۱تقدیم به عالیجناب تِیوفیلوس:
تا به حال نویسندگان بسیاری به نوشتن شرح وقایعی که در بین ما رخ داده است، اقدام کردهاند ۲و آنچه را که بوسیلۀ شاهدان عینی اولیه و صاحبان آن پیام به ما رسیده است به قلم آوردهاند. ۳من نیز به نوبۀ خود، به عنوان کسی که جریان کامل این وقایع را جزء به جزء مطالعه و بررسی کرده است، صلاح دیدم که این پیش آمدها را به ترتیب تاریخ وقوع برای تو بنویسم ۴تا به حقیقت همۀ مطالبی که از آن اطلاع یافتهای پی ببری.
۵در زمان سلطنت هیرودیس، پادشاه یهودیه، کاهنی به نام زکریا از فرقۀ اَبِیا زندگی میکرد. همسر او نیز از خاندان هارون بود و اِلیزابِت نام داشت. ۶این دو نفر در نظر خدا درستکار بودند و بدون کوتاهی، کلیه احکام و اوامر خداوند را رعایت میکردند. ۷اما فرزندی نداشتند زیرا اِلیزابِت نازا بود و هر دو سالخورده بودند.
۸چون نوبت خدمت روزانه در عبادتگاه به فرقۀ زکریا رسید، او به عنوان کاهن مشغول انجام وظایف خود شد. ۹مطابق رسوم کاهنان قرعه به نام او برآمد که به قدسالاقداس عبادتگاه وارد شود و بُخُور بسوزاند. ۱۰در وقت سوزاندن بُخُور، تمام جماعت در بیرون ایستاده و دست به دعا برداشته بودند. ۱۱در آنجا فرشتۀ خداوند به او ظاهر شد و در سمت راست بخورسوز ایستاد. ۱۲زکریا از دیدن این منظره تکانی خورد و ترسید. ۱۳اما فرشته به او گفت: «ای زکریا، نترس. دعاهای تو مستجاب شده و همسرت اِلیزابِت برای تو پسری خواهد زایید و او را یحیی خواهی نامید. ۱۴خوشی و سُرُور نصیب تو خواهد بود و بسیاری از تولد او شادمان خواهند شد. ۱۵زیرا او در نظر خداوند بزرگ خواهد بود و هرگز به شراب و باده لب نخواهد زد. از همان ابتدای تولد از روحالقدس پُر خواهد بود ۱۶و بسیاری از بنیاسرائیل را بسوی خداوند، خدای آنها باز خواهد گردانید. ۱۷با روح و قدرت الیاس مانند پیشاهنگی در حضور خدا قدم خواهد زد تا پدران و فرزندان را آشتی دهد و سرکشان را به راه نیکان آورد و مردمانی مستعد برای خداوند آماده سازد.» ۱۸زکریا به فرشته گفت: «چطور میتوانم این را باور کنم؟ من پیر هستم و زنم نیز سالخورده است.» ۱۹فرشته به او جواب داد: «من جبرائیل هستم که در حضور خدا میایستم و فرستاده شدهام که با تو صحبت کنم و این مژده را به تو برسانم. ۲۰پس توجه کن: تو تا هنگام وقوع این امور گنگ خواهی شد و نیروی تکلم را از دست خواهی داد، زیرا سخنان مرا که در وقت مقرر تمام خواهد شد باور نکردی.»
۲۱جماعتی که منتظر زکریا بودند از اینکه او آن همه وقت در قدسالاقداس عبادتگاه ماند متعجب گشتند. ۲۲وقتی بیرون آمد و قوت سخن گفتن نداشت، آنها فهمیدند که در قدسالاقداس عبادتگاه چیزی دیده است و چون نمیتوانست حرف بزند به اشاره مطلب خود را میفهماند.
۲۳زکریا وقتی که دورۀ خدمت کهانت خود را به انجام رسانید به خانه بازگشت. ۲۴بعد از آن همسرش اِلیزابِت حامله شد و مدت پنج ماه از مردم گوشهگیری کرد و با خود میگفت: ۲۵«این کار را خداوند برای من کرده است و با این لطف خود رسوایی مرا پیش مردم از میان برداشته است.»
۲۶در ماه ششم جبرائیل فرشته از جانب خدا به شهری به نام ناصره، که در ولایت جلیل واقع است ۲۷به نزد باکرهای که نامزد مردی به نام یوسف ـ از خاندان داود ـ بود فرستاده شد. نام این دختر مریم بود. ۲۸فرشته وارد شد و به او گفت: «سلام، ای کسی که مورد لطف هستی، خداوند با توست.» ۲۹اما مریم از آنچه فرشته گفت بسیار پریشان شد و ندانست که معنی این سلام چیست. ۳۰فرشته به او گفت: «ای مریم، نترس زیرا خداوند به تو لطف فرموده است. ۳۱تو حامله خواهی شد و پسری خواهی زایید و نام او را عیسی (یشوعه) خواهی گذاشت. ۳۲او بزرگ خواهد بود و به پسر خدای متعال ملقب خواهد شد، خداوند، خدا تخت پادشاهی جدش داود را به او عطا خواهد فرمود. ۳۳او تا به ابد بر خاندان یعقوب فرمانروایی خواهد کرد و پادشاهی او هرگز پایانی نخواهد داشت.» ۳۴مریم به فرشته گفت: «این چگونه ممکن است؟ من باهیچ مردی رابطه نداشتهام.» ۳۵فرشته به او جواب داد: «روحالقدس بر تو خواهد آمد و قدرت خدای متعال بر تو سایه خواهد انداخت و به این سبب آن نوزاد مقدس، پسر خدا نامیده خواهد شد. ۳۶بدان که خویشاوند تو اِلیزابِت در سن پیری پسری در رَحِم دارد و آن کسی که نازا به حساب میآمد، اکنون شش ماه از حاملگی او میگذرد. ۳۷زیرا برای خدا هیچ چیز محال نیست.» ۳۸مریم گفت: «من کنیز خداوند هستم، همانطور که تو گفتی بشود.» و فرشته از پیش او رفت.
۳۹در آن روزها مریم عازم سفر شد و با تیزی و شتاب به شهری واقع در کوهستان یهودیه رفت. ۴۰او به خانۀ زکریا داخل شد و به اِلیزابِت سلام داد. ۴۱وقتی اِلیزابِت سلام مریم را شنید بچه در رَحِمش تکان خورد. اِلیزابِت از روحالقدس پُر شد ۴۲و با صدای بلند گفت: «تو در بین زنان متبارک هستی و مبارک است ثمرۀ رَحِم تو. ۴۳من کی هستم که مادر خداوندم به دیدنم بیاید؟ ۴۴همینکه سلام تو به گوش من رسید، بچه از خوشی در رَحِم من تکان خورد. ۴۵خوشا بحال او که باور میکند زیرا وعدۀ خداوند برای او به انجام خواهد رسید.»
۴۶مریم گفت:
«جان من خداوند را میستاید ۴۷و روح من در نجاتدهندۀ من، خدا، خوشی میکند، ۴۸چون او به کنیز ناچیز خود نظر لطف داشته است. از این پس همۀ نسلها مرا خوشبخت خواهند خواند، ۴۹زیرا آن قادر مطلق کارهای بزرگی برای من کرده است. نام او مقدس است. ۵۰رحمت او پشت در پشت برای کسانی است که از او میترسند. ۵۱دست خداوند با قدرت کار کرده است، متکبران را با خیالات دلِ شان تار و مار کرده ۵۲و زورمندان را از تختهای شان به زیر افگنده، و فروتنان را سربلند کرده است. ۵۳گرسنگان را با چیزهای نیکو سیر نموده و ثروتمندان را با دست خالی روانه کرده است. ۵۴به خاطر محبت پایدار خود، از بندۀ خود اسرائیل حمایت کرده است، ۵۵همانطور که به اجداد ما یعنی به ابراهیم و به اولاد او تا به ابد وعده داد.»
۵۶مریم در حدود سه ماه پیش اِلیزابِت ماند و بعد به منزل خود بازگشت.
۵۷وقت زایمان اِلیزابِت فرارسید و پسری به دنیا آورد. ۵۸وقتی همسایگان و خویشاوندان او باخبر شدند که خداوند چه لطف بزرگی در حق او کرده است، مانند او شاد و خوشحال گشتند. ۵۹پس از یک هفته آمدند تا نوزاد را سنت نمایند و در نظر داشتند نام پدرش زکریا را بر او بگذارند. ۶۰اما مادرش گفت: «نخیر، نام او باید یحیی باشد.» ۶۱آنها گفتند: «اما در خاندان تو هیچ کس چنین نامی ندارد»، ۶۲و با اشاره از پدرش پرسیدند که تصمیم او دربارۀ نام طفل چیست. ۶۳او لوحی خواست و در برابر تعجب همگی نوشت: «نام او یحیی است.» ۶۴ناگهان زبانش باز شد و به ستایش خدا پرداخت. ۶۵تمام همسایگان ترسیدند و کلیۀ این اخبار در سرتاسر کوهستانهای یهودیه انتشار یافت. ۶۶همۀ کسانی که این موضوع را شنیدند دربارۀ آن فکر میکردند و می گفتند: «این کودک چه خواهد شد؟ در واقع دست خداوند با اوست.»
۶۷پدر او زکریا، از روحالقدس پُر شد و چنین پیشگویی کرد:
۶۸«خداوند، خدای اسرائیل را سپاس باد. زیرا به یاری قوم خود آمده و آنها را رهایی داده است. ۶۹از خاندان بندۀ خود داود، رهانندۀ نیرومندی بر افراشته است. ۷۰او از قدیم از زبان انبیای مقدس خود وعده داد ۷۱که ما را از دست دشمنان رهایی بخشد و از دست همه کسانی که از ما نفرت دارند آزاد سازد ۷۲و با پدران ما به رحمت رفتار نماید و پیمان مقدس خود را بخاطر آورد. ۷۳برای پدر ما ابراهیم سوگند یاد کرد ۷۴که ما را از دست دشمنان نجات دهد و عنایت فرماید که او را بدون ترس ۷۵با پاکی و راستی تا زندهایم عبادت نماییم.
۷۶و تو، ای فرزندم، پیامبر خدای متعال نامیده خواهی شد. زیرا پیش قدمهای خداوند خواهی رفت تا راه او را آماده سازی ۷۷و به قوم او خبر دهی که با آمرزش گناهان شان رستگار میشوند، ۷۸زیرا از رحمت و دلسوزی خدای ماست که آفتاب صبحگاهی از آسمان بر ما طلوع خواهد کرد ۷۹تا بر کسانی که در تاریکی و در سایۀ مرگ به سر میبرند بدرخشد و قدمهای ما را به راه صلح و سلامتی هدایت فرماید.»
۸۰و اما طفل بزرگ میشد و در روح قوی میگشت و تا روزی که علناً به قوم اسرائیل ظاهر شد، در بیابان بسر میبرد.
۱در آن روزها به منظور یک سرشماری عمومی در سراسر دنیای روم فرمانی از طرف امپراطور اوغُسطُس صادر شد. ۲وقتی دور اول این سرشماری انجام گرفت، کرینیوس فرماندار کل سوریه بود. ۳پس برای انجام سرشماری هرکس به شهر خود میرفت ۴و یوسف نیز از شهر ناصرۀ جلیل به یهودیه آمد تا در شهر داود، که بیتلِحِم نام داشت نامنویسی کند، زیرا او از خاندان داود بود. ۵او مریم را که در این موقع در عقد او و حامله بود همراه خود برد. ۶هنگامی که در آنجا اقامت داشتند وقت تولد طفل فرا رسید ۷و مریم اولین فرزند خود را که پسر بود بدنیا آورد. او را در قنداق پیچیده در آخوری خوابانید، زیرا در مسافرخانه جائی برای آنها نبود.
۸در همان اطراف در میان مزارع، چوپانانی بودند که در وقت شب از گلۀ خود نگهبانی میکردند. ۹فرشتۀ خداوند در برابر ایشان ایستاد و شکوه و جلال خداوند در اطراف شان درخشید و ایشان بسیار ترسیدند. ۱۰اما فرشته گفت: «نترسید، من برای شما مژدهای دارم: خوشی بزرگی شامل حال تمامی این قوم خواهد شد. ۱۱امروز در شهر داود نجات دهندهای برای شما به دنیا آمده است که مسیح و خداوند است. ۱۲نشانی آن برای شما این است که نوزاد را در قنداقه پیچیده و در آخور خوابیده خواهید یافت.» ۱۳ناگهان با آن فرشته فوج بزرگی از سپاه آسمانی ظاهر شد که خدا را ستایش کرده، میگفتند: ۱۴«خدا را در برترین آسمانها جلال و بر زمین در بین مردمی که مورد پسند او میباشند صلح و سلامتی باد.»
۱۵بعد از آنکه فرشتگان آنها را ترک کردند و به آسمان رفتند، چوپانان به یکدیگر گفتند: «بیائید، به بیتلِحِم برویم و واقعهای را که خداوند ما را از آن آگاه ساخته است ببینیم.» ۱۶پس با تیزی و شتاب رفتند و مریم و یوسف و آن کودک را که در آخور خوابیده بود پیدا کردند. ۱۷وقتی کودک را دیدند آنچه را که دربارۀ او به آنها گفته شده بود نقل کردند. ۱۸همۀ شنوندگان از آنچه چوپانان میگفتند تعجب میکردند. ۱۹اما مریم تمام این چیزها را بخاطر میسپرد و دربارۀ آنها عمیقاً فکر میکرد. ۲۰چوپانان برگشتند و بخاطر آنچه شنیده و دیده بودند خدا را حمد و سپاس میگفتند، زیرا آنچه به ایشان گفته شده بود واقع شده بود.
۲۱یک هفته بعد که وقت سنت کودک فرا رسید او را عیسی نامیدند، همان نامی که فرشته پیش از جایگزینی او در رَحِم تعیین کرده بود.
۲۲بعد از آنکه روزهای پاک شدن مطابق شریعت موسی تمام شد کودک را به اورشلیم آوردند تا به خداوند تقدیم نمایند. ۲۳چنانکه در شریعت خداوند نوشته شده است: هر پسر اولباری از خداوند شمرده میشود ۲۴و نیز مطابق آنچه در شریعت خداوند نوشته شده است قربانیای تقدیم کنند، یعنی یک جفت فاخته و یا دو چوچه کبوتر.
۲۵در اورشلیم مردی به نام شمعون زندگی میکرد که درستکار و پارسا بود و در انتظار نجات اسرائیل بسر میبرد و روحالقدس بر او بود. ۲۶از طرف روحالقدس به او خبر داده شده بود که تا مسیح وعده شدۀ خداوند را نبیند نخواهد مرد. ۲۷او به هدایت روح به داخل عبادتگاه آمد و هنگامیکه والدین عیسی، طفل را به داخل آوردند تا آنچه را که مطابق شریعت مقرر بود انجام دهند، ۲۸شمعون، طفل را در آغوش گرفت و خدا را حمدکنان گفت: ۲۹«حال ای خداوند، مطابق وعدۀ خود بنده خود را بسلامت رخصت بده، ۳۰چون چشمانم نجات تو را دیده است، ۳۱نجاتی که تو در حضور همۀ ملتها آماده ساختهای، ۳۲نوری که افکار ملتهای بیگانه را روشن سازد و مایۀ سربلندی قوم تو اسرائیل گردد.»
۳۳پدر و مادر آن طفل از آنچه دربارۀ او گفته شد حیران گشتند. ۳۴شمعون بر آنها دعای خیر کرد و به مریم مادر عیسی، گفت: «این کودک برای سقوط و یا سرافرازی بسیاری در اسرائیل تعیین شده است و نشانهای است که در رد کردن او ۳۵افکار پنهانی عدۀ کثیری آشکار خواهد شد و در دل تو نیز خنجری فرو خواهد رفت.»
۳۶در آنجا همچنین زنی نبیه به نام حَنّه زندگی میکرد که دختر فَنوئیل از طایفۀ اَشیر بود، او زنی بود بسیار سالخورده، که بعد از ازدواج مدت هفت سال با شوهرش زندگی کرده ۳۷و تا هشتاد و چهار سالگی بیوه مانده بود. او هرگز از عبادتگاه خارج نمیشد، بلکه شب و روز با دعا و روزه، خدا را عبادت میکرد. ۳۸او در همان موقع پیش آمد، به درگاه خدا شکرگزاری نمود و برای همۀ کسانی که در انتظار نجات اورشلیم بودند دربارۀ آن طفل صحبت کرد.
۳۹بعد از آنکه همۀ کارهایی را که در شریعت خداوند مقرر است انجام دادند، به شهر خود، ناصرۀ جلیل برگشتند. ۴۰و کودک، پُر از حکمت، کلان و قوی میگشت و لطف خدا با او بود.
۴۱والدین عیسی همه ساله برای عید فِصَح به اورشلیم میرفتند. ۴۲وقتی او به دوازده سالگی رسید آنها مثل همیشه برای آن عید به آنجا رفتند. ۴۳وقتی ایام عید به پایان رسید و آنها عازم شهر خود شدند، عیسی نوجوان در اورشلیم ماند ولی والدینش این را نمیدانستند ۴۴و به گمان اینکه او در بین کاروان است یک روز تمام به سفر ادامه دادند و آن وقت در میان دوستان و خویشان خود به جستجوی او پرداختند. ۴۵چون او را پیدا نکردند ناچار به اورشلیم برگشتند تا بدنبال او بگردند. ۴۶بعد از سه روز او را در عبادتگاه پیدا کردند ـ درحالیکه در میان معلمان نشسته بود و به آنها گوش میداد و از ایشان سؤال میکرد. ۴۷همۀ شنوندگان از هوش او و از جوابهای که میداد در حیرت بودند. ۴۸والدین عیسی از دیدن او تعجب کردند و مادرش به او گفت: «پسرم، چرا با ما چنین کردی؟ من و پدرت با پریشانی زیاد دنبال تو میگشتیم.» ۴۹او گفت: «برای چه دنبال من میگشتید؟ مگر نمیدانستید که من وظیفه دارم در خانۀ پدرم باشم؟» ۵۰اما آنها نفهمیدند که مقصد او چیست. ۵۱عیسی با ایشان به ناصره بازگشت و تابع آنها بود. مادرش همۀ این چیزها را در دل خود نگه میداشت. ۵۲عیسی در حکمت و قامت رشد میکرد و به پسند خدا و مردم بود.
۱در پانزدهمین سال حکومت طیبریوس امپراطور وقتی پنطیوس پیلاطُس والی یهودیه و هیرودیس والی ولایت جلیل و برادرش فیلیپُس والی ولایات ایتوریه و نواحی ترخونیتس و لیسانیوس والی آبلیه بود، ۲یعنی در زمانی که حناس و قیافا کاهنان اعظم بودند، کلام خدا در بیابان به یحیی پسر زکریا رسید. ۳او به تمام ناحیه اطراف دریای اُردن میرفت و اعلام میکرد که مردم توبه کنند و برای آمرزش گناهان خود تعمید بگیرند. ۴آنچنان که در کتاب اشعیای نبی آمده است: «شخصی در بیابان فریاد میزند: راهی برای خداوند آماده سازید، طریق او را راست نمایید. ۵درهها پُر شوند، کوهها و تپهها صاف گردند، کجیها راست خواهند شد، راههای ناهموار هموار خواهند گشت ۶و همۀ آدمیان نجات خدا را خواهند دید.»
۷مردم زیادی بیرون میآمدند تا از دست یحیی تعمید بگیرند. او به ایشان گفت: «ای مارها، چه کسی شما را آگاه ساخت تا از خشم و غضب آینده بگریزید؟ ۸پس توبۀ خود را با ثمراتی که ببار میآورید نشان دهید و پیش خود نگوئید که ما پدری مانند ابراهیم داریم، بدانید که خدا قادر است از این سنگها فرزندانی برای ابراهیم بیافریند. ۹تیشه بر ریشۀ درختان گذاشته شده و هر درختی که میوۀ خوب به بار نیاورد بریده و در آتش افگنده خواهد شد.»
۱۰مردم از او پرسیدند: «پس تکلیف ما چیست؟» ۱۱او جواب داد: «آن کسی که دو پیراهن دارد، یکی را به کسی که ندارد بدهد و هرکه خوراک دارد نیز همچنین کند.» ۱۲جزیهگیران هم برای گرفتن تعمید آمدند و از او پرسیدند: «ای استاد، ما چه باید بکنیم؟» ۱۳به ایشان گفت: «بیش از آنچه مقرر شده مطالبه نکنید.» ۱۴عساکر هم پرسیدند: «ما چه کنیم؟» به آنها گفت: «از کسی به زور پول نگیرید و تهمت ناروا نزنید و به حقوق خود قانع باشید.»
۱۵مردم در انتظار بسر میبردند و از یکدیگر میپرسیدند که آیا یحیی، مسیح وعده شده است یا نه. ۱۶اما او چنین جواب داد: «من شما را در آب تعمید میدهم اما کسی خواهد آمد که از من تواناتر است و من لایق آن نیستم که بند بوت او را باز کنم. او شما را با روحالقدس و آتش تعمید خواهد داد. ۱۷او شاخی خود را در دست دارد تا خرمن خود را پاک کند و گندم را در انبار جمع نماید، اما کاه را در آتشی خاموش نشدنی خواهد سوزانید.»
۱۸یحیی با راههای بسیار و گوناگون مردم را تشویق میکرد و به آنها بشارت میداد ۱۹اما هیرودیس، که بر سر موضوع زن برادر خود هیرودیا و زشتکاریهای دیگرش از طرف یحیی ملامت شده بود، ۲۰با انداختن یحیی به زندان مرتکب کاری بدتر از همه شد.
۲۱پس از آنکه همه تعمید گرفتند، عیسی نیز تعمید گرفت و به دعا مشغول بود که آسمان باز شد ۲۲و روحالقدس به صورت کبوتری بر او نازل شد و صدایی از آسمان آمد: «تو پسر عزیز من هستی. از تو خوشنودم.»
۲۳وقتی عیسی خدمت خود را شروع کرد، تقریباً سی سال از عمرش گذشته بود و برحسب گمان مردم او پسر یوسف بود و یوسف پسر هالی، ۲۴پسر مَتات، پسر لاوی، پسر مَلکی، پسر یَنا، پسر یوسف، ۲۵پسر مَتاتیا، پسر عاموس، پسر ناحوم، پسر حَسلی، پسر نَجی، ۲۶پسر مَئَت، پسر مَتاتیا، پسر شِمعی، پسر یوسف، پسر یهودا، ۲۷پسر یوحَنا، پسر ریسا، پسر زِرُبابل، پسر سِئَلتیئیل، پسر نِیری، ۲۸پسر مَلکی، پسر اَدی، پسر قوسام، پسر ایلمودام، پسر عیر، ۲۹پسر یوسی، پسر ایلعازَر، پسر یوریم، پسر مَتات، پسر لاوی، ۳۰پسر شَمعون، پسر یهودا، پسر یوسف، پسر یونان، پسر ایلیاقیم، ۳۱پسر مَلیا، پسر مینان، پسر مَتاتا، پسر ناتان، پسر داود، ۳۲پسر یِسی، پسر عوبید، پسر بوعَز، پسر شَلمون، پسر نحشون، ۳۳پسر عمیناداب، پسر ارام، پسر حِزرون، پسر فارِز، پسر یهودا، ۳۴پسر یعقوب، پسر اسحاق، پسر ابراهیم، پسر تارح، پسر ناحور، ۳۵پسر سِروج، پسر رَعو، پسر فِلِج، پسر عابِر، پسر صالَح، ۳۶پسر قینان، پسر اَرفَکشاد، پسر سام، پسر نوح، پسر لامَک، ۳۷پسر متوشالح، پسر خنوخ، پسر یارِد، پسر مَهللئیل، پسر قینان، ۳۸پسر انوش، پسر شیت، پسر آدم بود و آدم از خدا بود.
۱عیسی پُر از روحالقدس از دریای اُردن بازگشت و روح خدا او را به بیابانها برد ۲و در آنجا شیطان او را مدت چهل روز با وسوسهها آزمایش میکرد. او در آن روزها چیزی نخورد و آخر گرسنه شد.
۳شیطان به او گفت: «اگر تو پسر خدا هستی به این سنگ بگو تا نان شود.» ۴عیسی جواب داد: «نوشته شده است که انسان فقط با نان زندگی نمیکند.»
۵بعد شیطان او را به بالای کوهی برد و در یک چشم بهم زدن تمام ممالک دنیا را به او نشان داد ۶و گفت: «تمامی اختیارات این قلمرو و همۀ شکوه و جلال آن را به تو خواهم بخشید، زیرا در اختیار من است و من میتوانم آن را به هر که بخواهم ببخشم. ۷اگر تو مرا سجده کنی صاحب همۀ آن خواهی شد.» ۸عیسی به او جواب داد: «نوشته شده است: خداوند، خدای خود را پرستش کن و فقط او را خدمت نما.»
۹سپس شیطان او را به اورشلیم برد و بر بام عبادتگاه قرار داد و به او: «اگر تو پسر خدا هستی خود را از اینجا به پایین بینداز، ۱۰زیرا نوشته شده است: او به فرشتگان خود فرمان خواهد داد تا تو را محافظت کنند. ۱۱و نیز نوشته شده است: تو را در دستهای خود نگاه خواهند داشت، مبادا پایت به سنگی بخورد.» ۱۲عیسی به او جواب داد: «نوشته شده است که نباید خداوند، خدای خود را بیازمایی.» ۱۳شیطان پس از آنکه تمام وسوسههای خود را به پایان رسانید مدتی او را تنها گذاشت.
۱۴عیسی با قدرت روحالقدس به ولایت جلیل برگشت و شهرت او سرتاسر آن ناحیه را پُر ساخت. ۱۵در کنیسههای آنها تعلیم میداد و همۀ مردم او را تعریف میکردند.
۱۶به این ترتیب به شهر ناصره، جایی که در آن کلان شده بود، آمد و در روز سَبَت مثل همیشه به کنیسه رفت و برای قرائت کلام خدا برخاست. ۱۷کتاب اشعیای نبی را به او دادند. کتاب را باز کرد و آن قسمتی را یافت که میفرماید: ۱۸«روح خداوند بر من است، او مرا مسح کرده است تا به بینوایان مژده دهم. مرا فرستاده است تا آزادی اسیران و بینایی کوران و رهایی ستمدیدگان را اعلام کنم ۱۹و سال فرخندۀ خداوند را اعلام نمایم.»
۲۰کتاب را بسته کرد و به سرپرست کنیسه داد و نشست. در کنیسه تمام چشمها به او دوخته شده بود. ۲۱او شروع به صحبت کرد و به ایشان گفت: «امروز در حالی که گوش میدادید، این نوشته تمام شده است.» ۲۲همۀ حاضران او را آفرین میگفتند و از کلمات فیض بخشی که میگفت تعجب مینمودند. آنها میگفتند: «مگر این مرد پسر یوسف نیست؟» ۲۳عیسی گفت: «بدون شک در مورد من این ضربالمثل را خواهید گفت کهای طبیب خود را شفا بده. شما همچنین خواهید گفت که ما شرح همۀ کارهایی را که تو در کَپَرناحوم کردهای شنیده ایم، همان کارها را در شهر خود انجام بده.» ۲۴عیسی ادامه داد و گفت: «در واقع هیچ پیامبری در شهر خود قبول نمیشود. ۲۵بیقین بدانید، در زمان الیاس که مدت سه سال و شش ماه آسمان بسته شد و قحطی سختی در تمام زمین بوجود آمد، بیوه زنان بسیاری در اسرائیل بودند. ۲۶با وجود این الیاس پیش هیچ یک از آنها فرستاده نشد، مگر پیش بیوه زنی در شهر زَرِفت صیدون. ۲۷همینطور در زمان الیشع نبی، جذامیان بسیاری در اسرائیل بودند ولی هیچکدام از آنها جز نعمان سُریانی شفا نیافت.» ۲۸از شنیدن این سخن همۀ حاضران در کنیسه غضبناک شدند. ۲۹آنها برخاستند و او را از شهر بیرون کردند و به لب تپهای که شهر بر روی آن ساخته شده بود بردند تا او را به پایین بیندازند. ۳۰اما او از میان آنها گذشت و رفت.
۳۱عیسی به کَپَرناحوم که یکی از شهرهای جلیل است آمد و مردم را در روز سَبَت تعلیم داد. ۳۲مردم از تعالیم او تعجب کردند، زیرا کلام او با قدرت ادا میشد. ۳۳در کنیسه مردی حضور داشت که دارای روح ناپاک بود. او با صدای بلند فریاد زد: ۳۴«ای عیسی ناصری، با ما چکار داری؟ آیا آمدهای ما را نابود کنی؟ تو را خوب میشناسم، ای قدوس خدا.» ۳۵عیسی او را ملامت کرد و فرمود: «خاموش شو و از او بیرون بیا.» روح ناپاک پس از آنکه آن مرد را در برابر مردم به زمین کوبید، بدون آنکه به او ضرری برساند او را ترک کرد. ۳۶همه متحیر شدند و به یکدیگر میگفتند: «این چه نوع فرمانی است؟ به ارواح ناپاک با اختیار و قدرت فرمان میدهد و آنها بیرون میروند.» ۳۷به این ترتیب شهرت او در تمام آن ناحیه پیچید.
۳۸عیسی از کنیسه بیرون آمد و به خانۀ شَمعون رفت. خشوی شَمعون به تب شدیدی مبتلا بود. از عیسی خواستند که به او کمک نماید. ۳۹عیسی بر بالین او ایستاد و با تندی به تب فرمان داد و تب او قطع شد و آن زن فوراً برخاست و به پذیرائی آنها مشغول شد. ۴۰هنگام غروب همۀ کسانی که بیمارانی مبتلا به امراض گوناگون داشتند آنها را پیش عیسی آوردند و او دست خود را بر یک یک آنها گذاشت و آنها را شفا داد. ۴۱ارواح ناپاک هم از عدۀ زیادی بیرون آمدند و فریاد میکردند: «تو پسر خدا هستی»، اما او آنها را سرزنش میکرد و اجازه نمیداد حرف بزنند زیرا آنها میدانستند که او مسیح وعده شده است.
۴۲وقتی سپیدۀ صبح دمید، عیسی از شهر خارج شد و به جای خلوتی رفت. اما مردم به سراغ او رفتند و وقتی به جایی که او بود رسیدند، کوشش میکردند از رفتن او جلوگیری نمایند. ۴۳اما او گفت: «من باید مژدۀ پادشاهی خدا را به شهرهای دیگر هم برسانم چون برای انجام همین کار فرستاده شدهام.» ۴۴به این ترتیب او پیام خود را در کنیسههای یهودیه اعلام میکرد.
۱یک روز عیسی در کنار بحیرۀ جنیسارت ایستاده بود و مردم به طرف او هجوم آورده بودند تا کلام خدا را از زبان او بشنوند. ۲عیسی ملاحظه کرد که دو کشتی در آنجا لنگر انداختهاند و ماهیگیران پیاده شده بودند تا تورهای خود را بشویند. ۳عیسی به یکی از کشتیهای که متعلق به شَمعون بود سوار شد و از او تقاضا کرد که کمی از ساحل دور شود و در حالی که در کشتی نشسته بود به تعلیم مردم پرداخت. ۴در پایان صحبت به شَمعون گفت: «به قسمتهای عمیق آب بران و تورهای تان را برای صید به آب بیندازید.» ۵شَمعون جواب داد: «ای استاد، ما تمام شب زحمت کشیدیم و اصلاً چیزی نگرفتیم، اما حالا که تو میفرمایی، من تورها را میاندازم.» ۶آنها چنین کردند و آنقدر ماهی صید کردند که نزدیک بود تورهای شان پاره شود. ۷پس به همکاران خود که در کشتی دیگر بودند اشاره کردند که به کمک آنها بیایند. ایشان آمدند و هر دو کشتی را از ماهی پُر کردند به طوریکه نزدیک بود غرق شوند. ۸وقتی شَمعون پِترُس متوجه شد که چه واقع شده است پیش عیسی زانو زد و عرض کرد: «ای خداوند، از پیش من برو چون من خطاکارم.» ۹او و همۀ همکارانش از صیدی که شده بود متحیر بودند. ۱۰همکاران او یعقوب و یوحنا، پسران زَبدی نیز همان حال را داشتند. عیسی به شَمعون فرمود: «نترس، از این پس مردم را صید خواهی کرد.» ۱۱به محض اینکه کشتیها را به خشکی آوردند، همه چیز را رها کردند و به دنبال او رفتند.
۱۲روزی عیسی در شهری بود، تصادفا مردی جذامی در آنجا حضور داشت. وقتی آن جذامی عیسی را دید به پای او افتاد و از او کمک خواسته گفت: «ای آقا، اگر بخواهی میتوانی مرا پاک کنی.» ۱۳عیسی دست خود را دراز کرد، او را لمس نمود و فرمود: «می خواهم، پاک شو.» فوراً جذام او برطرف شد. ۱۴عیسی به او امر فرمود که این موضوع را به کسی نگوید و افزود: «اما برو خود را به کاهن نشان بده و به خاطر پاک شدنت قربانیای را که موسی تعیین نموده است تقدیم کن تا برای همه مدرکی باشد.» ۱۵اما عیسی بیش از پیش در تمام آن ناحیه شهرت یافت وعدۀ زیادی گرد آمدند تا سخنان او را بشنوند و از ناخوشیهای خود شفا یابند، ۱۶اما او به خارج از شهر میرفت تا در تنهایی دعا کند.
۱۷روزی عیسی مشغول تعلیم بود و پیروان فرقۀ فریسی و معلمین شریعت که از تمام دهات جلیل و از یهودیه و اورشلیم آمده بودند، در دور او نشسته بودند و او با قدرت خداوند بیماران را شفا میداد. ۱۸در این هنگام چند مردی دیده شدند که شلی را روی تختی میآوردند. آنها کوشش میکردند او را به داخل بیاورند و در برابر عیسی به زمین بگذارند. ۱۹اما به علت زیادی جمعیت نتوانستند راهی پیدا کنند که او را به داخل آورند. بنابراین به بام رفتند و او را با تشک از راه چت پایین گذاشتند و در میان جمعیت در برابر عیسی قرار دادند. ۲۰عیسی وقتی ایمان آنها را دید فرمود: «ای دوست، گناهان تو بخشیده شد.» ۲۱علمای یهود و پیروان فرقۀ فریسی به یکدیگر میگفتند: «این کیست که حرفهای کفرآمیز میزند؟ چه کسی جز خدا میتواند گناهان را ببخشد؟» ۲۲اما عیسی افکار آنها را درک کرد و در جواب فرمود: «چرا چنین افکاری در ذهن خود میپرورانید؟ ۲۳آیا گفتن اینکه گناهان تو بخشیده شد، آسانتر است یا گفتن اینکه بلند شو و راه برو؟ ۲۴اما برای اینکه بدانید پسر انسان در روی زمین قدرت و اختیار آمرزیدن گناهان را دارد»، به آن مرد شل گفت: «به تو میگویم بلند شو، تشک خود را بردار و به خانه برو.» ۲۵او فوراً پیش چشم آنها روی پایهای خود برخاست، تشکی را که روی آن خوابیده بود برداشت و خدا را حمدگویان به خانه رفت. ۲۶همه غرق در حیرت شدند و خدا را حمد کردند و با ترس میگفتند: «امروز چیزهای عجیبی دیدیم.»
۲۷بعد از آنکه عیسی بیرون رفت متوجه جزیهگیری به نام لاوی شد که در محل وصول مالیات نشسته بود. به او فرمود: «بدنبال من بیا.» ۲۸او برخاست، همه چیز را واگذاشت و بدنبال او رفت. ۲۹لاوی برای عیسی در خانۀ خود مهمانی کلانی ترتیب داد. عدۀ زیادی از جزیهگیران و اشخاص دیگر با عیسی و شاگردانش سر دسترخوان نشسته بودند. ۳۰فریسی ها و علمای آنها از شاگردان عیسی ایراد گرفتند و گفتند: «چرا شما با جزیهگیران و خطاکاران میخورید و مینوشید؟» ۳۱عیسی به آنها جواب داد: «تندرستان احتیاج به طبیب ندارند بلکه بیماران محتاجند. ۳۲من نیامدهام تا پرهیزکاران را به توبه دعوت کنم، بلکه آمدهام تا خطا کاران را دعوت نمایم.»
۳۳آنها به او گفتند: «شاگردان یحیی بسیاری اوقات روزه میگیرند و دعا میکنند، شاگردان فریسی ها هم، چنین میکنند، اما شاگردان تو میخورند و مینوشند.» ۳۴عیسی به ایشان جواب داد: «آیا شما میتوانید رفقای داماد را در حالی که داماد با ایشان است به روزه گرفتن مجبور کنید؟ ۳۵اما ایامی خواهد آمد که داماد از ایشان گرفته خواهد شد، در آن روزها ایشان نیز روزه خواهند گرفت.»
۳۶همچنین برای آنها این مَثَل را نقل فرمود: «هیچکس از یک لباس نو تکهای پاره نمیکند تا با آن، لباس کهنهای را پینه کند. اگر چنین کند، هم آن لباس نو پاره میشود و هم پینۀ نو مناسب لباس کهنه نیست. ۳۷همچنین هیچکس شراب تازه را در مشکهای کهنه نمیریزد. اگر بریزد، شراب تازه مشکها را میترکاند، شراب به هدر میرود و مشکها نیز از بین خواهند رفت. ۳۸بلی، باید شراب تازه را در مشکهای نو ریخت. ۳۹هیچکس پس از نوشیدن شراب کهنه، شراب تازه نمیخواهد چون میگوید که شراب کهنه بهتر است.»
۱یک روز سَبَت عیسی از میان کشتزارهای گندم میگذشت. شاگردان او خوشههای گندم را میچیدند و در کف دستهای خود پاک میکردند و میخوردند. ۲بعضی از پیروان فرقۀ فریسی گفتند: «چرا شما کاری را که در روز سَبَت جایز نیست انجام میدهید؟» ۳عیسی جواب داد: «مگر نخواندهاید داود در وقتی که خود و یارانش گرسنه بودند چه کرد؟ ۴او به خانۀ خدا وارد شد و نان تقدیس شده را برداشت و خورد و به یاران خود نیز داد، در صورتیکه خوردن آن نانها برای هیچکس جز کاهنان جایز نیست.» ۵همچنین به ایشان فرمود: «پسر انسان صاحب اختیار روز سَبَت است.»
۶عیسی در روز سَبَت دیگر، به کنیسه رفت و مشغول تعلیم شد. و مردی در آنجا بود که دست راستش خشک شده بود. ۷علمای دین و فریسی ها متوجه بودند که ببینند آیا عیسی او را در روز سَبَت شفا خواهد داد تا مدرکی برضد او به دست آورند. ۸اما عیسی به افکار آنها پی برد و به مردی که دستش خشک شده بود فرمود: «برخیز و در میان بایست.» او برخاست و آنجا ایستاد. ۹عیسی به ایشان فرمود: «سؤالی از شما دارم: آیا در روز سَبَت نیکی کردن رواست یا بدی کردن؟ جان انسان را نجات دادن یا نابود کردن؟» ۱۰دور تا دور به همۀ آنها دید و به آن مرد فرمود: «دستت را دراز کن.» او دست خود را دراز کرد و دستش خوب شد. ۱۱اما آنها بسیار خشمگین شده در میان خود به گفتگو پرداختند که با عیسی چه میتوانند بکنند.
۱۲در آن روزها عیسی برای دعا به کوهستان رفت و شب را با دعا به درگاه خدا به صبح رسانید. ۱۳وقتی سپیدۀ صبح دمید شاگردان خود را خواست و از میان آنها دوازده نفر را انتخاب کرد و آنها را رسولان نامید: ۱۴شَمعون که به او لقب پِترُس داد و اندریاس برادر او، یعقوب و یوحَنا، فیلیپُس و بارتولما، ۱۵مَتی و توما، یعقوب پسر حَلفی و شَمعون معروف به فدایی، یهودا پسر یعقوب ۱۶و یهودای اسخریوطی که به وی خیانت کرد.
۱۷عیسی با آنها از کوه پایین آمد و در زمین همواری ایستاد. اجتماع بزرگی از شاگردان او و گروه کثیری از تمام نقاط یهودیه و اورشلیم و اطراف صور و صیدون حضور داشتند. ۱۸آنها آمده بودند تا سخنان او را بشنوند و از امراض خود شفا یابند. آن کسانی که گرفتار ارواح ناپاک بودند، شفا یافتند ۱۹و هر کسی در میان جمعیت کوشش میکرد دست خود را به عیسی بزند چون قدرتی که از او صادر میشد، همه را شفا میداد.
۲۰بعد به شاگردان خود چشم دوخت و گفت:
«خوشا بحال شما که فقیر هستید، پادشاهی خدا از آن شماست. ۲۱خوشا بحال شما که اکنون گرسنهاید، شما سیر خواهید شد. خوشا بحال شما که اکنون اشک میریزید، شما خندان خواهید شد. ۲۲خوشا بحال شما هرگاه بخاطر پسر انسان مردم از شما روی گردانند و شما را از بین خود بیرون کنند و شما را خوار سازند و یا به شما بد گویند. ۲۳در آن روز شاد باشید و از خوشی پایکوبی کنید چون بدون شک اجر بزرگ در عالم بالا خواهید داشت، زیرا پدران ایشان نیز درست به همینطور با پیامبران رفتار میکردند.
۲۴اما وای بحال شما ای ثروتمندان، شما ایام کامرانی خود را پشت سر گذاشتهاید. ۲۵وای بحال شما که اکنون سیر هستید، گرسنگی خواهید کشید. وای بحال شما که اکنون میخندید، شما ماتم خواهید گرفت و اشک خواهید ریخت. ۲۶وای بحال شما وقتی همه از شما تعریف میکنند. پدران ایشان درست همین کار را با پیامبران دروغین کردند.
۲۷اما به شما که سخن مرا میشنوید میگویم: به دشمنان خود محبت نمایید، به آنانی که از شما نفرت دارند نیکی کنید. ۲۸برای آنانی که به شما دشنام میدهند دعای خیر کنید. برای آنانی که با شما بدرفتاری میکنند دعا کنید. ۲۹وقتی کسی به صورت تو میزند طرف دیگر صورت خود را هم پیش او ببر. وقتی کسی چپن تو را میبرد، بگذار پیراهنت را هم ببرد. ۳۰به هر که چیزی از تو بخواهد ببخش و وقتی کسی آنچه را که مال توست میبرد، آن را باز مخواه. ۳۱با دیگران آنچنان رفتار کنید که میخواهید آنها با شما رفتار کنند.
۳۲اگر فقط کسانی را دوست بدارید که شما را دوست دارند برای شما چه افتخاری دارد؟ حتی خطاکاران هم دوستان خود را دوست دارند. ۳۳و اگر فقط به کسانی که به شما نیکی میکنند نیکی کنید برای شما چه افتخاری دارد؟ چون خطاکاران هم چنین میکنند. ۳۴و اگر فقط به کسی قرض بدهید که توقع پس گرفتن دارید دیگر چه افتخاری برای شما دارد؟ حتی خطاکاران هم، اگر بدانند تمام آن را پس خواهند گرفت، به یکدیگر قرض خواهند داد. ۳۵اما شما به دشمنان خود محبت نمایید و نیکی کنید و بدون توقع عوض، قرض بدهید که اجر بزرگ خواهید داشت و فرزندان خدای متعال خواهید بود، زیرا او نسبت به ناسپاسان و خطاکاران مهربان است. ۳۶پس همانطور که پدر شما رحیم است، رحیم باشید.
۳۷دیگران را بد نگویید تا شما را بد نگویند. ملامت نکنید تا ملامت نشوید. دیگران را ببخشید تا بخشیده شوید. ۳۸بدهید که به شما داده خواهد شد، پیمانۀ درست و فشرده و تکان داده شده و لبریز در دامن شما ریخته خواهد شد، زیرا با هر پیمانهای که به دیگران بدهید با همان پیمانه، عوض خواهید گرفت.»
۳۹همچنین مَثَلی برای ایشان آورد: «آیا یک کور میتواند عصاکش کور دیگری باشد؟ مگر هر دو در چاه نخواهند افتاد؟ ۴۰شاگرد، بالاتر از استاد خود نیست اما وقتی تحصیلات خود را به پایان برساند به پایۀ استاد خود خواهد رسید.
۴۱چرا به پَرِ کاهی که در چشم برادرت هست نگاه میکنی و هیچ در فکر چوبی که در چشم خود داری نیستی؟ ۴۲چطور میتوانی به برادرت بگویی: «ای برادر، اجازه بده آن پَرِ کاه را از چشمت بیرون بیاورم»، در صورتی که چوب داخل چشم خود را نمیبینی؟ ای ریاکار، اول چوب را از چشم خود بیرون بیاور، آن وقت درست خواهی دید که پَرِ کاه را از چشم برادرت بیرون بیاوری.
۴۳هرگز درخت خوب میوه بد و یا درخت بد میوه خوب ببار نیاورده است، ۴۴هر درختی از میوهاش شناخته میشود. از بوتههای خار، انجیر جمع نمیکنند و از خاربن انگور نمیچینند. ۴۵مرد نیکو از خزانۀ نیک درون خود نیکی ببار میآورد و مرد بد از خزانۀ بد درون خود بدی ببار میآورد، چون زبان از آنچه دل را پُر ساخته است سخن میگوید.
۴۶چرا پیوسته به من خداوندا خداوندا میگوئید ولی آنچه را که به شما میگویم انجام نمیدهید؟ ۴۷هرکه پیش من بیاید و آنچه را که میگویم بشنود و به آنها عمل کند به شما نشان میدهم مانند چه کسی است. ۴۸او مانند آن مردی است که برای ساختن خانۀ خود زمین را عمیق کند و تهداب آن را روی سنگ قرار داد. وقتی سیل آمد، دریا طغیان کرد و به آن خانه زد اما نتوانست آن را از جا بکند چون محکم ساخته شده بود. ۴۹اما هرکه سخنان مرا بشنود و به آن عمل نکند مانند مردی است که خانۀ خود را روی خاک بدون تهداب ساخت. وقتی که سیل به آن خانه زد، خانه غلتید و به کلی ویران شد!»
۱وقتی عیسی تمام این سخنان را به مردم گفت به شهر کَپَرناحوم رفت. ۲صاحبمنصبی در آنجا خادمی داشت که در نظرش بسیار گرامی بود. این خادم بیمار شد و نزدیک بود بمیرد. ۳آن صاحبمنصب دربارۀ عیسی چیزهائی شنیده بود. پس عدهای از رهبران یهود را پیش او فرستاد تا از او تقاضا نمایند بیاید و غلامش را شفا دهد. ۴ایشان نزد عیسی آمدند و با زاری گفتند: «او سزاوار این لطف تو است ۵چون ملت ما را دوست دارد و او بود که کنیسه را برای ما ساخت.» ۶عیسی با آنها به راه افتاد و وقتی به نزدیکیهای خانه رسید، آن صاحبمنصب دوستانی را با این پیغام فرستاد که: «ای آقا، بیش از آن به خودت زحمت نده. من لایق آن نیستم که تو به زیر سقف خانهام بیائی ۷و به همین سبب بود که روی آن را نداشتم شخصاً به خدمت تو بیایم. فقط فرمان بده و غلام من خوب خواهد شد، ۸زیرا من خود مأمور هستم و عساکر هم تحت فرمان خود دارم و به یکی میگویم «برو» میرود و به دیگری «بیا» میآید و به غلام میگویم «فلان کار را بکن» البته میکند.»
۹عیسی وقتی این را شنید تعجب کرد و به جمعیتی که پشت سرش میآمدند رو کرد و فرمود: «بدانید که من حتی در اسرائیل هم، چنین ایمانی ندیدهام.» ۱۰قاصدان به خانه برگشتند و غلام را سالم و تندرست یافتند.
۱۱فردای آن روز عیسی با شاگردان خود همراه جمعیت زیادی به شهری به نام نائین رفت. ۱۲همینکه به دروازۀ شهر رسید با مراسم جنازهای روبرو شد. شخصی که مرده بود، پسر یگانۀ یک بیوه زن بود. بسیاری از مردم شهر همراه آن زن بودند. ۱۳وقتی عیسی خداوند آن مادر را دید، دلش بحال او سوخت و فرمود: «دیگر گریه نکن.» ۱۴عیسی پیشتر رفت و دست خود را روی تابوت گذاشت و کسانی که تابوت را میبردند ایستادند. عیسی فرمود: «ای جوان به تو میگویم برخیز.» ۱۵آن مرده نشست و شروع به صحبت کرد و عیسی او را به مادرش سپرد. ۱۶همه ترسیدند و خدا را تمجید کرده گفتند: «پیامبر بزرگی در میان ما ظهور کرده است.» و همچنین میگفتند: «خدا آمده است تا قوم برگزیدۀ خود را رستگار سازد.» ۱۷خبر آنچه که عیسی کرده بود در سراسر ولایت یهودیه و همۀ اطراف آن منتشر شد.
۱۸یحیی نیز بوسیلۀ شاگردان خود از همۀ این امور باخبر شد. دو نفر از ایشان را خواست ۱۹و آنها را با این پیغام پیش عیسی خداوند فرستاد: «آیا تو آن کسی هستی که قرار است بیاید یا منتظر دیگری باشیم؟» ۲۰آن دو نفر پیش عیسی آمدند و عرض کردند: «یحیای تعمیددهنده، ما را پیش تو فرستاده است تا بداند: آیا تو آن کسی هستی که قرار است بیاید یا باید منتظر دیگری باشیم؟» ۲۱همان ساعت عیسی مردم بسیار را که گرفتار ناخوشیها، بلاها و ارواح ناپاک بودند، شفا داد و به نابینایان زیادی بینائی بخشید. ۲۲بعد به ایشان جواب داد: «بروید و آنچه را دیده و شنیدهاید به یحیی بگویید که چگونه کوران بینایی خود را باز مییابند، لنگان به راه میافتند، جذامیان پاک میشوند، کرها شنوا میگردند، مردگان زندگی را از سر میگیرند و بینوایان مژده را میشنوند. ۲۳خوشا بحال کسی که دربارۀ من شک نکند.»
۲۴بعد از آنکه قاصدان یحیی رفتند عیسی دربارۀ او برای مردم شروع به صحبت کرد و گفت: «وقتی به بیابان رفتید انتظار دیدن چه چیز را داشتید؟ نی نیزاری که از باد میلرزد؟ ۲۵برای دیدن چه چیز بیرون رفتید؟ مردی با لباسهای ابریشمی؟ بدون شک اشخاصی که لباسهای زیبا میپوشند و زندگی پُر تجملی دارند در قصرها بسر میبرند. ۲۶پس برای دیدن چه چیز بیرون رفتید؟ یک پیامبر؟ بلی، بدانید از پیامبر هم بالاتر. ۲۷او مردی است که دربارهاش نوشته شده است: «این است قاصد من که پیشاپیش تو میفرستم، او راه تو را پیش پایت آماده خواهد ساخت.» ۲۸بدانید که کسی بزرگتر از یحیی به دنیا نیامده است و با وجود این، کوچکترین شخص در پادشاهی خدا از او بزرگتر است.»
۲۹همۀ مردم و از جمله جزیهگیران سخنان عیسی را شنیدند و به سبب اینکه از دست یحیی، تعمید گرفته بودند خدا را برای عدالتش شکر میکردند. ۳۰اما فریسی ها و معلمان شریعت که تعمید یحیی را قبول نکرده بودند، نقشهای را که خدا برای آنها داشت رد کردند.
۳۱«مردم این زمانه را به چه چیز میتوانم تشبیه کنم؟ آنها به چه میمانند؟ ۳۲مانند کودکانی هستند که در بازار مینشینند و بر سر هم فریاد میکشند و میگویند: «برای شما نَی زدیم نرقصیدید! ناله کردیم، گریه نکردید!» ۳۳مقصد این است که یحیای تعمیددهنده آمد که نه نان میخورد و نه شراب مینوشید و شما میگفتید: «او دیوانه است.» ۳۴پسر انسان آمد، او هم میخورَد و هم مینوشد و شما میگوئید: «نگاه کنید، یک آدم پُرخور، میگسار و رفیق جزیهگیران و خطاکاران.» ۳۵با وجود این، درستی حکمت خداوند به وسیلۀ کسانی که آن را پذیرفتهاند به ثبوت میرسد.»
۳۶یکی از فریسی ها عیسی را برای صرف غذا دعوت کرد. او به خانۀ آن فریسی رفت و بر سر دسترخوان نشست. ۳۷در آن شهر زنی زندگی میکرد که رفتارش برخلاف اخلاق بود. چون او شنید که عیسی در خانۀ آن فریسی غذا میخورد در گلابدانی سنگی، روغنی معطر آورد. ۳۸پشت سر عیسی و کنار پاهای او قرار گرفت و گریه میکرد. چون اشکهایش پاهای عیسی را تر کرد، آنها را با موی خود خشک نمود و پاهای عیسی را میبوسید و به آنها روغن میمالید. ۳۹وقتی صاحب خانه یعنی آن فریسی این را دید پیش خود گفت: «اگر این مرد واقعاً پیامبر میبود میدانست این زنی که او را لمس میکند کیست و چطور زنی است، او یک زن بد کاره است.» ۴۰عیسی به فریسی گفت: «شمعون، مطلبی دارم برایت بگویم.» گفت: «بفرما، استاد.» ۴۱فرمود: «دو نفر از شخصی قرض گرفته بودند، یکی به او پنجصد سکۀ نقره قرضدار بود و دیگری پنجاه سکۀ نقره. ۴۲چون هیچیک از آن دو نفر چیزی نداشت که به او بدهد، طلبکار هر دو را بخشید. حالا کدامیک از آن دو او را بیشتر دوست خواهد داشت؟» ۴۳شمعون جواب داد: «گمان میکنم آن کسی که بیشتر به او بخشیده شد.» عیسی فرمود: «قضاوت تو درست است.» ۴۴و سپس رو به آن زن کرد و به شمعون فرمود: «این زن را میبینی؟ من به خانۀ تو آمدم ولی تو برای پاهایم آب نیاوردی. اما این زن پاهای مرا با اشک چشم شست و با موی خود خشک کرد. ۴۵تو هیچ مرا نبوسیدی اما این زن از وقتی که من وارد شدم از بوسیدن پاهایم دست برنمیدارد. ۴۶تو به سر من روغن نزدی اما او به پاهای من روغن معطر مالید. ۴۷بنابراین بدان که محبت فراوان او نشان میدهد که گناهان بسیارش آمرزیده شده است و کسی که کم بخشیده شده باشد، کم محبت مینماید.» ۴۸بعد به آن زن فرمود: «گناهان تو بخشیده شده است.»
۴۹دیگر مهمانان از یکدیگر میپرسیدند: «این کیست که حتی گناهان را هم میآمرزد؟» ۵۰اما عیسی به آن زن فرمود: «ایمان تو، تو را نجات داده است، بسلامت برو.»
۱بعد از آن عیسی شهر به شهر و ده به ده میگشت و مژدۀ پادشاهی خدا را اعلام میکرد. ۲دوازده حواری و عدهای از زنانی که از ارواح پلید و ناخوشیها رهائی یافته بودند با او همراه بودند. مریمِ معروف به مریم مجدلیه که از او هفت روح ناپاک بیرون آمده بود، ۳یونا همسر خوزا ـ ناظر هیرودیس ـ و سوسن و بسیاری کسان دیگر. این زنان از اموال خود به عیسی و شاگردانش کمک میکردند.
۴وقتی مردم از شهرهای اطراف به دیدن عیسی آمدند و جمعیت زیادی در اطراف او جمع شد، مَثَلی آورده گفت: ۵«دهقانی برای پاشیدن تخم بیرون رفت. وقتی تخم پاشید، مقداری از آن در راه افتاد و پایمال شد و پرندگان آنها را خوردند. ۶مقداری هم در زمین سنگلاخ افتاد و پس از آنکه رشد کرد به سبب کمبود رطوبت و آب خشک شد. ۷بعضی از دانهها داخل خارها افتاد و خارها با آنها رشد کرده آنها را خفه نمود. ۸بعضی از دانهها در خاک خوب افتادند و رشد کردند و صد برابر ثمر آوردند.» این را فرمود و با صدای بلند گفت: «اگر گوش شنوا دارید، بشنوید.»
۹شاگردان عیسی معنی این مَثَل را از او پرسیدند. ۱۰فرمود: «درک اسرار پادشاهی خدا به شما عطا شده است، اما این مطالب برای دیگران در قالب مَثَل بیان میشود: «تا نگاه کنند اما چیزی نبینند، بشنوند اما چیزی نفهمند.»
۱۱معنی و مفهوم این مَثَل از این قرار است: دانه، کلام خدا است. ۱۲دانههائی که در راه افتادند کسانی هستند که آن را میشنوند و سپس شیطان میآید و کلام را از دلهای شان میرباید مبادا ایمان بیاورند و نجات یابند. ۱۳دانههای کاشته شده در سنگلاخ به کسانی میماند که وقتی کلام را میشنوند با خوشی میپذیرند اما کلام در آنها ریشه نمیدواند. مدتی ایمان دارند اما در وقت آزمایشهای سخت از میدان بدر میروند. ۱۴دانههائی که در میان خارها افتادند بر کسانی دلالت میکند که کلام خدا را میشنوند اما با گذشت زمان، تشویش دنیا و مال و ثروت و خوشیهای زندگی، کلام را در آنها خفه میکند و هیچگونه ثمری نمیآورند. ۱۵اما دانههائی که در خاک خوب افتادند بر کسانی دلالت دارد که کلام خدا را با قلبی صاف و پاک میشوند و آن را نگه میدارند و با زحمتکشی، ثمرات فراوان ببار میآورند.
۱۶هیچ کس چراغ را روشن نمیکند تا آن را با تشت بپوشاند یا زیر تخت بگذارد. برعکس، آن را روی چراغدان میگذارد تا هرکه وارد شود نور آن را ببیند، ۱۷زیرا هر چه پنهان باشد آشکار میشود و هرچه زیر سرپوش باشد نمایان میگردد و پرده از رویش برداشته میشود. ۱۸پس متوجه باشید که چطور میشنوید زیرا به کسی که دارد بیشتر داده خواهد شد، اما آن کس که ندارد حتی آنچه را که به گمان خود دارد از دست خواهد داد.»
۱۹مادر و برادران عیسی برای دیدن او آمدند، اما به سبب زیادی جمعیت نتوانستند به او برسند. ۲۰به او گفتند: «مادر و برادرانت بیرون ایستادهاند و میخواهند تو را ببینند.» ۲۱عیسی جواب داد: «مادر من و برادران من آنانی هستند که کلام خدا را میشنوند و آن را بجا میآورند.»
۲۲در یکی از آن روزها عیسی با شاگردان خود سوار کشتی شد و به آنها فرمود: «به طرف دیگر بحیره برویم.» آنها به راه افتادند ۲۳و وقتی کشتی در حرکت بود عیسی به خواب رفت. در این وقت طوفان سختی در بحیره پدید آمد. آب، کشتی را پُر میساخت و آنها در خطر بزرگی افتاده بودند. ۲۴پیش او رفتند و بیدارش کرده گفتند: «ای استاد، ای استاد، چیزی نمانده که ما از بین برویم.» او از خواب برخاست و با تندی به باد و آبهای طوفانی فرمان سکوت داد. طوفان فرو نشست و همهجا آرام شد. ۲۵از آنها پرسید: «ایمان تان کجاست؟» آنها با حالت ترس و تعجب به یکدیگر میگفتند: «این مرد کیست که به باد و آب فرمان میدهد و آنها از او اطاعت میکنند؟»
۲۶به این ترتیب در سرزمین جَدَریان که مقابل ولایت جلیل است به خشکی رسیدند. ۲۷همینکه عیسی قدم به ساحل گذاشت با مردی از اهالی آن شهر روبرو شد که گرفتار ارواح ناپاک بود. مدتی زیاد نه لباسی پوشیده بود و نه در خانه زندگی کرده بود بلکه در میان مقبرهها بسر میبرد. ۲۸به محض این که عیسی را دید فریاد کرد و به پاهای او افتاد و با صدای بلند گفت: «ای عیسی، پسر خدای متعال، از من چه میخواهی؟ پیش تو زاری میکنم، مرا عذاب نده.» ۲۹زیرا عیسی به روح ناپاک فرمان داده بود که از آن مرد بیرون بیاید. آن روح ناپاک بارها بر او حملهور شده بود و مردم او را گرفته با زنجیرها و کندهها محکم نگاه میداشتند، اما هر بار زنجیرها را پاره میکرد و آن روح ناپاک او را به بیابانها میکشانید. ۳۰عیسی از او پرسید: «اسم تو چیست؟» جواب داد: «لِژیون (لشکر).» و این به آن سبب بود که ارواح ناپاک بسیاری او را گرفته بودند. ۳۱ارواح ناپاک از عیسی تقاضا کردند که آنها را به دوزخ نفرستد.
۳۲تصادفاً در آن نزدیکی، گلۀ بزرگ خوکی بود که در بالای تپه میچریدند و ارواح ناپاک از او در خواست کردند که اجازه دهد به داخل خوکها بروند. عیسی به آنها اجازه داد. ۳۳ارواح ناپاک از آن مرد بیرون آمدند و به داخل خوکها رفتند و آن گله از سراشیبی تپه به بحیره جست و غرق شد.
۳۴خوکبانان آنچه را که واقع شد دیدند و پا به فرار گذاشتند و این خبر را به شهر و اطراف آن رسانیدند. ۳۵مردم برای تماشا از شهر بیرون آمدند. وقتی پیش عیسی رسیدند مردی را که ارواح ناپاک از او بیرون رفته بودند، لباس پوشیده و سر عقل آمده پیش پای عیسی نشسته دیدند و ترسیدند. ۳۶شاهدان واقعه برای آنها شرح دادند که آن مرد چگونه شفا یافت. ۳۷بعد تمام مردم ناحیۀ جَدَریان از عیسی خواهش کردند که از آنجا برود زیرا بسیار ترسیدند. بنابراین عیسی سوار کشتی شد و به طرف دیگر بحیره بازگشت. ۳۸مردی که ارواح ناپاک از او بیرون آمده بودند اجازه خواست که با او برود اما عیسی به او اجازه نداد و گفت: ۳۹«به خانهات برگرد و آنچه را که خدا برای تو انجام داده است بیان کن.» آن مرد به شهر رفت و آنچه را که عیسی برای او انجام داده بود همهجا پخش کرد.
۴۰هنگامی که عیسی به طرف دیگر بحیره بازگشت مردم با گرمی از او استقبال کردند زیرا همه در انتظار او بودند. ۴۱در این وقت مردی که اسمش یایروس بود و سرپرستی کنیسه را به عهده داشت نزد عیسی آمد. خود را پیش پاهای عیسی انداخت و از او تقاضا کرد که به خانهاش برود، ۴۲زیرا دختر یگانهاش که تقریباً دوازده ساله بود در آستانۀ مرگ قرار داشت. وقتی عیسی در راه بود مردم از هر طرف به او فشار میآوردند. ۴۳در میان مردم زنی دیده میشد که مدت دوازده سال مبتلا به خونریزی بود و با اینکه تمام دارائی خود را به طبیبان داده بود هیچکس نتوانسته بود او را درمان نماید. ۴۴این زن از پشت سر آمد و لباس عیسی را لمس کرد و فوراً خونریزی او بند آمد. ۴۵عیسی پرسید: «کی به من دست زد؟» همگی انکار کردند و پِترُس گفت: «ای استاد، مردم دور تو را گرفتهاند و به تو فشار میآورند.» ۴۶اما عیسی فرمود: «کسی به من دست زد، چون احساس کردم نیرویی از من صادر شد.» ۴۷آن زن که فهمید شناخته شده است با ترس و لرز آمد و پیش پاهای او افتاد و در برابر همۀ مردم شرح داد که چرا او را لمس کرده و چگونه فوراً شفا یافته است. ۴۸عیسی به او فرمود: «دخترم، ایمانت تو را شفا داده است، بسلامت برو»
۴۹هنوز گرم صحبت بودند که مردی با این پیغام از خانۀ سرپرست کنیسه آمد: «دخترت مُرد. بیش از این استاد را زحمت نده.» ۵۰وقتی عیسی این را شنید، به یایروس فرمود: «نترس، فقط ایمان داشته باش، او خوب خواهد شد.» ۵۱هنگام ورود به خانه اجازه نداد کسی جز پِترُس و یوحنا و یعقوب و پدر و مادر آن دختر با او وارد شود. ۵۲همه برای آن دختر گریه و ماتم میکردند. عیسی فرمود: «دیگر گریه نکنید، او نمرده، خواب است.» ۵۳آنها فقط به او ریشخند میکردند، چون خوب میدانستند که او مُرده است. ۵۴اما عیسی دست دختر را گرفت و او را صدا زد و گفت: «ای دخترک، برخیز.» ۵۵روح او بازگشت و فوراً برخاست. عیسی به ایشان فرمود که به او خوراک بدهند. ۵۶والدین او بسیار تعجب کردند، اما عیسی با تأکید از آنها خواست که ماجرا را به کسی نگویند.
۱عیسی دوازده حواری را پیش خود خواست و به آنها قدرت و اختیار داد تا بر تمامی ارواح ناپاک چیره شوند و بیماریها را درمان نمایند. ۲آنها را فرستاد تا پادشاهی خدا را اعلام کنند و مردم را شفا دهند. ۳به آنها فرمود: «برای مسافرت هیچ چیز نبرید، نه چوبدستی، نه خرجین و نه نان و نه پول و هیچیک از شما نباید جامۀ اضافی داشته باشد. ۴هرگاه شما را در خانهای میپذیرند تا وقتی در آن شهر هستید در آن خانه بمانید. ۵اما کسانی که شما را نمیپذیرند، وقتی شهر شان را ترک میکنید برای عبرت آنها گرد و خاک آن شهر را هم از پاهای خود پاک کنید.» ۶به این ترتیب آنها به راه افتادند و آبادی به آبادی میگشتند و در همهجا بشارت میدادند و بیماران را شفا میبخشیدند.
۷در این روزها هیرودیس پادشاه از آنچه در جریان بود آگاهی یافت و سرگشته و پریشان شد چون عدهای میگفتند که یحیای تعمیددهنده زنده شده است. ۸عدهای نیز میگفتند که الیاس ظهور کرده، عدهای هم میگفتند یکی از پیامبران قدیم زنده شده است. ۹اما هیرودیس گفت: «من که خود فرمان دادم سر یحیی را بزنند، ولی این کیست که دربارۀ او این چیزها را میشنوم؟» و کوشش میکرد او را ببیند.
۱۰وقتی رسولان برگشتند گزارش کارهائی را که انجام داده بودند به عرض عیسی رسانیدند. او آنها را برداشت و به شهری به نام بیتسَیدا برد و نگذاشت کسی دیگر همراه ایشان برود. ۱۱اما مردم باخبر شدند و بدنبال او براه افتادند. ایشان را پذیرفت و برای ایشان دربارۀ پادشاهی خدا صحبت کرد و کسانی را که محتاج درمان بودند شفا داد. ۱۲نزدیک غروب، دوازده حواری پیش او آمدند و عرض کردند: «این مردم را رخصت بده تا به دهکدهها و کشتزارهای اطراف بروند و برای خود منزل و خوراک پیدا کنند، چون ما در اینجا در محل دورافتادهای هستیم.» ۱۳او جواب داد: «شما خود تان به آنها غذا بدهید.» اما شاگردان گفتند: «ما فقط پنج نان و دو ماهی داریم، مگر اینکه خود ما برویم و برای همۀ این جماعت غذا بخریم.» ۱۴آنها در حدود پنج هزار مرد بودند. عیسی به شاگردان فرمود: «اینها را به دستههای پنجاه نفری بنشانید.»
۱۵شاگردان این کار را انجام دادند و همه را نشانیدند. ۱۶بعد عیسی آن پنج نان و دو ماهی را گرفت، چشم به آسمان دوخت و برای آن خوراک سپاسگزاری کرد. سپس نانها را پاره کرد و به شاگردان داد تا پیش مردم بگذارند. ۱۷همه خوردند و سیر شدند و دوازده سبد از باقیماندۀ نان و ماهی جمع شد.
۱۸یک روز وقتی عیسی به تنهائی در حضور شاگردانش دعا میکرد از آنها پرسید: «مردم مرا کی میدانند؟» ۱۹جواب دادند: «بعضیها میگویند تو یحیای تعمیددهنده هستی، عدهای میگویند تو الیاس هستی و عدهای هم میگویند که یکی از پیامبران پیشین زنده شده است.» ۲۰عیسی فرمود: «شما مرا کی میدانید؟» پِترُس جواب داد: «مسیح خدا.»
۲۱بعد به آنها امر شدید کرد که این موضوع را به هیچکس نگویند ۲۲و ادامه داد: «لازم است که پسر انسان رنجهای سختی را بکشد و بزرگان یهود، سران کاهنان و علمای دین او را رد کنند و او کشته شود و در روز سوم باز زنده گردد.» ۲۳سپس به همه فرمود: «اگر کسی بخواهد پیرو من باشد باید دست از جان بشوید و همه روزه صلیب خود را بردارد و با من بیاید. ۲۴هر که بخواهد جان خود را حفظ کند آن را از دست خواهد داد اما هرکه به خاطر من جان خود را فدا کند آن را نگاه خواهد داشت. ۲۵برای آدمی چه فایده دارد که تمام جهان را بهدست بیاورد اما جان خود را از دست بدهد یا به آن ضرر برساند؟ ۲۶هر که از من و سخنان من عار داشته باشد پسر انسان نیز وقتی با جلال خود و جلال پدر و فرشتگان مقدس بیاید از او عار خواهد داشت. ۲۷بیقین بدانید از کسانی که در اینجا ایستادهاند عدهای هستند که تا پادشاهی خدا را نبینند طعم مرگ را نخواهند چشید.»
۲۸عیسی تقریباً یک هفته بعد از این موضوع، پِترُس، یوحنا و یعقوب را برداشت و برای دعا به بالای کوه رفت. ۲۹هنگامیکه به دعا مشغول بود، نمای چهرهاش تغییر کرد و لباسهایش از سفیدی میدرخشید. ۳۰ناگهان دو مرد یعنی موسی و الیاس در آنجا با او صحبت میکردند. ۳۱آنها با شان و شوکت ظاهر گشتند و دربارۀ مرگ او، یعنی آنچه که میبایست در اورشلیم به انجام رسد، صحبت میکردند. ۳۲در این موقع پِترُس و همراهان او به خواب رفته بودند، اما وقتی بیدار شدند و جلال او و آن دو مردی را که در کنار او ایستاده بودند مشاهده کردند. ۳۳در حالی که آن دو نفر از نزد عیسی میرفتند پِترُس به او عرض کرد: «ای استاد، چه خوب است که ما در اینجا هستیم! سه سایبان بسازیم، یکی برای تو، یکی برای موسی و یکی هم برای الیاس.» پِترُس بدون آنکه بفهمد چه میگوید این سخن را گفت. ۳۴هنوز حرفش تمام نشده بود که ابری آمد و بر آنها سایه افگند و وقتی ابر آنها را فرا گرفت شاگردان ترسیدند. ۳۵از ابر ندائی آمد: «این است پسر من و برگزیدۀ من، به او گوش دهید.» ۳۶وقتی آن ندا به پایان رسید، آنها عیسی را تنها دیدند. آن سه نفر خاموش ماندند و در آن روزها از آنچه دیده بودند چیزی به کسی نگفتند.
۳۷روز بعد وقتی از کوه پایین میآمدند جمعیت زیادی در انتظار عیسی بود. ۳۸ناگهان مردی از وسط جمعیت فریاد زد: «ای استاد، از تو التماس میکنم به پسر من، که یگانه فرزند من است، نظری بیاندازی. ۳۹روحی او را میگیرد و ناگهان فریاد میزند، کف از دهانش بیرون میآید و بدنش به تشنج افتاده میلرزد و با دشواری زیاد او را رها میکند. ۴۰از شاگردان تو تقاضا کردم که آن روح را بیرون کنند اما نتوانستند.» ۴۱عیسی جواب داد: «مردمان این روزگار، چقدر بیایمان و فاسد هستند! تا کی با شما باشم و شما را تحمل کنم؟ پسرت را به این جا بیآور.» ۴۲اما قبل از آنکه پسر به نزد عیسی برسد روح ناپاک او را به زمین زد و به تشنج انداخته تکان سختی داد. عیسی با تندی به روح ناپاک امر کرد خارج شود و آن پسر را شفا بخشید و به پدرش سپرد. ۴۳همۀ مردم از بزرگی خدا حیران ماندند.
در حالی که عموم مردم از تمام کارهای عیسی در حیرت بودند عیسی به شاگردان فرمود: ۴۴«این سخن مرا بخاطر بسپارید: پسر انسان به دست آدمیان تسلیم خواهد شد.» ۴۵اما آنها نفهمیدند چه میگوید. مقصد عیسی بطوری برای آنها پوشیده بود که آن را نفهمیدند و میترسیدند آن را از او بپرسند.
۴۶مباحثهای در میان آنها درگرفت که کی بین آنها از همه بزرگتر است. ۴۷عیسی فهمید که در ذهن شان چه افکاری میگذرد، پس کودکی را گرفت و او را در کنار خود قرار داد ۴۸و به آنها فرمود: «هرکه این کودک را به نام من بپذیرد مرا پذیرفته است و هرکه مرا بپذیرد فرستندۀ مرا پذیرفته است، زیرا در بین شما آن کسی بزرگتر است که از همه کوچکتر میباشد.»
۴۹یوحنا عرض کرد: «ای استاد، ما مردی را دیدیم که با ذکر نام تو ارواح ناپاک را بیرون میکرد اما چون از ما نبود کوشش کردیم مانع کار او شویم.» ۵۰عیسی به او فرمود: «با او کاری نداشته باشید زیرا هر که ضد شما نباشد با شماست.»
۵۱چون وقت آن رسید که عیسی به آسمان برده شود با عزمی محکم رو به اورشلیم نهاد ۵۲و قاصدانی پیشاپیش خود فرستاد. آنها حرکت کردند و به دهکدهای در سرزمین سامریان وارد شدند تا برای او تدارک ببینند. ۵۳اما مردمان آن ده نمیخواستند از او پذیرائی کنند، زیرا معلوم بود که او عازم اورشلیم است. ۵۴وقتی یعقوب و یوحنا، شاگردان او، این جریان را دیدند گفتند: «خداوندا، آیا میخواهی بگوئیم از آسمان آتشی ببارد و همۀ آنها را بسوزاند؟» ۵۵اما او برگشت و آنها را ملامت کرد ۵۶و روانۀ دهکدۀ دیگری شدند.
۵۷در بین راه مردی به او عرض کرد: «هر جا بروی من به دنبال تو میآیم.» ۵۸عیسی جواب داد: «روباهان، لانه و پرندگان، آشیانه دارند اما پسر انسان هیچ جائی ندارد که درآن استراحت کند.» ۵۹عیسی به شخص دیگری فرمود: «بامن بیا.» اما او جواب داد: «ای آقا، بگذار اول بروم پدرم را به خاک بسپارم.» ۶۰عیسی فرمود: «بگذار مردگان، مردگان خود را به خاک بسپارند، تو برو و پادشاهی خدا را در همهجا اعلام نما.» ۶۱شخص دیگری گفت: «ای آقا، من با تو خواهم آمد اما اجازه بفرما اول با خانوادهام خداحافظی کنم.» ۶۲عیسی به او فرمود: «کسی که در وقت قلبه به پشت سر ببیند لیاقت آن را ندارد که برای پادشاهی خدا خدمت کند.»
۱بعد از این، عیسی خداوند، هفتاد نفر دیگر را تعیین فرمود و آنها را دو نفر دو نفر پیشاپیش خود به شهرها و نقاطی که در نظر داشت از آنها دیدن نماید فرستاد. ۲به آنها فرمود: «محصول فراوان است اما کارگر کم، پس از صاحب محصول تقاضا کنید که کارگرانی برای جمعآوری محصول بفرستد. ۳بروید و بدانید که من شما را مثل برهها در بین گرگها میفرستم. ۴هیچ کیسه یا خرجین یا بوت با خود نبرید و در بین راه با کسی سلام و علیک نکنید. ۵به هر خانهای که داخل میشوید اولین کلام شما این باشد: «سلام بر این خانه باد.» ۶اگر کسی اهل صلح و صفا در آنجا باشد: سلام شما بر او قرار خواهد گرفت وگرنه آن سلام به خود شما باز خواهد گشت. ۷در همان خانه بمانید و از آنچه پیش شما میگذارند بخورید و بنوشید، زیرا کارگر مستحق مزد خود است. خانه به خانه نگردید. ۸وقتی به شهری وارد میشوید و از شما استقبال میکنند، غذایی را که برای شما تهیه میکنند بخورید. ۹بیماران آنجا را شفا دهید و بگوئید: «پادشاهی خدا به شما نزدیک شده است.» ۱۰وقتی به شهری وارد میشوید و روی خوشی به شما نشان نمیدهند به داخل کوچههای آن شهر بروید و بگویید: ۱۱«خاکی را هم که از شهر شما به پاهای ما چسبیده است، پیش روی شما پاک میکنیم ولی این را بدانید که پادشاهی خدا نزدیک شده است.» ۱۲بدانید که روز آخر برای سدوم بیشتر قابل تحمل خواهد بود تا برای آن شهر.
۱۳وای بر تو ای خورَزین، وای بر تو ای بیتسَیدا، اگر معجزاتی که در شما انجام شد در صور و صیدون میشد مدتها پیش از این، خطِ بینی کشیده، خاکسترنشین میشدند، و توبه میکردند. ۱۴ولی روز داوری برای صور و صیدون بیشتر قابل تحمل خواهد بود تا برای شما. ۱۵و اما تو ای کَپَرناحوم، میخواستی سر به آسمان بکشی؟ به دوزخ سرنگون خواهی شد. ۱۶هرکه به شما گوش دهد، به من گوش داده است؛ هرکه شما را رد کند مرا رد کرده است و هرکه مرا رد کند فرستندۀ مرا رد کرده است.»
۱۷آن هفتاد شاگرد، خوش و خرم بازگشتند و عرض کردند: «خداوندا، با ذکر نام تو حتی ارواح ناپاک تسلیم ما میشوند!» ۱۸عیسی جواب داد: «من دیدم چطور شیطان مانند برق از آسمان سقوط کرد. ۱۹من به شما قدرت دادهام که مارها و گژدمها و تمام قوای دشمن را پایمال نمائید و هرگز هیچ چیز به شما صدمهای نخواهد رسانید، ۲۰ولی از این که ارواح تسلیم شما میشوند خوشی نکنید، بلکه شاد باشید که نامهای شما در عالم بالا ثبت شده است.»
۲۱در آن لحظه روحالقدس خوشی بزرگی به عیسی بخشید و عیسی گفت: «ای پدر، ای خداوند آسمان و زمین، تو را سپاس میگویم که این چیزها را از خردمندان و دانایان پنهان نموده به کودکان آشکار ساختی، بلی ای پدر، ارادۀ تو چنین بود.
۲۲پدر همه چیز را در اختیار من گذاشته است. فقط پدر میداند که پسر کیست و همچنین فقط پسر و کسانی که پسر بخواهد پدر را به آنها آشکار سازد میدانند پدر کیست.»
۲۳عیسی رو به شاگردان خود کرد و بطور خصوصی گفت: «خوشابحال آن چشمانی که آنچه را شما میبینید، میبینند. ۲۴بدانید پیامبران و پادشاهان بسیاری آرزو میکردند که آنچه را شما میبینید ببینند، اما ندیدند و آنچه را شما میشنوید بشنوند اما نشنیدند.»
۲۵روزی یکی از معلمین شریعت آمد و از راه امتحان از او پرسید: «ای استاد، چه باید بکنم تا وارث زندگی ابدی شوم؟» ۲۶عیسی به او فرمود: «در تورات چه نوشته شده؟ آن را چطور تفسیر میکنی؟» ۲۷او جواب داد: «با تمام دل و تمام جان و تمام قدرت و تمام ذهن خود خداوند، خدای خود را دوست بدار و همسایهات را مانند خودت محبت نما.» ۲۸عیسی فرمود: «درست جواب دادی. این کار را بکن که زندگی خواهی داشت.» ۲۹اما او برای اینکه نشان دهد آدم بیغرضی است به عیسی گفت: «همسایۀ من کیست؟» ۳۰عیسی چنین جواب داد: «مردی که از اورشلیم به اریحا میرفت، به دست راهزنان افتاد. راهزنان او را برهنه نمودند و لت و کوب کردند و بحال نیم مرده انداختند و رفتند. ۳۱اتفاقاً کاهنی از همان راه میگذشت، اما وقتی او را دید از طرف دیگر جاده رفت. ۳۲همچنین یک لاوی (خادم کاهن) به آن محل رسید و وقتی او را دید از طرف دیگر عبور کرد. ۳۳پس از آن یک مسافر از قوم سامری به او رسید و وقتی او را دید دلش بحال او سوخت. ۳۴نزد او رفت، زخمهایش را با شراب شست و بر آنها روغن مالید و بست. بعد او را برداشته سوار چهار پای خود کرد و به کاروانسرایی برد و در آنجا از او پرستاری کرد. ۳۵روز بعد دو سکۀ نقره درآورد و به صاحب کاروانسرا داد و گفت: «از او پرستاری کن و اگر بیشتر از این خرج کردی وقتی برگردم به تو میدهم.» ۳۶به عقیدۀ تو کدامیک از این سه نفر همسایۀ آن مردی که به دست دزدان افتاد به حساب میآید؟» ۳۷جواب داد: «آن کسی که به او دلسوزی کرد.» عیسی فرمود: «برو مثل او رفتار کن.»
۳۸در جریان سفر آنها، عیسی به دهکدهای آمد و در آنجا زنی به نام مرتا او را در خانۀ خود پذیرفت. ۳۹آن زن خواهری به نام مریم داشت که پیش پاهای عیسی خداوند نشست و به سخنان او گوش میداد. ۴۰در این وقت مرتا به خاطر کارهای زیادی که داشت پریشان بود. پس پیش عیسی آمد و عرض کرد: «خداوندا، هیچ در فکر این نیستی که خواهر من مرا در کار پذیرایی تنها مانده است؟ آخر به او بگو بیاید به من کمک کند.» ۴۱اما عیسی خداوند جواب داد: «ای مرتا، ای مرتا، تو برای چیزهای بسیار پریشان و ناراحت هستی. ۴۲اما فقط یک چیز لازم است: آن چه مریم انتخاب کرده از همه بهتر است و از او گرفته نخواهد شد.»
۱روزی عیسی در محلی به دعا مشغول بود. وقتی از دعا فارغ شد یکی از شاگردان به او گفت: «خداوندا، همانطور که یحیی به شاگردان خود یاد داده است، تو هم دعاکردن را به ما یاد بده.» ۲عیسی به ایشان فرمود: «هر وقت دعا میکنید بگویید:
ای پدر، نام تو مقدس باد، پادشاهی تو بیاید. ۳نان روزانۀ ما را هر روز به ما بده ۴و گناهان ما را ببخش، زیرا ما نیز همه کسانی را که به ما بدی کردهاند میبخشیم و ما را از وسوسهها دور نگهدار.»
۵سپس به ایشان گفت: «فرض کنید که یکی از شما دوستی داشته باشد و نیمه شب پیش آن دوست برود و بگوید: «ای دوست، سه دانه نان به من قرض بده. ۶یکی از دوستانم که در سفر بود به خانۀ من داخل شده است و چیزی ندارم پیش او بگذارم.» ۷و او از داخل جواب بدهد: «مزاحم من نشو! حالا در قفل شده است و من و اولادم به رختخواب رفتهایم و نمیتوانم برخیزم تا چیزی به تو بدهم.» ۸بدانید که حتی اگر از روی رفاقت برای او حاضر نکند، همان اصرار، او را وادار خواهد کرد که برخیزد و هرچه را دوستش احتیاج دارد به او بدهد.
۹پس به شما میگویم تقاضا کنید که به شما داده خواهد شد، بجوئید که پیدا خواهید کرد، بکوبید که در به روی شما باز خواهد شد. ۱۰چون هرکه بخواهد به دست میآورد و هرکه بجوید پیدا میکند و هرکه بکوبد در برویش باز میشود. ۱۱آیا در میان شما پدری هست که وقتی که پسرش از او ماهی بخواهد به عوض ماهی، ماری در دستش بگذارد. ۱۲یا وقتی تخم مرغ بخواهد گژدمی به او بدهد؟ ۱۳پس اگر شما با اینکه خود خطا کار هستید میدانید چگونه چیزهای خوب را به فرزندان تان بدهید، چقدر بیشتر پدر آسمانی، روحالقدس را به آنانی که از او تقاضا میکنند عطا خواهد فرمود!»
۱۴عیسی یک روح گنگ را از شخصی بیرون میکرد و وقتی روح ناپاک بیرون آمد مرد گنگ شروع به حرف زدن کرد و مردم حیرت کردند. ۱۵اما بعضیها گفتند: «او بوسیلۀ بَعلزِبول، رئیس شیاطین، ارواح ناپاک را بیرون میراند.» ۱۶دیگران از راه امتحان از او تقاضای معجزه آسمانی کردند. ۱۷اما او افکار آنها را درک کرد و فرمود: «هر سلطنتی که بر ضد خودش تقسیم شود رو به خرابی میگذارد و خانوادهای که دو دستگی در آن باشد سقوط خواهد کرد. ۱۸همچنین اگر شیطان برضد خود تفرقه بیندازد سلطنتش چطور برقرار خواهد ماند؟ بهر صورت شما ادعا دارید که من بوسیله بَعلزِبول ارواح ناپاک را بیرون میرانم. ۱۹اگر من بوسیلۀ بَعلزِبول ارواح ناپاک را بیرون میرانم یاران خود شما به چه وسیله آنها را بیرون میرانند؟ آنها ادعای شما را رد خواهند کرد. ۲۰اما اگر با قدرت خداست که من ارواح ناپاک را بیرون میرانم، بیقین بدانید که پادشاهی خدا به شما رسیده است.
۲۱وقتی مرد زورمندی که کاملاً مسلح است از قلعۀ خود نگهبانی میکند دارایی او در امان است. ۲۲اما وقتی کسی زورمندتر از او به او حمله کند او را از پای در میآورد و تیرها و زرهی را که تکیهگاه او هستند میبرد و دارائیش را تاراج میکند.
۲۳هرکه با من نباشد بر ضد من است و هرکه با من جمع نکند پراگنده میسازد.
۲۴وقتی روح ناپاکی از کسی بیرون میآید در جستجوی استراحتگاهی در بیابانهای بیآب و علف سرگردان میشود. وقتی جایی را پیدا نمیکند میگوید: «به منزلی که از آن بیرون آمدم باز میگردم.» ۲۵پس برمیگردد و آن خانه را جارو شده و منظم و مرتب میبیند. ۲۶او میرود و هفت روح بدتر از خود را جمع میکند و آنها همه وارد میشوند و جای میگیرند و در آخر، حال و روز آن مرد از گذشتهاش بدتر میشود.»
۲۷در حالی که عیسی صحبت میکرد، زنی از میان جمعیت با صدایی بلند گفت: «خوشا بحال آن مادری که تو را زایید و به تو شیر داد.» ۲۸اما او فرمود: «خوشا بحال آن کسانی که کلام خدا را بشنوند و آن را بجا بیاورند.»
۲۹وقتی مردم در اطراف عیسی ازدحام کردند او به صحبت خود چنین ادامه داد: «مردمان این زمانه چقدر شریرند! آنها معجزه میخواهند، اما تنها معجزهای که به ایشان داده خواهد شد معجزۀ یونس نبی است، ۳۰چون همانطور که یونس برای مردم نینوا نشانهای بود، پسر انسان نیز برای مردم این زمان نشانۀ دیگری خواهد بود. ۳۱در روز داوری، ملکه جنوب با مردم این روزگار زنده خواهد شد و آنها را متهم خواهد ساخت، چون او از آن سر دنیا آمد تا حکمت سلیمان را بشنود، و شما بدانید آنکه در اینجاست از سلیمان بزرگتر است. ۳۲مردم نینوا در روز داوری با مردم این روزگار زنده خواهند شد و برضد آنها شهادت خواهند داد چون مردم نینوا در اثر پیام یونس توبه کردند و آنکه در اینجاست از یونس بزرگتر است.
۳۳هیچکس چراغ را روشن نمیکند که آن را پنهان کند یا زیر تشت بگذارد، بلکه آن را روی چراغدان قرار میدهد تا کسانی که وارد اطاق میشوند نور را ببینید. ۳۴چراغ بدن تو چشم توست. وقتی چشمانت سالم هستند تمام وجود تو روشن است اما وقتی چشمهایت معیوب باشند تو در تاریکی هستی. ۳۵پس چشمان خود را باز کن مبادا نوری که داری تاریکی باشد. ۳۶اگر تمام وجود تو روشن باشد و هیچ قسمت آن در تاریکی نباشد وجود تو چنان نورانی خواهد بود که گویی چراغی نور خود را بر تو میدرخشاند.»
۳۷وقتی عیسی به صحبت خود خاتمه داد، یکی از پیروان فرقۀ فریسی، او را به صرف غذا دعوت کرد. او وارد شد و نشست. ۳۸فریسی با تعجب ملاحظه کرد، که عیسی پیش از غذا دستهای خود را نشست. ۳۹اما عیسی خداوند به او گفت: «ای فریسی ها، شما بیرون پیاله و بشقاب را میشویید در صورتی که در درون خود چیزی جز حرص و شرارت ندارید. ۴۰ای احمقها، آیا آن کسی که بیرون را ساخت درون را هم نساخت؟ ۴۱از آنچه درون ظرفها دارید، خیرات کنید که همهاش برای شما پاک خواهد شد.
۴۲وای بحال شما ای پیروان فرقۀ فریسی، شما از نعناع و پودینه و انواع ادویه ده یک میدهید، اما از اجرای عدالت و محبت به خدا غافل هستید. اینها چیزهایی است که شما باید بدون غافل ماندن از چیزهای دیگر به عمل آورید.
۴۳وای بحال شما ای فریسی ها، شما صدر مجلس را در کنیسهها و سلام و تعارف را در بازارها دوست دارید. ۴۴وای بحال شما! شما مانند قبرهایی هستید که هیچ نشانهای روی آنها نیست و مردم ندانسته و ناشناخته روی آنها راه میروند.»
۴۵یکی از معلمان شریعت در جواب عیسی گفت: «ای استاد، وقتی چنین حرفهایی میزنی به ما هم برمیخورد.» ۴۶عیسی در جواب فرمود: «بلی، ای معلمان شریعت، وای بحال شما نیز، چون بارهای بسیار سنگین بر دوش مردم میگذارید و خود تان یک انگشت هم به آن بار نمیزنید. ۴۷وای بحال شما که مقبرههای پیامبرانی را که پدران شما کشتند میسازید ۴۸و به این وسیله اعمال پدران تان را تائید و تصدیق میکنید، چون آنها مرتکب آن قتلها شدند و شما اینها را بنا میکنید. ۴۹این است که حکمت خدا میفرماید: «برای ایشان پیامبران و رسولان میفرستم، بعضی را میکشند و بعضی را آزار میرسانند»، ۵۰تا مردم این زمانه مجبور شوند جواب خون تمام پیامبرانی را که از اول پیدایش دنیا ریخته شده است بدهند، ۵۱از خون هابیل گرفته تا خون زکریا که بین قربانگاه و مکان مقدس عبادتگاه هلاک شد. بلی، بدانید که مردم این روزگار جواب همه آنها را خواهند داد.
۵۲وای بحال شما ای معلمان شریعت، شما کلید در معرفت را برمیدارید، خود تان داخل نمیشوید و آنانی را هم که میخواهند داخل شوند، نمیگذارید.»
۵۳وقتی عیسی از آن خانه بیرون رفت علمای دین و فریسی ها با خشم و غضب دور او را گرفتند و او را در موضوعات بسیار سؤالپیچ نمودند ۵۴و در کمین بودند که او را با سخنان خودش به دام بیندازند.
۱در این هنگام جمعیتی که هزاران هزار نفر میشد گرد آمده بود به طوری که یکدیگر را زیر پا میکردند. عیسی پیش از همه با شاگردان خود شروع به سخن کرده گفت: «از خمیرمایۀ فریسی ها یعنی منافقت آنها احتیاط کنید. ۲هرچه پوشیده است عاقبت پرده از رویش برداشته خواهد شد و هرچه پنهان است آشکار خواهد شد. ۳بنابراین آنچه را که در تاریکی گفتهاید، در روشنایی روز شنیده خواهد شد و آنچه را که پشت درهای بسته نجوا کردهاید، روی بامها اعلام خواهد شد.
۴به شما که دوستان من هستید میگویم: از کسانی که بدن را میکشند و بعد از آن کار دیگری از دست شان برنمیآید نترسید. ۵شما را آگاه میسازم که از چه کسی باید بترسید: از آن کسی بترسید که پس از کشتن، اختیار دارد به جهنم اندازد. بلی، میگویم از او باید ترسید.
۶آیا قیمت پنج گنجشک دو روپیه نمیباشد؟ اما هیچکدام از آنها از نظر خدا دور نیست. ۷علاوه بر این حتی موهای سر شما تماماً شمرده شده است. هیچ نترسید، شما از گنجشکهای بیشمار بیشتر ارزش دارید!
۸بدانید: هر که در برابر مردم خود را از من بداند پسر انسان در برابر فرشتگان خدا او را از خود خواهد دانست. ۹اما هرکه در برابر مردم بگوید که مرا نمیشناسد در حضور فرشتگان خدا ناشناس محسوب خواهد شد.
۱۰هرکه کلمهای بر ضد پسر انسان بگوید بخشیده خواهد شد اما برای آن کسی که به روحالقدس بد بگوید بخشیده نخواهد شد.
۱۱وقتی شما را به کنیسهها و محاکم و به حضور فرمانروایان میآورند نگران نباشید که چطور از خود دفاع کنید و چه بگوئید، ۱۲چون در همان ساعت روحالقدس به شما نشان میدهد که چه بگویید.»
۱۳مردی از میان جمعیت به عیسی گفت: «ای استاد، به برادر من بگو ارث خانواده را با من تقسیم کند.» ۱۴جواب داد: «ای مرد، کی مرا در میان شما قاضی و حَکَم قرار داده است؟» ۱۵بعد به مردم فرمود: «هوشیار باشید. از هر نوع چشمگرسنگی و طمع، خود را دور بدارید، زیرا زندگی واقعی را ثروت فراوان، تشکیل نمیدهد.» ۱۶سپس برای ایشان این مَثَل را آورده گفت: «مردی زمینی داشت که محصول فراوانی آورد. ۱۷با خود فکر کرد که: «چه کنم؟ جا ندارم که محصول خود را انبار کنم.» ۱۸سپس گفت: «خوب، فهمیدم چکار کنم، انبارها را خراب میکنم و آنها را بزرگتر میسازم. غله و سایر اجناسم را جمعآوری میکنم. ۱۹آن وقت به خود میگویم: ای جان من، تو به فراوانی چیزهای خوب جمع کردهای که برای سالیان درازی کفایت میکند، آسوده باش، بخور و بنوش و خوش بگذران.» ۲۰اما خدا به او فرمود: «ای احمق، همین امشب باید جانت را تسلیم کنی، پس آنچه اندوختهای مال کی خواهد بود؟» ۲۱این است عاقبت مردی که برای خود ثروت میاندوزد ولی پیش خدا مفلس است.»
۲۲به شاگردان فرمود: «به این سبب است که به شما میگویم: به خاطر زندگی، نگران غذا و برای بدن، نگران لباس نباشید، ۲۳زیرا زندگی بالاتر از غذا و بدن بالاتر از لباس است. ۲۴به زاغها فکر کنید: نه میکارند و نه درو میکنند، نه انبار دارند و نه کاهدان، ولی خدا به آنها روزی میدهد و شما خیلی بیشتر از پرندگان ارزش دارید! ۲۵آیا یکی از شما میتواند با نگرانی ساعتی به طول عمر خود بیفزاید؟ ۲۶پس اگر شما کاری به این کوچکی را هم نمیتوانید بکنید چرا در مورد بقیۀ چیزها نگران هستید؟
۲۷در رشد و نموی سوسنها تأمل کنید: نه میریسند و نه میبافند، ولی بدانید که حتی سلیمان هم با آن همه حشمت و جلال مثل یکی از آنها آراسته نشد، ۲۸باری، اگر خدا علفی را که امروز در صحرا میروید و فردا در تنور سوخته میشود چنین میآراید چقدر بیشتر ای کم ایمانان شما را خواهد پوشانید! ۲۹برای آنچه میخورید و مینوشید اینقدر تشویش نکنید و نگران نباشید، ۳۰چون اینها تماماً چیزهایی است که مردم این دنیا دنبال میکنند. اما شما پدری دارید که میداند به آنها محتاجید. ۳۱شما پادشاهی او را هدف خود قرار دهید و بقیۀ چیزها به شما نیز داده خواهد شد.
۳۲ای گلۀ کوچک، هیچ نترسید، زیرا خوشی پدر شما در این است که آن پادشاهی را به شما عطا کند. ۳۳آنچه دارید بفروشید و به فقرا بدهید و برای خود بکسهایی آماده کنید که کهنه نمیشود و گنجی در آن عالم ذخیره نمائید که هیچ کم نمیشود و هیچ دزدی نمیتواند به آن دستبرد بزند و موریانه آن را تباه نمیکند، ۳۴زیرا اموال شما هر کجا باشد دل شما هم آنجا خواهد بود.
۳۵با کمرهای بسته و چراغهای روشن آمادۀ کار باشید. ۳۶مانند اشخاصی باشید که منتظر آمدن ارباب خود از یک مجلس عروسی هستند و حاضرند که هر وقت برسد و در را بکوبد، او را به داخل بیاورند. ۳۷خوشا به حال خادمانی که وقتی ارباب شان میآید آنها را چشم به راه ببیند. بیقین بدانید که کمر خود را خواهد بست، آنها را بر سردسترخوان خواهد نشانید و به خدمت آنها خواهد پرداخت، ۳۸چه نیمه شب باشد و چه قبل از سپیدهدم، خوشا به حال آنها اگر وقتی ارباب شان میآید ملاحظه کند که آنها چشم به راه هستند. ۳۹خاطرجمع باشید، اگر صاحب خانه میدانست که دزد چه ساعتی میآید، نمیگذاشت وارد خانهاش بشود. ۴۰پس آماده باشید چون پسر انسان در ساعتی میآید که شما کمتر انتظار آن را دارید.»
۴۱پِترُس عرض کرد: «خداوندا، آیا مقصد تو از این مثال تنها ما هستیم یا برای همه است؟» ۴۲عیسی خداوند فرمود: «خوب، کیست آن ناظر امین و با تدیبر که اربابش او را مقرر کند تا نوکرانش را اداره نماید و در وقت مناسب جیرۀ آنها را بدهد؟ ۴۳خوشا به حال آن غلامی که وقتی اربابش میآید او را سر کار خود ببیند. ۴۴بیقین بدانید که اربابش او را ناظر همۀ املاک خود خواهد کرد. ۴۵اما اگر آن غلام به خود بگوید: «ارباب به این زودی نخواهد آمد» و دست به آزار غلامان و کنیزان بزند و بخورد و بنوشد و مستی کند، ۴۶یک روز که آن غلام انتظارش را ندارد و در ساعتی که او نمیداند ارباب خواهد رسید و او را تکهتکه خواهد کرد و به این ترتیب او جزو نامطیعان خواهد شد.
۴۷غلامی که خواستههای ارباب خود را میداند و با وجود این برای اجرای آنها هیچ اقدامی نمیکند با قمچین ضربههای بسیار خواهد خورد. ۴۸اما کسی که از خواستههای اربابش بیخبر است و مرتکب عملی میشود که سزاور تنبیه میباشد ضربههای کمتری خواهد خورد. هرگاه به کسی زیاده داده شود از او زیاد مطالبه خواهد شد و هرگاه به کسی زیادتر سپرده شود از او زیادتر مطالبه خواهد شد.
۴۹من آمدهام تا برروی زمین آتشی روشن کنم و ای کاش زودتر از این روشن میشد. ۵۰من تعمیدی در پیش دارم که باید اجرا شود و تا زمان انجام آن چقدر زیر فشار هستم! ۵۱آیا گمان میکنید من آمدهام تا صلح برروی زمین برقرار کنم؟ نخیر، اینطور نیست! بدانید که من آمدهام تا تفرقه بیاندازم، ۵۲زیرا از این پس بین پنج نفر اعضای یک خانواده تفرقه خواهد افتاد، سه نفر مخالف دو نفر و دو نفر مخالف سه نفر خواهند بود: ۵۳پدر مخالف پسر و پسر مخالف پدر، مادر مخالف دختر و دختر مخالف مادر، خشو مخالف عروس و عروس مخالف خشو.»
۵۴همچنین به مردم فرمود: «شما وقتی میبینید که ابرها از مغرب نمودار میشوند فوراً میگوئید: «باران میبارد» و باران هم میبارد. ۵۵وقتی باد از جانب جنوب میآید میگوئید: «گرمای شدیدی خواهد شد» و همینطور میشود. ۵۶ای منافقان! شما که میتوانید به ظواهر زمین و آسمان نگاه کنید و حالت آن را پیشبینی کنید چگونه از درک معنی این روزگار عاجزید؟
۵۷چرا نمیتوانید راه راست را برای خود تشخیص دهید؟ ۵۸اگر کسی برضد تو دعوی کند و تو را به محکمه بکشاند کوشش کن هنگامی که هنوز در راه هستی با او صلح نمایی و اگر نه او تو را پیش قاضی میبرد و قاضی تو را به دست عسکر میدهد و عسکر تو را به زندان میاندازد. ۵۹بدان که تا پول آخر را ندهی بیرون نخواهی آمد.»
۱در همان هنگام عدهای در آنجا حضور داشتند که داستان جَلیلیانی را که پیلاطُس خون شان را با قربانیهای شان در آمیخته بود ذکر کردند. ۲عیسی به آنها جواب داد: «آیا تصور میکنید این جَلیلیان که دچار آن سرنوشت شدند از دیگر جَلیلیان خطاکار تر بودند؟ ۳یقیناً نخیر، اما بدانید که اگر توبه نکنید همۀ شما مانند آنها نابود خواهید شد. ۴و یا آن هجده نفری که در موقع فرو ریختن برجی در سیلوحا کشته شدند، خیال میکنید که از دیگر مردمانی که در اورشلیم زندگی میکردند گناهکارتر بودند؟ ۵نخیر، بلکه مطمئن باشید اگر توبه نکنید، همۀ شما مانند آنها نابود خواهید شد.»
۶عیسی برای آنها این مَثَل را آورده گفت: «مردی در تاکستانش درخت انجیری داشت و برای چیدن میوه به آنجا رفت ولی چیزی پیدا نکرد. ۷پس به باغبان گفت: «ببین حالا سه سال است که من میآیم و در این درخت دنبال میوه میگردم ولی چیزی پیدا نکردهام. آن را ببر، چرا بیسبب زمین را اشغال کند؟» ۸اما او جواب داد: «ارباب، این یک سال هم بگذار بماند تا من دورش را بکنم و کود بریزم. ۹اگر در موسم آینده میوه آورد، چه بهتر و گرنه امر کن تا آن را ببرند.»»
۱۰یک روز سَبَت عیسی در کنیسهای به تعلیم مشغول بود. ۱۱در آنجا زنی بود که روحی ناپاک او را مدت هجده سال رنجور کرده بود. پشتش خمیده شده بود و نمیتوانست راست بایستد. ۱۲وقتی عیسی او را دید به او فرمود: «ای زن، تو از بیماری خود شفا یافتی.» ۱۳بعد دستهای خود را بر او گذاشت و فوراً قامت او راست شد و به شکرگزاری پرودگار پرداخت. ۱۴اما در عوض سرپرست کنیسه از اینکه عیسی در روز سَبَت شفا داده بود، دلگیر شد و به جماعت گفت: «شش روز تعیین شده است که باید کار کرد، در یکی از آن روزها بیائید و شفا بیابید، نه در روز سَبَت.» ۱۵عیسی خداوند در جواب او فرمود: «ای منافقان! آیا کسی در میان شما پیدا میشود که در روز سَبَت گاو یا الاغ خود را از آخور باز نکند و برای آب دادن بیرون نبرد؟ ۱۶پس چه عیب دارد اگر این زن که دختر ابراهیم است و هجده سال گرفتار شیطان بود، در روز سَبَت از این بندها آزاد شود؟» ۱۷وقتی عیسی این سخنان را فرمود مخالفان او خجل گشتند، در حالی که عموم مردم از اعمال شگفتانگیزی که انجام میداد خوشحال بودند.
۱۸عیسی به سخنان خود ادامه داد و فرمود: «پادشاهی خدا مانند چیست؟ آن را به چه چیز تشبیه کنم؟ ۱۹مانند دانۀ اوری است که شخصی آن را در باغ خود کاشت، آن دانه رشد کرد و درختی شد و پرندگان آمدند و در میان شاخههایش آشیانه گرفتند.»
۲۰باز فرمود: «پادشاهی خدا را به چه چیز تشبیه کنم؟ ۲۱مانند خمیرمایهای است که زنی آن را با سه پیمانه آرد مخلوط کرد تا تمام خمیر برسد.»
۲۲عیسی به سفر خود در شهرها و دهات ادامه داد و در حالی که بسوی اورشلیم میرفت به مردم تعلیم میداد. ۲۳شخصی از او پرسید: «ای آقا، آیا فقط عدۀ کمی نجات مییابند؟» عیسی به ایشان گفت: ۲۴«سخت بکوشید تا خود را به داخل دروازۀ تنگ برسانید و بدانید که عدۀ بسیاری برای ورود کوشش خواهند کرد ولی توفیق نخواهند یافت. ۲۵بعد از آن که صاحب خانه برخیزد و در را قفل کند شما خود را بیرون خواهید دید و در آن موقع در را میکوبید و میگویید: «ای آقا، اجازه بفرما به داخل بیائیم.» اما جواب او فقط این خواهد بود: «من نمیدانم شما از کجا آمدهاید.» ۲۶بعد شما خواهید گفت: «ما با تو سر یک دسترخوان خوردیم و نوشیدیم و تو در کوچههای ما تعلیم میدادی.» ۲۷اما او باز به شما خواهد گفت: «نمی دانم شما از کجا آمدهاید. ای بدکاران همه از پیش چشم من دور شوید.» ۲۸در آن زمان شما که ابراهیم و اسحاق و یعقوب و تمام پیامبران را در پادشاهی خدا میبینید در حالی که خود تان محروم هستید، چقدر گریه خواهید کرد و دندان بر دندان خواهید فشرد. ۲۹مردم از مشرق و مغرب و شمال و جنوب خواهند آمد و در پادشاهی خدا بر سر دسترخوان خواهند نشست. ۳۰بلی، آنها که اکنون آخرین هستند، اولین و آنها که اکنون اولین هستند، آخرین خواهند بود.»
۳۱در آن موقع عدهای از پیروان فرقۀ فریسی پیش او آمدند و گفتند: «اینجا را ترک کن و به جای دیگری برو. هیرودیس قصد جان تو را دارد.» ۳۲عیسی جواب داد: «بروید و به آن روباه بگویید: من امروز و فردا ارواح ناپاک را بیرون میرانم و شفا میدهم و در روز سوم به هدف خود میرسم. ۳۳اما باید امروز و فردا و پس فردا به سفر خود ادامه دهم زیرا این محال است که پیامبر در جایی جز اورشلیم بمیرد.
۳۴ای اورشلیم، ای اورشلیم، ای شهری که پیامبران را میکشی و آنانی را که پیش تو فرستاده میشوند سنگسار میکنی! چه بسیار آرزو داشتهام مانند مرغی که جوجههای خود را زیر پر و بالش میگیرد فرزندان تو را به دور خود جمع کنم اما نخواستی. ۳۵اینک خانۀ شما به خود تان ویران واگذاشته میشود! و بدانید که دیگر مرا نخواهید دید تا آن زمان که بگویید: متبارک است آن کسی که به نام خداوند میآید.»
۱در یک روز سَبَت عیسی برای صرف غذا به منزل یکی از بزرگان فرقۀ فریسی رفت. آنها با دقت مراقب او بودند. ۲آنجا در برابر او مردی دیده میشد که مبتلا به مرض آب گرفتگی بود. ۳عیسی از معلمان شریعت و فریسی ها پرسید: «آیا شفای بیماران در روز سَبَت جایز است یا نه؟» ۴آنها چیزی نگفتند. پس عیسی آن مرد را شفا داد و رخصت داد. ۵بعد رو به آنها کرد و فرمود: «اگر پسر یا گاو یکی از شما در چاه بیفتد آیا بخاطر این که روز سَبَت است در بیرون آوردنش دچار تردید خواهید شد؟» ۶و آنها برای این سؤال جوابی نیافتند.
۷وقتی عیسی دید که مهمانان چطور صدر مجلس را برای خود اختیار میکردند برای ایشان مَثَلی آورده گفت: ۸«وقتی کسی شما را به یک مجلس عروسی دعوت میکند در صدر مجلس ننشینید، زیرا امکان دارد که شخصی مهمتر از شما دعوت شده باشد ۹و میزبان بیاید و به شما بگوید: «جای خود را به این آقا بده.» در آن صورت باید با شرمساری در پایین مجلس بنشینی. ۱۰نخیر، وقتی دعوت از تو میشود برو و در پایین مجلس بنشین تا وقتی میزبان تو آمد، بگوید: «دوست من، بفرما بالاتر.» پس تمام مهمانان احترامی را که به تو میشود خواهند دید. ۱۱چون هرکه خود را بزرگ سازد، خوار خواهد شد و هرکه خود را فروتن سازد سرافراز خواهد گردید.»
۱۲بعد به میزبان خود گفت: «وقتی مهمانی شام یا چاشت ترتیب میدهی دوستان، برادران و دیگر خویشان یا همسایگان ثروتمند خود را دعوت نکن مبادا آنها هم متقابلاً از تو دعوت کنند و به این ترتیب عوض خود را بگیری، ۱۳بلکه وقتی مهمانی میدهی بینوایان و مفلوجان و لنگان و کورها را دعوت کن ۱۴و خوشبخت خواهی بود چون آنها هیچگونه وسیلۀ عوض دادن ندارند و تو در آن روزی که عادلان زنده میشوند عوض خواهی گرفت.»
۱۵یکی از حاضران، بعد از شنیدن این سخنان به او عرض کرد: «خوشا به حال آن کسی که در پادشاهی خدا سر دسترخوان بنشیند.» ۱۶اما عیسی جواب داد: «مردی مهمانی شام بزرگی ترتیب داد و عدۀ زیادی را دعوت کرد. ۱۷در وقت شام غلام خود را با پیغامی پیش مهمانان فرستاد که حالا بیائید، همه چیز حاضر است. ۱۸اما همه شروع به عذرآوردن کردند. اولی گفت: «من قطعه زمینی خریدهام و باید بروم آن را ببینم. لطفاً عذر مرا بپذیر.» ۱۹دومی گفت: «من پنج جفت گاو خریدهام و حالا میروم آنها را امتحان کنم. لطفاً مرا معذور بدار.» ۲۰نفر بعدی گفت: «من نو عروسی کردهام و به این سبب نمیتوانم بیایم.» ۲۱وقتی آن غلام برگشت و موضوع را به اطلاع ارباب خود رسانید، ارباب عصبانی شد و به او گفت: «زود به کوچهها و پس کوچههای شهر برو و بینوایان و مفلوجان و کورها و لنگان را پیش من بیاور.» ۲۲بعداً غلام گفت: «ارباب، امر تو اطاعت شد و هنوز هم جا هست.» ۲۳ارباب جواب داد: «به سرکها و کوچهباغها برو و با اصرار همه را دعوت کن که بیایند تا خانۀ من پُر شود. ۲۴بدانید که هیچیک از آن کسانی که دعوت کرده بودم مزۀ این مهمانی را نخواهد چشید.»»
۲۵در بین راه جمعیت بزرگی همراه عیسی بود. او به آنها رو کرد و فرمود: ۲۶«اگر کسی پیش من بیاید و از پدر و مادر، زن و فرزند، برادران و خواهران و حتی جان خود دست نشوید نمیتواند شاگرد من باشد. ۲۷کسی که صلیب خود را برندارد و با من نیاید نمیتواند شاگرد من باشد. ۲۸اگر کسی از شما به فکر ساختن یک برج باشد، آیا اول نمینشیند و مخارج آن را برآورد نمیکند تا ببیند آیا استطاعت تمام کردن آن را دارد یا نه؟ ۲۹در غیر اینصورت اگر پایۀ آن را بگذارد و بعد نتواند آن را تمام کند همۀ کسانی که آن را ببینند به او خواهند خندید ۳۰و خواهند گفت: «این مرد ساختمانی را شروع کرد ولی نتوانست آن را تمام کند.» ۳۱یا کدام پادشاهی است که به جنگ پادشاه دیگری برود بدون آنکه اول بنشیند و مطالعه کند که آیا با ده هزار سپاهی میتواند با یک لشکر بیست هزار نفری مقابله کند؟ ۳۲و اگر نتواند، او خیلی زودتر از اینکه دشمن سر برسد سفیری میفرستد و تقاضای صلح میکند. ۳۳همچنین اگر شما حاضر نیستید تمام هستی خود را از دست بدهید نمیتوانید شاگرد من باشید.
۳۴نمک چیز خوبی است اما اگر خود نمک بیمزه شود به چه وسیله مزۀ اصلی خود را باز یابد؟ ۳۵دیگر نه برای زمین مصرفی دارد و نه میتوان بصورت کود از آن استفاده کرد. آن را فقط باید دور ریخت. اگر گوش شنوا دارید بشنوید.»
۱دراین اثنا جزیهگیران و خطاکاران ازدحام کرده بودند تا به سخنان او گوش دهند. ۲پیروان فرقۀ فریسی و علمای یهود غُمغُم کنان گفتند: «این مرد اشخاص بیسر و پا را با خوشرویی میپذیرد و با آنها غذا میخورد.» ۳به این جهت عیسی مَثَلی آورد و گفت: ۴«فرض کنید یکی از شما صد گوسفند داشته باشد و یکی از آنها را گم کند، آیا نود و نُه تای دیگر را در چراگاه نمیگذارد و بدنبال آن گمشده نمیرود تا آن را پیدا کند؟ ۵و وقتی آن را پیدا کرد با خوشحالی آن را به دوش میگیرد ۶و به خانه میرود و همۀ دوستان و همسایگان را جمع میکند و میگوید: «با من خوشی کنید، گوسفند گمشدۀ خود را پیدا کردهام.» ۷بدانید که به همان طریق برای یک گناهکار که توبه میکند در آسمان بیشتر خوشی و سُرور خواهد بود تا برای نود و نُه شخص پرهیزگار که نیازی به توبه ندارند.
۸و یا فرض کنید زنی ده سکۀ نقره داشته باشد و یکی را گم کند آیا چراغی روشن نمیکند و خانه را جارو نمینماید و در هر گوشه به دنبال آن نمیگردد تا آن را پیدا کند؟ ۹و وقتی پیدا کرد همۀ دوستان و همسایگان خود را جمع میکند و میگوید: «با من خوشی کنید، پولی را که گم کرده بودم، پیدا کردم.» ۱۰به همان طریق بدانید که برای یک گناهکار که توبه میکند در میان فرشتگان خدا خوشی و سُرور خواهد بود.»
۱۱باز فرمود: «مردی بود که دو پسر داشت. ۱۲پسر کوچکتر به پدر گفت: «پدر، حصۀ مرا از دارائی خود به من بده.» پس پدر دارایی خود را بین آن دو تقسیم کرد. ۱۳چند روز بعد پسر کوچک تمام حصۀ خود را به پول نقد تبدیل کرد و رهسپار سرزمین دوردستی شد و در آنجا دارایی خود را در عیاشی به باد داد. ۱۴وقتی تمام آن را خرج کرد قحطی سختی در آن سرزمین رخ داد و او سخت دچار تنگدستی شد. ۱۵پس رفت و نوکر یکی از ملاکین آن محل شد. آن شخص او را به مزرعۀ خود فرستاد تا خوکهایش را بچراند. ۱۶او آرزو داشت شکم خود را با خوراکی که خوکها میخورند پُر کند ولی هیچکس به او چیزی نمیداد. ۱۷آخر به خود آمد و گفت: «بسیاری از مزدوران پدر من نان کافی و حتی اضافی دارند و من در اینجا نزدیک است از گرسنگی تلف شوم. ۱۸من برمیخیزم و پیش پدر خود میروم و به او میگویم: پدر، من نسبت به خدا و نسبت به تو گناه کردهام. ۱۹دیگر لایق آن نیستم که پسر تو خوانده شوم. با من هم مثل یکی از نوکران خود رفتار کن.» ۲۰پس برخاست و رهسپار خانۀ پدر شد. هنوز تا خانه فاصلۀ زیادی داشت که پدرش او را دید و دلش بحال او سوخت و به طرف او دوید، دست به گردنش انداخت و به گرمی او را بوسید. ۲۱پسر گفت: «پدر، من نسبت به خدا و نسبت به تو گناه کردهام. دیگر لایق آن نیستم که پسر تو خوانده شوم.» ۲۲اما پدر به نوکران خود گفت: «زود بروید. بهترین چپن را بیاورید و به او بپوشانید. انگشتری به انگشتش و بوت به پاهایش کنید. ۲۳گوسالۀ چاق را بیاورید و حلال کنید تا مجلس جشنی برپا کنیم، ۲۴چون این پسر من مرده بود زنده شده و گم شده بود پیدا شده است.» به این ترتیب جشن و سُرور شروع شد.
۲۵در این هنگام پسر کلانتر در مزرعه بود و وقتی باز گشت، همینکه به خانه نزدیک شد صدای رقص و موسیقی را شنید. ۲۶یکی از نوکران را صدا کرد و پرسید: «چی شده است؟» ۲۷نوکر به او گفت: «برادرت آمده و پدرت چون او را صحیح و سالم باز یافته، گوسالۀ چاق را کشته است.» ۲۸اما پسر بزرگ قهر کرد و به هیچ وجه نمیخواست به داخل بیاید پدرش بیرون آمد و به او التماس نمود. ۲۹اما او در جواب پدر گفت: «تو خوب میدانی که من در این چند سال چطور مانند یک غلام به تو خدمت کردهام و هیچوقت از اوامر تو سرپیچی نکردهام و تو حتی یک بزغاله هم به من ندادی تا با دوستان خود خوش بگذرانم. ۳۰اما حالا که این پسرت پیدا شده، بعد از آنکه همۀ ثروت تو را با فاحشهها تلف کرده است برای او گوسالۀ چاق میکشی.» ۳۱پدر گفت: «پسرم، تو همیشه با من هستی و هرچه من دارم از تو است. ۳۲اما اکنون باید جشن بگیریم و خوشی کنیم، زیرا این برادر تو است که مرده بود، زنده شده است و گم شده بود، پیدا شده است.»»
۱عیسی همچنین به شاگردان فرمود: «شخصی ثروتمند ناظری داشت و شکایاتی به او رسید که آن ناظر از دارائیاش سوءاستفاده میکند. ۲پس او را خواسته گفت: «این چه حرفهایی است که دربارۀ تو میشنوم. حسابهایت را پس بده چون دیگر نمیتوانی در اینجا ناظر باشی.» ۳آن ناظر پیش خود گفت: «حالا که ارباب من میخواهد کار ناظری را از من بگیرد چه باید بکنم؟ من که نه توان بیل زدن دارم و نه روی گدایی کردن. ۴بلی میدانم چه کنم تا مطمئن شوم که وقتی مرا از این کار برکنار کرد اشخاصی باشند که در خانههای خود را بر روی من باز کنند.» ۵پس قرضداران ارباب را یک به یک حاضر کرد. به اولی گفت: «چقدر از ارباب من قرضدار هستی؟» ۶جواب داد: «صد پیمانۀ روغن زیتون.» گفت: «بیا، این صورت حساب توست. بنشین و به جای آن بنویس پنجاه پیمانه، زود شو.» ۷بعد به دیگری گفت: «تو چقدر قرضدار هستی؟» گفت: «صد خروار گندم.» به او گفت: «صورت حسابت را بگیر و به جای آن بنویس هشتاد خروار.» ۸آن ارباب، ناظر نادرست را به خاطر اینکه چنان زیرکانه عمل کرده بود آفرین گفت، زیرا مردم این دنیا در مناسبات با همنوعان خود از ایمانداران زیرکتر هستند.
۹پس به شما میگویم که مال دنیا را برای به دست آوردن دوستان مصرف کنید تا وقتی پول تان به آخر میرسد شما را در خانههای جاودانی بپذیرند. ۱۰کسی که در امور کوچک درستکار باشد، در کارهای بزرگ هم درستکار خواهد بود و کسی که در امور کوچک نادرست باشد، در کارهای بزرگ هم نادرست خواهد بود. ۱۱پس اگر شما در خصوص مال دنیا امین نباشید، چه کسی در مورد آن ثروت حقیقی به شما اعتماد خواهد کرد؟ ۱۲و اگر شما در مورد آنچه به دیگری تعلق دارد امین نباشید، کی آنچه را که مال خود شماست به شما خواهد داد؟ ۱۳هیچ نوکری نمیتواند غلام دو ارباب باشد، چون یا از اولی بدش میآید و دومی را دوست دارد یا به اولی ارادت دارد و دومی را حقیر میشمارد. شما نمیتوانید هم بندۀ خدا باشید و هم در بند پول.»
۱۴فریسی ها این سخنان را شنیدند و او را مسخره کردند زیرا پول دوست بودند. ۱۵عیسی به آنها فرمود: «شما کسانی هستید که نیکوئیهای خود را به رُخ مردم میکشید، اما خدا از باطن تان آگاه است چون آنچه در نظر آدمیان ارزش بسیار دارد، پیش خدا ناپاک است.
۱۶تا زمان یحیی، تورات و نوشتههای پیامبران در کار بود. از آن پس مژدۀ پادشاهی خدا اعلام شده است و همۀ مردم میخواهند با تلاش داخل آن شوند. ۱۷آسانتر است که آسمان و زمین از بین برود تا نقطهای از تورات بیفتد.
۱۸هر مردی که زن خود را طلاق بدهد و زن دیگری بگیرد مرتکب زنا میشود و هر کسی زن طلاق داده شده را بگیرد زنا میکند.
۱۹مرد ثروتمندی بود که همیشه لباسی ارغوانی و از کتان نازک میپوشید و با خوشگذرانی فروان زندگی میکرد. ۲۰در پیش در خانۀ او گدای زخمآلودی به نام ایلعازَر خوابیده بود، ۲۱که آرزو داشت با پس ماندههای دسترخوان آن ثروتمند شکم خود را پُر کند. حتی سگها میآمدند و زخمهای او را میلیسیدند.
۲۲یک روز آن فقیر مُرد و فرشتگان او را به آغوش ابراهیم بردند. آن ثروتمند هم مُرد و به خاک سپرده شد. ۲۳او که در دنیای مردگان در عذاب بود، به بالا دید و از دور، ابراهیم را با ایلعازَر که در کنار او بود دید. ۲۴فریاد زد: «ای پدر من ابراهیم، به من رحم کن. ایلعازَر را بفرست تا سر انگشت خود را به آب بزند و زبان مرا تر کند چون من در این آتش عذاب میکشم.» ۲۵اما ابراهیم گفت: «فرزندم، به خاطر بیاور که وقتی زنده بودی همۀ چیزهای خوب نصیب تو و همۀ بدیها نصیب ایلعازَر شد. حالا او در اینجا آسوده است و تو در عذاب هستی. ۲۶اما کار به اینجا تمام نمیشود شکاف عمیقی میان ما و شما قرار دارد. هر که از این طرف بخواهد به شما برسد نمیتواند از آن بگذرد و کسی هم نمیتواند از آن طرف پیش ما بیاید.» ۲۷او جواب داد: «پس ای پدر، التماس میکنم ایلعازَر را به خانۀ پدر من، ۲۸که در آن پنج برادر دارم، بفرست تا آنها را با خبر کند مبادا آنها هم به این محل عذاب بیایند.» ۲۹اما ابراهیم گفت: «آنها موسی و انبیاء را دارند، به سخنان ایشان گوش بدهند.» ۳۰آن مرد جواب داد: «نه، ای پدر، اگر کسی از مردگان پیش ایشان برود، توبه خواهند کرد.» ۳۱ابراهیم در جواب فرمود: «اگر به سخنان موسی و انبیاء گوش ندهند، حتی اگر کسی هم پس از مرگ زنده شود، باز باور نخواهند کرد.»»
۱عیسی به شاگردان خود فرمود: «از روبرو شدن با وسوسهها گریزی نیست اما وای بحال آن کس که سبب وسوسه میشود. ۲برای او بهتر است که با سنگ آسیابی به دور گردن خود به دریا انداخته شود از این که یکی از این کوچکان را گمراه کند. ۳متوجه باشید! اگر برادرت به تو بدی کند او را سرزنش کن و اگر توبه کند او را ببخش. ۴حتی اگر روزی هفت بار به تو بدی کند و هفت بار پیش تو بیاید و بگوید: «توبه کردم»، او را ببخش.»
۵رسولان به عیسی خداوند عرض کردند: «ایمان ما را زیاد کن.» ۶خداوند جواب داد: «اگر شما به اندازۀ دانۀ اوریای ایمان میداشتید میتوانستید به این درخت توت بگویید: «از ریشه در بیا و در دریا کاشته شو.» و از شما اطاعت میکرد.
۷فرض کنید یکی از شما غلامی دارد که قلبه میکند یا از گوسفندان پاسداری میکند. وقتی از مزرعه برگردد آیا او به آن غلام خواهد گفت: «فورأ بیا و بنشین؟» ۸آیا به عوض آن نخواهد گفت: «نان مرا حاضر کن، کمرت را ببند و تا من میخورم و مینوشم خدمت کن، بعد میتوانی غذای خودت را بخوری؟» ۹و آیا او از آن غلام به خاطر آنکه اوامرش را اجراء کرده است ممنون خواهد بود؟ ۱۰در مورد شما هم همینطور است، هرگاه تمام اوامری را که به شما داده شده بجا آورید بگوئید: ما غلامانی بیش نیستیم، فقط وظیفۀ خود را انجام دادهایم.»
۱۱عیسی در سفر خود به سوی اورشلیم از سرحد بین سامره و جلیل میگذشت. ۱۲هنگامی که میخواست به دهکدهای وارد شود با ده نفر جذامی روبرو شد. آنها دور ایستادند ۱۳و فریاد کردند: «ای عیسی، ای استاد، به ما رحم کن.» ۱۴وقتی عیسی آنها را دید فرمود: «بروید و خود را به کاهنان نشان بدهید.» و همچنانکه میرفتند پاک گشتند. ۱۵یکی از ایشان وقتی دید شفا یافته است در حالی که خدا را با صدای بلند حمد میگفت بازگشت ۱۶و خود را پیش پاهای عیسی انداخت و از او سپاسگزاری کرد. این شخص یک سامری بود. ۱۷عیسی در این خصوص فرمود: «مگر هر ده نفر پاک نشدند؟ پس آن نُه نفر دیگر کجا هستند؟ ۱۸آیا غیر از این بیگانه کسی نبود که برگردد و خدا را حمد گوید؟» ۱۹به آن مرد فرمود: «برخیز و برو، ایمانت تو را شفا داده است.»
۲۰پیروان فرقۀ فریسی از او سؤال کردند که پادشاهی خدا کی خواهد آمد. عیسی در جواب فرمود: «پادشاهی خدا طوری نمیآید که بتوان آن را مشاهده کرد ۲۱و کسی نخواهد گفت که، آن در اینجا یا در آنجا است، چون در حقیقت پادشاهی خدا در میان خود شماست.»
۲۲به شاگردان فرمود: «زمانی خواهد آمد که شما آرزوی دیدن یکی از روزهای پسر انسان را خواهید داشت اما آن را نخواهید دید. ۲۳به شما خواهند گفت که به اینجا یا آنجا نگاه کنید. شما به دنبال آنها نروید، ۲۴زیرا پسر انسان در روز خود مانند برق که از این سر آسمان تا آن سر آسمان میدرخشد خواهد بود. ۲۵اما لازم است که او اول رنجهای بسیار را بکشد و از طرف مردم این روزگار رد شود. ۲۶زمان پسر انسان مانند روزگار نوح خواهد بود. ۲۷مردم تا روزی که نوح وارد کشتی شد و سیل آمده همه را نابود کرد میخوردند و مینوشیدند، زن میگرفتند و شوهر میکردند. ۲۸همچنین مانند زمان لوط خواهد بود که مردم میخوردند و مینوشیدند و به خرید و فروش و کشت و کار و خانهسازی مشغول بودند. ۲۹اما در روزی که لوط از سدوم بیرون آمد آتش و سنگ گوگرد از آسمان بارید و همه را از بین برد. ۳۰روزی که پسر انسان ظهور کند مانند آن روزگار خواهد بود.
۳۱در آن روز مردی که در پشت بام است و دارائیاش در خانه میباشد نباید برای بردن آنها پایین بیاید. همچنین کسی که در مزرعه است نباید برگردد. ۳۲زن لوط را بیاد داشته باشید! ۳۳هر که برای نجات جان خود بکوشد آن را از دست میدهد و هر که جان خود را فدا کند آن را نجات خواهد داد. ۳۴بدانید که در آن شب از دو نفر که در یک بستر هستند یکی را میبرند و دیگری را میگذارند. ۳۵از دو زن که با هم دستاس میکنند یکی را میبرند و دیگری را میگذارند. ۳۶از دو مردی که در مزرعه باشند یکی برداشته میشود و دیگری در جای خود میماند.» ۳۷وقتی آنها این را شنیدند پرسیدند: «کجا ای خداوند؟» او فرمود: «هر جا لاشهای باشد لاشخورها جمع میشوند.»
۱عیسی برای آنها مَثَلی آورد تا نشان دهد که باید همیشه دعا کنند و هرگز دلسرد نشوند. ۲او فرمود: «در شهری قاضیای بود که نه ترس از خدا داشت و نه توجهی به خلق. ۳در همان شهر بیوه زنی زندگی میکرد که پیش او میآمد و از دست دشمن خود شکایت میکرد. ۴قاضی تا مدت زیادی به شکایت او توجهی نکرد اما آخر پیش خود گفت: «درست است که من ترسی از خدا و توجهی به خلق خدا ندارم، ۵اما این بیوه زن مایۀ دردسر من شده است و برای اینکه با اصرار خود مرا به تنگ نسازد به داد او خواهم رسید.»»
۶عیسی خداوند فرمود: «آنچه را قاضی بیانصاف گفت شنیدید. ۷آیا خدا به دادخواهی برگزیدگان خود که شب و روز به درگاهش عذر و زاری میکنند توجه نخواهد کرد و آیا برای کمک به آنها عجله نخواهد نمود؟ ۸بدانید که او بزودی و به نفع آنها دادرسی خواهد کرد. اما وقتی پسر انسان میآید آیا اثری از ایمان بر روی زمین خواهد یافت؟»
۹همچنین عیسی برای کسانی که از نیکی خود مطمئن بودند و سایرین را از خود پستتر میشمردند این مَثَل را آورده گفت: ۱۰«دو نفر برای دعا به عبادتگاه رفتند، یکی فریسی و دیگری جزیهگیر بود. ۱۱آن فریسی ایستاد و با خود دعا کرد و گفت: «ای خدا، تو را شکر میکنم که مانند دیگران، حریص و نادرست و زناکار و یا مانند این جزیهگیر نیستم. ۱۲هفتهای دو بار روزه میگیرم. ده یک همۀ چیزهائی را که به دست میآورم میدهم.» ۱۳اما آن جزیهگیر دور ایستاد و جرأت نگاه کردن به آسمان را نداشت بلکه به سینۀ خود میزد و میگفت: «ای خدا، بر منِ گناهکار رحم کن!» ۱۴بدانید که این جزیهگیر بخشوده شده به خانه رفت و نه آن دیگری. هر که خود را بزرگ نماید خوار خواهد شد و هرکه خود را خوار سازد سرافراز خواهد گردید.»
۱۵مردم حتی کودکان را به حضور عیسی میآوردند تا بر آنها دست بگذارد اما شاگردان وقتی این را دیدند آنها را سرزنش کردند. ۱۶اما عیسی کودکان را پیش خود خواست و فرمود: «بگذارید کودکان پیش من بیایند و مانع آنها نشوید، چون پادشاهی خدا به چنین کسانی تعلق دارد. ۱۷بیقین بدانید اگر کسی پادشاهی خدا را مانند یک کودک نپذیرد هیچوقت وارد آن نخواهد شد.»
۱۸شخصی از اشراف یهود از عیسی پرسید: «ای استاد نیکو، من برای بهدست آوردن زندگی ابدی چه باید بکنم؟» ۱۹عیسی به او فرمود: «چرا مرا نیکو میگویی؟ هیچکس جز خدا نیکو نیست. ۲۰احکام را میدانی ـ زنا نکن، قتل نکن، دزدی نکن، شهادت نادرست نده، پدرت و مادرت را احترام کن.» ۲۱آن مرد جواب داد: «من از جوانی همۀ اینها را بجا آوردهام.» ۲۲عیسی وقتی این را شنید فرمود: «هنوز یک چیز کم داری، آنچه داری بفروش و میان فقرا تقسیم کن که در عالم بالا گنجی خواهی داشت و بعد بیا از من پیروی کن.» ۲۳اما او از این سخنان افسرده شد، چون مرد بسیار توانگری بود. ۲۴عیسی وقتی این را دید فرمود: «چه مشکل است ورود ثروتمندان به پادشاهی خدا! ۲۵گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از داخل شدن توانگری به پادشاهی خدا.» ۲۶شنوندگان پرسیدند: «پس کی میتواند نجات یابد؟» ۲۷جواب داد: «آنچه برای آدمیان غیرممکن است برای خدا امکان دارد!» ۲۸پِترُس گفت: «ببین، ما از همه چیز خود دست کشیده ایم و پیرو تو شده ایم.» ۲۹عیسی فرمود: «بیقین بدانید که هر کس به خاطر پادشاهی خدا، خانه یا زن، برادران، والدین یا فرزندان خود را ترک نماید، ۳۰در این دنیا چندین برابر عوض خواهد گرفت و در آخرت، زندگی ابدی نصیب او خواهد شد.»
۳۱عیسی دوازده شاگرد خود را به کناری برد و به آنها فرمود: «ما اکنون به اورشلیم میرویم و آنچه انبیاء دربارۀ پسر انسان نوشتهاند به حقیقت خواهد پیوست. ۳۲او به دست بیگانگان تسلیم خواهد شد، او را مسخره خواهند کرد و با او بدرفتاری نموده به رویش آب دهان خواهند انداخت. ۳۳او را تازیانه زده خواهند کشت. اما در روز سوم باز زنده خواهد شد.» ۳۴اما شاگردان از این همه، چیزی نفهمیدند و این سخن برای ایشان نامفهوم بود و درک نمیکردند که دربارۀ چه چیز صحبت میکند.
۳۵هنگامی که عیسی به نزدیکی اریحا رسید کوری در کنار راه نشسته بود و گدایی میکرد. ۳۶همین که شنید جمعیتی از آنجا میگذرد، پرسید چه شده است؟ ۳۷به او گفتند: «عیسی ناصری از اینجا میگذرد.» ۳۸پس فریاد زد: «ای عیسی، ای پسر داود، به من رحم کن.» ۳۹اشخاصی که در پیش بودند به تندی با او حرف زده گفتند: «خاموش باش»، اما او هر چه بلندتر فریاد میکرد: «ای پسر داود، به من رحم کن.» ۴۰عیسی ایستاد و امر کرد آن مرد را پیش او بیاورند. وقتی آمد از او پرسید: ۴۱«چه میخواهی برایت بکنم؟» جواب داد: «ای آقا، میخواهم بار دیگر بینا شوم.» ۴۲عیسی به او فرمود: «بینا شو، ایمانت تو را شفا داده است.» ۴۳فوراً بینایی خود را باز یافت و در حالی که خدا را تمجید میکرد به دنبال عیسی رفت. همۀ مردم به خاطر آنچه دیده بودند خدا را حمد گفتند.
۱عیسی وارد اریحا شد و از میان شهر میگذشت. ۲مردی در آنجا بود بنام زَکی که سرپرست جزیهگیران و بسیار ثروتمند بود. ۳او میخواست ببیند که عیسی چه نوع شخصی است، اما به علت کوتاهی قامت و ازدحام مردم نمیتوانست او را ببیند. ۴پس پیش دوید و از درخت چناری بالا رفت تا او را ببیند، چون قرار بود عیسی از آن راه بگذرد. ۵وقتی عیسی به آن محل رسید به بالا نگاه کرد و فرمود: «ای زَکی، زود شو، پایین بیا زیرا باید امروز در خانۀ تو مهمان باشم.» ۶او به سرعت پایین آمد و با خوشرویی عیسی را پذیرفت. ۷وقتی مردم اینرا دیدند زمزمۀ نارضایی از آنها برخاست. آنها میگفتند: «او مهمان یک خطاکار شده است.» ۸زَکی ایستاد و به عیسی خداوند گفت: «ای آقا، اکنون نصف دارایی خود را به فقرا میبخشم و مال هر کس را که به ناحق گرفته باشم چهار برابر به او پس میدهم.» ۹عیسی به او فرمود: «امروز رستگاری به این خانه روی آورده است چون این مرد هم پسر ابراهیم است. ۱۰زیرا پسر انسان آمده است تا گمشده را پیدا کند و نجات دهد.»
۱۱عیسی چون در نزدیکی اورشلیم بود برای کسانی که این سخنان را شنیده بود مَثَلی آورد زیرا آنها گمان میکردند که هر لحظه پادشاهی خدا ظاهر خواهد شد. ۱۲او فرمود: «اربابی سفر دور و درازی به خارج کرد تا مقام پادشاهی را بهدست آورد و باز گردد. ۱۳اما اول ده نفر از غلامان خود را خواست و به هر کدام یک سکۀ طلا داد و گفت: «تا بازگشت من به این پول خرید و فروش کنید.» ۱۴هموطنانش که از او دل خوشی نداشتند پشت سر او نمایندگانی فرستادند تا بگویند: «ما نمیخواهیم این مرد بر ما حکومت کند.» ۱۵پس از مدتی او با عنوان فرمانروایی مراجعت کرد و دنبال غلامانی که با آنها پول داده بود فرستاد تا ببیند هر کدام چقدر سود برده است. ۱۶اولی آمد و گفت: «ارباب، پول تو ده برابر شده است.» ۱۷جواب داد: «آفرین، تو غلام خوبی هستی، خودت را در امر بسیار کوچکی درستکار نشان دادهای، پس حاکم ده شهر شو.» ۱۸دومی آمد و گفت: ارباب، پول تو پنج برابر شده است.» ۱۹به او هم گفت: «تو هم حاکم پنج شهر باش.» ۲۰سومی آمد و گفت: «ارباب، بفرما، این پول تو است. آنرا در دستمالی پیچیده کنار گذاشتم. ۲۱از تو میترسیدم چون مرد سختگیری هستی. آنچه را که اصلاً نگذاشتهای برمیداری و آنچه را که نکاشتهای درو میکنی.» ۲۲ارباب جواب داد: «ای غلام پستنهاد، ترا با حرفهای خودت ملامت میکنم. تو که میدانستی من مرد سختگیری هستم که نگذاشته را برمیدارم و نکاشته را درو میکنم، ۲۳پس چرا پول مرا سر سود ندادی تا بتوانم در موقع مراجعت آنرا با سودش دریافت کنم؟» ۲۴به حاضران گفت: «پول را از او بگیرید و به غلامی که ده سکه دارد بدهید.» ۲۵آنها جواب دادند: «اما ای آقا، او که ده سکه دارد!» ۲۶او گفت: «بدانید، هر که دارد، بیشتر به او داده میشود و اما آنکسی که ندارد حتی آنچه را هم که دارد از دست خواهد داد. ۲۷و اما آن دشمنان من که نمیخواستند بر آنها حکومت نمایم، ایشان را اینجا بیآورید و در حضور من گردن بزنید.»
۲۸عیسی اینرا فرمود و پیشتر از آنها راه اورشلیم را در پیش گرفت. ۲۹وقتی که به بیتفاجی و بیتعنیا واقع در کوه زیتون نزدیک شد دو نفر از شاگردان خود را به این امر روانه کرد: ۳۰«به دهکده رو به رو بروید. همین که وارد آن شدید کرهالاغی را در آنجا بسته خواهید دید که هنوز کسی بر آن سوار نشده است. آنرا باز کنید و به این جا بیآورید. ۳۱اگر کسی پرسید: «چرا آنرا باز میکنید؟» بگویید: «خداوند آنرا بهکار دارد.»»
۳۲آن دو نفر رفتند و همه چیز را همانطور که عیسی گفته بود دیدند. ۳۳وقتی کرهالاغ را باز میکردند صاحبانش پرسیدند: «چرا آن کره را باز میکنید؟» ۳۴جواب دادند: «خداوند آنرا بهکار دارد.» ۳۵پس کرهالاغ را پیش عیسی آوردند. بعد لباسهای خود را روی آن کرهالاغ انداختند و عیسی را بر آن سوار کردند ۳۶و همین طور که او میرفت جاده را با لباسهای خود فرش میکردند.
۳۷در این هنگام که او به دامنۀ کوه زیتون نزدیک میشد تمام شاگردان با خوشی برای همه معجزاتی که دیده بودند با صدای بلند شروع به حمد و سپاس خدا کردند ۳۸و میگفتند: «مبارک باد آن پادشاهی که بنام خداوند میآید. سلامتی در آسمان و جلال در عرش برین باد.»
۳۹چند نفر فریسی که در میان مردم بودند به او گفتند: «ای استاد، به شاگردانت امر کن که خاموش شوند.» ۴۰عیسی جواب داد: «بدانید که اگر اینها خاموش بمانند سنگها به فریاد خواهند آمد.»
۴۱عیسی به شهر نزدیکتر شد و وقتی شهر از دور دیده شد بخاطر آن گریه کرد ۴۲و گفت: «کاش که امروز سرچشمه صلح و سلامتی را میشناختی. اما نه، این از چشمان تو پنهان است ۴۳و زمانی خواهد آمد که دشمنانت به مقابل تو سنگربندی خواهند کرد و به دور تو حلقه خواهند زد و ترا از همه طرف محاصره خواهند کرد ۴۴و تو و ساکنانت را در میان دیوارهایت به خاک خواهند کوفت و در تو، سنگی را روی سنگ دیگر باقی نخواهند گذاشت، چون تو وقت دیدار پُر فیض خدا را درک نکردی.»
۴۵بعد ازآن عیسی وارد عبادتگاه شد و به بیرون راندن فروشندگان پرداخت و گفت: ۴۶«نوشته شده است که: خانۀ من جای عبادت خواهد بود، اما شما آن را خانه دزدان ساختهاید.»
۴۷همه روزه عیسی در عبادتگاه تعلیم میداد و سران کاهنان و علمای دین کوشش میکردند که با کمک بزرگان شهر او را از بین ببرند ۴۸اما دیدند که کاری از دست شان برنمیآید چون همۀ مردم با علاقه زیاد به سخنان او گوش میدادند.
۱یک روز وقتی عیسی مردم را در عبادتگاه تعلیم میداد و مژدۀ نجات را به ایشان اعلام میکرد سران کاهنان و علمای دین با بزرگان یهود پیش او آمدند ۲و گفتند: «به ما بگو به چه اختیاری این کارها را میکنی؟ کی به تو این اختیار را داده است؟» ۳عیسی به آنها جواب داد: «من هم از شما سؤالی دارم، به من بگویید ۴آیا تعمید یحیی از جانب خدا بود یا از جانب بشر؟» ۵آنها بین خود بحث کرده گفتند: «اگر بگوییم از جانب خدا بود، او خواهد گفت: چرا به او ایمان نیاوردید؟ ۶و اگر بگوییم: از جانب بشر، همۀ مردم ما را سنگباران خواهند کرد چون یقین دارند که یحیی یک پیامبر بود.» ۷پس گفتند: «ما نمیدانیم از کجاست.» ۸عیسی به ایشان گفت: «من هم به شما نمیگویم که با چه اختیاری این کارها را میکنم.»
۹عیسی به سخن خود ادامه داد و برای مردم مَثَلی آورده گفت: «مردی تاکستانی احداث کرد و آنرا به باغبانان سپرد و مدت درازی به سفر رفت. ۱۰در موسم انگور، غلامی را پیش باغبانان فرستاد تا حصۀ خود را از محصول تاکستان بگیرد. اما آنها غلام را لت و کوب کردند و دست خالی باز گردانیدند. ۱۱صاحب تاکستان غلام دیگری فرستاد، او را هم لت و کوب کرده و با او بدرفتاری کردند و دست خالی برگردانیدند. ۱۲غلام سوم را فرستاد. این یکی را هم زخمی کردند و بیرون انداختند. ۱۳پس صاحب تاکستان گفت: «چه باید بکنم؟ پسر عزیز خود را میفرستم، شاید حرمت او را نگهدارند.» ۱۴اما باغبانان وقتی او را دیدند با هم بحث کردند و گفتند: «این وارث است، بیایید او را بکشیم تا ملک به خود ما برسد.» ۱۵پس او را از تاکستان بیرون انداختند و کشتند.
حالا صاحب تاکستان با آنها چه خواهد کرد؟ ۱۶او میآید و این باغبانان را میکشد و تاکستان را بهدست دیگران میسپارد.» وقتی مردم اینرا شنیدند گفتند: «خدا نکند!» ۱۷اما او طرف شان دیده گفت: «پس معنی این قسمت از کتابمقدس چیست؟ «آن سنگی که معماران رد کردند به صورت سنگ اصلی بنا در آمده است.» ۱۸هر که بر آن سنگ بیفتد پارچهپارچه خواهد شد و اگر آن سنگ بر کسی بیفتد او را کاملاً نرم خواهد کرد.»
۱۹علمای یهود و سران کاهنان میخواستند در همان لحظه او را بگیرند، چون پی بردند که مقصد آن مَثَل خود آنها است اما از مردم ترسیدند. ۲۰پس به دنبال فرصت میگشتند و مأموران مخفی که خود را دیندار نشان میدادند پیش او فرستادند تا حرفی از دهان او بگیرند و آنرا دستآویزی برای تسلیم او به حَکَم و حوزۀ اختیارات والی رومی قرار دهند. ۲۱پس از او پرسیدند: «ای استاد، ما میدانیم آنچه تو میگویی و تعلیم میدهی درست و بجاست. تو در مورد هیچ کس فرق نمیگذاری بلکه با راستی و درستی راه خدا را تعلیم میدهی. ۲۲آیا ما اجازه داریم که به امپراطور روم مالیه بدهیم یا نه؟» ۲۳عیسی به نیرنگ آنها پی برد و فرمود: ۲۴«یک سکۀ نقره به من نشان بدهید. نقش و عنوان چه کسی روی آن است؟» جواب دادند: «امپراطور.» ۲۵عیسی فرمود: «پس آنچه از امپراطور است به امپراطور و آنچه از خدا است به خدا بدهید.» ۲۶به این ترتیب کوشش آنها برای بهدست آوردن دلیلی به مقابل او در برابر مردم بیاثر ماند و در حالی که از جواب او حیرت کرده بودند خاموش ماندند.
۲۷بعد چند نفر از پیروان فرقۀ صدوقی که منکر رستاخیز پس از مرگ بودند پیش آمدند و از او پرسیدند: ۲۸«ای استاد، موسی این امر را برای ما نوشت: چنانچه مردی زنی بگیرد ولی بدون اولاد بمیرد برادرش مجبور است آن زن را بگیرد تا برای برادر خود فرزندانی بیاورد. ۲۹حالا هفت برادر بودند، اولی زنی گرفت و بدون فرزند مُرد. ۳۰بعد دومی او را گرفت ۳۱و سپس سومی و همین طور هر هفت نفر مردند و هیچ اولادی به جا نگذاشتند. ۳۲بعد از همه آن زن هم مُرد. ۳۳پس در روز رستاخیز، او زن کدام یک باشد؟ چون هر هفت نفر با او ازدواج کردند.»
۳۴عیسی به ایشان فرمود: «زنان و مردان این جهان ازدواج میکنند، ۳۵اما کسانی که شایسته رسیدن به جهان آینده و رستاخیز از مردگان بشوند، زن نمیگیرند و شوهر نمیکنند، ۳۶زیرا آنها مانند فرشتگان هستند. دیگر مرگ برای آنها محال است و چون در رستاخیز شرکت دارند فرزندان خدا هستند. ۳۷این مطلب که مردگان بار دیگر زنده میشوند مطلبی است که خود موسی در داستان بوتۀ سوزان، آنجا که خداوند را خدای ابراهیم، خدای اسحاق و خدای یعقوب، خطاب میکند نشان داده است. ۳۸خدا، خدای مردگان نیست بلکه خدای زندگان است چون پیش او همه زندهاند.» ۳۹در این مورد بعضی از علما گفتند: «ای استاد، عالی جواب دادی.» ۴۰و پس از آن دیگر جرأت نکردند که از او چیزی بپرسند.
۴۱عیسی به ایشان فرمود: «چطور میتوان گفت که مسیح پسر داود است؟ ۴۲چون خود داود در کتاب زبور میگوید: «خداوند به خداوند من فرمود: در دست راست من بنشین ۴۳تا دشمنانت را زیر پای تو اندازم.» ۴۴باری، داود او را «خداوند» خطاب میکند، پس چطور او میتواند پسر داود باشد؟»
۴۵عیسی در حضور همه مردم به شاگردان فرمود: ۴۶«از علما که دوست دارند با چپنهای دراز بیایند و بروند و علاقۀ شدیدی به سلامهای احترامآمیز در بازارها و بهترین جاها در کنیسهها و دعوتها نشان میدهند احتیاط کنید. ۴۷آنها مال بیوه زنان را میخورند حال آنکه محض خودنمایی دعای خود را طول میدهند. آنها شدیدترین جزاها را خواهند دید.»
۱عیسی به چهار طرف دید و ملاحظه فرمود که دولتمندان هدایای خود را به صندوق بیتالمال عبادتگاه میریزند. ۲همچنین متوجه بیوه زن بسیار فقیری شد که دو روپیه به داخل آن انداخت. ۳عیسی فرمود: «بدانید که در واقع این بیوه زن فقیر بیش از همه پول داده است ۴چون آنها از آنچه که برای آن مصرفی نداشتند دادند اما او با وجود تنگدستی، تمام دارائی خود را داده است.»
۵عدهای دربارۀ عبادتگاه صحبت میکردند و از سنگهای زیبا و هدایای که با آنها تزئین شده بود تعریف میکردند. عیسی فرمود: ۶«و اما دربارۀ این چیزهای که در اینجا میبینید، زمانی خواهد آمد که هیچ یک از سنگهای آن روی سنگ دیگری نخواهد ماند، همه زیر و زبر خواهد شد.»
۷آنها پرسیدند: «ای استاد، این کی واقع میشود و علامت نزدیک بودن وقوع این امور چه خواهد بود؟» ۸عیسی فرمود: «احتیاط کنید که گمراه نشوید، بسیاری به نام من خواهند آمد و خواهند گفت: «من او هستم» و «آن زمان موعود رسیده است.» با آنها همراه مشوید. ۹وقتی دربارۀ جنگها و شورشها چیزی میشنوید نترسید. این چیزها باید اول واقع شود اما آخر کار به این زودیها نمیرسد.» ۱۰و افزود: «قومی با قوم دیگر و حکومتی با حکومت دیگر جنگ خواهد کرد. ۱۱زلزلههای سخت پدید میآید و در بسیاری از نقاط خشکسالی و بلاها و در آسمان، علامتهای وحشتآور و شگفتیهای بزرگ دیده خواهد شد.
۱۲اما پیش از وقوع این همه شما را دستگیر خواهند کرد و به شما آزار خواهند رسانید. شما را برای محاکمه به کنیسهها خواهند کشانید و به زندان خواهند انداخت. شما را به خاطر این که نام من بر شما است پیش پادشاهان و فرمانروایان خواهند برد ۱۳و این فرصتی برای شهادت دادن شما خواهد بود. ۱۴لازم نیست که جوابهای خود را قبلاً حاضر کنید ۱۵چون خود من به شما قدرت بیان و حکمتی میدهم که هیچ یک از مدعیان قدرت مقاومت و تکذیب را نداشته باشند. ۱۶حتی والدین و برادران و خویشاوندان و دوستان تان شما را به دام خواهند انداخت. آنها عدهای از شما را خواهند کشت ۱۷و بخاطر نام من که برخود دارید همه از شما رویگردان خواهند شد. ۱۸اما مویی از سر شما کم نخواهد شد. ۱۹با پایداری، جانهای تان را رهایی خواهید داد.
۲۰اما هر وقت اورشلیم را در محاصره لشکرها میبینید، بدانید ویرانی آن نزدیک است. ۲۱در آن موقع کسانی که در یهودیه هستند به کوهستانها بگریزند و آنانی که در خارج شهر هستند نباید وارد شهر شوند. ۲۲چون این است آن زمان مکافات، در آن زمان که تمام نوشتههای کتاب مقدس به حقیقت خواهد پیوست. ۲۳وای به حال زنانی که در آن روزها حامله یا شیرده هستند چون پریشانحالی شدیدی در این زمین رخ خواهد داد و این قوم مورد خشم و غضب واقع خواهد شد. ۲۴آنها به دم شمشیر خواهند افتاد و به اسیری به تمام کشورها خواهند رفت و اورشلیم تا آن زمان که دوران مردم بیگانه به پایان نرسد پایمال آنها خواهد بود.
۲۵در آفتاب و مهتاب و ستارگان علامتها ظاهر خواهد شد. در روی زمین ملتها از غرش دریا و خروش امواج آن پریشان و نگران خواهند شد. ۲۶آدمیان از ترس خیال آنچه برسر دنیا آمد، از هوش خواهند رفت و قدرتهای آسمانی به لرزه خواهند افتاد. ۲۷آن وقت پسر انسان را خواهند دید که با قدرت و جلال زیاد بر ابری میآید. ۲۸وقتی این چیزها شروع شود شما راست بایستید و سرهای تانرا راست نگه دارید چون رستگاری شما نزدیک است.»
۲۹عیسی برای آنها این مَثَل را آورد و گفت: «درخت انجیر و یا درختان دیگر را ببینید: ۳۰به محض این که میبینید جوانه میزند میدانید که تابستان نزدیک است. ۳۱به همان طریق وقتی که وقوع همه این چیزها را ببینید مطمئن باشید که پادشاهی خدا نزدیک است، ۳۲به یقین بدانید که پیش از درگذشت نسل حاضر همۀ اینها رخ خواهد داد. ۳۳آسمان و زمین از بین خواهد رفت اما سخنان من هرگز از بین نخواهد رفت.
۳۴احتیاط کنید و نگذارید دلهای شما با پُرخوری و مستی و اندیشههای دنیوی تیره و تار شود چون آن روز بزرگ ناگهان میرسد. ۳۵آن روز مانند دامی برسر همه آدمیان در سراسر دنیا خواهد افتاد. ۳۶پس بیدار باشید و در تمام اوقات دعا کنید تا قدرت آنرا داشته باشید که همه رنجهای را که به زودی پیش میآید پشت سر بگذارید و در حضور پسر انسان بایستید.»
۳۷عیسی روزها را به تعلیم در عبادتگاه تعین کرده بود و شبها از شهر خارج میشد و شب را در کوه زیتون به صبح میآورد ۳۸و صبحگاهان مردم برای شنیدن سخنان او در عبادتگاه جمع میشدند.
۱عید فطیر که به فِصَح معروف است نزدیک میشد. ۲سران کاهنان و علما میخواستند بهانهای پیدا نموده عیسی را به قتل برسانند زیرا از تودۀ مردم بیم داشتند. ۳شیطان به دل یهودا که لقب اسخریوطی داشت و یکی از دوازده حواری بود وارد شد. ۴یهودا پیش سران کاهنان و صاحبمنصبانی که مسئول نگهبانی از عبادتگاه بودند رفت و با آنها در این خصوص که چگونه عیسی را به دست آنها تسلیم کند صحبت کرد. ۵ایشان بسیار خوشحال شدند و وعده کردند مبلغی پول به او بدهند. ۶یهودا موافقت کرد و پی فرصت میگشت تا عیسی را دور از چشم مردم به دست آنها بسپارد.
۷روز عید فطیر که در آن قربانی فِصَح میباید ذبح شود فرا رسید. ۸عیسی پِترُس و یوحنا را با این امر روانه کرد: «بروید نان فِصَح را برای ما تهیه کنید تا بخوریم.» ۹آنها پرسیدند: «کجا میخواهی تهیه کنیم؟» ۱۰عیسی جواب داد: «گوش بدهید، وقتی که به شهر قدم بگذارید مردی با شما روبرو خواهد شد که کوزۀ آبی را میبرد. به دنبال او به داخل خانهای که او میرود بروید ۱۱و به صاحب آن خانه بگوئید: «استاد میگوید آن اطاقی که من با شاگردانم قربانی فِصَح را در آنجا خواهم خورد کجاست؟» ۱۲او اطاق بزرگ و فرش شده را در منزل دوم به شما نشان میدهد. در آنجا تدارک ببینید.» ۱۳آنها رفتند و همه چیز را آنطور که او فرموده بود مشاهده کردند و به این ترتیب قربانی فِصَح را تهیه کردند.
۱۴وقتی ساعت معین فرا رسید عیسی با رسولان سر دسترخوان نشست ۱۵و به آنها فرمود: «چقدر دلم میخواست که پیش از مرگم این قربانی فِصَح را با شما بخورم. ۱۶به شما میگویم تا آن زمان که این قربانی فِصَح در پادشاهی خدا به کمال مقصد خود نرسد دیگر از آن نخواهم خورد.» ۱۷بعد پیالهای به دست گرفت و پس از شکرگزاری گفت: «این را بگیرید و بین خود تان تقسیم کنید، ۱۸چون به شما میگویم از این لحظه تا آن زمان که پادشاهی خدا فرامیرسد من دیگر از میوۀ تاک نخواهم نوشید.» ۱۹همچنین کمی نان برداشت و پس از شکرگزاری آن را پاره کرد و به آنها داد و فرمود: «این بدن من است که برای شما داده میشود. این کار را به یادبود من انجام دهید.» ۲۰به همین ترتیب بعد از شام پیالهای را به آنها داد و فرمود: «این پیاله عهد و پیمان نو است در خون من که برای شما ریخته میشود. ۲۱اما بدانید که دست تسلیم کنندۀ من با دست من سر دسترخوان است. ۲۲البته پسر انسان بسوی آنچه برایش مقرر است میرود. اما وای به حال آن کسی که او را تسلیم میکند.» ۲۳آنها از خود شان شروع به سؤال کردند که کدام یک از آنها چنین کاری خواهد کرد.
۲۴در میان شاگردان بحثی درگرفت که کدامیک در میان آنها از همه بزرگتر شمرده میشود. ۲۵عیسی فرمود: «در میان ملتهای بیگانه، پادشاهان بر مردم حکمروایی میکنند و صاحبان قدرت «ولینعمت» خوانده میشوند، ۲۶اما شما اینطور نباشید، برعکس، بزرگترین شخص در میان شما باید به صورت کوچکترین درآید و رئیس مثل نوکر باشد، ۲۷زیرا چه کسی بزرگتر است، آن کسی که بر سر دسترخوان مینشیند یا آن نوکری که خدمت میکند؟ یقیناً آن کسی که بر سر دسترخوان مینشیند. با وجود این من در میان شما مثل یک خدمتگزار هستم.
۲۸شما کسانی هستید که در سختیهای من با من بودهاید. ۲۹همانطور که پدر، حق پادشاهی را به من سپرد، من هم به شما میسپارم. ۳۰شما در پادشاهی من سر دسترخوان من خواهید خورد و خواهید نوشید و به عنوان داوران دوازده طایفۀ اسرائیل بر تختها خواهید نشست.
۳۱ای شمعون، ای شمعون، ببین: شیطان خواست مثل دهقانی که گندم را از کاه جدا میکند همۀ شما را بیازمآید. ۳۲اما من برای تو دعا کردهام که ایمانت از بین نرود و وقتی برگشتی برادرانت را استوار گردان.» ۳۳شمعون جواب داد: «ای خداوند، من حاضرم با تو به زندان بیفتم و با تو بمیرم.» ۳۴عیسی فرمود: «ای پِترُس، آگاه باش امروز پیش از آنکه خروس بانگ بزند تو سه بار خواهی گفت که مرا نمیشناسی.»
۳۵عیسی به ایشان فرمود: «وقتی شما را بدون بوت و بکس و خرجین روانه کردم آیا چیزی کم داشتید؟» جواب دادند: «نخیر.» ۳۶به ایشان گفت: «اما حالا هر که یک بکس دارد بهتر است که آن را با خود بردارد و همینطور خورجینش را و چنانچه شمشیر ندارد چپن خود را بفروشد و شمشیری بخرد، ۳۷چون میخواهم بدانید که این پیشگویی که میگوید: «او در زمرۀ جنایتکاران به حساب آمد»، باید در مورد من به انجام برسد و در واقع همه چیزهائی که دربارۀ من نوشته شده در حال انجام است.» ۳۸آنها گفتند: «خداوندا، نگاه کن، اینجا دو شمشیر داریم.» ولی او جواب داد: «کافی است.»
۳۹عیسی بیرون آمد و مثل همیشه رهسپار کوه زیتون شد و شاگردانش همراه او بودند. ۴۰وقتی به آن محل رسید به آنها فرمود: «دعا کنید که از آزمایشها دور بمانید.» ۴۱عیسی به اندازۀ پرتاب یک سنگ از آنها فاصله گرفت، زانو زد و چنین دعا کرد: ۴۲«ای پدر، اگر ارادۀ توست، این پیاله را از من دور کن. اما نه ارادۀ من بلکه ارادۀ تو به انجام برسد.» ۴۳فرشتهای از آسمان به او ظاهر شد و او را تقویت کرد. ۴۴عیسی در شدت اضطراب و با حرارت بیشتری دعا کرد و عرق او مثل قطرههای خون بر زمین میچکید.
۴۵وقتی از دعا برخاست و پیش شاگردان آمد آنها را دید که در اثر غم و اندوه به خواب رفته بودند. ۴۶به ایشان فرمود: «خواب هستید؟ برخیزید و دعا کنید تا از آزمایش ها دور بمانید.»
۴۷عیسی هنوز صحبت میکرد که جمعیتی دیده شد و یهودا، یکی از آن دوازده حواری، پیشاپیش آنها بود. یهودا پیش عیسی آمد تا او را ببوسد. ۴۸اما عیسی به او فرمود: «ای یهودا، آیا پسر انسان را با بوسه تسلیم میکنی؟» ۴۹وقتی پیروان او آنچه را که در جریان بود دیدند گفتند: «خداوندا، شمشیرهای خود را بهکار ببریم؟» ۵۰و یکی از آنها به غلام کاهناعظم زد و گوش راستش را برید. ۵۱اما عیسی جواب داد: «دست نگهدارید.» و گوش آن مرد را لمس کرد و شفا داد.
۵۲سپس عیسی به سران کاهنان و صاحبمنصبانی که مسئول نگهبانی از عبادتگاه بودند و بزرگانی که برای گرفتن او آمده بودند فرمود: «مگر من یاغی هستم که با شمشیر و چوب برای دستگیری من آمدهاید؟ ۵۳من هر روز در عبادتگاه با شما بودم و شما دست بهطرف من دراز نکردید. اما این ساعت که تاریکی حکمفرما است، ساعت شما است.»
۵۴عیسی را دستگیر کردند و به خانۀ کاهناعظم آوردند. پِترُس از دور بدنبال آنها میآمد. ۵۵در بین حویلی خانۀ کاهناعظم عدهای آتشی روشن کرده و دور آن نشسته بودند. پِترُس نیز در بین آنها نشست. ۵۶در حالی که او در روشنایی آتش نشسته بود کنیزی او را دید به او نگاه کرده گفت: «این مرد هم با عیسی بود.» ۵۷اما پِترُس منکر شد و گفت: «ای زن، من او را نمیشناسم.» ۵۸کمی بعد یک نفر دیگر متوجه او شد و گفت: «تو هم یکی از آنها هستی.» اما پِترُس به او گفت: «ای مرد، من نیستم.» ۵۹تقریباً یک ساعت گذشت و یکی دیگر با تأکید بیشتری گفت: «البته این مرد هم با او بوده چونکه جلیلی است.» ۶۰اما پِترُس گفت: «ای مرد، من نمیدانم تو چه میگویی.» در حالی که او هنوز صحبت میکرد بانگ خروس برخاست ۶۱و عیسی خداوند برگشت و مستقیماً به پِترُس نگاه کرد و پِترُس سخنان خداوند را به خاطر آورد که به او گفته بود: «امروز پیش از این که خروس بانگ بزند تو سه بار خواهی گفت که مرا نمیشناسی.» ۶۲پِترُس بیرون رفت و زارزار گریست.
۶۳کسانی که عیسی را تحت نظر داشتند او را مسخره کردند، لت و کوب کردند، ۶۴چشمانش را بستند و میگفتند: «حالا از غیب بگو کی تو را میزند» ۶۵و به این طرز به او بیحرمتی میکردند.
۶۶همین که هوا روشن شد بزرگان قوم، سران کاهنان و علمای یهود تشکیل جلسه دادند و عیسی را به حضور شورا آوردند ۶۷و گفتند: «به ما بگو آیا تو مسیح هستی؟» عیسی جواب داد: «اگر به شما بگویم، گفتۀ مرا باور نخواهید کرد ۶۸و اگر سؤال بکنم، جواب نمیدهید. ۶۹اما از این به بعد پسر انسان به دست راست خدای قادر خواهد نشست.» همگی گفتند: «پس پسر خدا هستی؟» ۷۰عیسی جواب داد: «خود تان میگویید که من هستم.» ۷۱آنها گفتند: «چه احتیاجی به شاهدان دیگر هست؟ ما موضوع را از زبان خودش شنیدیم.»
۱سپس تمام حاضران در مجلس برخاستند و او را به حضور پیلاطُس آوردند ۲به مقابل او شکایت خود را اینطور شروع کردند: «ما این شخص را در حالی دیدیم که به گمراه ساختن ملت ما مشغول بود. او با پرداخت مالیات به امپراطور مخالفت میکرد و ادعا میکند که مسیح یعنی پادشاه است.» ۳پیلاطُس از او پرسید: «آیا تو پادشاه یهودیان هستی؟» عیسی جواب داد: «تو میگویی.» ۴پیلاطُس سپس به سران کاهنان و جماعت گفت: «من در این مرد هیچ جرمی نمیبینم.» ۵اما آنها پافشاری میکردند و گفتند: «او مردم را در سراسر یهودیه با تعالیم خود میشوراند. از جلیل شروع کرد و به اینجا رسیده است.»
۶هنگامیکه پیلاطُس این را شنید پرسید که آیا این مرد جلیلی است. ۷وقتی مطلع شد که به قلمرو هیرودیس تعلق دارد او را پیش هیرودیس که در آن موقع در اورشلیم بود فرستاد. ۸وقتی هیرودیس عیسی را دید بسیار خوشحال شد، زیرا دربارۀ او مطالبی شنیده بود و مدتها بود میخواست او را ببیند و امید داشت که شاهد معجزاتی از دست او باشد. ۹از او سؤالات فراوانی کرد اما عیسی هیچ جوابی نداد. ۱۰سران کاهنان و علما پیش آمدند و تهمتهای شدیدی به او زدند. ۱۱پس هیرودیس و عساکرش به عیسی بیحرمتی کرده او را مسخره نمودند و چپن زیبایی به او پوشانیده او را پیش پیلاطُس پس فرستاند. ۱۲در همان روز هیرودیس و پیلاطُس آشتی کردند، زیرا دشمنی دیرینهای تا آن زمان بین آن دو وجود داشت.
۱۳پیلاطُس در این موقع سران کاهنان، بزرگان قوم و مردم را خواست ۱۴و به آنها گفت: «شما این مرد را به تهمت اخلالگری پیش من آوردید. اما چنانکه میدانید خود من در حضور شما از او بازپرسی کردم و در او چیزی که تهمتهای شما را تائید کند نیافتم. ۱۵هیرودیس هم دلیلی پیدا نکرد، چون او را پیش ما پس فرستاده است. واضح است که او کاری نکرده است که مستوجب مرگ باشد. ۱۶بنابراین او را پس از تازیانهزدن آزاد میکنم.»[ ۱۷زیرا لازم بود که هر عیدی یک نفر زندانی را برای آنها آزاد کند.] ۱۸اما همه با صدای بلند گفتند: «مصلوبش کن! برای ما باراَبا را آزاد کن.» ۱۹(این شخص به خاطر شورشی که در شهر واقع شده بود و به علت آدمکشی زندانی شده بود.) ۲۰چون پیلاطُس میخواست عیسی را آزاد سازد بار دیگر سخن خود را به گوش جماعت رسانید. ۲۱اما آنها فریاد کردند: «مصلوبش کن، مصلوبش کن!» ۲۲برای سومین بار به ایشان گفت: «چرا؟ مرتکب چه جنایتی شده است؟ من او را در هیچ مورد، مستوجب مرگ ندیدم. بنابراین او را پس از تازیانهزدن آزاد میکنم.» ۲۳اما آنها در تقاضای خود پافشاری کردند و فریاد میزدند که عیسی باید به صلیب میخکوب شود. فریادهای ایشان غالب آمد ۲۴و پیلاطُس حکمی را که آنها میخواستند صادر کرد. ۲۵بنابر درخواست ایشان، مردی را که به خاطر یاغیگری و آدمکشی به زندان افتاده بود آزاد کرد و عیسی را در اختیار آنها گذاشت.
۲۶هنگامی که او را برای مصلوب شدن میبردند مردی را بهنام شمعون که اهل قیروان بود و از صحرا به شهر میآمد گرفتند. صلیب را روی دوش او گذاشتند و او را مجبور کردند که آن را به دنبال عیسی ببرد. ۲۷جمعیت بزرگی از جمله زنانی که به خاطر عیسی به سینه خود میزدند و ماتم میکردند از عقب او میآمدند. ۲۸عیسی رو به آنها کرد و فرمود: «ای دختران اورشلیم، برای من اشک نریزید، برای خود تان و فرزندان تان گریه کنید! ۲۹بدانید روزهائی خواهد آمد که خواهند گفت: خوشا به حال نازایان و رَحِمهائی که طفل نیاوردند و سینههای که شیر ندادند. ۳۰آن وقت به کوهها خواهند گفت: «به روی ما بیفتید.» و به تپهها خواهند گفت: «ما را بپوشانید.» ۳۱اگر با چوبِ تر چنین کنند با چوب خشک چه خواهند کرد؟»
۳۲دو جنایتکار هم برای مصلوب شدن با او بودند. ۳۳و وقتی به محلی موسوم به «کاسۀ سر» رسیدند، او را در آنجا به صلیب میخکوب کردند. آن جنایتکاران را هم با او مصلوب نمودند، یکی را در سمت راست و دیگری را در سمت چپ او. ۳۴عیسی گفت: «ای پدر، اینها را ببخش زیرا نمیدانند چه میکنند.» بالای لباسهای او قرعه انداخته میان خود تقسیم کردند. ۳۵مردم ایستاده تماشا میکردند و رؤسای آنها با ریشخند میگفتند: «دیگران را نجات داد. اگر این مرد مسیح و برگزیدۀ خدا است، حالا خودش را نجات دهد.» ۳۶عساکر هم او را مسخره کردند و پیش آمده سرکه خود را به او تعارف کردند ۳۷و گفتند: «اگر تو پادشاه یهودیان هستی خود را نجات بده.» ۳۸در بالای سر او نوشته شده بود: «پادشاه یهودیان.»
۳۹یکی از آن جنایتکار که به صلیب آویخته شده بود با ریشخند به او میگفت: «مگر تو مسیح نیستی؟ خودت و ما را نجات بده.» ۴۰اما آن دیگری با ملامت به اولی جواب داد: «از خدا نمیترسی؟ سر تو و او یک قسم حکم شده است. ۴۱در مورد ما منصفانه عمل شده، چون ما به سزای اعمال خود میرسیم، اما این مرد هیچ خطایی نکرده است.» ۴۲و گفت: «ای عیسی، وقتی به پادشاهی خود رسیدی مرا بهیاد داشته باش.» ۴۳عیسی جواب داد: «خاطر جمع باش، امروز با من در فردوس خواهی بود.»
۴۴تقریباً ظهر بود، که تاریکی تمام آن سرزمین را فراگرفت و تا ساعت سه بعد از ظهر آفتاب گرفته شده بود ۴۵و پردۀ عبادتگاه دو تکه شد. ۴۶عیسی با فریاد بلند گفت: «ای پدر، روح خود را به تو میسپارم.» این را گفت و جان داد. ۴۷وقتی صاحبمنصبی که مسئول نگهبانی بود این جریان را دید خدا را حمد کرد و گفت: «در واقع این مرد بیگناه بود.» ۴۸جمعیتی که برای تماشا گرد آمده بودند وقتی ماجرا را دیدند، سینهزنان به خانههای خود برگشتند. ۴۹آشنایان عیسی و زنانی که از جلیل همراه او آمده بودند همگی در فاصلۀ دوری ایستاده بودند و جریان را میدیدند.
۵۰در آنجا مردی به نام یوسف حضور داشت که یکی از اعضای شورای یهود بود. او مردی نیکنام و درستکار بود. ۵۱یوسف به تصمیم شورا و کاری که در پیش گرفته بودند رأی مخالف داده بود. او از اهالی یک شهر یهودی به نام رامه بود و از آن کسانی بود که در انتظار پادشاهی خدا بسر میبردند. ۵۲این مرد در این موقع پیش پیلاطُس رفت و جنازۀ عیسی را خواست. ۵۳سپس آن را پایین آورد و در کتان نازک پیچید و در مقبرهای که از سنگ تراشیده شده بود و پیش از آن کسی را در آن نگذاشته بودند قرار داد. ۵۴آن روز، روز تهیه بود و روز سَبَت از آن ساعت شروع میشد.
۵۵زنانی که از جلیل همراه عیسی آمده بودند به دنبال یوسف رفتند. آنها مقبره و جای دفن او را دیدند. ۵۶سپس به خانه رفتند و حنوط و عطریات تهیه کردند و در روز سَبَت مطابق امر شریعت استراحت نمودند.
۱در روز اول هفته (یکشنبه) صبح وقت سرقبر آمدند و حنوطی را که تهیه کرده بودند، با خود آوردند. ۲آنها دیدند که سنگ از در مقبره به کنار غلطانیده شده ۳و وقتی به داخل رفتند از جسد عیسی اثری نبود. ۴پریشان و نگران در آنجا ایستاده بودند که ناگهان دو مرد با لباسهای نورانی در پهلوی شان ایستادند. ۵زنان سخت ترسیدند و در حالی که سرهای خود را به زیر انداخته بودند ایستادند. آن دو مرد گفتند: «چرا زنده را در میان مردگان میجویید؟ ۶او اینجا نیست بلکه زنده شده است. آنچه را در وقت بودن در جلیل به شما گفت به یاد بیاورید ۷که چطور پسر انسان میبایست به دست خطاکاران تسلیم گردد و مصلوب شود و در روز سوم زنده شود.» ۸آن وقت زنان سخنان او را به خاطر آوردند ۹و وقتی از سر قبر برگشتند تمام موضوع را به یازده حواری و دیگران گزارش دادند. ۱۰آن زنان عبارت بودند از مریم مجدلیه، یونا و مریم مادر یعقوب. زنان دیگر هم که با آنها بودند، جریان را به رسولان گفتند. ۱۱اما موضوع به نظر آنها پوچ و بیمعنی آمد و سخنان آنها را باور نمیکردند ۱۲اما پِترُس برخاست و به سوی قبر دوید و خم شده نگاه کرد، ولی چیزی جز کفن ندید. سپس در حالی که از این واقعه در حیرت بود به خانه برگشت.
۱۳همان روز دو نفر از آنها به سوی دهکدهای به نام عِمائوس که تقریباً در دو فرسنگی اورشلیم واقع شده است میرفتند. ۱۴آن دو دربارۀ همه این واقعات صحبت میکردند. ۱۵همینطور که سرگرم صحبت و مباحثه بودند خود عیسی نزدیک شد و با آنها همراه شد. ۱۶اما چیزی پیش چشمان آنها را گرفت، بطوریکه او را نشناختند. ۱۷عیسی از آنها پرسید: «موضوع بحث شما در بین راه چیست؟» آنها در جای خود ایستادند. غم و اندوه از چهرههای ایشان پیدا بود. ۱۸یکی از آن دو که نامش کلِیوپاس بود جواب داد: «گویا در میان مسافران ساکن اورشلیم تنها تو از وقایع چند روز اخیر بیخبر هستی!» ۱۹عیسی پرسید: «موضوع چیست؟» جواب دادند: «عیسی ناصری مردی بود که در گفتار و کردار در پیشگاه خدا و پیش همۀ مردم پیامبری توانا بود، ۲۰اما سران کاهنان و حکمرانان ما او را تسلیم کردند تا به مرگ محکوم شود و او را به صلیب میخکوب کردند. ۲۱امید ما این بود که او آن کسی باشد که میبایست اسرائیل را رهایی دهد. از آن گذشته حالا سه روز است که این کار انجام شده است. ۲۲علاوه براین، چند نفر زن از نفرهای ما، ما را حیران کردهاند. ایشان سحرگاه امروز به سر قبر رفتند، ۲۳اما موفق به پیدا کردن جنازه نشدند. آنها برگشتهاند و میگویند در رؤیا فرشتگانی را دیدند که به آنها گفتهاند او زنده است. ۲۴پس عدهای از نفرهای ما سر قبر رفتند و اوضاع را همانطور که زنان گفته بودند دیدند، اما او را ندیدند.»
۲۵سپس عیسی به آنها فرمود: «شما چقدر دیر فهم و در قبول کردن گفتههای انبیاء کند ذهن هستید. ۲۶آیا نمیباید که مسیح پیش از ورود به جلال خود همینطور رنج ببیند؟» ۲۷آن وقت از تورات موسی و نوشتههای انبیاء شروع کرد و در هر قسمت آیاتی را که دربارۀ خودش بود برای آنها بیان فرمود.
۲۸در این هنگام نزدیک دهکدهای که به طرف آن میرفتند رسیدند و گویا او میخواست به راه خود ادامه دهد. ۲۹اما به او اصرار کردند: «پیش ما بمان چون غروب نزدیک است و روز تقریباً به پایان رسیده.» بنابراین عیسی داخل خانه شد تا پیش ایشان بماند. ۳۰وقتی با آنها سر دسترخوان نشست نان را برداشت و پس از دعای سپاسگزاری آنرا پاره کرد و به ایشان داد. ۳۱در این وقت چشمان ایشان باز شد و او را شناختند، ولی فوراً از نظر آنها ناپدید شد. ۳۲آنها به یکدیگر گفتند: «دیدی وقتی در راه با ما صحبت میکرد و کتب را تفسیر میکرد، چطور دلهای ما میطپید!»
۳۳آنها فوراً حرکت کردند و به اورشلیم بازگشتند. در آنجا دیدند که آن یازده حواری همراه دیگران دور هم جمع شده ۳۴میگفتند: «بلی، در واقع خداوند زنده شده است. شمعون او را دیده است.» ۳۵آن دو نفر نیز وقایع سفر خود را بیان کردند و گفتند که چطور او را در وقت پاره کردن نان شناختند.
۳۶در حالی که شاگردان دربارۀ این چیزها صحبت میکردند عیسی در بین ایشان ایستاده به آنها گفت: «صلح و سلامتی بر شما باد.» ۳۷آنها با ترس و وحشت، گمان کردند که شبحی میبینند. ۳۸او فرمود: «چرا اینطور آشفته حال هستید؟ چرا شک و شبهه به دلهای شما رخنه میکند؟ ۳۹دستها و پاهای مرا ببینید، خودم هستم، به من دست بزنید و ببینید، شبح مانند من گوشت و استخوان ندارد.» ۴۰این را گفت و دستها و پاهای خود را به ایشان نشان داد. ۴۱از خوشی و تعجب نتوانستند این چیزها را باور کنند. آنگاه عیسی از آنها پرسید: «آیا در اینجا خوراکی دارید؟» ۴۲یک تکه ماهی بریان پیش او آوردند. ۴۳آن را برداشت و پیش چشم آنها خورد.
۴۴و به ایشان فرمود: «وقتی هنوز با شما بودم و میگفتم که هر چه در تورات موسی و نوشتههای انبیاء و زبور دربارۀ من نوشته شده باید به انجام برسد، مقصدم همین چیزها بود.» ۴۵بعد ذهن ایشان را باز کرد تا کلام خدا را بفهمند، ۴۶و فرمود: «این است آنچه نوشته شده، که مسیح باید عذاب مرگ را ببیند و در روز سوم دوباره زنده شود ۴۷و به نام او توبه و آمرزش گناهان به همه ملتها اعلام گردد و شروع آن از اورشلیم باشد. ۴۸شما بر همۀ اینها شاهد هستید. ۴۹خود من بخشش وعده شدۀ پدرم را بر شما میفرستم. پس تا زمانی که قدرت خدا از عالم بالا بر شما نازل شود در این شهر بمانید.»
۵۰بعد آنها را تا نزدیکی بیتعَنیا بُرد و با دستهای برافراشه ایشان را برکت داد. ۵۱در حالی که آنها را برکت میداد از آنها جدا و به عالم بالا برده شد ۵۲و ایشان او را پرستش کردند و سپس با خوشی بزرگ به اورشلیم برگشتند ۵۳و تمام اوقات خود را در عبادتگاه صرف حمد و سپاس خدا کردند.