ختنه شدن هنوز درد داشتند، دو پسر یعقوب، شمعون و لاوی، برادران دینه، شمشیر خود را برداشتند و بدون مقاومت به شهر حمله کردند و تمام مردم را کشتند. ۲۶آن‌ها حمور و پسرش شکیم را هم کشتند و دینه را از خانۀ شکیم بیرون آوردند و رفتند. ۲۷بعد از این کشتار، پسران دیگر یعقوب شهر را غارت کردند تا انتقام خواهر خود را که بی‌حرمت شده بود بگیرند. ۲۸آن‌ها گله‌های گوسفند و گاو و خر و هر چه که در شهر و مزرعه بود گرفتند. ۲۹آن‌ها تمام چیز‌های قیمتی را گرفتند و زنان و کودکان را اسیر کردند و هر چه در خانه‌ها بود بردند.

۳۰یعقوب به شمعون و لاوی گفت: «شما مرا به دردسر انداخته‌اید. حالا کنعانیان و فرزیان و تمام کسانی که در این سرزمین هستند از من متنفر می‌شوند. عدۀ ما خیلی کم است. اگر همۀ آن‌ها با هم متحد شوند و به ما حمله کنند، تمام ما نابود خواهیم شد.» ۳۱اما آن‌ها جواب دادند: «ما نمی‌توانیم بگذاریم که با خواهر ما مثل یک فاحشه رفتار کنند.»

فصل سی و پنجم

خدا یعقوب را در بیت‌ئیل برکت می‌دهد

۱خدا به یعقوب فرمود: «برخیز و به بیت‌ئیل برو و در آنجا باش. در آنجا قربانگاهی برای من بساز، برای خدائی که وقتی از دست برادرت عیسو فرار می‌کردی بر تو ظاهر شد.»

۲پس یعقوب به خانواده و تمام کسانی که با او بودند گفت: «تمام بتهائی را که در میان شما است دور بیندازید. خود را پاک کنید و لباس نو بپوشید. ۳ما از اینجا به بیت‌ئیل کوچ می‌کنیم. من در آنجا برای خدائی که هر جا رفتم با من بود، و در روز سختی به من کمک فرمود، قربانگاهی بنا خواهم کرد.» ۴پس آن‌ها تمام بتهائی را که داشتند، همچنین تمام گوشواره‌هائی را که در گوش شان بود به یعقوب دادند. یعقوب آن‌ها را در زیر درخت بلوطی در شکیم پنهان کرد.

۵وقتی یعقوب و پسرانش حرکت کردند، خوف خدا مردم شهر‌های اطراف را فرا‌گرفت. به این جهت آن‌ها پسران یعقوب را تعقیب نکردند. ۶یعقوب با تمام همراهانش به لوز در سرزمین کنعان که امروز بیت‌ئیل نامیده می‌شود آمدند. ۷او در آنجا قربانگاهی بنا کرد و نام آنجا را «خدای بیت‌ئیل» گذاشت، زیرا موقعی که او از دست برادر خود فرار می‌کرد، خدا خود را در آنجا بر او ظاهر کرد. ۸دبوره، دایۀ ربکا مُرد. او را در زیر درخت بلوطی در جنوب بیت‌ئیل دفن کردند. به همین جهت نام آنرا «بلوط گریان» گذاشتند.

۹وقتی یعقوب از بین‌النهرین برگشت، خدا دوباره بر او ظاهر شد و او را برکت داد. ۱۰خدا به او فرمود: «نام تو یعقوب است، اما بعد از این نام تو اسرائیل است.» پس خدا نام او را اسرائیل گذاشت. ۱۱خدا به او فرمود: «من خدای قادر مطلق هستم. تو صاحب فرزندان بسیار شو. اقوام و ملل از اولادۀ تو به وجود آیند و تو جد پادشاهان می‌شوی. ۱۲من سرزمینی را که به ابراهیم و اسحاق دادم به تو و بعد از تو به فرزندان تو می‌دهم.» ۱۳سپس خدا از نزد او به عالم بالا رفت. ۱۴یعقوب در همان جائی که خدا با او گفتگو کرد یک ستون سنگی بر پا کرد و هدیۀ نوشیدنی و روغن زیتون بر آن ریخت و آنرا تقدیس نمود. ۱۵او نام آنجا را بیت‌ئیل گذاشت، زیرا در آنجا خدا با او صحبت کرده بود.

وفات راحیل

۱۶یعقوب و خانواده‌اش بیت‌ئیل را ترک کردند. هنوز تا فرات فاصلۀ زیادی داشتند که موقع وضع‌حمل راحیل رسید. وضع‌حمل او بسیار مشکل بود. ۱۷موقعی که درد زایمان او بسیار شدید شده بود. قابله به او گفت: «نترس، این هم پسر است.» ۱۸ولی او در حال مرگ بود و در همان حال نام پسر خود را بن‌اونی، یعنی «پسر غم من» گذاشت، ولی پدرش او را بنیامین، یعنی «پسر دست راست من» نامید.

۱۹راحیل مُرد و او را در کنار راه افراته که حالا بیت‌لحم نامیده می‌شود، دفن کردند. ۲۰یعقوب بر سر قبر او یک ستون سنگی بنا کرد که هنوز هم آن ستون بر روی قبر راحیل وجود دارد. ۲۱اسرائیل از آنجا کوچ کرد و خیمه‌های خود را در طرف دیگر برج عِیدَر زد.

پسران یعقوب

(همچنین در اول تواریخ ۲:‌۱‌-‌۲)

۲۲وقتی یعقوب در آنجا سکونت داشت، رئوبین با بلهه یکی از زنهای صورتی پدر خود هم خواب شد و یعقوب این موضوع را فهمید.

پسران یعقوب دوازده نفر بودند. ۲۳پسران لیه عبارت بودند از: رئوبین (پسر بزرگ یعقوب)، شمعون، لاوی، یهودا، ایسَسکار و زبولون. ۲۴یوسف و بنیامین پسران راحیل بودند. ۲۵دان و نفتالی پسران بلهه کنیز راحیل بودند. ۲۶جاد و اَشیر پسران زلفه کنیز لیه بودند. این پسران در بین‌النهرین متولد شدند.

وفات اسحاق

۲۷یعقوب به ممری نزدیک حبرون ـ جائی که ابراهیم و اسحاق زندگی می‌کردند ـ به دیدن پدر خود اسحاق رفت. ۲۸اسحاق صد و هشتاد سال داشت. ۲۹او در حالیکه کاملاً پیر شده بود وفات یافت. پسرانش عیسو و یعقوب او را دفن کردند.

فصل سی و ششم

اولادۀ عیسو

(همچنین در اول تواریخ ۱:‌۳۴‌-‌۳۷)

۱اسامی زنان و فرزندان عیسو یعنی ادوم ۲که با دختران کنعانی ازدواج کرده بود عبارت‌اند از: عاده دختر ایلون حتی، اَهُولیبامه، دختر عنا، نواسۀ صبعون حوی ۳و بسمات، دختر اسماعیل و خواهر نبایوت. ۴عاده اَلیفاز را به دنیا آورد و بسمات رعوئیل را زائید. ۵اَهُولیبامه یعوش، یَعلام و قورح را زائید. تمام این پسران در سرزمین کنعان برای عیسو متولد شدند.

۶عیسو با زنان، پسران، دختران و تمام اهل خانه و همۀ گله‌ها و هر چه در کنعان به‌دست آورده بود گرفته از نزد برادر خود یعقوب به جای دیگر رفت. ۷زیرا آن‌ها گله‌های زیاد داشتند و آن زمین برای هر دوی آن‌ها کافی نبود. ۸پس عیسو در کوههای سعیر در ادوم ماند. عیسو همان ادوم است.

۹اینها فرزندان عیسو، جد ادومیان، هستند. ۱۰-۱۳عاده زن عیسو پسری بنام اَلیفاز زائید. اَلیفاز پنج پسر داشت بنام‌های: تیمان، اُومار، صفو، جعتام و قناز. او یک پسر هم از زن خود تمناع داشت، بنام عمالیق. بسمات زن دیگر عیسو هم رعوئیل را به دنیا آورد و رعوئیل چهار پسر داشت به نام‌های: نحات، زارع، شمه و مزه. ۱۴اَهُولیبامه، زن عیسو که دختر عنا پسر صبعون بود سه پسر برای عیسو زائید: یعوش، یَعلام و قورح.

۱۵این قبیله‌ها از اولادۀ عیسو هستند و اَلیفاز که پسر اول عیسو است جد این قبیله‌ها بود: تیمان، اُومار، صفو، قناز، ۱۶قورح، جعتام و عمالیق. همۀ اینها از نسل عاده زن عیسو هستند. ۱۷رعوئیل پسر عیسو جد این قبیله‌ها بود: نحات، زِرَح، شمه و مزه. اینها همه از نسل بسمات زن عیسو بودند. ۱۸اینها هم قبیله‌هائی از فرزندان اَهُولیبامه ـ دختر عنا ـ زن عیسو بودند: یعوش، یَعلام و قورح. ۱۹تمام این قبیله‌ها از نسل عیسو بودند.

اولادۀ سعیر

(همچنین در اول تواریخ ۱:‌۳۸‌-‌۴۲)

۲۰-۲۱مسکن اصلی سرزمین ادوم بین قبیله‌هائی که از نسل سعیر حوری بودند، تقسیم شد. این قبیله‌ها عبارت بودند از: لوتان، شوبال، صبعون، عنا، دیشون، اِیزر و دیشان. ۲۲لوتان جد قبیلۀ حوری و هیمام بود. (لوتان خواهری به نام تمناع داشت.) ۲۳شوبال جد قبایل، علوان، مناحت، اِیبال، شفو و اُونام بود. ۲۴صبعون دو پسر داشت: اَیَه و عنا. (این همان عنا است که موقعی که در بیابان خر‌های پدر خود را می‌چرانید چشمه‌های آب گرم پیدا کرد.) ۲۵-۲۶عنا پدر دیشون که جد قبیله‌های حمِدان، اشبان، یتران و کِران است، بود. عنا دختری داشت بنام اَهُولیبامه. ۲۷اِیزر جد قبیله‌های بِلهان، زَعوان و عقان بود. ۲۸دیشان جد قبیله‌های عوص و اران بود. ۲۹-۳۰اینها قبیله‌های حوری در سرزمین ادوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عنا، دیشون، اِیزر و دیشان.

پادشاهان ادوم

(همچنین در اول تواریخ ۱:‌۴۳‌-‌۵۴)

۳۱-۳۹قبل از اینکه در اسرائیل پادشاهی سلطنت کند، این پادشاهان به این ترتیب در سرزمین ادوم سلطنت کردند: باِلَع پسر بِعور از دینهابه. یوباب پسر زارع از بُزره. حوشام از منطقۀ تیمان. هداد پسر بِداد از عویت. (هداد، موآبیان را در جنگی در سرزمین موآب شکست داد.) سَمله از مسریقه. شائول از رِحوبوت، دریای فرات. بعل حانان پسر اکبور. هداد از فاعو. (زن هداد، مهیتبئیل دختر مَطرِد و نواسۀ میذَهب بود.)

۴۰-۴۳عیسو جد این قبیله‌های ادومی بود: تمناع، علوه، یتیت، اَهُولیبامه، یله، فینون، قناز، تیمان، مِبسار، مَجدِیِئیل و عیرام. منطقه‌ای که هریک از این قبیله‌ها در آن زندگی می‌کردند به نام آن‌ها شناخته شد.

فصل سی و هفتم

یوسف و برادرانش

۱یعقوب به زندگی در کنعان که محل اقامت پدرش بود ادامه داد. ۲و این داستان یعقوب و خانوادۀ او است:

یوسف که جوان هفده ساله‌ای بود، به اتفاق برادران ناسکۀ خود ـ پسران بلهه و زلفه زنان پدرش ـ از گلۀ پدر خود نگهبانی می‌کرد. او از کارهای بدی که برادرانش می‌کردند به پدر خود خبر می‌داد. ۳یعقوب، یوسف را از تمام پسران خود زیادتر دوست می‌داشت. زیرا یوسف در زمان پیری او به دنیا آمده بود. او برای یوسف چپن دراز و آستین‌داری دوخته بود. ۴وقتی برادرانش دیدند که پدرشان یوسف را زیادتر از آن‌ها دوست دارد، از یوسف نفرت داشتند، به طوری که نمی‌توانستند با او دوستانه صحبت کنند.

۵یک شب یوسف خوابی دید. وقتی خواب خود را برای برادران خود تعریف کرد، آن‌ها زیادتر بدبین او شدند. ۶یوسف گفت: «گوش کنید چه خوابی دیده‌ام. ما همه در مزرعه مشغول بستن خوشه‌های گندم بودیم. ۷خوشۀ گندم من بلند شد و راست ایستاد. خوشه‌های گندم شما دور خوشۀ گندم من ایستادند و در مقابل آن تعظیم کردند.» ۸برادرانش گفتند: «آیا فکر می‌کنی که تو پادشاه و فرمانروای ما می‌شوی؟» پس به خاطر خوابی که یوسف دیده و برای آن‌ها تعریف کرده بود بدبینی آن‌ها از او زیادتر شد.

۹بعد از آن یوسف خواب دیگری دید و به برادران خود گفت: «من خواب دیگری دیدم. خواب دیدم که آفتاب و مهتاب و دوازده ستاره به من تعظیم می‌کردند.» ۱۰او این خواب را برای پدر خود هم تعریف کرد. پدرش او را سرزنش کرد و گفت: «این چه خوابی است که دیده‌ای؟ آیا فکر می‌کنی که من و مادرت و برادرانت آمده در مقابل تو تعظیم می‌کنیم؟» ۱۱برادران یوسف بالای او قهر شدند، اما پدرش این موضوع را به خاطر سپرد.

یوسف را می‌فروشند و او را به مصر می‌برند

۱۲یک روز که برادران یوسف برای چراندن گله به شکیم رفته بودند، ۱۳یعقوب به یوسف گفت: «برادرانت در شکیم مشغول چراندن گله هستند، بیا تو را در آنجا بفرستم.» یوسف گفت: «من حاضرم.» ۱۴پدرش گفت: «برو از سلامتی برادرانت و از وضع گله برای من خبر بیاور.» پس پدرش او را از دشت حبرون به شکیم فرستاد.

وقتی یوسف به شکیم رسید، در آنجا دنبال برادران خود می‌گشت. ۱۵مردی او را دید و پرسید: «اینجا چه می‌کنی؟» ۱۶یوسف گفت: «می‌خواهم برادرانم را پیدا کنم. آن‌ها برای چراندن گله رفته‌اند. آیا می‌دانی آن‌ها کجا هستند؟» ۱۷آن مرد گفت: «از اینجا رفته‌اند. من از آن‌ها شنیدم که به دوتان می‌روند.» پس یوسف دنبال برادران خود رفت و آن‌ها را در دوتان پیدا کرد.

۱۸برادرانش او را از دور دیدند و قبل از اینکه به آن‌ها برسد، نقشه کشیدند تا او را بکشند. ۱۹آن‌ها به یکدیگر گفتند: «کسی که برای ما خواب دیده است، می‌آید. ۲۰بیائید همین حالا او را بکشیم و در یکی از این چاه‌های خشک بیندازیم و بگوئیم حیوان درنده‌ای او را کشته است. آن وقت ببینیم تعبیر خوابهای او چه خواهد بود.» ۲۱رئوبین وقتی این را شنید کوشش کرد تا او را نجات دهد. پس گفت: «او را نکشیم، ۲۲بهتر است او را در یکی از این چاه‌ها بیندازیم و به او صدمه نرسانیم.» او این را به خاطری گفت تا او را نجات داده به پیش پدر خود برگرداند. ۲۳وقتی یوسف پیش برادران خود آمد، ۲۴آن‌ها او را گرفته و آن چپن آستین‌دراز را از جانش کشیدند. سپس او را در چاه خشک و بی‌آبی انداختند.

۲۵وقتی آن‌ها مشغول غذا خوردن بودند، متوجه شدند که کاروان اسماعیلیان که از جلعاد به مصر می‌رود از آنجا می‌گذرد و بار شتران آن‌ها هم مرهم و مصالح دیگ و ادویه بود. ۲۶یهودا به برادران خود گفت: «از اینکه برادر خود را بکشیم و موضوع قتل او را پنهان کنیم چه فایده‌ای به ما می‌رسد؟ ۲۷بیائید او را به این اسماعیلیان بدون اینکه به او صدمه‌ای برسانیم، بفروشیم. از اینها گذشته او برادر و رگ و خون ما است.» برادرانش به پیشنهاد او موافقت کردند. ۲۸وقتی تاجر‌های مدیانی از آنجا می‌گذشتند آن‌ها یوسف را از چاه بیرون کشیدند و به قیمت بیست سکۀ نقره به اسماعیلیان فروختند. آن‌ها او را به مصر بردند.

۲۹وقتی رئوبین به سر چاه آمد، دید که یوسف در آنجا نیست. از غصه لباس خود را پاره کرد. ۳۰و به پیش برادران خود برگشت و گفت: «یوسف در آنجا نیست. حالا من چه کنم؟» ۳۱آن‌ها بزی را کشتند و چپن یوسف را با خون آن آغشته کردند. ۳۲سپس آن چپن خون‌آلود را به پیش پدر خود بردند و گفتند: «ما این را پیدا کرده‌ایم ببین آیا چپن پسر تو است؟» ۳۳یعقوب آن چپن را شناخت و گفت: «بلی این چپن او است. حتماً حیوان درنده‌ای او را کشته است. پسرم یوسف پاره پاره شده است.» ۳۴یعقوب از غصه لباس خود را پاره کرد و لباس ماتم پوشید و مدت درازی برای پسر خود ماتم گرفت. ۳۵تمام پسرها و دختر‌های او آمدند تا او را تسلی بدهند. اما او آن‌ها را رد کرد و گفت: «من با این غم به گور می‌روم.» پس او به گریه و زاری برای پسر خود ادامه داد.

۳۶اما تاجران مدیانی یوسف را به مصر بردند و او را به فوتیفار که قوماندان گارد فرعون بود فروختند.

فصل سی و هشتم

یهودا و تامار

۱در همان زمان یهودا برادران خود را ترک کرد و پیش شخصی بنام حیره که از مردم عدولام بود رفت و در آنجا به زندگی شروع کرد. ۲یهودا در آنجا یک دختر کنعانی را دید که نام پدرش شوعه بود. او با آن دختر عروسی کرد. ۳او حامله شده پسری بدنیا آورد. نام او را عیر گذاشتند. ۴او دوباره حامله شد و پسری زائید که نامش را اونان گذاشتند. ۵دوباره حامله شد و پسر دیگری بدنیا آورد. نام این پسر را شیله گذاشتند. در موقع تولد این پسر یهودا در اَکزِیب بود.

۶یهودا برای پسر اول خود، عیر، زنی گرفت که نامش تامار بود. ۷کارهای عیر شرارت‌آمیز بود و خداوند از او بیزار شد و او را کشت. ۸پس یهودا به برادر عیر، اونان گفت: «برو و حق خود را، به حیث برادر شوهر، بجا بیاور و با زن برادرت همبستر شو تا بدین وسیله اولاده‌ای برای برادرت به وجود آید.» ۹اما اونان چون می‌دانست که فرزندان تامار به او تعلق نخواهد داشت، پس هر وقت با او همبستر می‌شد آب مَنی را بر زمین می‌ریخت تا اولاده‌ای برای برادرش به وجود نیاید. ۱۰این کار اونان، خداوند را ناراضی کرد و خداوند او را هم کشت. ۱۱پس یهودا به عروس خود تامار گفت: «تو به خانۀ پدرت برگرد و همین طور بیوه بمان تا پسرم شیله بزرگ شود.» یهودا این را گفت چون ترسید مبادا شیله هم مثل برادران خود بمیرد. پس تامار به خانۀ پدر خود رفت.

۱۲پس از مدتی زن یهودا مُرد. بعد از اینکه ایام سوگواری تمام شد. یهودا با دوست خود حیرۀ عدولامی به تِمنَه رفت، همان جائی که پشم گوسفندانش را می‌چیدند. ۱۳یک نفر به تامار خبر داد: «پدر شوهرت برای چیدن پشم گوسفندانش به تِمنَه می‌رود.» ۱۴چون تامار دید که شیله بزرگ شده و هنوز با او ازدواج نکرده است. لباس بیوه زنی خود را تبدیل کرد و چادری خود را پوشید. سپس بر دروازۀ دهکدۀ عنایم که در سر راه تِمنَه است، نشست.

۱۵وقتی یهودا او را دید خیال کرد فاحشه است. چون که او روی خود را پوشانیده بود. ۱۶پس پیش او رفت و خواست با او همبستر شود. (یهودا نمی‌دانست که آن زن عروس او است.) او پرسید: «چه دهی تا با من همبستر شوی؟» ۱۷یهودا جواب داد که یک بزغاله از گله‌ام برایت می‌فرستم. او گفت: «تا وقتی که آنرا بفرستی، باید چیزی را پیش من گرو بگذاری؟» ۱۸یهودا گفت: «چه چیزی برای گرو به تو بدهم؟» او گفت: «مُهر خود را با بند آن و عصایت را پیش من گرو بگذار.» یهودا آن‌ها را به او داد و با او همبستر شد و آن زن حامله گردید. ۱۹تامار به خانه رفت و چادری خود را برداشت و دوباره لباس بیوه زنی خود را پوشید.

۲۰یهودا دوست خود حیره را فرستاد تا بزغاله را ببرد و اشیای گروی را از آن زن پس بگیرد. اما حیره نتوانست او را پیدا کند. ۲۱پس از چند نفر از مردانی که در عنایم بودند پرسید: «آن زن فاحشه‌ای که اینجا در سر راه می‌نشست کجا است؟» آن‌ها گفتند: «هیچ وقت فاحشه‌ای اینجا نبوده است.» ۲۲او پیش یهودا برگشت و گفت: «من نتوانستم آن زن را پیدا کنم. مردان آنجا هم گفتند که هیچ وقت فاحشه‌ای آنجا نبوده است.» ۲۳یهودا گفت: «بگذار آن زن آن‌ها را نگهدارد. ما نمی‌خواهیم که مردم به ما بخندند. من کوشش کردم که حق او را بدهم. ولی تو نتوانستی او را پیدا کنی.»

۲۴بعد از سه ماه شخصی به یهودا گفت: «عروس تو تامار فاحشگی کرده و حامله شده است.» یهودا امر کرد تا او را بیاورند و بسوزانند. ۲۵وقتی می‌خواستند او را بیاورند و بسوزانند، برای خسر خود پیغام فرستاد که من از صاحب این چیزها حامله شده‌ام. ببین این مُهر و بند آن و عصا از کیست؟ ۲۶یهودا آن‌ها را شناخت و گفت: «حق با او است. من به قولی که به او داده بودم وفا نکردم. من بایستی به او اجازه می‌دادم که با پسرم شیله عروسی کند.» یهودا بعد از آن هرگز با تامار همبستر نشد.

۲۷چون وقت زایمان تامار رسید، معلوم شد که او با دوگانگی حامله است. ۲۸در وقت زایمان یکی از بچه‌ها دست خود را بیرون آورد. قابله فوراً دستش را گرفت و تار سرخی دور آن بست و گفت: «این اول به دنیا آمد.» ۲۹اما بچه دستش را به داخل کشید و برادرش اول به دنیا آمد. پس قابله گفت: «تو راه خود را یافتی.» پس نام او را فارِز گذاشتند. ۳۰سپس برادرش با تاری که به دور دستش بسته شده بود به دنیا آمد. نام او را زِرَح گذاشتند.

فصل سی و نهم

یوسف و زن فوتیفار

۱اسماعیلیان یوسف را به مصر بردند و او را به فوتیفار که یکی از افسران و قوماندان گارد سلطنتی فرعون بود فروختند. ۲خداوند با یوسف بود و او را در هر کاری موفق می‌ساخت. او در خانۀ آقای مصری خود ماند. ۳فوتیفار دید که خداوند با یوسف است و او را در هر کاری موفق می‌سازد. ۴از او خوش بود و او را خادم مخصوص خود مقرر کرد و تمام دارائی خود را به دست او سپرد. ۵از آن ببعد خداوند به خاطر یوسف تمام دارائی آن مصری را چه در خانه و چه در صحرا بود برکت داد. ۶فوتیفار هر چه داشت به دست یوسف سپرد و دیگر کاری به کارهای خانه نداشت مگر غذائی که می‌خورد.

یوسف خوش‌اندام و خوش‌قیافه بود. ۷بعد از مدتی زن آقایش به او دل بست و از او خواست تا با او همبستر شود. ۸یوسف خواهش او را رد کرد و گفت: «ببین، بادارم به خاطر اطمینانی که به من دارد، همه چیز را به من سپرده است و هیچ چیزی را از من دریغ نکرده است. ۹من دارای همان اختیاراتی هستم که او است. او بغیر از تو هیچ چیزی را از من مضایقه نکرده است. من چطور می‌توانم چنین کار خلافی را انجام بدهم و پیش خدا گناه کنم؟» ۱۰اما او هر روز از یوسف می‌خواست که با او همبستر شود و یوسف قبول نمی‌کرد.

۱۱اما یک روز وقتی یوسف داخل خانه رفت تا کارهای خود را انجام دهد، هیچ یک از خدمتگاران در خانه نبود. ۱۲زن قوماندان به لباس یوسف چنگ انداخت و گفت: «بیا با من همبستر شو.» اما او فرار کرد و بیرون رفت. ۱۳در حالیکه لباسش در دست آن زن ماند. وقتی او دید که یوسف لباس خود را رها نمود و از خانه فرار کرده، ۱۴خدمتگاران را صدا کرد و گفت: «ببینید، این مرد عبرانی که شوهرم او را به خانه آورده است، می‌خواست با من عشقبازی کند. او داخل اطاق من شد و می‌خواست مرا فریب بدهد و به من دست درازی کند. اما من با صدای بلند فریاد کردم. ۱۵وقتی او دید که من فریاد می‌کنم، فرار کرد و لباسش پیش من ماند.» ۱۶آن زن لباس یوسف را پیش خود نگاه داشت تا شوهرش به خانه آمد. ۱۷پس برای او هم جریان را این طور تعریف کرد: «این غلام عبرانی که تو او را آورده‌ای به اطاق من داخل شد و خواست مرا بفریبد و به من دست درازی کند. ۱۸اما وقتی من فریاد کردم، او فرار کرد و لباسش پیش من ماند.»

۱۹وقتی آقای یوسف این را شنید قهر شد. ۲۰یوسف را گرفت و در زندانی که زندانیان پادشاه در آن بودند، زندانی کرد و او در آنجا ماند. ۲۱اما خداوند یوسف را برکت داد. ۲۲بنابرین، زندانبان از یوسف خوشش آمد. او یوسف را سرپرست همۀ زندانیان گماشت و او مسئول تمام چیز‌هائی شد که در زندان انجام می‌گرفت. ۲۳زندانبان بعد از آن به چیز‌هائی که به دست یوسف سپرده شده بود کاری نداشت، زیرا خداوند با یوسف بود و او را در تمام کار‌هائی که می‌کرد موفق می‌ساخت.

فصل چهلم

یوسف خواب زندانیان را تعبیر می‌کند

۱مدتی بعد رئیس ساقی‌ها و رئیس نانوا‌های مخصوص فرعون، پادشاه مصر، گناهی کردند. ۲فرعون قهر شد ۳و آن‌ها را به زندان قوماندان گارد، یعنی در همان زندانی که یوسف زندانی شده بود انداخت. ۴آن‌ها مدت زیادی در آن زندان ماندند و رئیس زندان یوسف را مأمور خدمت آن‌ها کرد.

۵یک شب رئیس ساقی‌ها و رئیس نانوا‌ها هر یک خوابی دید که تعبیر مختلفی داشت. ۶صبح وقتی یوسف پیش آن‌ها آمد، دید که آن‌ها پریشان هستند. ۷پرسید: «چرا امروز پریشان هستید؟» ۸آن‌ها جواب دادند: «هر یک از ما خوابی دیده‌ایم و در اینجا کسی نیست که خواب ما را تعبیر کند.» یوسف گفت: «خدا قدرت تعبیر خوابها را می‌بخشد. بگوئید چه خوابی دیده‌اید؟»

۹پس رئیس ساقی‌ها گفت: «خواب دیدم که یک درخت انگور پیش من است ۱۰که سه شاخه دارد. به زودی برگها سبز شدند و خوشه کردند و انگور پخته بار دادند. ۱۱من جام فرعون را پیش خود داشتم. پس انگور‌ها را در جام فشردم و آنرا به دست پادشاه دادم.» ۱۲یوسف گفت: «تعبیر خواب تو این است: سه شاخه سه روز است. ۱۳روز سوم فرعون گناه تو را می‌بخشد و تو مثل سابق که رئیس ساقی‌ها بودی دوباره جام را به دست فرعون خواهی داد. ۱۴اما وقتی همه چیز برای تو به خوبی انجام شد، مرا بیاد بیاور. محبتی به من بکن و احوال مرا به فرعون بگو و کمک کن تا از این زندان آزاد شوم. ۱۵در واقع مرا از سرزمین عبرانیان دزدیده‌اند و در اینجا هم بدون اینکه گناهی کرده باشم مرا در زندان انداخته‌اند.»

۱۶وقتی رئیس نانوا‌ها دید که تعبیر خواب رئیس ساقی‌ها خوب بود، به یوسف گفت: «من هم در خواب دیدم که سه تکری نان را بر سرم می‌برم. ۱۷در تکری بالائی انواع نان شیرینی برای فرعون وجود داشت و پرندگان آن‌ها را می‌خوردند.» ۱۸یوسف گفت: «تعبیر آن این است: سه تکری سه روز است. ۱۹روز سوم فرعون تو را از زندان بیرون می‌آورد. سرت را از تن جدا می‌کند و بدنت را بر دار می‌آویزد تا پرندگان گوشت تو را بخورند.»

۲۰پس از سه روز، روز تولد فرعون بود. پس او یک مهمانی برای همۀ درباریان ترتیب داد. رئیس ساقی‌ها و رئیس نانوا‌ها را از زندان آزاد کرد و آن‌ها را پیش همه اهل دربار آورد. ۲۱رئیس ساقی‌ها را بر سر کار سابقش مقرر کرد. ۲۲اما رئیس نانوا‌ها را همان طور که یوسف گفته بود به دار آویخت. ۲۳اما رئیس ساقی‌ها هرگز یوسف را به یاد نیاورد و او را بکلی فراموش کرد.

فصل چهل و یکم

یوسف خواب پادشاه را تعبیر می‌کند

۱بعد از دو سال که از این جریان گذشت، فرعون در خواب دید که در کنار دریای نیل ایستاده است، ۲که هفت گاو چاق و چله و براق از دریای نیل بیرون آمدند و در میان علف‌ها مشغول چریدن شدند. ۳سپس هفت گاو دیگر بیرون آمدند که لاغر و استخوانی بودند. این گاوها در مقابل گاو‌های دیگر در کنار دریا ایستادند. ۴گاو‌های لاغر گاو‌های چاق را خوردند. در این موقع فرعون از خواب بیدار شد. ۵او دوباره خوابید و خواب دیگری دید که: هفت خوشۀ گندم پُر‌بار بر یک ساقه روئید. ۶بعد از آن هفت خوشۀ گندم دیگر که باریک و از باد صحرا پژمرده شده بودند روئیدند ۷و خوشه‌های بی‌بار، آن هفت خوشۀ پُر‌بار را بلعیدند. در این موقع فرعون از خواب بیدار شد و فهمید که خواب دیده است. ۸صبح آن روز فرعون پریشان بود. پس امر کرد تا همۀ جادوگران و دانشمندان مصری را حاضر کنند. سپس خواب خود را برای آن‌ها بیان کرد. ولی هیچ کدام نتوانست خواب فرعون را تعبیر کند.

۹در آن موقع رئیس ساقی‌ها به فرعون گفت: «امروز خطاهای گذشته‌ام بیادم آمد. ۱۰وقتی فرعون بر من و سرپرست نانوا‌ها قهر شد و ما را به محبس قوماندان گارد انداختند. ۱۱یک شب هردوی ما خواب دیدیم که تعبیر‌های مختلفی داشت. ۱۲یک جوان عبرانی هم در آنجا بود که غلام قوماندان گارد بود. ما خوابهای خود را به او گفتیم و او آن‌ها را برای ما تعبیر کرد. ۱۳همه چیز همانطوری که او گفته بود اتفاق افتاد. مرا به شغل سابقم مقرر کردید و سرپرست نانوا‌ها را به قتل رسانیدید.»

۱۴فرعون فرستاد تا یوسف را فوراً از محبس بیرون بیاورند. یوسف ریش خود را تراشید و لباس خود را تبدیل نمود و بحضور فرعون آمد. ۱۵فرعون به او گفت: «من خوابی دیده‌ام که هیچ کس نتوانست آنرا تعبیر کند. به من گفته‌اند که تو می‌توانی خوابها را تعبیر کنی.» ۱۶یوسف در جواب گفت: «اعلیحضرتا، من نمی‌توانم. اما خدا قدرت تعبیر را می‌بخشد.» ۱۷فرعون گفت: «خواب دیدم که در لب دریای نیل ایستاده‌ام. ۱۸هفت گاو چاق و چله و براق از دریا بیرون آمدند و در میان علف‌ها مشغول چریدن شدند. ۱۹پس از آن هفت گاو دیگر بیرون آمدند که لاغر و استخوانی بودند، به طوری که تا آن وقت گاوی به آن لاغری در هیچ جای مصر ندیده بودم. ۲۰گاو‌های لاغر، گاو‌های چاق را خوردند. ۲۱اما هیچ کس باور نمی‌کرد که آن‌ها آن گاو‌های چاق را خورده باشند، چون که فقط مثل پیشتر لاغر و بد‌شکل بودند. پس از خواب بیدار شدم. ۲۲دوباره خوابیدم و خواب دیدم که هفت خوشۀ پُر‌بار گندم بر یک ساقه روئیدند. ۲۳بعد از آن هفت خوشۀ دیگر که بی‌بار و از باد صحرا پژمرده شده بودند روئیدند. ۲۴خوشه‌های پژمرده خوشه‌های پُر‌بار را بلعیدند. من خواب را برای جادوگران تعریف کردم. اما هیچ یک از آن‌ها نتوانست آنرا برای من تعبیر کند.»

۲۵یوسف به فرعون گفت: «هر دو خواب یک معنی دارند. خدا از آنچه می‌خواهد بکند به شما خبر داده است. ۲۶هفت گاو چاق هفت سال است و هفت خوشۀ پُر‌بار هم هفت سال است و هر دو خواب شما یکی است. ۲۷هفت گاو لاغر و هفت خوشۀ بی‌بار که از باد صحرا پژمرده شده بودند، هفت سال قحطی و خشکسالی هستند. ۲۸مقصد همان است که به فرعون گفتم. خدا از آنچه می‌خواهد بکند شما را آگاه ساخته است. ۲۹مدت هفت سال در تمام مصر فراوانی می‌شود. ۳۰بعد از آن، مدت هفت سال قحطی می‌آید. ۳۱به طوری که آن هفت سال فراوانی فراموش می‌شود. زیرا قحطی سرزمین مصر را نابود می‌کند. قحطی بقدری شدید می‌شود که اثری از آن سال‌های فراوانی باقی نمی‌ماند. ۳۲معنی اینکه دو مرتبه خواب دیده‌اید این است که این امر از طرف خدا مقرر گردیده و به زودی اتفاق می‌افتد.

۳۳حالا باید شخصی را که دانا و حکیم باشد انتخاب نمائید و او را مأمور کنید ۳۴تا به اتفاق یک عده‌ای دیگر در سراسر مصر در تمام مدت هفت سال فراوانی یک پنجم محصولات زمین را جمع آوری کنند. ۳۵امر کن تا تمام غله‌ها را در سال‌های فراوانی جمع کرده و آن‌ها را زیر نظر شما در انبار شهرها ذخیره و نگهداری کنند. ۳۶این آذوقه‌ها برای تأمین خوراک مردم در سال‌های قحطی ذخیره شود تا مردم از گرسنگی هلاک نشوند.»

یوسف حاکم مصر می‌شود

۳۷فرعون و همۀ اهل دربار، این پیشنهاد را پسندیدند. ۳۸پس فرعون به آن‌ها گفت: «ما هرگز کسی را بهتر از یوسف پیدا نمی‌کنیم. او مردی است که روح خدا در او هست.» ۳۹پس به یوسف گفت: «خدا همۀ این چیزها را به تو نشان داده است، پس کاملاً معلوم است که حکمت و فهم تو از همه زیادتر است. ۴۰من تو را در سراسر کشور مأمور اجرای این کار می‌کنم و تمام مردم از فرمان تو اطاعت می‌کنند. بعد از من، تو دومین مرد قدرتمند این کشور هستی، ولی چون من صاحب تخت و تاج هستم، مقام من از تو بالا‌تر است. ۴۱اکنون تو را صدراعظم مصر مقرر می‌کنم.» ۴۲فرعون انگشتر خود را که روی آن مُهر مخصوص فرعون بود از دست خود کشید و به دست یوسف کرد و چپن کتانی قیمتی ای را به جانش و یک طوق طلا بر گردن او کرد. ۴۳بعد دومین عراده گادی خود را به یوسف داد تا سوار شود و گارد احترام در پیشروی او می‌رفتند و فریاد می‌کردند: «زانو بزنید، زانو بزنید.» به این ترتیب یوسف صدراعظم مصر شد. ۴۴فرعون به او گفت: «من فرعون هستم، در سراسر مصر هیچ کس حق ندارد بدون اجازۀ تو دست یا پای خود را دراز کند.» ۴۵پس فرعون اسم یوسف را صفنات فعنیح گذاشت و برای او زنی گرفت به نام اسنات که دختر فوتی فارع، کاهن شهر اون بود.

۴۶یوسف سی ساله بود که به خدمت فرعون مشغول شد. او قصر فرعون را ترک نموده در سرتاسر مصر سفر کرد. ۴۷در مدت هفت سال اول، زمین محصول بسیار داد ۴۸و یوسف تمام محصولاتی را که جمع آوری می‌کرد در شهرها ذخیره می‌نمود. او در هر شهر آذوقه را از اطراف همان شهر جمع آوری و ذخیره می‌کرد. ۴۹غله به اندازۀ ریگ‌های بحر فراوان بود به طوری که یوسف دیگر آن‌ها را حساب نمی‌کرد.

۵۰قبل از اینکه سال‌های قحطی برسد، یوسف از اسنات صاحب دو پسر شد. ۵۱او گفت: «خدا تمام سختی‌ها و خانواده‌ام را از یاد من برده است.» پس اسم پسر اول خود را منسی گذاشت. ۵۲او همچنین گفت: «خدا در سرزمینی که در آن سختی کشیدم به من فرزندانی داده است.» پس پسر دوم خود را افرایم نامید.

۵۳هفت سال فراوانی در سرزمین مصر به پایان رسید ۵۴و هفت سال قحطی، همان طور که یوسف گفته بود شروع شد. قحطی در کشور‌های دیگر هم شروع شد، اما در سرزمین مصر آذوقه فراوان بود. ۵۵وقتی مصری‌ها گرسنه می‌شدند نزد فرعون می‌رفتند و از او خوراک می‌خواستند. فرعون هم به آن‌ها امر می‌کرد که پیش یوسف بروند و هر چه او به آن‌ها می‌گوید انجام دهند. ۵۶قحطی به سختی سراسر مصر را فرا‌گرفت و یوسف تمام انبارها را باز کرده و غله را به مصریان می‌فروخت. ۵۷مردم از سراسر دنیا به مصر می‌آمدند تا از یوسف غله بخرند زیرا قحطی همه جا را گرفته بود.

فصل چهل و دوم

برادران یوسف برای خرید غله به مصر می‌روند

۱وقتی یعقوب فهمید در مصر غله پیدا می‌شود، به پسران خود گفت: «چرا طرف یک دیگر می‌بینید؟ ۲من شنیدم که در مصر غله فراوان است. به آنجا بروید و غله بخرید تا از گرسنگی هلاک نشویم.» ۳پس ده برادر یوسف برای خرید غله به مصر رفتند. ۴اما یعقوب بنیامین را که برادر سکۀ یوسف بود با آن‌ها نفرستاد، چون می‌ترسید بلائی بر سرش بیاید.

۵پسران یعقوب به اتفاق عده‌ای دیگر برای خرید غله به مصر آمدند، زیرا در تمام سرزمین کنعان قحطی بود. ۶یوسف صدراعظم مصر بود و غله را به تمام کسانی که از سراسر دنیا می‌آمدند می‌فروخت. پس برادران یوسف آمدند و در مقابل او سجده کردند. ۷وقتی یوسف برادران خود را دید، آن‌ها را شناخت. اما طوری رفتار کرد که آن‌ها را نمی‌شناسد. یوسف با درشتی از آن‌ها پرسید: «شما از کجا آمده‌اید؟» آن‌ها جواب دادند: «ما از کنعان آمدیم تا آذوقه بخریم.»

۸یوسف برادران خود را شناخت، ولی آن‌ها یوسف را نشناختند. ۹یوسف خوابی را که دربارۀ آن‌ها دیده بود به یاد آورد و به آن‌ها گفت: «شما جاسوس هستید و آمده‌اید تا از ضعف کشور ما آگاه شوید.» ۱۰آن‌ها گفتند: «نه، ای آقا، ما مثل غلامان تو برای خرید آذوقه آمده‌ایم. ۱۱ما همه برادریم، جاسوس نیستیم، بلکه مردمان امین و راست گوئی هستیم.» ۱۲یوسف به آن‌ها گفت: «نه، شما آمده‌اید تا از ضعف کشور ما آگاه شوید.» ۱۳آن‌ها گفتند: «ای آقا، ما دوازده برادر بودیم. همه فرزندان یک مرد در سرزمین کنعان هستیم. یکی از برادران ما اکنون نزد پدر ما است و یکی هم مُرده است.» ۱۴یوسف گفت: «به همین دلیل است که گفتم: شما جاسوس هستید. ۱۵حالا شما را این طور امتحان می‌کنم: به جان فرعون قسم که تا برادر کوچک شما به اینجا نیاید شما را آزاد نمی‌کنم. ۱۶یکی از شما برود و او را بیاورد. بقیۀ شما هم در اینجا زندانی می‌مانید تا راستی حرف شما ثابت شود. در غیر این صورت، به جان فرعون قسم می‌خورم که شما جاسوس هستید.» ۱۷سپس آن‌ها را مدت سه روز در محبس انداخت.

۱۸روز سوم یوسف به آن‌ها گفت: «من مرد خداترسی هستم، شما را به یک شرط آزاد می‌کنم. ۱۹اگر شما راست می‌گوئید یکی از شما اینجا در همین محبس بماند و بقیۀ شما با غله‌ای که برای رفع گرسنگی خانوادۀ خود خریده‌اید برگردند. ۲۰سپس شما باید برادر کوچک خود را نزد من بیاورید تا حرف‌های شما ثابت شود و من شما را هلاک نکنم.» آن‌ها با این پیشنهاد موافقت کردند ۲۱و به یک دیگر گفتند: «ما حالا در نتیجۀ کاری که با برادر خود کردیم جزا می‌بینیم. چگونه با ترس و وحشت پیش ما زاری می‌کرد و ما گوش ندادیم، به خاطر همین است که ما اکنون دچار چنین جنجالی شده‌ایم.» ۲۲رئوبین گفت: «من به شما گفتم که آن پسر را اذیت نکنید، ولی شما گوش ندادید و حالا به خاطر مرگ او مجازات می‌شویم.» ۲۳یوسف فهمید که آن‌ها چه می‌گویند، ولی آن‌ها این را نمی‌دانستند، زیرا به وسیلۀ ترجمان با او صحبت می‌کردند. ۲۴یوسف از پیش آن‌ها رفت و شروع کرد به گریه کردن و بعد دوباره پیش آن‌ها برگشت و با آن‌ها صحبت کرد. سپس شمعون را گرفت و در مقابل آن‌ها دست و پای او را بست.

برادران یوسف به کنعان بر می‌گردند

۲۵یوسف امر کرد تا جوال‌های برادرانش را پُر از غله کنند و پول هر کس را در جوال او بگذارند و آذوقۀ سفر به هر کدام شان بدهند. این امر انجام شد. ۲۶سپس برادرانش جوال‌های غله را بر خر‌های خود بار کردند و به راه افتادند. ۲۷در جائی که شب را منزل کرده بودند، یکی از آن‌ها جوال خود را باز کرد تا به خر خود خوراک بدهد، اما دید که پولش در بین جوال او است. ۲۸سپس به برادران خود گفت: «پول من به من پس داده شده و حالا در جوال من است.» همه دل‌هایشان از حال رفت و از ترس از یکدیگر می‌پرسیدند: «این دیگر چه کاری است که خدا با ما کرده است؟»

۲۹وقتی در کنعان به پیش پدر خود یعقوب رسیدند، هر چه بر آن‌ها اتفاق افتاده بود برای او تعریف کردند و گفتند: ۳۰«صدراعظم مصر با درشتی با ما صحبت کرد و خیال کرد که ما برای جاسوسی به آنجا رفته بودیم. ۳۱ما جواب دادیم که ما جاسوس نیستم، بلکه مردمان درست کاری هستیم. ۳۲ما دوازده برادر بودیم همه فرزند یک پدر. یکی از برادر‌های ما مُرده است و برادر کوچک ما هم حالا در کنعان پیش پدر ما است. ۳۳آن مرد جواب داد: اگر شما راست می‌گویید یک نفر از شما پیش من بماند و بقیه، برای رفع گرسنگی خانوادۀ خود غله بگیرید و بروید. ۳۴سپس برادر کوچک خود را پیش من بیاورید. آن وقت می‌فهمم که شما جاسوس نیستید، بلکه مردمان درست کاری هستید و برادر شما را به شما پس می‌دهم. آن وقت شما می‌توانید در اینجا بمانید و داد و معامله کنید.»

۳۵وقتی آن‌ها جوال‌های خود را خالی کردند، هر کس پول خود را در جوال خود پیدا کرد. وقتی پول‌ها را دیدند، آن‌ها و پدرشان ترسیدند. ۳۶پدرشان به آن‌ها گفت: «آیا شما می‌خواهید که من همۀ فرزندانم را از دست بدهم؟ یوسف دیگر نیست، شمعون هم نیست و حالا می‌خواهید بنیامین را هم ببرید؟ این چه مصیبت است که به سر من آمده است؟» ۳۷رئوبین به پدر خود گفت: «اگر من بنیامین را پس نیاورم، تو می‌توانی هر دو پسر مرا بکشی. تو او را به من بسپار، من خودم او را پس می‌آورم.» ۳۸اما یعقوب گفت: «پسر من نمی‌تواند با شما بیاید. برادر او مُرده و او تنها مانده است. ممکن است در راه اتفاقی برای او بیفتد. من یک مرد پیر هستم و غم او مرا می‌کشد.»

فصل چهل و سوم

برادران یوسف با بنیامین به مصر بر می‌گردند

۱قحطی در کنعان شدید شد. ۲وقتی خانوادۀ یعقوب تمام غله‌ای را که از مصر آورده بودند، خوردند، یعقوب به پسران خود گفت: «به مصر بر گردید و مقداری خوراک برای ما بخرید.» ۳یهودا به او گفت: «آن مرد به ما شدیداً اخطار داد، تا ما برادر کوچک خود را نبریم، اجازه نداریم پیش او برویم. ۴اگر تو حاضری برادر ما را با ما بفرستی، ما می‌رویم و برای تو آذوقه می‌خریم. ۵اما اگر تو حاضر نیستی، ما هم نمی‌رویم. زیرا آن مرد به ما گفت که تا ما برادر خود را همراه خود نبریم اجازه نداریم پیش او دوباره برویم.» ۶یعقوب گفت: «چرا شما به آن مرد گفتید ما برادر دیگری هم داریم و مرا به عذاب انداختید؟» ۷آن‌ها جواب دادند: «آن مرد به دقت دربارۀ ما و اوضاع خانوادۀ ما سؤال می‌کرد. می‌پرسید: آیا پدر شما هنوز زنده است؟ آیا برادر دیگری هم دارید؟ ما هم به او جواب صحیح دادیم. از کجا می‌دانستیم که او می‌گوید که برادر خود را به آنجا ببریم؟»

۸یهودا به پدر خود گفت: «پسر را با من بفرست تا برخیزیم و برویم و همۀ ما زنده بمانیم. نه ما می‌میریم نه تو و نه فرزندان ما. ۹من زندگی خودم را نزد تو گرو می‌گذارم و تو او را به دست من بسپار. اگر او را صحیح و سالم پیش تو پس نیاوردم، برای همیشه گناه این کار به گردن من خواهد بود. ۱۰اگر ما اینقدر صبر نمی‌کردیم، تا به حال دو مرتبه رفته و باز می‌آمدیم.» ۱۱پدرشان یعقوب به آن‌ها گفت: «حالا که اینطور است، از بهترین محصولات این زمین با خود بردارید و به عنوان هدیه برای صدراعظم ببرید: کمی مرهم، عسل، مصالح دیگ، ادویه، پسته و بادام. ۱۲پول هم دو برابر با خود ببرید. چون شما باید پولی را که در جوال‌های تان به شما پس داده شده است، با خود ببرید. ممکن است در آن مورد اشتباهی شده باشد. ۱۳برادر خود را هم بگیرید و به پیش آن مرد بروید. امیدوارم، ۱۴خدای قادر مطلق دل آن مرد را نرم کند تا نسبت به شما مهربان گردد و بنیامین و برادر دیگر تان را به شما پس دهد. اگر قسمت من این است که فرزندانم از دست بروند، باید تن به تقدیر دهم.»

۱۵پس برادران تحفه‌ها و دو مقدار پول با خود گرفتند و با بنیامین به سوی مصر حرکت کردند. در مصر به حضور یوسف رفتند. ۱۶یوسف وقتی بنیامین را با آن‌ها دید، به خدمتگزار مخصوص خانۀ خود امر کرده گفت: «این مردان را به خانۀ من ببر. آن‌ها نان چاشت را با من می‌خورند. یک حیوان را بکش و آماده کن.» ۱۷خادم هر چه یوسف امر کرده بود انجام داد و برادران را به خانۀ یوسف برد. ۱۸وقتی که آن‌ها را به خانۀ یوسف می‌بردند، آن‌ها ترسیدند و فکر می‌کردند که به خاطر پولی که دفعۀ اول در جوال‌های آن‌ها مانده بود آن‌ها را به آنجا می‌برند تا بطور ناگهانی حمله کنند، خر‌های شان را بگیرند و خودشان را به صورت غلام برای خدمت خود نگاه دارند. ۱۹پس وقتی نزدیک خانه رسیدند، بطرف خادم رفتند. ۲۰و به او گفتند: «ای آقا، ما قبلاً یک مرتبه برای خریدن غله به اینجا آمدیم. ۲۱سر راه در جائی که استراحت می‌کردیم، جوال‌های خود را باز کردیم و هر یک پول خود را تمام و کامل در دهن جوال خود یافتیم. ما آنرا برای شما پس آوردیم. ۲۲همچنان مقداری هم پول آورده‌ایم تا غله بخریم. ما نمی‌دانیم چه کسی پول‌های ما را در دهن جوال‌های ما گذاشته بود.» ۲۳خادم گفت: «نگران نباشید و نترسید. خدا، خدای پدر شما، پول‌های شما را در دهن جوال‌های تان گذاشته است. من پول‌های شما را دریافت کردم.» سپس شمعون را هم پیش آن‌ها آورد. ۲۴خادم تمام برادران را به خانه برد. برای آن‌ها آب آورد تا پاهای شان را بشویند و به خر‌های آن‌ها خوراک داد تا بخورند. هنگام ظهر پیش از اینکه یوسف به خانه بیاید، ۲۵آن‌ها هدایای خود را حاضر کردند تا به او تقدیم کنند. زیرا شنیده بودند که نان چاشت را با یوسف می‌خورند.

۲۶وقتی یوسف به خانه آمد، آن‌ها هدایای خود را برداشته و به خانه آمدند و در مقابل او به زمین افتادند و سجده کردند. ۲۷یوسف از آن‌ها احوالپرسی کرد و سپس به آن‌ها گفت: «شما دربارۀ پدر تان که پیر است با من صحبت کردید، او چه حال دارد؟ آیا هنوز زنده است و حالش خوب است؟» ۲۸آن‌ها جواب دادند: «غلام تو ـ پدر ما ـ هنوز زنده است و حالش خوب است.» سپس زانو زدند و در مقابل او تعظیم و سجده کردند. ۲۹وقتی چشم یوسف به بنیامین ـ برادر سکه‌اش ـ افتاد، گفت: «پس این برادر کوچک شما است ـ همان کسی که درباره‌اش با من صحبت کردید ـ پسرم، خدا تو را برکت بدهد.» ۳۰سپس ناگهان آنجا را ترک کرد، چون به خاطر علاقه‌ای که به برادر خود داشت گریه گلویش را گرفت. پس به اطاق خود رفت و گریه کرد. ۳۱بعد روی خود را شست و برگشت و در حالیکه بر خود مسلط بود، امر کرد: «غذا بیاورند.» ۳۲یوسف جدا غذا می‌خورد و برادرانش هم جدا. همچنان مصری‌هایی که آنجا غذا می‌خوردند، جدا بودند، زیرا مصری‌ها عبرانی‌ها را نجس می‌دانستند. ۳۳برادران به ترتیب سن خود ـ از بزرگ به کوچک ـ روبروی یوسف نشسته بودند. وقتی آن‌ها دیدند که چطور نشسته‌اند، به یکدیگر نگاه کردند و تعجب نمودند. ۳۴غذا را از میز یوسف تقسیم کردند، اما قسمت بنیامین پنج برابر بقیه بود. سپس آن‌ها با یوسف خوردند و نوشیدند و خوشی کردند.

فصل چهل و چهارم

جام گمشده

۱یوسف به خادم مخصوص خود امر کرد: «جوال‌های آن‌ها را تا آنقدر که می‌توانند ببرند، از غله پُر کن و پول هر کس را هم در بالای جوالش بگذار. ۲جام نقره‌ای مرا هم با پولی که برادر کوچک برای خرید غله آورده است در جوالش بگذار.» خادم تمام اوامر او را اجراء کرد. ۳روز بعد صبح وقت، برادران را با خر‌های شان روانۀ وطن شان نمودند. ۴هنوز فاصلۀ زیادی از شهر دور نشده بودند که یوسف به خادم امر کرد: «فوری عقب آن‌ها برو و وقتی به آن‌ها رسیدی بگو: چرا در مقابل نیکی بدی کردید؟ ۵چرا جام نقره‌ای آقایم را دزدیدید؟ این همان جامی است که آقای من از آن می‌نوشد و با آن فال می‌گیرد. شما کار بسیار بدی کرده‌اید.»

۶وقتی خادم به آن‌ها رسید، این سخنان را به آن‌ها گفت. ۷آن‌ها به او جواب دادند: «چه می‌گوئی؟ ما قسم می‌خوریم که چنین کاری نکرده‌ایم. ۸تو می‌دانی که ما از سرزمین کنعان، پولی را که در دهن جوال‌های خود پیدا کردیم برای شما پس آوردیم. پس چرا باید طلا یا نقره از خانۀ آقای تو بدزدیم؟ ۹اگر آنرا پیش یکی از ما پیدا کردی، او باید کشته شود و بقیه هم غلامان شما می‌شویم.» ۱۰او گفت: «من موافقم، اما جام در جوال هر کس که پیدا شود فقط آن شخص غلام من می‌شود و بقیۀ شما آزاد هستید که بروید.» ۱۱همه فوراً جوال‌های خود را بر زمین گذاشتند و هر یک جوال خود را باز کرد. ۱۲ناظر با دقت جستجو نمود. از بزرگتر شروع کرد تا کوچکتر و جام در جوال بنیامین پیدا شد. ۱۳برادران از غصه لباس‌های خود را پاره کردند و خر‌های خود را بار کرده به شهر برگشتند.

۱۴وقتی یهودا و برادرانش به خانۀ یوسف آمدند، او هنوز آنجا بود. آن‌ها در مقابل او سجده کردند. ۱۵یوسف گفت: «این چه کاری بود که کردید؟ آیا نمی‌دانید که مردی مثل من با فال گرفتن شما را پیدا می‌کند؟» ۱۶یهودا جواب داد: «ای آقا، ما چه می‌توانیم بگوئیم و چطور می‌توانیم بی‌گناهی خود را ثابت کنیم؟ خدا گناه ما را آشکار نموده است. حالا نه فقط کسی که جام در جوال او بود، بلکه همۀ ما غلامان تو هستیم.» ۱۷یوسف گفت: «نه، نه، هرگز چنین کاری نمی‌کنم. فقط کسی که جام در جوال او پیدا شده غلام من می‌شود. بقیۀ شما می‌توانید صحیح و سالم نزد پدر تان برگردید.»

یهودا برای بنیامین شفاعت می‌کند

۱۸یهودا پیش یوسف رفت و گفت: «ای آقا، لطفاً اجازه بدهید آزادانه صحبت کنم و نسبت به من عصبانی نشوید. شما مثل خود فرعون هستید. ۱۹ای آقا، از ما پرسیدید که آیا ما پدر و یا برادر دیگر داریم؟ ۲۰ما جواب دادیم: پدری داریم که پیر است. برادر کوچکتری هم داریم که در زمان پیری پدر ما متولد شده. برادر آن پسر مُرده و او تنها فرزندی است که از مادر آن پسر برایش باقی مانده است. پدرش او را بسیار دوست دارد. ۲۱ای آقا، شما فرمودید که او را اینجا بیاوریم تا او را ببینید. ۲۲ما جواب دادیم که آن پسر نمی‌تواند پدر خود را ترک کند. اگر او را ترک کند، پدرش می‌میرد. ۲۳سپس شما گفتید: «اجازه نداریم پیش شما باز بیائیم مگر اینکه برادر کوچک ما همراه ما باشد.»

۲۴وقتی ما پیش پدر خود برگشتیم، هر چه شما فرموده بودید به او گفتیم. ۲۵او به ما گفت: «بروید و مقداری خوراک بخرید.» ۲۶ما جواب دادیم: «نمی‌توانیم برویم. ما اجازه نداریم پیش آن مرد برویم مگر اینکه برادر کوچک ما هم با ما باشد.» ۲۷پدر ما گفت: «شما می‌دانید که همسرم راحیل فقط دو پسر برای من به دنیا آورد. ۲۸یکی از آن‌ها از نزد من رفته و حتماً به وسیله یک حیوان وحشی دریده شده است، چون او وقتی مرا ترک کرده دیگر او را ندیده‌ام. ۲۹حالا اگر شما این یکی را هم از من بگیرید و اتفاق بدی برای او بیفتد مو‌های سفید مرا با غم و اندوه به گور می‌برید.» ۳۰-۳۱حالا ای آقا، اگر من بدون این پسر پیش پدرم بروم، همین که ببیند پسرش با من نیست، می‌میرد. زندگی او به این پسر بسته است و ما با این کار پدر پیر خود را از دست می‌دهیم. ۳۲دیگر اینکه من زندگی خود را برای این پسر پیش پدرم گرو گذاشته‌ام. اگر این پسر را به او بر نگردانم، همان طوری که گفته‌ام تا آخر عمر پیش پدرم گناهکار می‌باشم. ۳۳حالا ای آقا، بجای او من اینجا می‌مانم و غلام شما می‌شوم. ۳۴اجازه بدهید او با برادرانش بر گردد. من چطور می‌توانم پیش پدرم بروم اگر این پسر با من نباشد؟ من نمی‌توانم بلائی را که به سر پدرم می‌آید ببینم.»

فصل چهل و پنجم

یوسف خود را به برادرانش معرفی می‌کند

۱یوسف دیگر نتوانست پیش خدمتگاران خود احساسات خود را پنهان کند. پس امر کرد تا همه از اطاق او بیرون بروند و موقعی که او خود را به برادران خود معرفی کرد، هیچ کسی آنجا نبود. ۲او با صدای بسیار بلند گریه کرد به طوری که مصریان صدای او را شنیدند و این خبر به قصر فرعون رسید. ۳یوسف به برادران خود گفت: «من یوسف هستم. آیا پدرم هنوز زنده است؟» اما وقتی برادرانش این را شنیدند، بقدری ترسیدند که نتوانستند جواب بدهند. ۴سپس یوسف به آن‌ها گفت: «پیشتر بیائید» آن‌ها پیشتر آمدند. یوسف گفت: «من، برادر شما، یوسف هستم، همان کسی که او را به مصر فروختید. ۵حالا از اینکه مرا به اینجا فروختید پریشان نباشید و خود را ملامت نکنید. در واقع این خدا بود که مرا قبل از شما به اینجا فرستاد تا زندگی مردم را نجات دهد. ۶حالا فقط سال دوم قحطی است. تا پنج سال دیگر هم محصول دیگری نمی‌روید. ۷خدا مرا قبل از شما به اینجا فرستاد تا از این راه عجیب به فریاد شما برسد و مطمئن سازد که شما و فرزندان تان زنده می‌مانید. ۸پس در واقع شما نبودید که مرا به اینجا فرستادید، بلکه خدا بود. او مرا دارای بزرگترین مقام دربار فرعون و مسئول تمام کشور و صدراعظم مصر ساخته است. ۹حالا فوراً پیش پدرم بروید و به او بگوئید: این سخنان پسرت یوسف است: «خدا مرا صدراعظم مصر مقرر کرده است. بدون معطلی پیش من بیا. ۱۰تو می‌توانی در منطقۀ جوشن زندگی کنی ـ جائی که به من نزدیک باشی ـ تو، فرزندان تو، نواسه‌های تو، گوسفندانت و بز‌هایت، گاوها و هر چه که داری. ۱۱اگر تو در جوشن باشی، من می‌توانم از تو غمخواری کنم. هنوز پنج سال دیگر از قحطی باقی مانده است. من نمی‌خواهم که تو و خانواده‌ات و گله‌هایت از بین بروید.»»

۱۲یوسف به سخنان خود ادامه داد و گفت: «حالا همۀ شما و همچنین تو، بنیامین، می‌توانید ببینید که من واقعاً یوسف هستم. ۱۳به پدرم بگوئید که من اینجا در مصر دارای چه قدرتی هستم. هر چه که دیده‌اید به پدرم بگوئید. سپس فوراً او را به اینجا بیاورید.» ۱۴یوسف دست خود را به گردن برادر خود بنیامین انداخت و شروع کرد به گریه کردن. بنیامین هم در حالیکه یوسف را در بغل گرفته بود گریه می‌کرد. ۱۵یوسف سپس در حالیکه هنوز می‌گریست، برادران خود را یکی یکی در بغل گرفت و بوسید. بعد از آن برادرانش با او به گفتگو پرداختند.

۱۶وقتی خبر به قصر فرعون رسید که برادران یوسف آمده‌اند، فرعون و اهل دربار همه خوشحال شدند. ۱۷فرعون به یوسف گفت: «به برادرانت بگو حیوانات خود را بار کنند و به کنعان برگردند. ۱۸سپس پدر و خانواده‌های خود را بگیرند و به اینجا بیایند. من بهترین زمین مصر را به آن‌ها می‌دهم و آن‌ها زیادتر از آنچه که برای زندگی لازم باشد، می‌داشته باشند. ۱۹به آن‌ها بگو چندین گادی از مصر با خود ببرند تا زنان و اطفال کوچک را سوار کنند و همراه پدرشان بیاورند. ۲۰آن‌ها از بابت چیز‌هائی که نمی‌توانند با خود بیاورند غم نخورند، زیرا بهترین چیزها در سرزمین مصر متعلق به آن‌ها خواهد بود.»

۲۱پسران یعقوب همان طوری که به آن‌ها گفته شد انجام دادند. یوسف طبق فرمان پادشاه چند گادی و خوراک برای سفر به آن‌ها داد. ۲۲همچنین به هر کدام از آن‌ها یک دست لباس داد، اما به بنیامین سه صد سکۀ نقره و پنج دست لباس داد. ۲۳یوسف ده بار خر از بهترین پیداوار مصر و ده بار غله و نان و آذوقه برای سفر پدر خود فرستاد. ۲۴او برادران خود را روانه نمود و به آن‌ها گفت: «در راه با یکدیگر دعوا نکنید.»

۲۵آن‌ها مصر را ترک کردند و به نزد پدر خود یعقوب در کنعان رفتند. ۲۶به پدر خود گفتند: «یوسف هنوز زنده است. او صدراعظم مصر است!» یعقوب حیران ماند، زیرا نمی‌توانست حرف‌های آن‌ها را باور کند. ۲۷اما وقتی آن‌ها تمام سخنان یوسف را به او گفتند و وقتی گادی‌هائی را که یوسف برای آوردن آن‌ها به مصر فرستاده بود دید، حرف‌های آن‌ها را باور کرد. ۲۸او گفت: «پسرم یوسف هنوز زنده است. این تنها چیزی بود که می‌خواستم. می‌روم و قبل از مردنم او را می‌بینم.»

فصل چهل و ششم

یعقوب و خانواده‌اش به مصر می‌روند

۱یعقوب هر چه داشت جمع کرد و به بئرشِبع رفت. در آنجا برای خدای پدر خود اسحاق قربانی‌ها کرد. ۲شب خدا در رؤیا به او ظاهر شد و فرمود: «یعقوب، یعقوب.» او جواب داد: «بلی خداوندا.» ۳خداوند فرمود: «من خدا هستم. خدای پدرت. از رفتن به مصر نترس، زیرا من در آنجا از تو قومی بزرگ به وجود می‌آورم. ۴من با تو به مصر می‌آیم و از آنجا تو را باز به این زمین بر می‌گردانم. موقع مُردنت یوسف پیش تو خواهد بود.»

۵یعقوب از بئرشِبع حرکت کرد. پسرانش، او و کودکان و زنان خود را در گادی‌هائی که فرعون فرستاده بود سوار کردند. ۶آن‌ها گله‌ها و تمام اموالی را که در کنعان به دست آورده بودند گرفته به مصر رفتند. ۷یعقوب تمام خانواده‌اش ـ پسرها، دخترها و نواسه‌های خود را ـ هم با خود به مصر برد.

۸نام‌های پسران و نواسه‌های یعقوب که با او به مصر آمدند از این قرار‌اند: ۹رئوبین پسر بزرگ او و پسرانش: حنوک، فَلو، حِزرون و کرمی. ۱۰شمعون و پسرانش: یموئیل، یامین، اوهد، یاکین، صوحر و شائول. (مادر شائول کنعانی بود.) ۱۱لاوی و پسرانش: جرشون، قهات و مراری. ۱۲یهودا و پسرانش: عیر، اونان، شیله، فارِز و زِرَح. (اما عیر و اونان پیش از رفتن یعقوب به مصر، در کنعان مُردند.) پسران فارِز، حِزرون و حامول بودند. ۱۳ایسَسکار و پسرانش: تولاع، فُوَه، یوب و شِمرون. ۱۴زبولون و پسرانش: سارَد، ایلون و یاحلئیل. ۱۵اینها پسران لیه هستند که برعلاوۀ دختر خود دینه، برای یعقوب در بین‌النهرین به دنیا آورد و تعداد فرزندان او سی و سه نفر بود.

۱۶همراه اینها جاد و پسران او یعنی صفیون، حجی شونی، اصبون، عبری، ارودی و ارئیلی بودند. ۱۷همچنین اشخاص ذیل هم در جمع آن‌ها بودند. پسران اَشیر: یِمنَه، یشوه، یشوی، بَریعه و خواهر شان سارَح. پسران بَریعه: حابر و ملکئیل. ۱۸شانزده فرزند زلفه، کنیزی که لابان به دختر خود، لیه داد.

۱۹دو پسر راحیل، زن یعقوب، یوسف و بنیامین. ۲۰پسران یوسف: منسی و افرایم که اسنات دختر فوتی فارع، کاهن اون، برای یوسف در کشور مصر به دنیا آورد. ۲۱پسران بنیامین: باِلَع، باکَر، اشبیل، جیرا، نعمان، ایحی، رُش، مفیم، حُفیم و آرد. ۲۲اینها پسران راحیل و یعقوب بودند و تعدادشان چهارده نفر بود.

۲۳پسر دان: حوشیم. ۲۴پسران نفتالی: یحصیئیل، جونی، یزر و شلیم. ۲۵اینها پسران بلهه، کنیزی که لابان به دختر خود راحیل داد و او برای یعقوب به دنیا آورد. تعدادشان هفت نفر بود.

۲۶تعداد اولادۀ یعقوب ـ بغیر از پسران و زنهای آن‌ها ـ که با او به کشور مصر رفتند شصت و شش نفر بود. ۲۷و با دو پسر یوسف که در مصر متولد شده بودند مجموع تعداد خانوادۀ یعقوب به هفتاد نفر می‌رسید.

۲۸یعقوب یهودا را پیش از خود پیش یوسف فرستاد تا به او خبر بدهد که پدرش و خانوادۀ او در راه هستند و به زودی به جوشن می‌رسند. ۲۹یوسف گادی خود را حاضر کرد و به جوشن رفت تا از پدر خود استقبال کند. وقتی یکدیگر را دیدند، یوسف دست‌های خود را به گردن پدر خود انداخت و مدت زیادی گریه کرد. ۳۰یعقوب به یوسف گفت: «حالا دیگر برای مُردن حاضرم، من تو را دیدم و یقین دارم که هنوز زنده‌ای.»

۳۱سپس یوسف به برادران خود و سایر اعضای خانوادۀ پدر خود گفت: «من باید به نزد فرعون بروم و به او خبر بدهم که برادرانم و تمام اهل خانۀ پدرم که در کنعان زندگی می‌کردند پیش من آمده‌اند. ۳۲به او می‌گویم که شما چوپان هستید و حیوانات و گله‌ها و رمه‌های خود را با تمام دارائی خود آورده‌اید. ۳۳وقتی فرعون از شما بپرسد که کار شما چیست؟ ۳۴بگوئید: ما از دوران کودکی مانند اجداد ما چوپان بودیم و از گله‌های خود نگاهبانی می‌کنیم. به این ترتیب او به شما اجازه می‌دهد که در منطقۀ جوشن زندگی کنید.» یوسف این را به خاطری گفت که مصری‌ها چوپانان را نجس می‌دانستند.

فصل چهل و هفتم

۱بعد از آن یوسف پنج نفر از برادران خود را نزد فرعون برد و به او گفت: «پدر و برادرانم با گله و رمه و هر چه دارند از کنعان به نزد من آمده‌اند و اکنون در منطقۀ جوشن هستند.» ۲سپس برادران خود را به فرعون معرفی کرد. ۳فرعون از آن‌ها پرسید: «وظیفۀ شما چیست؟» آن‌ها جواب دادند: «ما مانند اجداد خود چوپان هستیم ۴و به خاطری به اینجا آمده‌ایم که در کنعان قحطی بسیار شدید است و ما علفزار برای چراندن گله‌های خود نداریم. حالا از شما تقاضا داریم اجازه بدهید که ما در منطقۀ جوشن زندگی کنیم.» ۵فرعون به یوسف گفت: «پدر و برادرانت پیش تو آمده‌اند ۶تمام سرزمین مصر در اختیار تو است. آن‌ها را در بهترین زمین‌ها در منطقۀ جوشن جا بده. اگر در بین آن‌ها مردان کاردانی هم هستند آن‌ها را سرپرست گله‌داران من بگمار.»

۷سپس یوسف پدر خود یعقوب را بحضور فرعون آورد. یعقوب فرعون را برکت داد. ۸فرعون از یعقوب پرسید: «تو چند سال داری؟» ۹یعقوب گفت: «سال‌های عمرم که به سختی و سرگردانی گذشته است صد و سی سال است که البته به سن اجدادم نرسیده است.» ۱۰سپس یعقوب فرعون را برکت داد و از پیش او رفت. ۱۱یوسف همان طوری که پادشاه فرموده بود، پدر و برادران خود را در مصر در بهترین زمین‌های آنجا در نزدیکی شهر رعمسیس جا داد و در آنجا املاکی را به آن‌ها بخشید. ۱۲یوسف برای پدر و برادران خود و تمام اعضای خانوادۀ آن‌ها برابر تعدادشان آذوقه تهیه کرد.

قحطی

۱۳قحطی بقدری شدید شده بود که در هیچ جا خوراک نبود. مردم مصر و کنعان گرسنه و بینوا شدند. ۱۴یوسف تمام پول‌های آن‌ها را در مقابل فروش غله از آن‌ها گرفته و به خزانۀ فرعون گذاشته بود. ۱۵وقتی تمام پول‌ها در مصر و کنعان تمام شد، مصری‌ها به نزد یوسف آمدند و گفتند: «پول ما تمام شده. تو به ما خوراک بده و کاری بکن که ما از گرسنگی نمیریم.» ۱۶یوسف گفت: «اگر پول شما تمام شده، حیوانات خود را بیاورید و من در عوض آن‌ها به شما غله می‌دهم.» ۱۷بنابراین آن‌ها حیوانات خود را پیش یوسف آوردند و یوسف در مقابل اسپ و گوسفند و بز و گاو و خر به آن‌ها غله داد. در آن سال یوسف در مقابل حیوانات به آن‌ها غله داد و آن‌ها را سیر نمود.

۱۸سال بعد دوباره آن‌ها نزد یوسف آمدند و گفتند: «ای آقا، ما حقیقت را از تو پنهان نمی‌کنیم، پول ما تمام شده، همۀ حیوانات ما هم مال شما است. دیگر بغیر از خود ما و زمین‌های ما چیزی نداریم که به تو بدهیم. ۱۹بیا خود و زمین‌های ما را هم به عوض غله بخر و مگذار که مزارع ما از بین بروند. ما غلامان فرعون می‌شویم و زمین‌های ما هم مال فرعون باشد. به ما غله بده تا بخوریم و نمیریم و در مزارع خود هم بکاریم تا از بین نروند.» ۲۰یوسف تمام زمین‌های مصر را برای فرعون خرید و همۀ مصریان مجبور شدند که زمین‌های خود را بفروشند چون که قحطی بسیار شدید شده بود. به این ترتیب تمام زمین‌ها جزو املاک فرعون شد. ۲۱یوسف همه مردم سر تا سر مصر را به غلامی فرعون در آورد. ۲۲تنها زمینی را که یوسف نخرید زمین کاهنان بود. برای آن‌ها لازم نبود زمین خود را بفروشند، چون از طرف فرعون جیره‌ای برای آن‌ها تعیین شده بود. ۲۳یوسف به مردم گفت: «ببینید، من شما و زمین‌های شما را برای فرعون خریده‌ام. اینجا تخم برای شما موجود است تا در زمین‌های خود بکارید. ۲۴ولی موقع درو باید یک پنجم محصول را به فرعون بدهید و بقیه را برای خوراک خود و خانوادۀ تان و تخم برای کاشتن نگه دارید.» ۲۵آن‌ها در جواب یوسف گفتند: «ای آقا، تو در حق ما نیکی کردی و جان ما را نجات دادی. حالا همۀ ما غلامان فرعون هستیم.» ۲۶پس یوسف این را در سرزمین مصر قانونی کرد که یک پنجم محصول باید به فرعون داده شود. این قانون هنوز هم در مصر باقی است. بغیر از زمین کاهنان که جزو املاک فرعون نبود.

آخرین خواهش یعقوب

۲۷بنی‌اسرائیل در مصر در منطقۀ جوشن زندگی کردند، جائی که ثروتمند و صاحب فرزندان بسیار شدند. ۲۸یعقوب مدت هفده سال در مصر زندگی کرد و در آن زمان یک صد و چهل و هفت سال داشت. ۲۹وقتی زمان مرگش فرا‌رسید، فرزند خود یوسف را فرا‌خواند و گفت: «دست خود را زیر ران من بگذار و برای من قسم بخور که مرا در زمین مصر دفن نکنی. ۳۰من آرزو دارم پیش اجدادم دفن شوم. مرا از مصر ببر و در جائی که آن‌ها دفن شده‌اند به خاک بسپار.» یوسف گفت: «هر چه گفتی من همان طور انجام خواهم داد.» ۳۱یعقوب گفت: «قسم بخور.» یوسف قسم خورد. پس یعقوب در حالیکه در بستر خود بود، دعا کرد.

فصل چهل و هشتم

یعقوب برای افرایم و منسی دعای برکت می‌خواند

۱مدتی بعد به یوسف خبر رسید که پدرش مریض است. پس او دو پسر خود، افرایم و منسی را به دیدن پدر خود برد. ۲وقتی یعقوب شنید که پسرش یوسف به دیدن او آمده است، تمام قدرت خود را به‌کار برد و بر بستر خود نشست. ۳یعقوب به یوسف گفت: «خدای قادر مطلق، در لوز کنعان به من ظاهر شد و مرا برکت داد. ۴خداوند به من فرمود: «من به تو فرزندان بسیار می‌دهم و از فرزندان تو قوم‌های بسیار به وجود می‌آورم. من این سرزمین را به فرزندان تو برای همیشه تا ابد به میراث می‌دهم.» ۵حالا دو پسر تو که قبل از آمدن من به مصر برای تو به دنیا آمدند، از من خواهند بود. افرایم و منسی مثل رئوبین و شمعون پسران من هستند و در این وعده شریک می‌باشند. ۶اما پسرانی که بعد از این دو به دنیا بیایند از تو می‌باشند و میراث آن‌ها از طریق افرایم و منسی به آن‌ها می‌رسد. ۷این به خاطر مادرت راحیل است. موقعی که من از بین‌النهرین می‌آمدم، در سر راه کنعان تا افراته فاصلۀ زیادی نبود، راحیل مُرد و من او را در کنار افراته که امروز بیت‌لحم نامیده می‌شود بخاک سپردم.»

۸وقتی یعقوب پسران یوسف را دید، پرسید: «این پسرها که هستند؟» ۹یوسف جواب داد: «اینها پسران من هستند که خدا در مصر به من داده است.» یعقوب گفت: «آن‌ها را پیش من بیاور تا آن‌ها را برکت بدهم.» ۱۰چشمان یعقوب به خاطر پیری ضعیف شده بود و نمی‌توانست خوب ببیند. یوسف پسرها را پیش او آورد. یعقوب آن‌ها را به بغل گرفت و بوسید. ۱۱یعقوب به یوسف گفت: «هرگز فکر نمی‌کردم که دوباره تو را ببینم. اما حالا خدا را شکر که حتی فرزندان تو را هم می‌بینم.» ۱۲سپس یوسف آن دو را از روی زانو‌های یعقوب برداشت و در مقابل وی سجده کرد.

۱۳یوسف افرایم را در طرف چپ و منسی را در طرف راست یعقوب قرار داد. ۱۴اما یعقوب دست خود را طوری دراز کرد که دست راستش را بر سر افرایم که کوچکتر بود و دست چپ خود را بر سر منسی که بزرگتر بود گذاشت. ۱۵سپس یوسف را برکت داد و گفت: «خدا، همان خدائی که پدرانم، ابراهیم و اسحاق او را بندگی کردند، این دو پسر را برکت بدهد. خدا، همان خدائی که تا امروز مرا رهبری کرده است، اینها را برکت دهد. ۱۶همان فرشتۀ که مرا از تمام سختی‌ها و مشکلاتم نجات داد، اینها را برکت دهد تا نام من و نام پدرانم ابراهیم و اسحاق به وسیلۀ این پسران پایدار بماند و آن‌ها فرزندان و نسل‌های بسیار داشته باشند.»

۱۷یوسف وقتی دید که پدرش دست راست خود را بر سر افرایم گذاشته ناراحت شد. پس دست پدرش را برداشت تا از سر افرایم بر سر منسی بگذارد. ۱۸به پدر خود گفت: «این پسر بزرگتر من است. دست راست خود را بر سر او بگذار.» ۱۹پدرش از این کار خود داری کرد و گفت: «می‌دانم پسرم، من می‌دانم. نسل منسی هم قوم بزرگی خواهد شد. اما برادر کوچکش از او بزرگتر می‌شود و نسل او ملتی بزرگ می‌گردد.» ۲۰پس در آن روز یعقوب آن‌ها را برکت داد و گفت: «بنی‌اسرائیل موقع برکت، نام شما را به زبان می‌آورد. آن‌ها می‌گویند: خدا شما را مثل افرایم و منسی موفق بگرداند.» به این ترتیب یعقوب افرایم را بر منسی ترجیح داد.

۲۱سپس یعقوب به یوسف گفت: «همان طوری که می‌بینی من به مرگ نزدیک شده‌ام، اما خدا با شما می‌باشد و شما را به سرزمین اجداد تان بر می‌گرداند. ۲۲این فقط برای تو است نه برادرانت: من شکیم را که منطقۀ حاصلخیزی است و آنرا با شمشیر و کمان خودم از اموریان گرفته‌ام به تو می‌بخشم.»

فصل چهل و نهم

آخرین گفتار یعقوب

۱یعقوب پسران خود را فرا‌خواند و گفت: «دور من جمع شوید تا به شما بگویم که در آینده چه اتفاقی برای شما می‌افتد. ۲ای پسران یعقوب، دور هم جمع شوید و به سخنان پدر تان اسرائیل گوش بدهید:

۳رئوبین، پسر بزرگ من، تو قدرت من و اولین ثمر دوران جوانی من هستی. از همۀ پسران من سرافراز و سربلندتری. ۴تو مانند امواج خروشان بحر هستی، ولی برتر از همه نخواهی شد، زیرا با زن صورتی من همبستر شدی و به بستر من بی‌احترامی کردی.

۵شمعون و لاوی مانند یکدیگر‌اند، آن‌ها شمشیر‌های خود را برای ظلم به‌کار می‌برند. ۶در گفتگو‌های محرمانۀ آن‌ها شرکت نمی‌کنم و هرگز در محفل آنها نمی‌روم، زیرا آن‌ها مردم را در حالت غضب کشتند و برای سرگرمی خود پاهای گاوان را بریدند. ۷لعنت بر خشم آن‌ها، زیرا خشم شان بسیار وحشتناک است. لعنت بر غضب آن‌ها چون در حالت غضب بسیار بی‌رحم می‌شوند. من آن‌ها را در سرزمین اسرائیل متفرق و در میان مردمانش پراگنده می‌کنم.

۸ای یهودا، برادران تو، تو را ستایش می‌کنند. بر دشمنان خود غالب می‌شوی و برادرانت در مقابل تو تعظیم می‌کنند. ۹یهودا، مانند شیری است که شکار خود را کشته و به کمینگاه خویش برگشته، دراز کشیده و خوابیده است و هیچ کس جرأت نمی‌کند او را بیدار سازد. ۱۰یهودا، عصای سلطنت را نگاه می‌دارد. اولادۀ او همیشه فرمانروائی می‌کند تا به شیلو بیاید و همۀ اقوام از او اطاعت می‌کند. ۱۱او، کُرۀ خویش را به تاک، و خر خود را، به بهترین تاک انگور بسته و لباس‌های خود را در شراب سرخ شسته. ۱۲چشمانش از شراب، سرختر و دندان‌هایش از شیر، سفیدتر است.

۱۳زبولون، در ساحل بحر زندگی می‌کند. ساحل او بندرگاه کشتی‌ها می‌شود و حدود او تا صیدون می‌رسد.

۱۴ایسَسکار، یک خر قوی است که در طویلۀ گوسفندان خوابیده است. ۱۵او دید که جای استراحت او خوب و زمین آن دلگشا است. او پشت خود را برای بار خم کرده و مجبور شده که مثل یک غلام کار کند.

۱۶دان، بر قوم خود ـ مانند یکی از قبیله‌های اسرائیل ـ فرمانروائی می‌کند. ۱۷دان مانند ماری در کنار راه و مثل اژدها در کنار جاده خواهد بود که کُری پای اسپ را می‌گزد و سوارش از پشت آن می‌افتد.

۱۸من منتظر نجات از طرف خداوند هستم.

۱۹گروهی راهزن بر جاد، حمله می‌کنند، ولی او برگشته به تعقیب آن‌ها می‌رود.

۲۰محصول زمین اَشیر عالی و غذایش شاهانه می‌باشد.

۲۱نفتالی آهوئی است که آزاد می‌دود و آهو بره‌های قشنگ می‌زاید.

۲۲یوسف یک درخت پُر‌ثمری در کوهساران است. ۲۳دشمنانش وحشیانه به او حمله کردند، به سویش تیر انداختند و او را اذیت کردند. ۲۴اما کمان او همچنان در قوّت خود باقی است و بازوان او به وسیلۀ خدای قادر یعقوب ـ که چوپان و نگهبان اسرائیل است ـ توانا شده است. ۲۵او خدای پدر تو است که تو را کمک می‌کند. خدای قادر مطلق تو را برکت می‌دهد ـ برکت از آسمان و از زیر زمین، برکت بر پستان‌ها و بر رحم‌ها ـ ۲۶برکات پدرت که از برکت کوههای جاودانی و تپه‌های ابدی بهتر است، بر سر یوسف و بر پیشانی او باد، که از برادرانش جدا شد.

۲۷بنیامین مانند گرگ درنده است که از صبح تا شام می‌کشد و پاره می‌کند.»

۲۸اینها دوازده قبیلۀ اسرائیل هستند و این سخنانی بود که پدرشان در موقع برکت دادن، مناسب حال هر یک به آن‌ها گفت.

وفات یعقوب

۲۹-۳۰سپس یعقوب به پسران خود وصیت کرده فرمود: «حالا که من می‌میرم و به نزد اقوام خود می‌روم، مرا در مغاره‌ای که در مزرعۀ عفرون حتی ـ در مکفیله در شرق ممری در سرزمین کنعان است ـ به خاک بسپارید. ابراهیم این مغاره و مزرعۀ آنرا برای آرامگاه از عفرون خریداری کرده بود. ۳۱این همان جائی است که ابراهیم و زنش سارا و هم چنین اسحاق و زنش ربکا را در آن بخاک سپرده‌اند و من هم لیه را در آنجا دفن کرده‌ام. ۳۲آن مغاره و مزرعه‌اش از حِتیان خریداری شده است. مرا در آنجا به خاک بسپارید.» ۳۳وقتی یعقوب وصیت خود را به پسرانش تمام کرد در رختخواب خود خوابید و مُرد و به نزد اجداد خود رفت.

فصل پنجاهم

۱یوسف بر سر پدر خود افتاده گریه می‌کرد و روی او را می‌بوسید. ۲سپس به داکتر‌های مخصوص خود فرمود تا جنازۀ پدرش را مومیایی کنند. ۳مومیایی کردن او مطابق مراسم آن زمان چهل روز طول کشید و مصریان مدت هفتاد روز برای او ماتم گرفتند.

۴وقتی روز‌های ماتم تمام شد، یوسف به درباریان فرعون گفت: «لطفاً پیغام مرا به فرعون برسانید و بگوئید: ۵پدرم در موقع فوت خود مرا قسم داده است که جنازۀ او را در سرزمین کنعان در قبری که قبلاً تهیه کرده است به خاک بسپارم. پس خواهش می‌کنم اجازه بفرمائید بروم و جنازۀ پدرم را به خاک بسپارم و برگردم.» ۶فرعون گفت: «برو و همان طوری که به پدرت قول داده‌ای جنازۀ او را به خاک بسپار.»

۷پس یوسف رفت تا پدر خود را دفن کند. تمام اهل دربار و همۀ بزرگان و رهبران مصر با یوسف رفتند. ۸خانوادۀ یوسف، برادران و تمام کسانی که اهل خانۀ پدرش بودند، همه با او رفتند. فقط اطفال کوچک و گله‌ها و رمه‌ها در منطقۀ جوشن باقی ماندند. ۹عراده سوارها و اسپ سواران نیز همراه یوسف رفتند. تعداد آن‌ها بسیار زیاد بود.

۱۰وقتی آن‌ها به خرمنگاه اطاد که در شرق اُردن است رسیدند، با صدای بلند گریه و زاری کردند و مدت هفت روز برای پدر خود مراسم عزاداری بر پا کردند. ۱۱وقتی مردم کنعان دیدند که این مردم در اطاد مراسم عزاداری بر پا کرده‌اند، گفتند: «مصریان چه عزای بزرگی گرفته‌اند.» به همین دلیل است که آنجا «آبل مِسرایِم» (یعنی ماتم مصریان) نامیده شد.

۱۲بنابرین، پسران یعقوب، همان طوری که او به آن‌ها فرموده بود عمل کردند. ۱۳آن‌ها جنازۀ او را به کنعان بردند و در آرامگاه مکفیله ـ در شمال ممری در مزرعه‌ای که ابراهیم از عفرون حتی برای آرامگاه خریده بود ـ به خاک سپردند. ۱۴وقتی یوسف جنازۀ پدر خود را به خاک سپرد، با برادران خود و همۀ کسانی که برای مراسم تدفین با او آمده بودند به مصر برگشت.

یوسف دوباره برادران خود را مطمئن می‌سازد

۱۵برادران یوسف بعد از مرگ پدرشان گفتند: «مبادا یوسف هنوز نسبت به ما کینه داشته باشد و بخواهد به خاطر بدی‌هائی که به او کرده‌ایم، ما را به جزای اعمال ما برساند؟» ۱۶پس برای یوسف پیغام فرستادند که: «پدر ما قبل از اینکه بمیرد، ۱۷به ما گفت از تو خواهش کنیم که گناه ما را ببخشی، زیرا ما با تو رفتار بد کردیم. حالا از تو تقاضا می‌کنیم، خطائی را که ما غلامان خدای پدرت به تو کرده‌ایم ببخشی.» یوسف وقتی این پیغام را شنید گریه کرد.

۱۸سپس برادران او خودشان آمدند و در مقابل یوسف تعظیم کردند و گفتند: «ما اینجا مانند غلامان تو در برابر تو هستیم.» ۱۹ولی یوسف به آن‌ها گفت: «نترسید، من نمی‌توانم خودم را جای خدا بگذارم. ۲۰شما برای من نقشۀ بد کشیدید، ولی خدا آنرا به خیر تغییر داد تا چنان که امروز می‌بینید، جان عدۀ زیادی حفظ شده است. ۲۱دیگر دلیلی ندارد که بترسید. من از شما و فرزندان شما نگهداری می‌کنم.» پس یوسف حرف‌های دلگرم کننده به آن‌ها زد و دوباره آن‌ها را مطمئن ساخت.

وفات یوسف

۲۲یوسف به اتفاق خانوادۀ پدر خود به زندگی در مصر ادامه داد و موقعی که فوت کرد صد و ده سال داشت. ۲۳یوسف فرزندان افرایم و نواسه‌های او را هم دید. او همچنین تا زمان تولد فرزندان ماخیر، پسر منسی هم زنده بود که وقتی تولد شد او را به زانوان یوسف قرار داد. ۲۴او به برادران خود گفت: «من در حال مرگ هستم. اما بطور یقین خدا از شما نگهبانی می‌کند و شما را از این سرزمین به جائی که به ابراهیم و اسحاق و یعقوب وعدۀ ملکیت آنرا داده بود می‌برد.» ۲۵بعد برادران خود را قسم داد و گفت: «خدا یقیناً حافظ شما می‌باشد و وعده بدهید که وقتی به کنعان بر می‌گردید، استخوان‌های مرا با خود ببرید.» ۲۶یوسف به عمر یکصد و ده سالگی وفات یافت. بعد از آنکه جسد او را مومیایی کردند، آنرا در تابوتی در کشور مصر قرار دادند.