۱بعد از وفات یوشع، قوم اسرائیل از حضور خداوند مشورت خواسته پرسیدند: «کدام قبیله اول به جنگ کنعانیان برود؟» ۲خداوند فرمود: «قبیلۀ یهودا باید اول برود و من آن سرزمین را به آنها میدهم.» ۳پس قبیلۀ یهودا به قبیلۀ شَمعون گفت: «به جاییکه برای ما تعیین شده است بیائید تا با کنعانیان جنگ کنیم. بعد ما به کمک شما میآئیم تا حق زمین خود را بهدست آورید.» پس سپاه شَمعون با عساکر یهودا یکجا شده براه افتادند. ۴-۶و به کمک خداوند، کنعانیان و فِرزِیان را شکست دادند و در نتیجه، ده هزار نفر از دشمنان را در بازِق بقتل رساندند. ادونی بازِق فرار کرد، اما عساکر اسرائیلی بزودی او را یافتند و شست دست و پای او را بریدند. ۷ادونی بازِق گفت: «من به همین طور شست دست و پای هفتاد پادشاه را بریدم. و آنها خُردههای دسترخوان مرا میخوردند. بنابران، خدا مرا به جزای عملم رساند.» بعد او را به اورشلیم آوردند و او در همانجا مُرد.
۸عساکر یهودا شهر اورشلیم را تصرف کردند و باشندگان آن را با شمشیر کشتند. و شهر را آتش زدند. ۹سپس سپاه یهودا به جنگ کنعانیان که در کوهستان، در جنوب و در وادی زندگی میکردند، رفتند. ۱۰بعد با کنعانیان مقیم حِبرون که قبلاً قریۀ اَربع نامیده میشد، جنگ کردند و شیشای، اخیمان و تَلمَی را شکست دادند.
۱۱از آنجا به شهر دَبیر حمله کردند. (نام دَبیر پیش ازآن قریۀ سَفیر بود.) ۱۲کالیب گفت: «هر کسیکه قریۀ سَفیر را فتح کند من دختر خود، عَکسه را به او میدهم.» ۱۳و عُتنِئیل پسر قناز، برادر کوچک کالیب آن شهر را فتح کرد و کالیب دختر خود را به او داد. ۱۴وقتی پیش او آمد، عَکسه او را تشویق کرد که از پدرش، کالیب یک مزرعه را بخواهد. عَکسه از الاغ خود پیاده شد و کالیب از او پرسید: «چه میخواهی؟» ۱۵عَکسه گفت: «به من یک تحفه بده. چون مرا در جنوب زمین دادی، پس چند چشمۀ آب هم برایم بده.» و کالیب چشمههای بالا و پائین را به او داد.
۱۶اولادۀ قَینی، از نسل خُسر موسی، با قبیلۀ یهودا از اریحا به بیابان یهودا که در جنوب عَراد است، رفتند و با مردم آنجا زندگی کردند. ۱۷بعد سپاه یهودا با همراهی عساکر شَمعون به جنگ کنعانی های که در شهر صَفَت زندگی میکردند، رفتند. و آن شهر را بکلی ویران کردند و نامش را به حُرما (یعنی ویران) تبدیل نمودند. ۱۸عساکر یهودا همچنین غزه، اَشقَلُون، عِقرون و دهات اطراف آنها را تصرف کردند. ۱۹و خداوند در تصرف کوهستان به آنها کمک کرد. اما آنها نتوانستند باشندگان وادی را بیرون برانند، زیرا آنها عرادههای جنگی آهنی داشتند. ۲۰شهر حِبرون را، قرار هدایت موسی، به کالیب دادند و سه پسر عَناق را از آنجا بیرون راندند. ۲۱اما مردم بنیامین یبوسیان مقیم اورشلیم را خارج نکردند، بنابران، آنها تا به امروز با مردم بنیامین زندگی میکنند.
۲۲مردم قبیلۀ یوسف هم رفتند و به شهر بیتئیل حمله کردند و خداوند با آنها بود. ۲۳آنها جاسوسانی را به بیتئیل، که حالا بنام لوز یاد میشود، فرستادند. ۲۴جاسوسان مردی را دیدند که از شهر خارج میشود. آنها پیش او رفتند و گفتند: «اگر راه ورود شهر را به ما نشان بدهی ما با تو بخوبی رفتار میکنیم.» ۲۵آن مرد راه را به آنها نشان داد. آنها رفتند و همۀ مردم شهر را کشتند، اما آن مرد و خانوادهاش را رها کردند. ۲۶بعد آن مرد به کشور حِتیان رفت و در آنجا شهری را آباد کرد و آنرا لوز نامید که تا به امروز به همین نام یاد میشود.
۲۷مردم قبیلۀ مَنَسّی باشندگان بیتشان، تَعنَک، مِجِدو، دور، یِبلعام و دهات اطراف آنها را بیرون نکردند، بنابران، کنعانیان در همانجا ماندند. ۲۸و چون قوم اسرائیل قویتر شدند، آنها را وادار به کارهای اجباری ساختند، اما آنها را مجبور نکردند که از آنجا خارج شوند.
۲۹مردم قبیلۀ افرایم هم کنعانیان مقیم جازِر را بیرون نراندند و آنها با مردم افرایم به زندگی ادامه دادند.
۳۰مردم قبیلۀ زبولون هم باشندگان فِطرون و نَهلول را خارج نکردند، بنابران، کنعانیان در همانجا باقی ماندند و کارگران اجباری بنیاسرائیل شدند.
۳۱-۳۲مردم قبیلۀ اَشیر هم باشندگان شهرهای عَکو، سِیدون، اَحلَب، اَکزِیب، حَلبه، عَفیق و رِحوب را بیرون نکردند، بنابران، مردم اَشیر با کنعانیان باشندۀ آنجا یکجا زندگی میکردند.
۳۳مردم قبیلۀ نفتالی هم باشندگان شهرهای بیتشمس و بیتعَنات را بیرون نراندند و با کنعانیان آن دو شهر یکجا زندگی میکردند، ولی ساکنان آن دو شهر مجبور بودند که برای مردم نفتالی خدمت کنند.
۳۴اما اموریان مردم قبیلۀ دان را در کوهستان راندند و به آنها اجازه نمیدادند که به وادی بیایند. ۳۵وقتیکه اموریان به اَیَلون، شِعَلبیم و کوه حارَس پراگنده شدند، مردم قبیلۀ یوسف قویتر شد و آنها را شکست دادند. و اموریان کارگران اجباری آنها شدند. ۳۶سرحد اموریان از درۀ عَقرَبیم تا سالع و بالاتر از آن میرسید.
۱فرشتۀ خداوند از جِلجال به بوکیم رفت و از جانب خدا به قوم اسرائیل گفت: «من شما را از مصر به این سرزمین آوردم، چونکه وعدۀ مالکیت آنرا به اجداد تان داده بودم. و به آنها گفتم: «من هیچیک از پیمانی را که با شما بستهام نمیشکنم. ۲شما هم نباید پیمانی با باشندگان این کشور ببندید و باید قربانگاههای شان را ویران کنید.» اما شما فرمان مرا بجا نیاوردید. چرا این کار را کردید؟ ۳پس من هم آن مردم را از سر راه تان دور نمیکنم، بلکه آنها دشمنان تان و خدایان شان دام گناه برای تان خواهند بود.» ۴وقتی فرشتۀ خداوند این سخنان را به آنها گفت، همه مردم اسرائیل با آواز بلند گریه کردند. ۵بنابران، آنجا را بوکیم (یعنی آنهائی که گریه میکنند) نامیدند. و بحضور خداوند قربانی تقدیم کردند.
۶یوشع به مردم اجازه داد که بروند و آنها به جاهائیکه به عنوان ملکیت برای شان تعیین شده بود، رفتند تا آنها را تصرف کنند. ۷و قوم اسرائیل تا که یوشع زنده بود و بعد از او هم تا که سرکردگان شان حیات داشتند، بندگی خداوند را کردند. و همه کارهای بزرگ خداوند را که برای شان انجام داد، دیدند. ۸یوشع پسر نون، خدمتگار خداوند به عمر یکصد و ده سالگی وفات یافت. ۹و او را در زمین ملکیت خودش در تِمنَهحارَس که در کوهستان افرایم، در شمال کوه جاعَش بود، دفن کردند. ۱۰پس از مدتی آن نسل از دنیا رفتند و با پدران خود پیوستند. نسل دیگری بعد از آنها پیدا شد. این مردم نه خداوند را میشناختند و نه کارهای او را که برای مردم اسرائیل انجام داد، دیده بودند.
۱۱و مردم اسرائیل کارهائی کردند که در نظر خداوند زشت بود و خدایان بَعل را پرستش میکردند. ۱۲خداوند، خدای اجداد خود را که ایشان را از سرزمین مصر بیرون آورد، ترک نمودند. آنها خدایان مردمی را که در همسایگی شان زندگی میکردند پیروی و سجده مینمودند. بنابران، آتش خشم خداوند را برافروختند. ۱۳از خداوند رویگردان شدند و خدایان بَعل و عَشتاروت را پرستش کردند. ۱۴لهذا، خشم خداوند بر اسرائیل افروخته شد و آنها را بهدست تاراجگران سپرد تا غارت شوند. و اسیر دشمنان اطراف شان ساخت که دیگر نتوانند در مقابل دشمن مقاومت کنند. ۱۵به هر جائیکه برای جنگ میرفتند، دست خداوند بر ضد شان بالا شده مانع پیروزی آنها میگردید، زیرا به آنها اخطار داده قسم خورده بود که این کار را میکند.
۱۶اما باز هم وقتی خداوند حال رنجبار آنها را دید، داوران را برای شان تعیین کرد تا از دست تاراجگران که آنها را غارت کرده بودند، نجات بدهند. ۱۷اما باوجود این، آنها از داوران اطاعت نکردند و پیرو خدایان بیگانه شدند و آنها را سجده کردند. و با این کار خود گناه بزرگی را مرتکب شدند. و بزودی آن راهی را که پدران شان میرفتند، ترک کرده گمراه شدند. پدران شان از همه احکام خداوند پیروی میکردند، ولی آنها مثل پدران خود با ایمان نبودند. ۱۸و هر وقتیکه خداوند داوری را برای آنها تعیین میکرد، همراه آن داور میبود تا در دوران عمر آن داور، از شر دشمنان نگهدار شان باشد. و هر زمانیکه دشمنان دست به آزار آنها دراز مینمود، خداوند نالۀ آنها را میشنید و بر آنها رحم میکرد. ۱۹اما بعد از آنکه آن داور فوت میکرد، باز به راه کج میرفتند و بدتر از پدران خود عمل میکردند. پیروی خدایان بیگانه را مینمودند، آنها را پرستش و سجده میکردند و از کارهای بد و خودسری دست نمیکشیدند. ۲۰بنابران، آتش خشم خداوند دوباره شعلهور میشد و میگفت: «چون مردم پیمانی را که با پدران شان بسته بودم، شکستند و از احکام من پیروی نکردند، ۲۱من هم آن اقوامی را که بعد از وفات یوشع باقی ماندند، بیرون نمیرانم. ۲۲من آنها را وسیلهای برای آزمایش مردم اسرائیل میسازم که آیا مثل پدران خود براه راست میروند یا نه.» ۲۳لهذا، خداوند آن اقوام را بحال شان گذاشت و بزودی آنها را بیرون نراند و نه به مردم اسرائیل موقع داد که آنها را از بین ببرند.
۱اینها اقوامی بودند که خداوند آنها را برای آزمایش آن طبقه از مردم اسرائیل که در جنگ با کنعانیان تجربهای نداشتند، بیرون نراند و آنها را بحال شان گذاشت. ۲و در عین حال خداوند میخواست که به این نسل جوان موقع بدهد تا فنون جنگی را یاد بگیرند و در جنگ مهارت پیدا کنند: ۳پنج حکمران فلسطینی، تمام کنعانیان، سِیدونی ها و حویان که در کوههای لبنان ـ از بَعلحِرمون تا سرحد حمات ـ زندگی میکردند. ۴آنها در آنجا ماندند، تا معلوم شود که آیا قوم اسرائیل احکام خداوند را که بوسیلۀ موسی به پدران شان داده شده بودند، بجا میآورند یا نه. ۵پس مردم اسرائیل در بین کنعانیان، حِتیان، اموریان، فِرزِیان، حویان و یبوسیان زندگی کردند. ۶دختران شان را برای پسران خود گرفتند و دختران خود را به پسران آنها دادند. و خدایان شان را پرستش کردند.
۷باز مردم اسرائیل کارهائی کردند که در نظر خداوند زشت بود. خداوند، خدای خود را فراموش نمودند. خدایان بَعل و عَشتاروت را پرستیدند. ۸بنابران، آتش خشم خداوند در مقابل قوم اسرائیل برافروخته شد. و خداوند آنها را بهدست کوشانرِشعَتایم، پادشاه بینالنهرین مغلوب ساخت. و مردم اسرائیل مدت هشت سال خدمت کوشانرِشعَتایم را کردند. ۹اما وقتی مردم اسرائیل پیش خداوند ناله و زاری نمودند، خداوند نجات دهندهای برای شان فرستاد که عُتنِئیل پسر قناز برادر کوچک کالیب بود. و آنها را نجات داد. ۱۰روح خداوند بر او آمد، قوم اسرائیل را رهبری کرد و به جنگ رفت. با کمک خداوند، کوشانرِشعَتایم، پادشاهِ بینالنهرین را شکست داد. ۱۱و در آن سرزمین مدت چهل سال آرامش برقرار بود و بعد عُتنِئیل پسر قناز فوت کرد.
۱۲بار دیگر مردم اسرائیل کارهای زشتی کردند که خداوند را ناراضی ساختند. و خداوند به عِجلون، پادشاه موآب کمک کرد که آنها را مغلوب سازد، زیرا در مقابل خداوند به کارهای بدی دست زدند. ۱۳عِجلون با عمونیان و عمالَقه متحد شده اسرائیل را شکست دادند و شهر اریحا را تصرف کردند. ۱۴و عِجلون پادشاه موآب مدت هجده سال بر اسرائیل حکومت کرد.
۱۵وقتی مردم اسرائیل پیش خداوند زاری کردند، خداوند باز نجات دهندهای برای شان فرستاد. نام او اِیهود، پسر جیرا، از قبیلۀ بنیامین و شخص چپدستی بود. مردم اسرائیل هر سال بهدست او برای عِجلون جزیه میفرستادند. ۱۶اِیهود برای خود یک خنجر دو دمه بطول پنجاه سانتیمتر ساخت و آنرا در زیر لباس بالای ران راست خود پنهان نمود. ۱۷بعد از آنکه جزیه را به عِجلون که یک آدم بسیار چاق بود تقدیم کرد، ۱۸آنهائی را که جزیه را حمل کرده بودند، واپس فرستاد. ۱۹و خودش از معدن سنگ که در جِلجال بود برگشت. پیش عِجلون پادشاه آمد و گفت: «من یک پیام محرمانه برایت آوردهام.» پادشاه فوراً به کسانیکه در حضورش بودند امر کرد که بیرون بروند. ۲۰در آن وقت پادشاه در قصر تابستانی و در اطاق مخصوص خود نشسته بود. اِیهود به او نزدیک شد و گفت: «من پیامی از جانب خدا برایت آوردهام.» پادشاه از چوکی خود برخاست. ۲۱-۲۲آنگاه اِیهود با دست چپ خود خنجر را از زیر لباس کشید و به شکم او زد که دستۀ خنجر با تیغ آن در شکمش فرورفت و نوک آن از پشت او بیرون آمد، زیرا اِیهود خنجر را از شکم پادشاه بیرون نکشید. ۲۳بعد اِیهود دروازههای خانه را قفل کرد و از راه دهلیز بالاخانه بیرون رفت.
۲۴پس از رفتن اِیهود وقتی خدمتگاران پادشاه آمدند و دیدند که دروازه بالاخانه قفل بود، فکر کردند که او به تشناب رفته است. ۲۵پس انتظار کشیدند. و چون انتظار شان طولانی شد و دروازه هم قفل بود، کلید را گرفته دروازه را باز کردند و دیدند که پادشاه شان مُرده بر زمین افتاده است.
۲۶در وقتیکه خدمتگاران شاه انتظار میکشیدند، اِیهود از معدن سنگ گذشت و صحیح و سالم به سِعیرَت رسید. ۲۷و چون به کوهستان افرایم آمد شیپور را به صدا درآورد. و مردم اسرائیل از کوهستان با او رفتند و اِیهود رهبری آنها را به عهده گرفت. ۲۸آنگاه به آنها گفت: «بدنبال من بیائید، زیرا خداوند دشمنان تان، موآبیان را بهدست شما داده است.» پس آنها بدنبال او رفتند و گذرگاههای دریای اُردن را بروی مردم موآب بستند. به هیچ کس اجازۀ عبور ندادند. ۲۹آنها ده هزار نفر از مردم موآب را که همه مردان نیرومند و جنگی بودند، بقتل رساندند و هیچ کسی نتوانست فرار کند. ۳۰به این ترتیب، موآبیان بهدست مردم اسرائیل مغلوب شدند. و مردم آن سرزمین مدت هشت سال در آرامی بسر بردند.
۳۱بعد از اِیهود داورِ دیگری بنام شَمجَر پسر عَنات روی کار آمد که ششصد نفر از فلسطینیها را با یک چوب گاورانی کشت. او هم نجاتدهندۀ قوم اسرائیل بود.
۱بعد از وفات اِیهود، مردم اسرائیل باز کاری کردند که در نظر خداوند زشت بود. ۲و خداوند آنها را بهدست یابین، پادشاه کنعان که در حاصور سلطنت میکرد، مغلوب ساخت. قوماندان سپاه یابین، سِیسَرا بود که در حَروشِت حاجوئیم زندگی میکرد. ۳قوم اسرائیل با زاری از خداوند کمک خواستند. چون سِیسَرا نُهصد عرادۀ جنگی آهنی داشت و بیست سال کامل بر مردم اسرائیل ظلم کرد.
۴در آن زمان دبورۀ نبیه، زن لَفیدوت داور قوم اسرائیل بود. ۵او زیر درخت خرما، بین رامه و بیتئیل که در کوهستان افرایم بود مینشست و مردم اسرائیل برای حل و فصل دعوای خود پیش او میآمدند. ۶او یک روز باراق، پسر اَبینوعَم را که در قادِش، در سرزمین نفتالی زندگی میکرد پیش خود خواست و به او گفت: «خداوند، خدای اسرائیل فرموده است که تو باید ده هزار نفر از قبیلۀ نفتالی را مجهز کرده با آنها به کوه تابور بروی. ۷و با سِیسَرا قوماندان سپاه یابین و با همه عرادههای جنگی و سپاه نیرومند او بجنگی. خداوند میفرماید: من آنها را به دریای قیشون کشانده بهدست تو تسلیم میکنم.» ۸باراق به او گفت: «اگر تو با من بروی، من میروم و اگر تو بامن نروی، من هم نمیروم.» ۹دبوره جواب داد: «بسیار خوب، من با تو میروم، اما بدان که در این جنگ افتخاری نصیب تو نمیشود، زیرا خداوند سِیسَرا را به دست یک زن تسلیم میکند.» پس دبوره همراه باراق به قادِش رفت. ۱۰و باراق مردان قبایل زبولون و نفتالی را که ده هزار نفر بودند، مجهز ساخته آنها را همراه با دبوره به میدان جنگ رهبری نمود.
۱۱در این وقت حابر قَینی خود را از دیگر قَینی ها که اولادۀ حوباب، برادر زن موسی بود جدا کرده و در پیش درخت بلوط در صَعَنایم، در نزدیکی قادِش خیمه زد.
۱۲وقتی سِیسَرا شنید که باراق پسر اَبینوعَم به کوه تابور رفته است، ۱۳تمام سپاه خود را با نُهصد عرادۀ جنگی آهنی آماده کرد و از حَروشِت حاجوئیم به وادی قیشون حرکت داد. ۱۴دبوره به باراق گفت: «امروز روزیست که خداوند سِیسَرا را بهدست تو تسلیم میکند. او قبلاً نقشۀ شکست او را کشیده است.» پس باراق از کوه پائین شد و با یک سپاه ده هزار نفری به جنگ سِیسَرا رفت. ۱۵و خداوند سِیسَرا را با تمام عرادههای جنگی و لشکر او را به وحشت انداخت. خود سِیسَرا از عرادۀ خود پیاده شد و فرار کرد. ۱۶باراق عرادهها و سپاه دشمن را تا حَروشِت حاجوئیم (یعنی جای مردم غیر یهود) تعقیب کرد و همه لشکر سِیسَرا با دَم شمشیر به قتل رسیدند و یکنفر هم زنده نماند.
۱۷سِیسَرا پای پیاده فرار کرد و به خیمۀ یاعیل، زن حابر قَینی پناه برد، زیرا بین یابین، پادشاه حاصور و خاندان حابر قَینی رابطۀ دوستی برقرار بود. ۱۸یاعیل به استقبال سِیسَرا بیرون آمد و به او گفت: «بیا آقا، داخل شو، نترس. در اینجا همراه ما خطری برایت نیست.» پس سِیسَرا با او به داخل خیمه رفت. یاعیل او را با لحافی پوشاند. ۱۹سِیسَرا به یاعیل گفت: «کمی آب بده که تشنه هستم.» یاعیل یک مشک شیر را باز کرد و به او شیر نوشانید و دوباره او را با لحاف پوشاند. ۲۰سِیسَرا به یاعیل گفت: «برو پیش دروازۀ خیمه بایست. اگر کسی آمد و پرسید که آیا کسی در خیمه است؟ بگو، نی.» ۲۱اما یاعیل یکی از میخهای خیمه را با یک چکش گرفت و آهسته پیش او رفت و میخ را به شقیقهاش کوفت که سر آن به زمین فرورفت و سِیسَرا جابجا مُرد، چونکه از فرط خستگی به خواب سنگینی رفته بود. ۲۲وقتی باراق بدنبال سِیسَرا آمد یاعیل به استقبال او بیرون رفت و به او گفت: «بیا شخصی را که در جستجویش بودی به تو نشان بدهم.» باراق داخل خیمه شد و سِیسَرا را در حالیکه میخ خیمه به شقیقهاش فرورفته بود، مُرده یافت.
۲۳بنابران، خداوند در همان روز یابین، پادشاه کنعان را بهدست مردم اسرائیل شکست داد. ۲۴و از آن روز ببعد قوم اسرائیل بر یابین قویتر و قویتر میشد تا اینکه او را بکلی نابود کردند.
۱بعد در همان روز دبوره و باراق پسر اَبینوعَم این سرود را خواندند:
۲«خدا را ستایش کنید! رهبران شجاعانه به جنگ رفتند، و مردم با میل دل از آنها پیروی نمودند. ۳ای پادشاهان بشنوید و ای حاکمان گوش بدهید! من برای خداوند سرود میخوانم و برای خداوند، خدای اسرائیل نغمه میسرایم.
۴ای خداوند، وقتی از سعیر ما را رهبری کردی و هنگامی که از صحرای ادوم گذشتی، زمین لرزید. از آسمانها باران بارید و از ابرها بارش آمد. ۵کوهها در برابر خداوندِ سینا تکان خوردند و در برابر خداوند، خدای اسرائیل به لرزه آمدند.
۶در ایام شَمجَر پسر عَنات و در دوران یاعیل جادهها متروک شدند و مسافران براه کج و پیچ رفتند. ۷حکمرانان در اسرائیل نایاب و نابود شدند تا اینکه تو ای دبوره، به عنوان مادر اسرائیل ظهور کردی. ۸چون قوم اسرائیل خدایان نو را قبول کردند، جنگ به دروازۀ شهر رسید. و در بین چهل هزار مرد اسرائیل هیچ سپر و نیزهای یافت نمیشد. ۹رهبران اسرائیل را دوست دارم که خود را با میل و رغبت وقف مردم کردند. خداوند را ستایش کنید. ۱۰ای کسانی که بر الاغهای سفید سوار هستید و بر قالینهای رنگین و گرانبها مینشینید و شما ای رهروان، در ستایش خداوند همنوا شوید. ۱۱نوازندگان در کنار چشمهساران نوای فتح و ظفر خداوند را زمزمه میکنند. و قصیدۀ کارهای عادلانۀ خداوند را میخوانند.
مردان خداوند با پیروزی به دروازههای شهر رسیدند. ۱۲بیدار شو ای دبوره! بیدار شو! بیدار شو، بیدار شو و زمزمه کن! بیدار شو ای باراق! ای پسر اَبینوعَم! اسیران را به اسارت ببر! ۱۳آنگاه مردم وفادار از کوه پائین شدند و قوم خداوند بخاطر من بسوی زورمندان قدم برداشتند. ۱۴مردم افرایم از سرزمین عمالیق آمدند و مردمان بنیامین با پیروانت همراهی کردند. از ماخیر حاکمان و از زبولون سرداران سپاه آمدند. ۱۵رهبران ایسَسکار با دبوره و باراق آمدند و به وادی هجوم آوردند. اما در بین قبیلۀ رؤبین نفاق بود و باهم دعوا داشتند. ۱۶چرا در بین طویلهها معطل شدی؟ برای اینکه نوای نَی را بشنوی؟ بلی، در بین مردم رؤبین نفاق بود و باهم دعوا داشتند. ۱۷جِلعاد به آن طرف دریای اُردن ماند. دان چرا پیش کشتیها معطل شد؟ اَشیر در کنار ساحل، آرام نشست و در بندرها ساکن شد. ۱۸مردم قبایل زبولون و نفتالی زندگی خود را در میدان جنگ در خطر انداختند.
۱۹پادشاهان آمدند و جنگیدند. پادشاهان کنعان در تَعنَک و چشمههای مِجِدو جنگ کردند، اما غنیمتی از نقره بهدست نیاوردند. ۲۰ستارگان از آسمان جنگ کردند، آنها از مدار خود با سِیسَرا جنگیدند. ۲۱دریای خروشان قیشون آنها را درربود. ای جان من، با شجاعت قدم بردار! ۲۲بعد صدای بلند سُم اسپان دشمنان شنیده شد. ۲۳فرشتۀ خداوند میگوید که میروز را لعنت کنید. به باشندگان آن بسختی نفرین نمائید، زیرا آنها برای کمک به خداوند نیامدند و در جنگ با دشمنانش به او مدد نکردند.
۲۴خوشا بحال یاعیل، زن حابر قَینی! او از تمام زنان خیمهنشین زیادتر برکت ببیند. ۲۵سِیسَرا آب خواست و یاعیل شیر و قیماق را در جام شاهانه به او داد. ۲۶بعد میخ خیمه و چکش کارگر را گرفت و در شقیقۀ سِیسَرا فروبُرد. سرش را شکست و شقیقهاش را شگافت. ۲۷او پیش پایش خَم شد و افتاد. بلی، در پیش پایش، در جائیکه خَم شد، افتاد و مُرد.
۲۸مادر سِیسَرا از راه کلکین میدید و از شبکۀ کلکین نگاه میکرد و منتظر آمدن او بود. گفت: «چرا عرادۀ او در آمدن تأخیر کرد؟ چرا آواز ارابههای عرادهاش نمیآید؟» ۲۹خانمهای دانشمندش به او جواب دادند و او سخنان آنها را پیش خود تکرار میکرد و میگفت: ۳۰«آنها غنیمت بسیار گرفتهاند و البته وقت زیاد بهکار دارد تا آنرا تقسیم کنند. یک یا دو دختر نصیب هر مرد میشود. غنیمت لباسهای رنگارنگ برای سِیسَرا خواهند آورد. غنیمت لباسهای رنگارنگ و خامکدوزی بر گردن اسیران.»
۳۱ای خداوند، همه دشمنانت هلاک باد. اما دوستدارانت مثل آفتاب با قدرت تمام بدرخشند.»
بعد از آن مدت چهل سال آرامش در آن سرزمین برقرار بود.
۱مردم اسرائیل باز کارهائی کردند که در نظر خداوند زشت بودند. بنابران، خداوند آنها را برای هفت سال اسیر حکومت مدیانیها ساخت. ۲بعد از آنکه مدیانیها قوم اسرائیل را مغلوب کرد، ظلم آنها بقدری بود که مردم اسرائیل را مجبور ساختند که در تونلها و غارهای کوه زندگی کنند. ۳و هر وقتیکه مردم اسرائیل کشت و زراعت میکردند مدیانیها، عمالیقیها و مردم مشرق زمین میآمدند و بر آنها هجوم میآوردند. ۴در آنجا خیمه زده، کشت و زراعت آنها را تا به غزه از بین میبردند. و همه چیز را، از خوراک گرفته تا گوسفند، گاو و الاغ تلف میکردند. ۵آنها با رمه و گلۀ خود میآمدند و تعداد شترهای آنها آنقدر زیاد بود که مثل مور و ملخ هجوم میآوردند. و هر چیزی را خراب و تباه میکردند. ۶و مردم اسرائیل پیش مدیانیها بسیار خوار و حقیر شدند.
۷بنابران، برای کمک بحضور خداوند گریه و ناله کردند. و چون خداوند ناله و گریۀ شان را بخاطر ظلم مدیانیها شنید، ۸پیغمبری را برای مردم اسرائیل فرستاد. و او به مردم گفت: «خداوند چنین میفرماید: من شما را از مصر و از کشور مردمیکه غلام آنها بودید، بیرون آوردم. ۹و از دست مصریان و ستمگران نجات دادم. دشمنان را از سر راه تان دور کردم و مُلک و زمین شانرا به شما بخشیدم. ۱۰به شما گفتم که من خداوند، خدای شما هستم. از خدایان اموریان که در مُلک شان بسر میبرید، نترسید. اما شما به سخنان من گوش ندادید.»
۱۱یکروز فرشتۀ خداوند آمد و بزیر درخت بلوطی، در عُفره نشست. آنجا متعلق به یوآش اَبیعَزَری بود. پسرش، جِدعُون از ترس مدیانیها گندم را در چرخُشت، جائیکه انگور را برای شراب میفشردند، میکوبید تا از نظر آنها پنهان باشد. ۱۲فرشتۀ خداوند بر او ظاهر شد و گفت: «ای مرد دلاور، خداوند همراه تو است.» ۱۳جِدعُون جواب داد: «آقا اگر خداوند همراه ما است، پس چرا به این روز بد گرفتار هستیم؟ کجاست آنهمه کارهای عجیب خداوند که پدران ما از آنها برای ما حکایت میکردند و میگفتند: خداوند ما را از مصر بیرون آورد؟ اما حالا ما را ترک کرد و اسیر حکومت مدیانیها ساخت.» ۱۴خداوند رو بطرف او کرده فرمود: «با همین قوتی که داری برو و مردم اسرائیل را از دست مدیانیها نجات بده! من ترا میفرستم!» ۱۵جِدعُون گفت: «چطور میتوانم قوم اسرائیل را نجات بدهم، چون خانوادۀ من ضعیفترین خانوادههای قبیلۀ مَنَسّی است و من خودم کوچکترین افراد فامیلم میباشم؟» ۱۶خداوند فرمود: «من همراه تو هستم و تو میتوانی به تنهائی مدیانیها را شکست بدهی.» ۱۷جِدعُون گفت: «اگر واقعاً میل داری که به من کمک کنی، پس علامهای به من نشان بده تا بدانم که تو حقیقتاً خداوند هستی که با من حرف میزنی. ۱۸اما لطفاً از اینجا نرو تا من بروم و یک تحفه بیاورم و بحضورت تقدیم کنم.» خداوند فرمود: «تا تو برگردی من جایی نمیروم.»
۱۹پس جِدعُون به خانۀ خود رفت. بزغالهای را کباب کرد و یک اندازه آرد را گرفته از آن نان فطیر پُخت. بعد گوشت را در تُکری و شوربا را در کاسهای ریخت و در زیر درخت بلوط بحضور خداوند تقدیم کرد. ۲۰فرشتۀ خداوند به او گفت: «این گوشت و نان فطیر را بگیر و بالای این سنگ بگذار و شوربا را بر آنها بریز.» جِدعُون اطاعت کرد. ۲۱آنگاه فرشتۀ خداوند با نوک عصائی که در دستش بود، گوشت و نان فطیر را لمس کرد و آتشی از سنگ جهید و گوشت و نان فطیر را بلعید. بعد فرشتۀ خداوند از نظرش ناپدید شد.
۲۲آنگاه جِدعُون دانست که او واقعاً فرشتۀ خداوند بود و گفت: «آه، ای خداوند، خدای من! من فرشتۀ ترا روبرو دیدم.» ۲۳خداوند به او فرمود: «سلامتی بر تو باد. نترس، تو نمیمیری.» ۲۴و جِدعُون در آنجا قربانگاهی برای خداوند ساخت و آنرا «خداوند سرچشمۀ صلح و سلامتی است» نامید که تا به امروز در عُفره که متعلق به اَبیعَزَرِیان است باقی است.
۲۵در همان شب خداوند به او فرمود: «گاو پدرت را که هفت ساله است بگیر و به قربانگاه بَعل که متعلق به پدرت است، ببر. قربانگاه را ویران کن و بت اَشیره را که در پهلوی آن است، بشکن. ۲۶بجای آن برای خداوند، خدای خود بر سر این قلعه قربانگاه مناسبی بساز. بعد گاو را گرفته با چوب بت اَشیره قربانی سوختنی تقدیم کن.» ۲۷جِدعُون ده نفر از خدمتگاران را با خود برد و قرار فرمودۀ خداوند رفتار کرد. و چون از فامیل خود و مردم میترسید، آن کار را بعوض روز در شب اجراء کرد.
۲۸وقتی مردم شهر، صبح وقت روز دیگر به آنجا آمدند و قربانگاه را ویران و بت اَشیره را شکسته یافتند. بر قربانگاه نَو گاو قربانی را دیدند، ۲۹از یکدیگر پرسیدند: «این کار را چه کسی کرده است؟» بعد از پرسش و تحقیق فهمیدند که کار جِدعُون پسر یوآش بوده است. ۳۰پس مردم شهر پیش یوآش رفتند و به او گفتند: «پسرت را بیرون بیاور. سزای او مرگ است، زیرا قربانگاه بَعل را ویران کرده و بت اَشیره را که در پهلوی آن بود، شکسته است.» ۳۱اما یوآش به آنهائی که برای دستگیری پسرش آمده بودند گفت: «شما میخواهید به بعل کمک کنید و از او طرفداری نمائید؟ ولی این را بدانید که هر کسیکه بخواهد از او دفاع کند، تا فردا صبح میمیرد. اگر او واقعاً خدا است البته میتواند خودش از کسی که قربانگاهش را ویران کرده است، انتقام بگیرد.» ۳۲از آن روز ببعد جِدعُون را یَرُبَعل (یعنی «بگذارید بعل از خودش دفاع کند») نامیدند. زیرا یوآش گفت: «بگذارید بعل از خودش دفاع کند، زیرا جِدعُون قربانگاه او را از بین برده است.»
۳۳آنگاه همۀ مدیانیها، عمالَقه و مردم مشرق زمین یکجا شدند و از دریای اُردن عبور کرده در وادی یِزرعیل اردو زدند. ۳۴بعد روح خداوند بر جِدعُون آمد و او شیپور را نواخت و مردم اَبیعَزَر را جمع کرد که بدنبال او بروند. ۳۵و قاصدانی را هم به تمام قبیلۀ مَنَسّی فرستاد و آنها هم آمدند و بدنبال او رفتند. همچنین به قبایل اَشیر، زبولون و نفتالی پیام روان کرد و آنها هم آمدند و به او پیوستند.
۳۶جِدعُون به خدا گفت: «اگر همانطوریکه وعده فرمودی، واقعاً قوم اسرائیل را بوسیلۀ من نجات خواهی داد، ۳۷پس من پشم گوسفند را در خرمنگاه میگذارم. اگر شبنم تنها بر پشم بوده و زمین خشک باشد، آنوقت میدانم که اسرائیل بهدست من نجات مییابد.» ۳۸و همینطور هم شد. وقتی روز دیگر، صبح وقت از خواب بیدار شد و رفت و پشم را فشرد، از پشم آنقدر شبنم چکید که یک کاسه پُر شد. ۳۹آنگاه جِدعُون به خدا گفت: «غضب تو بر من افروخته نشود. من یکبار دیگر هم میخواهم امتحان کنم. این دفعه پشم باید خشک بماند و زمین اطراف آن با شبنم تَر باشد.» ۴۰و خدا مطابق خواهش او عمل کرد. پشم خشک ماند و زمین اطراف آن با شبنم تر بود.
۱صبح وقت روز دیگر، یَرُبَعل، یعنی جِدعُون، با همه مردمی که با او بودند، رفت و در کنار چشمۀ حَرود خیمه زد. اردوگاه مدیانیها در شمال آنها، در پهلوی کوه موره، در وادی برپا بود.
۲خداوند به جِدعُون فرمود: «تعداد افراد شما بسیار زیاد است. من به شما اجازه نمیدهم که با مدیانیها جنگ کنید و آنها را شکست بدهید، زیرا آنوقت خواهید گفت ما بزور خود، خود را نجات دادیم. ۳به مردم بگو: هرکسیکه بُزدل است و از جنگ میترسد، باید از کوه جِلعاد به خانۀ خود برگردد.» بیست و دو هزار نفر از آنجا برگشتند و تنها دَه هزار نفر شان باقی ماندند.
۴خداوند به جِدعُون فرمود: «هنوز هم مردان تان زیاد است. آنها را نزد چشمه ببر و آنجا من بتو نشان میدهم که چه کسانی بروند و چه کسانی بمانند.» ۵پس جِدعُون آنها را به کنار چشمۀ آب برد. خداوند به جِدعُون گفت: «آنها را نظر به طرز آب خوردن شان به دو دسته تقسیم کن. کسانی که دهان خود را در آب گذاشته مثل سگها آب مینوشند، و آنهائی که زانو زده با دستهای خود آب مینوشند.» ۶کسانیکه با دستهای خود آب نوشیدند سه صد نفر بودند. و بقیه زانو زده با دهان خود از چشمه آب نوشیدند. ۷خداوند به جِدعُون گفت: «با همین سه صد نفر که با دستهای خود از چشمه آب نوشیدند، مدیانیها را مغلوب میکنم. بقیه را به خانههای شان بفرست.» ۸پس جِدعُون تنها سه صد نفر را با خود نگهداشت و دیگران را پس از آنکه آذوقه و شیپورها را از آنها جمع کرد به خانههای شان فرستاد. عساکر مدیانیها در وادی پائین آنها جمع شده بودند.
۹در همان شب خداوند به جِدعُون فرمود: «برو و به اردوی مدیانیها حمله کن و من آنها را بهدست تو مغلوب میکنم. ۱۰و اگر میترسی که حمله کنی، اول با خادمت، فوره به اردوگاه مدیانیها برو ۱۱و گوش بده که آنها چه میگویند و آنوقت برای حمله جرأت پیدا میکنی.» پس جِدعُون همراه فوره به اردوگاه مردان مُسَلح دشمن رفت. ۱۲مدیانیها، عمالَقه و مردم مشرق زمین مثل مور و ملخ با شترهای شان که همچون ریگ دریا شمار نمیشدند، جمع شده بودند. ۱۳وقتی جِدعُون به اردوگاه دشمن رسید، یکی از مردان به رفیق خود خوابی را که دیده بود، بیان میکرد. گفت: «خواب دیدم که یک نان جَو در اردوی ما افتاد، به خیمه خورد، آنرا واژگون کرد و خیمه بر زمین هموار شد.» ۱۴رفیقش گفت: «خواب تو فقط یک تعبیر دارد. به این معنی که جِدعُون پسر یوآش اسرائیلی با شمشیر میآید، زیرا خدا مدیانیها را با تمام قوای اردو به دست او تسلیم کرده است.»
۱۵وقتی جِدعُون قصۀ خواب و تعبیر آنرا شنید، به سجده افتاد و بعد به لشکرگاه اسرائیل برگشت و به مردم گفت: «برخیزید که خداوند سپاه مدیانیها و متحدین آنها را بهدست ما داده است.» ۱۶بعد جِدعُون آن سه صد نفر را به سه دسته تقسیم کرد. بهدست هر کدام یک شیپور و یک کوزۀ خالی داد. در بین هر کوزه یک مشعل را گذاشت. ۱۷و به آنها گفت: «وقتی به نزدیک اردوگاه دشمن رسیدیم فکر تان باشد که هرچه من کردم شما هم بکنید. ۱۸و چون من شیپور را نواختم، همه کسانیکه با من هستند شیپورهای خود را در اطراف اردوگاه بنوازند و فریاد بزنند: شمشیر خداوند و جِدعُون!»
۱۹پس جِدعُون و یکصد نفری که با او بودند بعد از نیمۀ شب، وقتیکه پهره تبدیل شد، شیپورهای خود را به صدا درآوردند. و کوزههائی را که در دست داشتند، شکستند. ۲۰و هر سه دسته شیپورها را نواختند و کوزهها را شکستند. مشعلها را بهدست چپ و شیپورها را بهدست راست گرفته نواختند و فریاد برآوردند: «شمشیر خداوند و جِدعُون!» ۲۱و همۀ شان در اطراف اردوگاه در جای خود ایستادند و سپاه بزرگ وحشتزده به هر طرف میدویدند و فریادکنان فرار میکردند. ۲۲و به مجردیکه تمام سه صد نفر شیپورهای خود را نواختند، خداوند عساکر دشمن را به جان همدیگر انداخت. و آنها از سراسیمگی یکدیگر خود را از یک سر اردوگاه تا سر دیگر آن با شمشیر میکشتند. و شبانگاه تا بیتشطه به جانب صَریرَت و تا سرحد آبل، شهری که در نزدیکی طَبات است، فرار کردند.
۲۳جِدعُون به مردم قبایل نفتالی، اَشیر و مَنَسّی پیام فرستاد که بیایند و به تعقیب فراریان بروند. ۲۴او همچنین به تمام کوهستان افرایم قاصدانی را با این مضمون فرستاد: «به جنگ مدیانیها بیائید و راه آب را تا بیتبارَه و همچنان آب دریای اُردن را بروی شان ببندید.» ۲۵آنها امر او را بجا آوردند و دو قوماندان سپاه مدیانیها، یعنی غُراب و زیب را دستگیر کردند. غُراب را در پیش صخرۀ غُراب کشتند و زیب را در چرخُشتی که به اسم او نامیده میشد، به قتل رساندند. و بعد از آنکه مدیانیها را فرار دادند، سرهای غُراب و زیب را به آن طرف اُردن پیش جِدعُون بردند.
۱مردم افرایم به جِدعُون گفتند: «این چه کاری بود که با ما کردی؟ چرا وقتیکه به جنگ مدیانیها رفتی ما را خبر نکردی؟» و او را با بسیار قهر و غضب ملامت کردند. ۲جِدعُون به آنها گفت: «آیا خوشهچینی افرایم از میوهچینی اَبیعَزَر بهتر نیست؟ کار شما در ختم جنگ به مراتب مهمتر از کار ما بود که در شروع جنگ کردیم. ۳زیرا خداوند به شما کمک کرد که دو قوماندان مدیانیها، یعنی غُراب و زیب را دستگیر کنید.» با این سخن جِدعُون، آنها خاموش ماندند.
۴بعد جِدعُون با سه صد نفر از همراهان خود از دریای اُردن عبور کرد. با وجودیکه بسیار خسته بودند، بازهم از تعقیب دشمن دست نکشیدند. ۵جِدعُون به مردم سُکُوت گفت: «لطفاً به همراهان من چیزی برای خوردن بدهید، زیرا آنها خسته و بیحال شدهاند و من هم هنوز در تعقیب زَبَح و صَلمونع، پادشاهان مدیان هستم.» ۶سرکردگان سُکُوت گفتند: «آیا زَبَح و صَلمونع را دستگیر کردهای که ما به سپاه تو نان بدهیم؟» ۷جِدعُون گفت: «وقتیکه خداوند زَبَح و صَلمونع را بهدست ما داد، آنوقت من برمیگردم گوشت جان تانرا با بوته و خار بیابان میدَرَم.» ۸جِدعُون از آنجا به فِنوعیل رفت و از آنها هم درخواست خوراکه را کرد. و آنها هم مثل مردم سُکُوت به او جواب دادند. ۹جِدعُون به مردم فِنوعیل گفت: «وقتی به سلامتی برگردم این برج را ویران میکنم.»
۱۰در این وقت زَبَح و صَلمونع با پانزده هزار عسکر در قَرقور بودند. از تمام قوای شرقی فقط همین تعداد باقی مانده بود، زیرا یکصد و بیست هزار نفر شان قبلاً بهدست جنگجویان دشمن تلف شده بودند. ۱۱بعد جِدعُون از راه کاروانرَو در شرق نوبح و یُجبَها رفته با یک حملۀ ناگهانی سپاه مدیان را شکست داد. ۱۲زَبَح و صَلمونع فرار کردند. جِدعُون به تعقیب شان رفت و هر دو پادشاه مدیانیها را دستگیر کرد و تمام سپاه آنها را تار و مار ساخت.
۱۳بعد جِدعُون پسر یوآش از طریق دَرۀ حارَس از جنگ برگشت. ۱۴او یک جوان سُکوتی را دستگیر کرد و او را بزور مجبور ساخت که نامهای مأمورین و سرکردگان سُکُوت را بنویسد. و آن جوان نامهای هفتاد و هفت نفر شان را نوشت. ۱۵جِدعُون به سُکُوت رفت و به مردم آنجا گفت: «شما به من طعنه دادید که من هرگز نمیتوانم زَبَح و صَلمونع را دستگیر کنم و از دادن خوراکه به ما که خسته و بیحال بودیم خودداری کردید. اینک ببینید آنها اینجا هستند.» ۱۶بعد با خار و بوتۀ بیابان باشندگان سُکُوت را جزا داد. ۱۷برج فِنوعیل را ویران کرد و مردان شهر را بقتل رساند.
۱۸بعد به زَبَح و صَلمونع گفت: «آنهائی را که در تابور کشتید، چگونه اشخاص بودند؟» جواب دادند: «آنها همگی مثل شما و هر کدام مانند یک شهزاده بود.» جِدعُون گفت: ۱۹«پس آنها برادران و پسران مادرم بودند. به خداوند قسم است که اگر شما آنها را نمیکشتید من هم شما را نمیکشتم.» ۲۰و به پسر اولباری خود یتر گفت: «برخیز و آنها را بکُش.» اما یتر دست به شمشیر نبُرد و ترسید، چونکه او هنوز بسیار جوان بود. ۲۱آنگاه زَبَح و صَلمونع به جِدعُون گفت: «تو خودت ما را بکش. ما میخواهیم که بهدست یک شخص شجاعی مثل تو کشته شویم.» پس جِدعُون برخاست زَبَح و صَلمونع را کشت. و زیورآلاتی را که بر گردن شتران ایشان بود، گرفت.
۲۲مردم اسرائیل به جِدعُون گفتند: «بیا پادشاه ما باش ـ تو و پسران و اولاده ات، زیرا تو ما را از دست مدیانیها نجات دادی.» ۲۳جِدعُون جواب داد: «نه من و نه پسران من، پادشاه شما میشویم. پادشاه شما خداوند است.» ۲۴اما یک خواهش از شما میکنم: «هر کدام تان گوشوارههائی را که به غنیمت گرفتهاید، به من بدهید.» (چون دشمنان شان که اسماعیلی بودند، همگی گوشواره میپوشیدند.) ۲۵آنها جواب دادند: «با کمال خوشی ما گوشوارهها را به تو میدهیم.» پس آنها یک چپن را بروی زمین هموار کردند و همگی گوشوارههای غنیمت را در آن انداختند. ۲۶وزن گوشوارهها بغیر از زیورآلات، گلوبندها، لباسهای ارغوانی پادشاهان مدیان و حلقههای گردن شتران شان، حدود بیست کیلوگرام بود. ۲۷جِدعُون از آنها یک بت طلائی ساخت و آنرا در شهر خود، عُفره قرار داد. بزودی مردم اسرائیل به پرستش آن شروع کردند. این کار یک عمل زشتی بود که جِدعُون و خانوادهاش مرتکب شدند.
۲۸به این ترتیب، مدیانیها بهدست اسرائیل شکست خوردند و دیگر نمیتوانستند سر خود را بلند کنند. و در دوران عمر یَرُبَعل مدت چهل سال صلح و آرامش در آن کشور برقرار بود.
۲۹جِدعُون، پسر یوآش به خانۀ خود برگشت ۳۰او دارای هفتاد پسر و زنهای زیاد بود. ۳۱او همچنین یک کنیز در شَکیم داشت که برای او یک پسر بدنیا آورد و او را اَبیمَلِک نامید. ۳۲وقتیکه جِدعُون فوت کرد، پیر و سالخورده شده بود. و او را در آرامگاه پدرش، یوآش در عُفرۀ اَبُیعَزَرِیان بخاک سپردند.
۳۳بعد از وفات جِدعُون مردم اسرائیل بزودی گمراه شده و پرستش بتها را کردند. آنها بت بَعلبَرِیت را خدای خود ساختند. ۳۴و خداوند، خدای خود را از یاد بردند. آن خدائی را که آنها را از دست دشمنان اطراف شان نجات داده بود. ۳۵آنها خوبیهائی را که یَرُبَعل (جِدعُون) در حق شان کرده بود، فراموش نمودند و به خاندان او نیکی و احسان نشان ندادند.
۱اَبیمَلِک، پسر جِدعُون پیش خویشاوندان مادر خود به شَکیم رفت و همه را جمع کرده به آنها گفت: ۲«به گوش همۀ مردم شَکیم برسانید و از آنها بپرسید: «آیا میخواهید هفتاد پسران جِدعُون حاکمان تان باشند یا یکنفر که من هستم؟» و به یاد داشته باشید که من رگ و خون شما میباشم.» ۳پس خویشاوندان مادرش به وکالت او حرفهائی را که زده بود، به مردم شَکیم گفتند. و آنها با کمال خوشی قبول کردند که از اَبیمَلِک پیروی کنند و گفتند: «او برادر ما است.» ۴آنها هفتاد سکۀ نقره از معبد بَعلبَرِیت را به او دادند. اَبیمَلِک با آن پول مردان بیباک و بیکار را اجیر کرد و آنها پیروان او شدند. ۵بعد اَبیمَلِک به خانۀ پدر خود به عُفره رفت و هفتاد برادر خود را بر روی یک سنگ کشت. تنها خوردترین آنها که یوتام نام داشت زنده ماند، زیرا او خود را پنهان کرده بود. ۶بعد همه باشندگان شَکیم و بیتملو در پیش درخت بلوط در نزدیک ستون، تاج شاهی را بر سر اَبیمَلِک گذاشتند.
۷وقتی یوتام خبر شد به بالای کوه جَرزِیم ایستاد و به آواز بلند به مردم گفت: «ای باشندگان شَکیم، به من گوش بدهید تا خدا به شما گوش بدهد. ۸یکروز درختان تصمیم گرفتند که پادشاهی برای خود انتخاب کنند. آنها اول پیش درخت زیتون رفتند و گفتند: «بیا پادشاه ما باش.» ۹اما درخت زیتون به آنها گفت: «آیا میخواهید که من از روغن خود که بخاطر آن خداوند و انسان به من احترام دارند صرفنظر کنم و بروم حاکم درختان دیگر باشم؟» ۱۰بعد درختان به درخت انجیر گفتند: «بیا پادشاه ما شو.» ۱۱درخت انجیر جواب داد: «من نمیخواهم که شیرینی و میوۀ گوارای خود را ترک کنم و بروم و بر درختان دیگر پادشاهی کنم.» ۱۲سپس پیش تاک انگور رفتند و گفتند: «بیا پادشاه ما شو.» ۱۳تاک گفت: «آیا باید از شراب خود که برای خدا و انسان خوشی میآورد صرف نظر کنم و حاکم درختان دیگر شوم؟» ۱۴بالاخره پیش بوتۀ خار رفتند و گفتند: «بیا و پادشاه ما باش.» ۱۵بوتۀ خار جواب داد: «اگر براستی میخواهید که من پادشاه شما شوم، پس بیائید در سایۀ من پناه ببرید. در غیر اینصورت میخواهم که از خارهای من آتش برخیزد و همه سَروهای لبنان را بسوزاند.»
۱۶پس حالا خوب فکر کنید که آیا با انتخاب اَبیمَلِک به عنوان پادشاه خود، کار درستی کردهاید؟ و آیا به جِدعُون و خاندانش احسان نمودهاید و کاریکه لایق شان او باشد بعمل آوردهاید؟ ۱۷پدر من برای شما و بخاطر شما جنگ کرد. زندگی خود را بخطر انداخت و شما را از دست مدیانیها نجات داد. ۱۸اما شما امروز برضد خانوادۀ پدرم برخاستهاید و هفتاد پسر او را بر روی یک سنگ کُشتید. و اَبیمَلِک را که پسر کنیز او و فقط بخاطری که یکی از اقوام شما است به عنوان پادشاه خود انتخاب کردید. ۱۹و اگر شما یقین دارید که از روی راستی و اخلاص این کار را کردهاید و احترام جِدعُون را بجا آوردهاید، پس من هم آرزو میکنم که شما و اَبیمَلِک باهم خوش باشید. ۲۰در غیر آن میخواهم که آتشی از اَبیمَلِک برخیزد و همه باشندگان شَکیم و بیتملو را بسوزاند. و آتش مردم شَکیم و بیتملو هم اَبیمَلِک را از بین ببرد.» ۲۱بعد یوتام از آنجا گریخت و از ترس برادر خود، اَبیمَلِک به بئیر فرار کرد.
۲۲اَبیمَلِک مدت سه سال بر اسرائیل سلطنت کرد. ۲۳آنگاه خداوند بین اَبیمَلِک و مردم شَکیم دشمنی انداخت و مردم شَکیم به اَبیمَلِک خیانت کردند. ۲۴و پس از این حادثه اَبیمَلِک و باشندگان شَکیم که در قتل هفتاد پسر جِدعُون با او همدست بودند، به جزای اعمال خود رسیدند. ۲۵مردم شَکیم برای حمله بر اَبیمَلِک در امتداد جادهای که به بالای کوه میرفت، کمین کردند. (در عین حالیکه آنها منتظر بودند، هر کسیکه از آنجا میگذشت، تاراج میشد.) اما کسی از دسیسۀ مردم، به اَبیمَلِک خبر داد.
۲۶جَعل، پسر عابد با خویشاوندان خود به شَکیم آمد و در آنجا در بین مردم شهرت و اعتبار زیادی پیدا کرد. ۲۷یکروز آنها بیرون رفتند و از تاکستان، انگور چیدند و جشن گرفتند. بعد به معبد خدای خود رفتند. خوردند و نوشیدند و اَبیمَلِک را مسخره کردند. ۲۸جَعل از مردم پرسید: «اَبیمَلِک کیست؟ و چرا ما مردم شَکیم خدمت او را بکنیم؟ آیا او پسر جِدعُون و نام معاون او زَبول نیست؟ ۲۹ای کاش این مردم زیر دست من میبودند تا من اَبیمَلِک را از بین میبردم. و به اَبیمَلِک میگفتم: تمام لشکرت را جمع کن و به جنگ ما بیا.»
۳۰اما وقتی زَبول، حاکم شهر، سخنان جَعل پسر عابد را شنید، بسیار قهر شد. ۳۱و پیامی به اَبیمَلِک در ارومه فرستاده گفت: «جَعل پسر عابد و خویشاوندان او به شَکیم آمدهاند و مردم را بر ضد تو میشورانند. ۳۲پس هنگام شب با همراهانت برو و پنهان شوید. ۳۳و صبح روز دیگر، در وقت طلوع آفتاب بروید و به شهر حمله کنید. وقتیکه او و مردانش برای مقابله آمدند، آنوقت هر معاملهای که میخواهی با آنها بکن.»
۳۴پس اَبیمَلِک و همه کسانی که با او بودند شبانگاه رفتند و به چهار دسته تقسیم شده در کمین نشستند. ۳۵وقتی صبح شد جَعل بیرون رفت به دهن دروازۀ شهر ایستاد. و اَبیمَلِک هم با همراهان خود از کمینگاه بیرون شد. ۳۶و چون جَعل آنها را دید، به زَبول گفت: «آن مردم را میبینی که از کوه پائین میشوند؟» زَبول به او گفت: «تو سایۀ کوه را دیدی و گمان کردی که انبوه مردم است.» ۳۷جَعل باز گفت: «ببین مردم بطرف ما روان هستند و یک گروه دیگر هم از راه بلوط معونیم میآیند.» ۳۸آنگاه زَبول رو بطرف او کرده پرسید: «کجاست آن لافهائی که میزدی؟ یادت میآید که میگفتی: «اَبیمَلِک کیست که ما خدمت او را بکنیم؟» اینها کسانی هستند که تو آنها را تحقیر میکردی. پس حالا برو و با آنها جنگ کن.» ۳۹جَعل پیشاپیش مردم شَکیم برای جنگ با اَبیمَلِک رفت. ۴۰اَبیمَلِک او را شکست داد و او فرار کرد. بسیاری از مردم شَکیم تا به دروازۀ شهر زخمی افتادند. ۴۱اَبیمَلِک در ارومه سکونت اختیار کرد. و زَبول، جَعل را با وابستگانش از شَکیم بیرون راند تا دیگر در آنجا زندگی نکنند.
۴۲روز دیگر مردم شَکیم به صحرا رفتند و اَبیمَلِک خبر شد. ۴۳او مردان خود را جمع و به سه دسته تقسیم کرد و در صحرا کمین کردند. وقتی مردم را دیدند که از شهر بیرون میآیند، از کمینگاه خود خارج شدند و همه را بقتل رساندند. ۴۴اَبیمَلِک و همراهانش با عجله رفتند و به دهن دروازۀ شهر ایستادند تا مردم را نگذارند که به شهر داخل شوند. در عین حال دو دستۀ دیگر آنها، بر کسانی که در صحرا بودند، حمله کردند و همه را کشتند. ۴۵اَبیمَلِک تمام آن روز جنگ کرد تا اینکه شهر را به تصرف خود درآورد. همه کسانی را که در شهر بودند، از بین برد. شهر را ویران کرد و در آن نمک پاشید.
۴۶و چون مردمی که در نزدیک بُرج شهر بودند از واقعه خبر شدند، به قلعۀ معبد بَعلِ پیمان پناه بردند. ۴۷وقتی اَبیمَلِک اطلاع یافت که باشندگان برج شَکیم در یکجا جمع شدهاند، ۴۸با همراهان خود به کوه صلمون بالا شد. تبری را بهدست گرفته شاخۀ درختی را برید و آنرا بر شانۀ خود گذاشت. آنگاه به همراهان خود گفت: «زود شوید، کاری که من کردم شما هم بکنید!» ۴۹پس هرکدام یک شاخۀ درخت را بریده بدنبال اَبیمَلِک رفتند. شاخهها را بردند و در اطراف قلعه انباشته بر آنها آتش روشن کردند. و همه مردم برج شَکیم که در حدود یکهزار مرد و زن بودند، هلاک شدند.
۵۰بعد اَبیمَلِک به تاباز رفت. در آنجا اردو زد و آنرا تصرف کرد. ۵۱اما در بین شهر یک برج بسیار مستحکم وجود داشت. پس همه مردم ـ زن و مرد ـ به داخل آن برج رفتند. دروازهها را بستند. و چند نفر برای دیدهبانی بر بام برج بالا شدند. ۵۲اَبیمَلِک بطرف برج برای حمله رفت. وقتی به دروازۀ برج نزدیک شد تا آنرا آتش بزند، ۵۳در این وقت یکی از زنها آسیا سنگی را گرفته بر سر اَبیمَلِک انداخت و کاسۀ سرش را شکست. ۵۴اَبیمَلِک به جوان اسلحهبردار خود گفت: «شمشیرت را بِکَش و مرا بکُش، تا مبادا بگویند: یک زن او را کُشت.» پس آن جوان شمشیر خود را در او فروبُرد و او را کشت. ۵۵چون مردم اسرائیل دیدند که اَبیمَلِک مرده است همه به خانههای خود برگشتند. ۵۶به این ترتیب، خدا اَبیمَلِک را بخاطر گناهی که در مقابل پدر خود کرد و هفتاد پسر او را کشت به جزای اعمالش رساند. ۵۷و همچنین بلای شرارت مردم شَکیم را بر سر خود شان آورد و لعنت یوتام پسر جِدعُون بر آنها قرار گرفت.
۱بعد از وفات اَبیمَلِک، یکنفر از قبیلۀ ایسَسکار بنام تولَع پسر فواه نواسۀ دودا برای نجات قوم اسرائیل آمد. او در شهر شامیر، در کوهستان افرایم زندگی میکرد. ۲و مدت بیست و سه سال بر اسرائیل داوری کرد. بعد از وفاتش او را در شامیر بخاک سپردند.
۳بعد از او یایر جِلعادی بیست و دو سال داور اسرائیل بود. ۴او دارای سی پسر بود که بر سی الاغ سوار میشدند. و سی شهر در کشور جِلعاد داشتند که تا به امروز بنام شهرهای یایر یاد میشوند. ۵وقتیکه یایر فوت کرد، او را در قامُون دفن کردند.
۶باز مردم اسرائیل کارهائی کردند که خداوند از آنها ناراضی شد. آنها خدایان بَعل و عَشتاروت، یعنی خدایان مردم ارام، سِیدون، موآب، عمونیان و فلسطینیها را میپرستیدند و خداوند را فراموش کرده از عبادت او دست کشیدند. ۷بنابران، آتش غضب خداوند شعلهور شد و آنها را غلامان فلسطینیها و عمونیان ساخت. ۸و آنها بزودی ظلم و ستم را بر مردم اسرائیل که در شرق اُردن، در کشور اموریان، (یعنی جلعاد) بودند، شروع کردند و قوم اسرائیل برای هجده سال ستم کشیدند و ظلم دیدند. ۹عمونیان از دریای اُردن عبور کرده برای جنگ با قبایل یهودا، بنیامین و افرایم رفتند. و زندگی را بر مردم اسرائیل تلخ و زار ساختند.
۱۰قوم اسرائیل بحضور خداوند گریه و زاری کردند و گفتند: «ما در برابر تو گناه کردهایم، زیرا ما خدای خود را ترک نموده بندگی خدایان بَعل را کردیم.» ۱۱خداوند به آنها فرمود: «آیا من شما را از دست مردمان مصر، اموری، عَمونی و فلسطینی نجات ندادم؟ ۱۲و همچنین مردم سِیدون، عمالیق و معونی که بر شما ظلم میکردند و شما پیش من از دست آنها گریه کردید و من بودم که شما را از ظلم آنها آزاد کردم. ۱۳اما شما مرا ترک کردید و خدایان بیگانه را پرستیدید، بنابران، من دیگر شما را نجات نمیدهم. ۱۴بروید پیش همان خدایانی که بندگی شان را میکردید تا شما را از ظلم و ستمی که میبینید، رهائی بخشند.» ۱۵مردم اسرائیل به خداوند گفتند: «ما گناهکاریم. هرچه که میخواهی در حق ما بکن. ما بدربارت دعا میکنیم و میخواهیم که فقط امروز ما را نجات بدهی.» ۱۶پس آنها خدایان بیگانه را از بین بردند و دوباره خداوند را پرستش کردند. و خداوند به حال شان رحم کرد.
۱۷در این وقت عمونیان سپاه خود را در جلعاد آماده و مجهز کردند. و مردم اسرائیل هم همه یکجا شده در مِصفه اردو زدند. ۱۸قوماندانهای سپاه جلعاد از یکدیگر پرسیدند: «چه کسی میخواهد سرکردۀ ما در جنگ با عمونیان باشد؟ و هر کسی که داوطلب شود، آن شخص پادشاه ما خواهد بود.»
۱یِفتاح جِلعادی یک جنگجوی دلاور، اما پسر یک فاحشه بود. پدرش جِلعاد نام داشت. ۲جِلعاد از زن اصلی خود دارای پسران دیگر هم بود. و چون پسرانش بزرگ شدند، یِفتاح را از پیش خود رانده، به او گفتند: «تو در میراث پدر ما حقی نداری، زیرا تو پسر یک زن دیگر هستی.» ۳بنابران، یِفتاح از پیش برادران خود فرار کرد و در سرزمین طوب ساکن شد. در آنجا یک تعداد اشخاص هرزه و بیکاره را دَور خود جمع کرده سردستۀ آنها شد.
۴بعد از مدتی، جنگ بین عمونیان و اسرائیل شروع شد. ۵سرکردگان جِلعاد برای آوردن یِفتاح به طوب رفتند ۶و به او گفتند: «بیا و سپاه ما را رهبری کن تا بکمک تو بتوانیم با عمونیان جنگ کنیم.» ۷یِفتاح به آنها جواب داد: «شما از روی دشمنی، مرا از خانۀ پدرم بیرون راندید و حالا چون بیچاره شدهاید، چرا پیش من آمدهاید؟» ۸سرکردگان جِلعاد گفتند: «بخاطریکه ما به تو احتیاج داریم که با ما به جنگ عمونیان بروی و رهبر و پیشوای تمام سرزمین جِلعاد باشی.» ۹یِفتاح گفت: «راستی؟ آیا خیال میکنید که من حرفهای شما را باور میکنم؟» ۱۰آنها گفتند: «ما قسم میخوریم و خدا شاهد ما باشد که دروغ نمیگوئیم.» ۱۱پس یِفتاح با آنها به جلعاد رفت و مردم آنجا او را بعنوان رهبر و پیشوای خود انتخاب نمودند و در مِصفه هر دو جانب پیمان خود را در حضور خداوند تجدید کردند.
۱۲بعد یِفتاح هیئتی را پیش پادشاه عمونیان با این پیام فرستاد: «با ما چه دشمنی داری که بجنگ ما آمدهای؟» ۱۳پادشاه عمونیان در جواب گفت: «بخاطریکه وقتی قوم اسرائیل از مصر آمدند، مُلک ما را از اَرنُون تا به یبوق و اُردن گرفتند. و حالا میخواهیم که مُلک ما را به آرامی برای ما مسترد کنید.» ۱۴یِفتاح باز چند نفر را پیش پادشاه عمونیان فرستاد ۱۵که به او بگوید: «اسرائیل زمین موآب و عمونیان را بزور نگرفته است، ۱۶بلکه وقتی از مصر خارج شدند از راه بیابان به بحیرۀ احمر رسیدند و از آن عبور کرده به قادِش آمدند. ۱۷بعد مردم اسرائیل از پادشاه ادوم خواهش کرده گفتند: «به ما اجازۀ عبور از کشورت را بده.» اما او خواهش شان را قبول نکرد. از پادشاه موآب هم همین خواهش را کردند و او هم به آنها جواب رَد داد، بنابران، مردم اسرائیل در قادِش ماندند. ۱۸بعد از راه بیابان رفتند و کشورهای ادوم و موآب را دَور زده به سمت شرقی موآب رسیدند و در قسمت دیگر ارنون اردو زدند. گرچه ارنون سرحد موآب بود، اما مردم اسرائیل هیچگاهی سعی نکردند از سرحد گذشته داخل خاک موآب شوند. ۱۹بعد مردم اسرائیل به سیحون، پادشاه اموریان و پادشاه حِشبون پیام فرستاده از آنها خواهش کردند که از راه کشور شان به وطن خود بروند. ۲۰ولی سیحون به مردم اسرائیل اعتماد نکرد و نه تنها به آنها اجازۀ عبور نداد بلکه تمام سپاه خود را جمع کرده در یاهز اردو زد و با اسرائیل جنگید. ۲۱و خداوند، خدای اسرائیل سیحون و تمام مردم او را بهدست اسرائیل تسلیم کرد. به این ترتیب، اسرائیل آنها را شکست داد و تمام سرزمین اموریان را تصرف نمودند. ۲۲همچنان کشور اموریان از ارنون تا به یبوق و از بیابان تا اُردن به تصرف اسرائیل درآمد. ۲۳حالا میبینید که خداوند مُلک اموریان را گرفت و به اسرائیل داد. پس چرا ما آنرا به تو مسترد کنیم؟ ۲۴شما آنچه را که خدای تان، کموش به شما داده است، نگهدارید و هرچه را هم که خداوند، خدای ما به ما بخشیده است، برای خود نگاه میداریم. ۲۵آیا تو از بالاق پسر صفور، پادشاه موآب بهتر هستی؟ او هرگز خیال بدی در مقابل اسرائیل نداشته و نه گاهی با اسرائیل جنگیده است. ۲۶مردم اسرائیل در این سرزمین مدت سه صد سال زندگی کردهاند. و در کشورهای حِشبون، عروعیر و دهات اطراف آنها و تا اَرنُون پراگنده بودهاند. چرا در این قدر مدت دعوای ملکیت آنرا نکردید؟ ۲۷بنابران، من به شما کدام بدی نکردهام، بلکه این تو هستی که قصد جنگ را داری و به ما بدی میکنی. و خداوند که داور عادل است فیصله خواهد کرد که گناهکار کیست. قوم اسرائیل یا مردم عمون.» ۲۸با اینهمه دلایل بازهم پادشاه عمونیان به پیام یِفتاح گوش نداد.
۲۹آنگاه روح خداوند بر یِفتاح آمد و با سپاه خود از جِلعاد و مَنَسّی گذشته به مِصفۀ جِلعاد آمد و در آنجا برای حمله آماده شد. ۳۰یِفتاح نذر گرفت که اگر خداوند به او کمک کند که عمونیان را شکست بدهد، ۳۱در وقت بازگشت به وطن، اولین کسی را که از دروازۀ خانۀ او بیرون شود به عنوان قربانی سوختنی برای خداوند تقدیم میکند. ۳۲پس یِفتاح سپاه خود را برای حمله بر عمونیان بسوی میدان جنگ حرکت داد. ۳۳و در یک حملۀ ناگهانی با کمک خداوند آنها را شکست داد و بیست شهر شان را از عروعیر تا مِنِیت از بین برد و همۀ مردم را تا آبیلکرامیم بقتل رساند. به این ترتیب، عمونیان از دست اسرائیل شکست خوردند.
۳۴بعد از آن یِفتاح به خانۀ خود در مِصفه برگشت. و یگانه دختر او، در حالیکه رقص میکرد و دایره میزد به استقبال او از خانه بیرون شد. یِفتاح بغیر از او پسر یا دختر دیگر نداشت. ۳۵وقتی چشم یِفتاح بر دخترش افتاد، یخن خود را پاره کرد و گفت: «آه، ای دخترم، تو مرا بیچاره و خوار ساختی و یکی از آزاردهندگان من شدی، زیرا من به خداوند قول دادهام و نمیتوانم از آن برگردم.» ۳۶دخترش به او گفت: «ای پدر من، مطابق قولیکه به خداوند دادهای، رفتار کن. مخصوصاً حالا که خداوند انتقام ما را از دشمن ما، یعنی عمونیان گرفت. ۳۷اما اول برای من دو ماه مهلت بده تا بر کوهها گردش کنم و بخاطر اینکه هرگز ازدواج نخواهم کرد، با دوستانم ماتم بگیرم.» ۳۸پدرش گفت: «برو!» و آن دختر برای دو ماه از خانۀ پدر خود رفت و با دوستان خود برای گردش به کوهها رفت و بخاطریکه باکره از دنیا خواهد رفت، ماتم گرفت. ۳۹بعد از ختم دو ماه پیش پدر خود برگشت و پدرش مطابق قولی که به خداوند داده بود، رفتار کرد. بنابراین آن دختر هرگز ازدواج نکرد. از آن ببعد، در اسرائیل عادت مردم شد، ۴۰که دختران جوان هر سال بیرون میرفتند و به مدت چهار روز برای دختر یِفتاح جِلعادی ماتم میگرفتند.
۱در این وقت مردم افرایم سپاه خود را جمع کرده به طرف شمال رفتند و در آنجا زبان به شکایت باز کرده به یِفتاح گفتند: «چرا وقتیکه بجنگ عمونیان رفتی از ما دعوت نکردی که همراه تو برویم؟ حالا ما خانهات را بر سرت آتش میزنیم.» ۲یِفتاح گفت: «روزیکه من و همراهانم با دشمنان در جنگ بودیم، از شما کمک خواستیم، اما شما به کمک ما نیامدید. ۳بنابران، من جان خود را به خطر انداخته بجنگ عمونیان رفتم و با کمک خداوند آنها را شکست دادم. حالا آمدهاید و با ما دعوا میکنید.» ۴آنگاه یِفتاح مردان جِلعاد را جمع کرد و با افرایم جنگیدند و افرایم را شکست دادند. مردم افرایم گفته بودند: «شما فراریان افرایم هستید که در بین افرایم و مَنَسّی زندگی میکنید.» ۵و مردم جِلعاد گذرگاههای دریای اُردن را بروی افرایم بستند. و اگر یکی از فراریان افرایم میخواست از دریا عبور کند، پهرهداران جلعاد میپرسیدند: «تو افرایمی هستی؟» اگر میگفت: «نی، نیستم.» ۶آن وقت پهرهداران میگفتند: «بگو، شبولت.» اگر بعوض شبولت، سبولت میگفت، یعنی کلمه را بدرستی تلفظ نمیکرد، آنوقت او را میکشتند و در آن وقت چهل و دو هزار نفر از مردم افرایم کشته شدند.
۷یِفتاح مدت شش سال داور اسرائیل بود. وقتی مُرد او را در یکی از شهرهای جِلعاد بخاک سپردند.
۸بعد از یِفتاح، اِبصان بیتلحمی داور اسرائیل شد. ۹او دارای سی پسر و سی دختر بود. او دختران خود را به خارج از قبیله به شوهر داد و برای پسران خود هم سی دختر بیگانه را به زنی گرفت. او مدت هفت سال بر اسرائیل داوری کرد. ۱۰بعد اِبصان مُرد و در بیتلحم دفن شد.
۱۱بعد از وفات اِبصان، ایلون زبولونی داور اسرائیل شد. او مدت ده سال بر اسرائیل داوری کرد. ۱۲بعد از مرگش او را در اَیَلون واقع در زبولون دفن کردند.
۱۳پس از اَیَلون، عَبدون پسر هِلیلِ فِرعاتونی بر اسرائیل داوری کرد. ۱۴او دارای چهل پسر و سی نواسه بود که بر هفتاد الاغ سوار میشدند. بعد از آنکه هشت سال داوری کرد، ۱۵وفات یافت و در کشور افرایم در کوهستان عمالَیقیان دفن شد.
۱قوم اسرائیل باز کاری کردند که در نظر خداوند زشت بود. بنابران، خداوند آنها را برای مدت چهل سال اسیر فلسطینیها ساخت.
۲در شهر زُرعه مردی زندگی میکرد که از قبیلۀ دان و نام او مانوح بود. زن او نازا بود و نمیتوانست فرزندی داشته باشد. ۳روزی فرشتۀ خداوند پیش آن زن آمد و گفت: «تو نازا هستی و طفلی نداری، اما تو حامله میشوی و پسری بدنیا میآوری. ۴بنابران، باید از نوشیدن شراب و دیگر مسکرات خودداری کنی و چیزهای حرام را نخوری. ۵و تیغ دلاکی نباید به سر پسری که بدنیا میآوری بخورد، زیرا که پسرت از طفلی، نذری خداوند بوده و او قوم اسرائیل را از دست فلسطینیها نجات میدهد.» ۶بعد آن زن رفت و به شوهر خود گفت: «یک مرد خدا پیش من آمد. چهرهاش مثل چهرۀ یک فرشته با هیبت بود. من نپرسیدم که از کجا آمده بود. ۷و او هم به من نگفت که نامش چه بود. او به من گفت: تو پسری بدنیا میآوری. از شراب و مسکرات دیگر اجتناب کن. چیزهای حرام را نباید بخوری، زیرا پسرت از زمان تولد نذری خداوند خواهد بود.»
۸آنگاه مانوح از خداوند درخواست کرده گفت: «ای خداوند، از تو تمنا میکنم که آن مرد خدا را دوباره بفرست تا به ما تعلیم دهد که وقتی طفل تولد شد، چگونه با او رفتار نمائیم.» ۹خداوند خواهش او را قبول کرد و فرشته دوباره پیش آن زن در مزرعهای که نشسته بود، آمد. شوهرش مانوح با او نبود. ۱۰زن با عجله پیش شوهر خود رفته گفت: «آن مردیکه روز پیشتر اینجا آمده بود دوباره آمده است.» ۱۱مانوح فوراً برخاست بدنبال زن خود پیش آن مرد رفت و پرسید: «تو بودی که با زن من حرف زدی؟» او جواب داد: «بلی، من بودم.» ۱۲مانوح پرسید: «برای ما بگو، پس از آنکه همه حرفهائی که زدی حقیقت پیدا کرد، چسان او را تربیه کنیم و طرز زندگی طفل چگونه خواهد بود.» ۱۳فرشتۀ خداوند جواب داد: «زنت باید مطابق هدایاتی که برایش دادم، رفتار کند. ۱۴محصول تاک را نباید بخورد. از شراب و دیگر مسکرات پرهیز کند، چیزهای حرام را نخورد و باید احکام مرا بجا آورد.»
۱۵مانوح به فرشتۀ خداوند گفت: «خواهش میکنم که جائی نروی تا بزغالهای را برایت بپزم.» ۱۶فرشته گفت: «من جائی نمیروم، اما نان ترا نمیخورم. و اگر میخواهی که قربانی سوختنی تهیه نمائی، آنرا به خداوند تقدیم کن.» (مانوح نفهمید که او فرشتۀ خداوند بود.) ۱۷مانوح از فرشته پرسید: «نامت را به ما بگو تا بعد از آنکه پیشگوئی تو حقیقت پیدا کرد، به تو احترام کنیم و ترا شکر گوئیم.» ۱۸فرشتۀ خداوند گفت: «چرا میخواهی نام مرا بدانی؟ چونکه آن عجیب است.» ۱۹مانوح بزغاله و قربانی آردی را گرفته بالای یک سنگ برای خداوند تقدیم کرد. و خداوند در برابر چشمان مانوح و زنش کاری عجیبی انجام داد. ۲۰وقتیکه شعلۀ آتش از سر قربانگاه بطرف آسمان بلند شد، فرشتۀ خداوند هم در بین آن شعله به آسمان بالا رفت. با دیدن آن صحنه، مانوح و زنش رو به زمین افتادند.
۲۱پس از آن مانوح و زنش فرشتۀ خداوند را دیگر ندیدند. آنگاه مانوح دانست که آن شخص فرشتۀ خداوند بود. ۲۲او به زن خود گفت: «حالا مُردن ما حتمی است، زیرا خدا را دیدهایم.» ۲۳اما زنش گفت: «اگر خداوند قصد کشتن ما را میداشت، قربانیهای سوختنی و آردی را از دست ما قبول نمیکرد. و این معجزات عجیب را نشان نمیداد و اینهمه سخنان را به ما نمیگفت.»
۲۴وقتیکه آن زن طفل خود را بدنیا آورد، او را شَمشون نامید. طفل بزرگ شد و خداوند او را برکت داد. ۲۵وقتیکه شَمشون از لشکرگاهِ دان که بین زُرعه و اَشتاوُل قرار داشت دیدن میکرد، روح خداوند او را قدرت و نیرو میبخشید.
۱یکروز شَمشون به تِمنَه رفت و در آنجا یک دختر فلسطینی را دید. ۲وقتی به خانه برگشت به پدر و مادر خود گفت: «من یک دختر فلسطینی را در تِمنَه دیدم و میخواهم با او عروسی کنم.» ۳اما پدر و مادرش موافقه نکرده گفتند: «آیا در بین تمام خویشاوندان و اقوام ما دختر پیدا نمیشود که تو میروی و از بین فلسطینیها بیگانه زن میگیری؟» شَمشون گفت: «او را برای من بگیرید، زیرا که او دختر دلخواه من است.»
۴پدر و مادرش نمیدانستند که خواست و رضای خداوند همین بود، زیرا خداوند راهی برای سرکوبی فلسطینیها میجُست. چونکه در آن زمان فلسطینیها بر اسرائیل حکومت میکردند.
۵پس شَمشون با والدین خود به تِمنَه رفت. در یک تاکستان بیرون شهر، دفعتاً شیر جوانی به شَمشون حمله کرد. ۶در همین اثنا روح خداوند به شَمشون قدرت بخشید و شَمشون مثل کسیکه بزغالهای را از هم بدرد، آن شیر را با دست خالی دوپاره کرد. اما از کاری که کرده بود به پدر و مادر خود چیزی نگفت. ۷بعد رفت و با آن دختر حرف زد و از او زیادتر خوشش آمد. ۸پس از مدتی، وقتی برای عروسی میرفت، راه خود را کج کرد و رفت تا لاشۀ شیر را ببیند، در آنجا یک خیل زنبور را با عسل در لاشۀ شیر دید. ۹و قدری از عسل را گرفت و در راه خورده میرفت. و چون پیش پدر و مادر خود رسید به آنها هم کمی از آن عسل داد و آنها خوردند. اما شَمشون به آنها نگفت که عسل را از لاشۀ شیر گرفته بود.
۱۰-۱۱وقتی پدرش پیش آن دختر رفت، شَمشون طبق رواج همان زمان دعوتی ترتیب داد و سی نفر از جوانان قریه را دعوت کرد. ۱۲شَمشون به مهمانان گفت: «من یک چیستان برای تان میگویم. اگر شما در ظرف هفت روز بعد از این مهمانی آنرا حل کردید، من برای شما سی دست لباس ساده و سی دست لباس نفیس میدهم. ۱۳و اگر آنرا حل کرده نتوانستید شما باید به من سی دست لباس ساده و سی دست لباس نفیس بدهید.» آنها گفتند: «بسیار خوب، چیستانت را به ما بگو.» ۱۴او برای شان گفت:
«از خورنده خوراک بهدست آمد
و از زورآور شیرینی.»
آنها تا سه روز نتوانستند معنی چیستان را بگویند.
۱۵در روز چهارم آنها پیش زن شَمشون آمدند و گفتند: «از شوهرت معنی چیستان را بپرس. در غیر آن ترا و خانۀ پدرت را در آتش میسوزانیم. آیا شما ما را به خاطر این دعوت کردید که نادار و فقیر شویم؟» ۱۶پس زن شَمشون پیش شوهر خود گریه کرد و گفت: «از من بدت میآید. تو مرا اصلاً دوست نداری. تو به هموطنانم یک چیستان گفتی، اما معنی آنرا بیان نکردی.» شَمشون به او گفت: «ببین، من به پدر و مادرم در این باره چیزی نگفتهام. چرا برای تو بگویم؟» ۱۷بنابران، آن زن هفت روز گریه کرد و در روز هفتم بالاخره خُلق شَمشون تنگ شد و معنی آنرا برایش گفت. و آن زن به نوبۀ خود به هموطنان خود بیان کرد. ۱۸آنها در روز هفتم پیش از غروب آفتاب پیش شَمشون آمده به او گفتند:
«شیرینتر از عسل چیست؟
قویتر از شیر کیست؟»
شَمشون به آنها گفت:
«اگر با گاو من قلبه نمیکردید،
چیستان مرا حل کرده نمیتوانستید.»
۱۹آنگاه روح خداوند با تمام قدرت بر او آمد. بعد شَمشون به شهر اَشقَلُون رفت و سی نفر از باشندگان آنجا را کشت. دارائی شان را گرفت و آمد و لباسهای شان را به کسانی داد که چیستان را حل کرده بودند. بعد با خشم و غضب بخانۀ پدر خود برگشت. ۲۰و زنش با رفیق او که دوست بسیار صمیمیاش بود، عروسی کرد.
۱بعد از مدتی، در موسم دَرَو گندم، شَمشون بزغالهای را بعنوان هدیه برداشت تا پیش زن خود برود، اما خسرش او را نگذاشت که به خانه داخل شود ۲و گفت: «چون من فکر کردم که تو از او نفرت داری، بنابران او را به رفیقت دادم. خواهر کوچک او مقبولتر است، چرا با او عروسی نمیکنی؟» ۳شَمشون گفت: «حالا حق دارم که از فلسطینیها انتقام بگیرم.» ۴پس رفت و سه صد روباه را گرفت و هر جوره را دُم به دُم بست. و بین هردو دُم یک مشعل را قرار داد. ۵بعد مشعلها را روشن نمود و روباهها را در بین کشتزارهای فلسطینیها آزاد کرد و خوشههای گندم و باغهای زیتون همه آتش گرفتند. ۶فلسطینیها پرسیدند: «چه کسی این کار را کرده است؟» گفتند: «شَمشون، داماد تِمَنی، زیرا خسرش زن او را به رفیقش داد.» آنگاه فلسطینیها رفتند و آن زن را همراه پدرش در آتش سوختاندند. ۷شَمشون به آنها گفت: «حالا که شما این کار را کردید، تا بار دیگر از شما انتقام نکشم، آرام نمیگیرم.» ۸پس با یک حملۀ شدید یک تعداد زیاد آنها را بقتل رساند. بعد رفت و در مغارۀ صخرۀ عِیطام ساکن شد.
۹فلسطینیها هم رفتند و در یهودا اردو زده به لَحی حمله کردند. ۱۰مردم یهودا از فلسطینیها پرسیدند: «چرا به جنگ ما آمدهاید؟» آنها جواب دادند: «ما آمدهایم تا شَمشون را دستگیر کنیم و انتقام خود را از او بگیریم.» ۱۱آنگاه سه هزار نفر از مردم یهودا در مغارۀ صخرۀ عِیطام پیش شَمشون رفتند و به او گفتند: «آیا خبر نداری که فلسطینیها بر ما حکومت میکنند؟ این چه کاری است که با ما میکنی؟» شَمشون جواب داد: «همان کاری را که در حق من کردند، من هم در حق شان کردم.» ۱۲آنها گفتند: «ما آمدهایم که ترا دستگیر کنیم و به دست فلسطینیها بسپاریم.» شَمشون گفت: «بسیار خوب، اما قول بدهید که خود شما مرا نکشید.» ۱۳آنها جواب دادند: «ما ترا نمیکشیم. فقط دست و پایت را میبندیم و بهدست آنها میدهیم.» پس آنها دست و پای شَمشون را با دو ریسمان نَو بستند و از مغاره بیرون بردند.
۱۴وقتی شَمشون به لَحی رسید، فلسطینیها با دیدن او فریاد برآوردند. در همان اثنا روح خداوند بر شَمشون قرار گرفت و ریسمانهائی که با آنها او را بسته بودند، مثل کتانی که در آتش سوخته شود گردید و بندها از دستهایش فروریخت. ۱۵آنگاه استخوان الاشۀ الاغی را یافت. دست دراز کرد و آنرا گرفت و با آن یک هزار نفر را کشت. ۱۶و شَمشون گفت:
«با استخوان الاشۀ یک الاغ از کُشته پُشته ساختم،
با استخوان الاشۀ یک الاغ یک هزار مرد را کشتم!»
۱۷وقتی حرف خود را تمام کرد، استخوان الاشه را به یکسو انداخت و آنجا را «تپۀ استخوان الاشه» نامید.
۱۸در این وقت شَمشون بسیار تشنه شده بود، پس نزد خداوند دعا کرده، گفت: «امروز به این بندهات افتخار آنرا دادی که قوم اسرائیل را نجات بدهم. و حالا باید از تشنگی بمیرم و بهدست این بیگانگان بیفتم؟» ۱۹آنگاه خداوند یک خالیگاه را در زمین شگافت و از آن آب جاری شد. و وقتیکه از آن آب نوشید جان تازه گرفت و حالش بجا آمد. به این خاطر آن جا را عینحَقوری (یعنی چشمۀ کسیکه دعا کرد) نامید که تا به امروز در لَحی باقی است. ۲۰شَمشون در زمان فلسطینیها مدت بیست سال بر اسرائیل داوری کرد.
۱یکروز شَمشون به غزه رفت. در آنجا شب را با یک زن فاحشه بسر بُرد. ۲مردم شنیدند که شَمشون به آنجا آمده است، پس آن خانه را محاصره کردند و نزد دروازۀ شهر کمین گرفتند. آنها تمام شب خاموش و بیصدا منتظر او مانده، گفتند: «چون صبح هوا روشن شود او را خواهیم کشت.» ۳شَمشون تا نیمۀ شب در آنجا پائید و بعد نیمۀ شب برخاست و دروازۀ شهر را با دو پایۀ آن یکجا از زمین کَند و بر شانه انداخته بالای تپهای که روبروی حِبرون است، بُرد.
۴شَمشون عاشق یک دختر شد که نامش دلیله بود و در وادی سورَق زندگی میکرد. ۵سرکردگان فلسطینی پیش آن دختر آمدند و گفتند: «معلوم کن و بپرس که آن قوّت فوقالعادۀ شَمشون در چه چیز است و به چه ترتیب میتوانیم او را مغلوب کرده ببندیم و مُطیع خود سازیم. آن وقت هر کدام ما یکهزار و یکصد مثقال نقره به تو میدهیم.» ۶پس دلیله پیش شَمشون آمد و گفت: «لطفاً به من بگو که این قوّت عظیم تو در چه چیز است و چطور کسی میتواند ترا مغلوب کند و ببندد؟» ۷شَمشون جواب داد: «اگر مرا با هفت ریسمان تازه و تَر که خشک نباشد بسته کنند، من ضعیف و مثل اشخاص عادی میشوم.» ۸سرکردگان فلسطینی هفت ریسمان تر و تازه را که خشک نشده بودند آوردند و دلیله دست و پای شَمشون را با آنها بست. ۹چند نفر از آنها در یک اطاق دیگر پنهان شده بودند. دلیله به شَمشون گفت: «فلسطینیها برای دستگیریات آمدهاند.» اما شَمشون ریسمانها را مثلیکه آتش گرفته باشند، پاره کرد. بنابران کسی نتوانست به راز قوّت او پَی ببرد.
۱۰بعد دلیله به او گفت: «تو مرا مسخره کردی و به من دروغ گفتی. حالا لطفاً به من بگو که ترا چطور میتوان بست؟» ۱۱شَمشون گفت: «اگر مرا با ریسمانی که استعمال نشده باشد، ببندند، من ضعیف و مثل مردان دیگر میشوم.» ۱۲پس دلیله او را با ریسمانهای نَو بست. فلسطینیها مثل دفعۀ پیشتر در یک اطاق دیگر پنهان شده بودند. دلیله گفت: «ای شَمشون، فلسطینیها آمدهاند تا گرفتارت کنند.» اما شَمشون باز ریسمانها را مثل نخ از بازوان خود پاره کرد.
۱۳دلیله باز از او شکایت کرده گفت: «تو بار دیگر به من دروغ گفتی. حالا براستی بگو که تو را چسان میتوان بست؟» شَمشون جواب داد: «اگر هفت حلقۀ موی سر مرا با تار یکجا ببافند و با میخ کارگاه نساجی محکم ببندند، آنوقت من ضعیف و مثل مردان عادی میشوم.» ۱۴پس وقتیکه شَمشون خواب بود، دلیله هفت حلقۀ موی او را با تار یکجا بافت و با یک میخ محکم بست و به او گفت: «ای شَمشون، فلسطینیها برای دستگیریات آمدهاند.» شَمشون بیدار شده، هم میخ کارگاه نساجی و هم تار را از موی خود باز کرد.
۱۵دلیله به او گفت: «چرا میگوئی که مرا دوست داری، در حالیکه به من راست نمیگوئی؟ تو سه بار مرا مسخره کردی و نگفتی که قوت عظیم تو در چه چیز است.» ۱۶چون دلیله هر روز بر او فشار میآورد و نزد او زاری میکرد، بنابران، شَمشون بتنگ آمد ۱۷و راز خود را برای او بیان کرده گفت: «تا حال هیچ تیغ دلاکی بسرم نخورده است. از همان وقتیکه در شکم مادر بودم به عنوان نذری به خداوند تقدیم شدم. اگر موی سرم را بتراشند قوّت خود را دست داده، ضعیف و مثل مردان دیگر میشوم.»
۱۸وقتی دلیله از راز او آگاه شد، به سرکردگان فلسطینی خبر داده گفت: «فوراً اینجا بیائید، زیرا شَمشون راز خود را برای من بیان کرد.» پس آنها با پولی که وعده داده بودند، پیش دلیله آمدند. ۱۹دلیله سر او را بالای زانوی خود نهاده خوابش داد و فلسطینیها را صدا کرد که بیایند و آنها هفت حلقۀ موی سر او را تراشیدند. آنگاه دلیله به زدن او شروع کرد و دید که براستی او قدرت خود را از دست داده است. ۲۰و به او گفت: «ای شَمشون، فلسطینیها برای دستگیریات آمدهاند!» شَمشون از خواب بیدار شد و گفت: «مثل پیشتر با یک تکان خود را آزاد میسازم.» اما او خبر نداشت که خداوند او را ترک کرده بود. ۲۱فلسطینیها او را دستگیر کردند. چشمانش را از کاسۀ سر کشیدند و او را به غزه بردند. در آنجا او را به زنجیرهای برنجی بستند و در زندان بالای او دستاس میکردند. ۲۲اما موی سرش بعد از مدتی دوباره رسید.
۲۳سرکردگان فلسطینی در یک مراسم قربانی برای بت خود، داجون جمع شدند. خوشی و شکرگزاری کرده میگفتند: «خدای ما، دشمن ما یعنی شَمشون را بهدست ما تسلیم کرد.» ۲۴وقتیکه مردم شَمشون را دیدند خدای خود را سپاس گفتند، زیرا دشمن شانرا که سرزمین آنها را ویران کرده و مردم شانرا کُشته بود بهدست شان تسلیم نمود. ۲۵و چون سرخوش و مست شدند گفتند که شَمشون را بیاورید تا ما را سرگرم کند. پس شَمشون را از زندان آوردند و او برای شان نمایش اجراء کرد. آنها او را بین دو ستون قرار دادند. ۲۶شَمشون به پسر جوانی که دست او را گرفته بود گفت: «بگذار تا ستونهائی را که لنگر خانه را بر خود دارند لمس کرده به آنها تکیه کنم.» ۲۷آن خانه پُر از مرد و زن بود. و تمام سرکردگان فلسطینی در آنجا بودند. و در بالای آن خانه هم در حدود سه هزار نفر مرد و زن جمع شده بودند و نمایش شَمشون را تماشا میکردند.
۲۸شَمشون نزد خداوند دعا کرده، گفت: «ای خداوند، خدای من! التماس میکنم مرا به یاد آور و فقط یکبار دیگر به من قوّت بده، تا انتقام چشمانم را از این فلسطینیها بگیرم.» ۲۹آنگاه شَمشون بر دو ستون وسطی که وزن تمام خانه بر آنها قرار داشت، با دو دست خود فشار آورد ۳۰و گفت: «بگذار با فلسطینیها بمیرم.» بعد با تمام قدرت دو ستون را از جا کَند و سقف خانه بر سر سرکردگان فلسطینی و همه کسانی که در آنجا بودند، افتاد. به این ترتیب، تعداد کسانی را که شَمشون در وقت مُردن خود کشت، زیادتر از تعداد کسانی بود که در دوران زندگی خود بقتل رسانده بود.
۳۱بعد برادران و خانوادهاش آمدند و جنازۀ او را برداشته در آرامگاه پدرش، مانوح که بین زُرعه و اَشتاوُل واقع بود، دفن کردند. شَمشون مدت بیست سال بر اسرائیل داوری کرد.
۱در کوهستان افرایم مردی بنام میخا زندگی میکرد. ۲یکروز به مادر خود گفت: «آن یازده صد مثقال نقره را که تو فکر میکردی دزدی شده و بخاطر آن شنیدم که دشنام دادی، آن پول پیش من است.» مادرش گفت: «بخاطریکه اقرار کردی، خداوند برکتت بدهد، فرزندم.» ۳و میخا پول را به مادر خود پس داد. مادرش گفت: «من این نقره را از طرف پسرم وقف خداوند میکنم تا مجسمههای تراشیده و ریختگی ساخته شوند. بنابران، نقره را به تو میدهم.» ۴پس وقتی نقره را به مادر خود مسترد کرد، مادرش دوصد مثقال آنرا به زرگر داد که از آن مجسمههای تراشیده و ریختگی بسازد و آنها را در خانۀ میخا گذاشت.
۵میخا بُتخانهای داشت و بت میساخت. و یکی از پسران خود را بعنوان کاهن خود مقرر کرد. ۶در آن زمان مردم اسرائیل پادشاهی نداشتند و هر کس هر کاری که دلش میخواست، میکرد.
۷یک جوان لاوی از قبیلۀ یهودا خواست از بیتلحم به افرایم برود تا جائی برای سکونت پیدا کند. ۸بنابران، شهر بیتلحم یهودا را ترک کرد و به کوهستان افرایم رفت و در راه سفر به خانۀ میخا توقف کرد. ۹میخا از او پرسید: «از کجا آمدهای؟» او جواب داد: «من یک لاوی هستم و از شهر بیتلحم یهودا آمدهام تا جائی برای سکونت پیدا کنم.» ۱۰میخا به او گفت: «بیا با من زندگی کن و برای من پدر و کاهن باش. من به تو سالانه ده مثقال نقره، یک دست لباس و دیگر مصارفت را میدهم.» ۱۱مرد لاوی موافقه کرد که با او زندگی کند و میخا با او مثل یکی از پسران خود رفتار میکرد. ۱۲به این ترتیب، میخا او را بحیث کاهن شخصی خود انتخاب کرد. ۱۳بعد میخا به او گفت: «حالا یقین دارم که خداوند به مال و دارائی من برکت میدهد، زیرا یک لاوی به عنوان کاهن برای من کار میکند.»
۱طوریکه قبلاً گفته شد در آن زمان پادشاهی در اسرائیل نبود. در عین حال قبیلۀ دان در جستجوی جائی برای سکونت بود، زیرا تا آن وقت قبیلۀ دان تنها قبیلهای بود که هنوز ملکیت خود را در بین دیگر قبایل اسرائیل بهدست نیاورده بود. ۲بنابران، آنها پنج نفر از جنگجویان ورزیدۀ خود را از زُرعه و اَشتاوُل فرستادند تا سرزمینی را که میخواستند در آن سکونت کنند، تحقیق و مطالعه نمایند. آن پنج نفر، نمایندگان تمام قبیله بودند. به آنها گفتند: «بروید و آن سرزمین را بررسی کنید.» پس آنها به کوهستان افرایم رفتند و در خانۀ میخا اقامت کردند. ۳آنها در آنجا صدای لاوی جوان را شناختند. بعد او را به گوشهای برده پرسیدند: «ترا چه کسی به اینجا آورد؟ در اینجا چه میکنی و وظیفهات چیست؟» ۴او از قراردادی که با میخا کرده بود به آنها گفت و اضافه کرد که به عنوان کاهن شخصی او اجرای وظیفه میکند. ۵آنها به او گفتند: «لطفاً از خداوند سوال کن که در این سفر خود کامیاب میشویم یا نه.» ۶کاهن به آنها گفت: «بخیر و بسلامتی بروید، زیرا در این سفر خداوند همراه شما است.»
۷بعد آن پنج نفر براه افتادند و به لایش رسیدند. در آنجا مردمی را دیدند که مثل باشندگان سِیدون در امنیت و آرامی بسر میبردند و با خاطرجمعی و آسودگی زندگی میکردند، در روی زمین چیزی را کم نداشتند. همگی دارای ثروت بوده جدا از مردم صیدون میزیستند و زیر اثر هیچ صاحب اقتداری نبودند. ۸وقتی پیش مردم خود به زُرعه و اَشتاوُل برگشتند، مردم از آنها پرسیدند: «چه خبر آوردید؟» ۹آنها جواب دادند: «برای حمله آماده شوید. ما آن مُلک را دیدیم. یک زمین حاصلخیز و بسیار خوب است. معطل نشوید. بزودی بروید و آنرا بهدست آورید. ۱۰وقتی به آنجا رسیدید، مردمی را میبینید که بیدفاع هستند و کشور شان وسیع و دارای همه چیز است و خداوند آنرا به شما داده است.»
۱۱پس ششصد نفر از قبیلۀ دان همه مسلح به سلاح جنگی از زُرعه و اَشتاوُل حرکت کردند. ۱۲و در راه سفر خود در قریۀ یعاریم، در سرزمین یهودا اردو زدند. و آن اردوگاه را که در غرب قریۀ یعاریم بود مِحنَهدان (یعنی اردوگاهِ دان) نامیدند که تا به امروز به همین نام یاد میشود. ۱۳آنها از آنجا گذشته به کوهستان افرایم و به خانۀ میخا آمدند.
۱۴آن پنج نفر که برای جاسوسی به لایش رفته بودند، به مردم گفتند: «میدانید که در این خانهها بتهای تراشیده و ریختگی وجود دارند. پس حالا خوب فکر کنید که چه باید کرد.» ۱۵آن پنج نفر پیش جوان کاهن به خانۀ میخا رفتند و با او احوالپرسی کردند. ۱۶و آن ششصد نفر از مردان دان که مسلح با سلاح جنگی بودند در دهن دروازه ایستاده بودند. ۱۷آن پنج نفر جاسوس بداخل بتخانه رفتند و بتها را گرفتند. در عین حال کاهن با مردان مسلح در دهن دروازه ایستاده بود. ۱۸وقتی کاهن دید که آنها مجسمهها، یعنی ایفود و ترافیم را میبرند، از آنها پرسید: «چه میکنید؟» ۱۹آنها جواب دادند: «خاموش باش! صدایت را بلند نکن! همراه ما بیا و پدر و کاهن ما باش. آیا بهتر است که کاهن خانۀ یکنفر باشی یا کاهن یک خانوادۀ قبیلۀ اسرائیل؟» ۲۰دل کاهن بسیار خوش شد و بتها را گرفت و همراه آنها رفت.
۲۱آنها دوباره براه افتادند. اطفال، رمه و گله اموال خود را پیش انداختند. ۲۲پس از آنکه مسافت زیادی از آنجا دور شدند، مردمیکه در اطراف منزل میخا بودند یکجا جمع شده به تعقیب مردان قبیلۀ دان رفتند ۲۳و صدا کردند که بایستند. آنها برگشتند و از میخا پرسیدند: «ترا چه شده است که با این جمعیت آمدهای؟» ۲۴او جواب داد: «شما بتهای مرا که ساخته بودم و همچنین کاهن مرا گرفته بُردید. برای من چیزی باقی نمانده است. بازهم میپرسید: ترا چه شده است؟» ۲۵آنها گفتند: «صدایت را بلند نکن، مبادا مردان بدخوی ما بشنوند و بر شما حمله کنند و شما و خانوادۀ تانرا بکشند.» ۲۶مردم قبیلۀ دان این را گفته و براه خود ادامه دادند. و چون میخا فهمید که ایشان از او قویترند، برگشت و به خانۀ خود رفت.
۲۷و مردان قبیلۀ دان آنچه را که میخا ساخته بود همراه با کاهن او برداشته، به لایش رفتند. مردم بیدفاع آنجا را با دَم شمشیر کشتند و شهر را آتش زدند. ۲۸کسی نبود که به آنها کمک کند، زیرا از سِیدون بسیار دور بودند و با مردمان دیگر هم رابطهای نداشتند. آن شهر در یک وادی، در نزدیکی رِحوب، واقع بود. مردم قبیلۀ دان آن شهر را دوباره آباد کردند و در آنجا ساکن شدند. ۲۹و آن شهر را که قبلاً لایش نام داشت، به افتخار جَد خود، دان که یکی از پسران یعقوب بود، دان نامیدند. ۳۰مردم قبیلۀ دان بتها را در یک جای معین قرار دادند. یُوناتان، پسر جرشوم، نواسۀ موسی، و پسرانش کاهنان قبیلۀ دان بودند. و آنها به این وظیفۀ خود، تا وقتیکه آن سرزمین بهدست دشمنان افتاد، ادامه دادند. ۳۱قبیلۀ دان تا روزیکه عبادتگاه در شیلوه بود، بتهای میخا را پرستش میکردند.
۱در آن ایامی که پادشاهی در اسرائیل نبود، شخصی از قبیلۀ لاوی در دورترین قسمت کوهستان افرایم زندگی میکرد. او کنیزی را از بیتلحم برای خود آورد. ۲اما آن زن نسبت به شوهر خود بیوفائی نموده و از نزد او به خانۀ پدر خود، در بیتلحم یهودا برگشت. او در آنجا مدت چهار ماه ماند. ۳بعد شوهرش بدنبال او رفت تا دوباره دل او را بهدست آورده و او را به خانۀ خود بیاورد. پس با خادم و دو الاغ رهسپار خانۀ خُسر خود شد. وقتی خسرش او را دید، با خوشی به استقبال او رفت. ۴و از او دعوت کرد که مهمانش باشد. پس او سه روز در خانۀ خسر خود پائید. با هم خوردند و نوشیدند و وقت شان خوش بود. ۵در روز چهارم، صبح وقت برخاستند و آمادۀ رفتن شدند. اما پدر دختر به داماد خود گفت: «صبر کن اول کمی غذا بخور و باز برو.»
۶پس آن دو مرد با هم نشستند، خوردند و نوشیدند. باز خسرش گفت: «یک شب دیگر هم بمان و خوش باش.» ۷روز دیگر باز وقتی میخواست برود، خسرش خواهش کرد که تا شام صبر کند و بعد براه خود برود. او ناچار قبول کرد و آن روز هم با هم نان خوردند. ۸صبح وقتِ روز پنجم، دوباره برخاستند تا بروند، اما پدر دختر مانع شده گفت: «خواهش میکنم چیزی بخورید و تا پایان روز بمانید.» پس آنها قبول کردند و به خوردن و نوشیدن پرداختند.
۹اما وقتی آن مرد با کنیز و خادم خود بنای رفتن را کرد، خسرش گفت: «ببین، حالا روز به آخر رسیده است و نزدیک شام است. بیا امشب هم مهمان من باش و با هم خوش باشیم. فردا صبح وقت میتوانی برخیزی و به خانهات برگردی.»
۱۰اما آن مرد نخواست شب در آنجا بماند. پس برخاست و با کنیز، خادم و دو الاغ خود از آنجا حرکت کرد و در مقابل یبوس (یعنی اورشلیم) رفتند. ۱۱وقتی به آنجا رسیدند، نزدیک غروب آفتاب بود. خادمش به او گفت: «بیا که امشب در اینجا توقف کنیم.» ۱۲-۱۳اما او در جواب گفت: «نی، ما نمیتوانیم شب در اینجا بمانیم. اینجا شهر بیگانگان است و مردم اسرائیل در این شهر زندگی نمیکنند. کوشش میکنیم که به جِبعَه یا در صورت امکان به رامه برسیم و شب در آنجا بمانیم.» ۱۴پس آنجا را ترک کردند و براه خود ادامه دادند. بعد از غروب آفتاب به جِبعَه که یکی از شهرهای بنیامین است، رسیدند. ۱۵به شهر داخل شدند تا شب را در آنجا بسر برند. اما چون کسی آنها را دعوت نکرد، ناچار به میدان شهر رفتند. در آنجا نشستند.
۱۶در همین وقت پیرمردی از کار روزمرۀ خود در مزرعه برمیگشت. او یکی از باشندگان اصلی کوهستان افرایم بود و در جِبعَه که همه مردم آن بنیامینی بودند، زندگی میکرد. ۱۷وقتی مسافرها را در میدان شهر دید، از آنها پرسید: «کجا میروید و از کجا آمدهاید؟» ۱۸او جواب داد: «ما از بیتلحم یهودیه آمدهایم و به دورترین نقطۀ کوهستان افرایم، جائیکه محل سکونت ما است میرویم. برای چند روزی به بیتلحم یهودیه رفتیم و حالا در راه بازگشت به خانۀ خود میباشیم. در این شهر کسی از ما دعوت نکرد که شب را در خانهاش بسر بریم. ۱۹کاه و بیده برای خرهای خود و نان و شراب برای خود و کنیز و خادمم داریم. هیچ چیزی کم نیست.» ۲۰پیرمرد گفت: «بسیار خوش میشوم که به خانۀ من بیائید و من تمام احتیاجات تان را فراهم میکنم. شما نباید شب در میدان شهر بپائید.» ۲۱پس پیرمرد آنها را به خانۀ خود برد و برای الاغهای شان کاه آورد. سپس آنها پاهای خود را شسته، خوردند و نوشیدند.
۲۲در حالیکه آنها خوش و سرمست بودند، چند نفر از اشخاص شریر شهر بدور خانۀ پیرمرد جمع شده دروازه را کوبیدند و به صاحب خانه گفتند: «آن مرد را که مهمان تو است بیرون بیاور تا با او لواطت کنیم.» ۲۳صاحب خانه بیرون رفت و به آنها گفت: «نی، برادران من، حرف زشت نزنید. آن مرد مهمان من است. این کار بد را نکنید. ۲۴من یک دختر باکره دارم و با کنیز مهمان خود برای تان میفرستم و هرچه که دل تان میخواهد با آنها بکنید، اما از کار بد با آن مرد صرفنظر نمائید.» ۲۵اما مردم به حرف او گوش ندادند. آنگاه آن مرد کنیز خود را برای شان فرستاد و آنها او را بیعصمت کردند و تا به صبح به عمل زشت خود با او ادامه دادند.
۲۶در وقت طلوع صبح او را به حالش گذاشتند. هنگام صبح آن زن آمد و به لب دروازۀ خانهای که شوهرش مهمان بود افتاد، تا که هوا روشن شد، در آنجا ماند. ۲۷وقتیکه شوهرش بیدار شد، رفت و دروازۀ خانه را باز کرد و میخواست که براه خود برود، دید که کنیزش به لب دروازۀ خانه افتاده و دستانش به آستانۀ دروازه بودند. ۲۸شوهرش به او گفت: «برخیز که برویم.» اما جوابی نشنید. آنگاه او را به پُشت الاغ انداخت و از آنجا حرکت کرده به خانۀ خود رفت. ۲۹چون به خانۀ خود رسید، کارد را گرفت و جسد آن زن را دوازده قطعه کرد و آن قطعات را به دوازده قبیلۀ اسرائیل فرستاد. ۳۰و هر کسیکه آنرا دید گفت: «از روزیکه مردم اسرائیل از مصر خارج شدند تا به حال چنین جنایت فجیع دیده نشده است. پس باید چارهای بکنیم.»
۱آنگاه تمام قوم اسرائیل از دان تا بئرشِبع بشمول باشندگان جلعاد، بحضور خداوند در مِصفه جمع شدند. ۲تعداد آنها با سپاهی متشکل از پیاده و شمشیرزن و سرکردگان شان چهارصد هزار نفر بود که در آنجا بحضور خداوند حاضر بودند. ۳(خبر اجتماع قوم اسرائیل بزودی به سرزمین بنیامین رسید.) مردان اسرائیل از شوهر زن مقتول پرسیدند: «حالا به ما بگو که این کار زشت چگونه رویداد؟» ۴مرد لاوی جواب داد: «من با کنیزم به جبعۀ بنیامین رفتم که شب را در آنجا بگذرانیم. ۵مردم جِبعَه به مخالفت من برخاستند. هنگام شب خانهای را که من در آن بودم محاصره کردند و میخواستند که مرا بکشند. کنیز مرا بیعصمت کردند و در حقیقت او را کشتند. ۶من جسد کنیزم را قطعهقطعه کردم و آن قطعات را به سراسر سرزمین اسرائیل فرستادم، زیرا مردم جِبعَه کار بسیار زشت و ناروا در مقابل قوم اسرائیل کردند. ۷حالا شما مردم اسرائیل، در این باره فکر کنید و چارهای بسنجید.»
۸-۱۰مردم اسرائیل همگی با یکدل و یک زبان گفتند: «تا مردم جِبعَه را جزا ندهیم، هیچکدام ما به خانه و جای خود برنمیگردیم. فیصلۀ ما اینست که قرار قرعه، ده فیصد تمام سپاه را انتخاب کرده تا آذوقه و لوازم جنگی ما را برسانند. بقیۀ ما میرویم و جِبعَه را بخاطر آن عمل زشت مردمش از بین میبریم.» ۱۱به این ترتیب، تمام قوم اسرائیل برای انجام این کار متحد شدند.
۱۲آنها پیامی به این مضمون به قبیلۀ بنیامین فرستادند: «این کار زشت چرا در بین شما رُخداد؟ ۱۳پس حالا آن مردان پست و شریر را که در جِبعَه هستند، بهدست ما تسلیم کنید تا آنها را بقتل برسانیم.» اما مردم بنیامین به تقاضای برادران اسرائیلی خود گوش ندادند، ۱۴بلکه برعکس، آنها همگی در بیرون شهر جِبعَه جمع و آماده شدند تا به جنگ اسرائیل بروند. ۱۵و مردم بنیامین در آن روز بیست و شش هزار مرد شمشیرزن و هفتصد نفر هم از باشندگان جِبعَه را مجهز ساختند. ۱۶از آن جمله هفتصد نفر چپ دست را انتخاب کردند که هر کدام آنها موئی را با فلاخن نشان میگرفتند و خطا نمیکردند. ۱۷تعداد عساکر اسرائیل بغیر از مردان بنیامین چهارصد هزار نفر و همه مردان شمشیرزن و جنگی بودند.
۱۸پیش از شروع جنگ، مردم اسرائیل به بیتئیل رفتند و از خداوند مشوره خواسته پرسیدند: «کدام قبیله اول به جنگ بنیامین برود؟» خداوند در جواب فرمود: «قبیلۀ یهودا.»
۱۹-۲۰پس سپاه اسرائیل صبح وقت براه افتاده روانۀ جِبعَه شدند. و برای جنگ در مقابل لشکر بنیامین آمادۀ حمله گردیدند. ۲۱سپاه بنیامین هم برای مقابله آمدند و در آن روز بیست و دو هزار نفر از عساکر اسرائیل کشته شدند. ۲۲اما مردم اسرائیل جرأت خود را از دست ندادند و بار دیگر برای جنگ صف آراستند و در همان جای سابق اردو زدند. ۲۳قبل از جنگ، مردم اسرائیل بحضور خداوند تا به شام گریه کردند و از او مشوره خواسته پرسیدند: «آیا دوباره برویم و با برادران بنیامینی خود جنگ کنیم؟» خداوند فرمود: «بلی، بروید.»
۲۴پس سپاه اسرائیل روز دیگر برای جنگ به اردوی بنیامین نزدیک شدند. ۲۵و لشکر بنیامین هم در همان روز برای مقابلۀ آنها به جِبعَه رفت. باز از عساکر اسرائیل هجده هزار نفر بقتل رسیدند که همگی مردان شمشیرزن و جنگی بودند. ۲۶بار دیگر مردم اسرائیل با تمام سپاه خود به بیتئیل رفتند و به گریه شروع کردند. آنها بحضور خداوند نشستند و تا شام روزه گرفتند. و قربانی سوختنی و صلح بحضور خداوند تقدیم کردند. ۲۷از او مشوره خواستند. (در آن روزها صندوق پیمان خداوند در بیتئیل بود ۲۸و فینِحاس پسر اَلِعازار، نواسۀ هارون هم کاهن آنجا بود.) آنها از خداوند سوال کردند: «آیا به جنگ برادران بنیامینی خود برویم؟» خداوند جواب داد: «بلی، بروید، و من به شما کمک میکنم که فردا آنها را شکست بدهید.»
۲۹سپاه اسرائیل در اطراف جِبعَه کمین کردند. ۳۰در روز سوم به مقابلۀ لشکر بنیامین رفتند و مثل دفعات گذشته در جِبعَه صف آرائی کردند. ۳۱لشکر بنیامین هم برای حمله رفتند. سپاه اسرائیل عقب نشینی کردند و عساکر بنیامین به تعقیب شان از شهر دور شدند. و در شاهراهیکه بین بیتئیل و جِبعَه بود، مثل دفعات پیشتر به کشتن آنها شروع کردند. در نتیجه در حدود سی نفر از عساکر اسرائیلی بقتل رسیدند. ۳۲سپاه بنیامین گفتند: «باز آنها را شکست دادیم.» اما عساکر اسرائیل قبلاً فیصله کرده بودند که از سپاه بنیامین فرار کنند تا آنها زیادتر از شهر دور شوند. ۳۳در عین حال، لشکر اصلی اسرائیل هم به بَعلتامار رسیدند و حمله را شروع کردند. ۳۴و ده هزار عسکریکه در غرب جِبعَه کمین کرده بودند، از کمینگاه خارج شدند و جنگ سختی شروع شد. عساکر بنیامین خبر نداشتند که بلای ناگهانی بر سر شان آمدنی است. ۳۵و خداوند به اسرائیلیها کمک کرد که بنیامین را شکست بدهند و بیست و پنج هزار و یکصد نفر شان را که همه مردان شمشیرزن بودند در همان روز بقتل برسانند. ۳۶بالاخره مردم بنیامین پی بردند که شکست خوردهاند.
خلاصه: سپاه اسرائیل عقبنشینی کرد تا به عساکر خود که در نزدیک جِبعَه کمین کرده بودند، موقع بدهد که حمله را شروع کنند. ۳۷و آنها از کمینگاه خود بیرون شدند، با یک حملۀ ناگهانی بداخل شهر رفته همه باشندگان آنرا از دم تیغ کشیدند و شهر را آتش زدند. ۳۸-۳۹و وقتیکه دود شهر به آسمان بلند شد، عساکر اسرائیل که در بیرون شهر بودند، برگشتند و بر لشکر بنیامین حمله کردند. (قبلاً قرار گذاشته بودند که بلند شدن دود شهر اشارۀ حمله به شهر است.) ۴۰-۴۱عساکر بنیامین در این موقع به پشت سر خود نگاه کرده و بسیار پریشان شدند، چون دیدند که دود غلیظی از شهرشان به آسمان بلند میشود و بلای بزرگی بر سر شان آمده است. ۴۲بنابران، از سپاه اسرائیل فرار کرده به بیابان گریختند، اما عساکر اسرائیل به تعقیب شان بودند. و آنهائی که در داخل شهر بودند، بیرون شدند و از پشت سر همه را کشتند. ۴۳باقیماندۀ سپاه بنیامین را محاصره و تعقیب نموده از مَنوحه تا نزدیک جِبعَه در شرق، آنها را پایمال کردند. ۴۴و هجده هزار عسکر بنیامین که همه مردان جنگی و دلاور بودند، بقتل رسیدند. ۴۵آنهائی که زنده ماندند به بیابان بطرف صخرۀ رِمون گریختند. اما پنجهزار نفر شان در راه فرار و دو هزار نفر در جدعوم که همگی مردان جنگی بودند، کشته شدند. ۴۶و در همان روز تعداد عساکر بنیامین که همگی مردان جنگی بودند و بهدست سپاه اسرائیل کشته شدند بیست و پنج هزار نفر بود. ۴۷اما تنها ششصد نفر توانستند به بیابان فرار کرده خود را به صخرۀ رِمون برسانند. و در آنجا مدت چهار ماه ماندند. ۴۸بعد سپاه اسرائیل برگشته تمام مردم بنیامین را بشمول حیوانات و هر چیز دیگری که یافتند با دَم شمشیر از بین بردند.
۱مردم اسرائیل در مِصفه قسم خورده گفتند: «هیچ کسی از ما نباید بگذارد که دخترش با مرد بنیامینی عروسی کند.» ۲و مردم همه در بیتئیل اجتماع کرده تا شام در حضور خداوند نشستند و با آواز بلند زارزار گریه کردند ۳و گفتند: «ای خداوند، خدای اسرائیل، چرا چنین مصیبتی بر سر مردم اسرائیل آمد؟ زیرا امروز یک قبیلۀ ما از بین رفت.»
۴صبح وقت روز دیگر، مردم یک قربانگاه ساختند و قربانیهای سوختنی و صلح تقدیم کردند. ۵بعد پرسیدند: «کدام قبیلۀ اسرائیل در اجتماع ما بحضور خداوند حاضر نشد؟» آنها قسم خورده بودند که اگر کسی بحضور خداوند در مِصفه نیاید حتماً کشته میشود. ۶و در عین زمان آنها بخاطر برادران بنیامینی خود بسیار غمگین بودند و گفتند: «امروز یک قبیلۀ اسرائیل کم شد. ۷حالا با مردانی که زنده ماندهاند، چه کنیم؟ زیرا ما بنام خداوند قسم خوردهایم که دختران خود را به آنها نمیدهیم.»
۸دوباره پرسیدند: «کدام قبیلۀ اسرائیل بحضور خداوند در مِصفه حاضر نشده است؟» بالاخره معلوم شد که از اردوگاه یابیش جِلعاد هیچ کسی نیامده بود. ۹زیرا وقتیکه سرشماری کردند، حتی یکنفر هم از باشندگان یابیش جِلعاد را در آنجا نیافتند. ۱۰پس آنها دوازده هزار از مردان دلیر خود را به آنجا فرستاده گفتند: «به یابیش جِلعاد بروید و همه باشندگان آنجا را بشمول زنها و کودکان با دَم شمشیر بکشید. ۱۱و شما باید همه مردان و همچنین زنانی را که باکره نیستند، بکلی از بین ببرید.» ۱۲آنها رفتند و در بین مردم جِلعاد چهارصد دختر جوان باکره را یافتند و آنها را به اردوگاه شیلوه، در کشور کنعان آوردند.
۱۳بعد مردم اسرائیل به بازماندگان قبیلۀ بنیامین که در صخرۀ رِمون بودند، پیامی فرستاده پیشنهاد صلح کردند. ۱۴مردان بنیامین به شیلوه برگشتند و اسرائیل آن چهارصد دختری را که از یابیش جلعاد زنده آورده بودند به آنها دادند. اما تعداد آن دخترها برای همۀ شان کافی نبود.
۱۵مردم اسرائیل بسیار غمگین و متأثر بودند، زیرا خداوند بین آنها نفاق انداخته بود. ۱۶سرکردگان قوم گفتند: «چون زنهای قبیلۀ بنیامین از بین رفتهاند، پس برای بقیه مردان آنها از کجا زن پیدا کنیم؟ ۱۷و بازماندگان قبیلۀ بنیامین باید وارث داشته باشند تا آن قبیله بکلی از بین نرود. ۱۸در عین حال ما هم نمیتوانیم که دختران خود را به آنها بدهیم، زیرا قسم خوردهایم که: لعنت بر ما اگر دختران خود را به مردان بنیامینی بدهیم.»
۱۹بعد به فکر شان رسید که در شیلوه، بین لبونه و بیتئیل در امتداد قسمت شرقی شاهراهی که از بیتئیل به شکیم میرود، برای خداوند جشن سالانه برپا میشود. ۲۰به مردان بنیامین گفتند: «بروید و در باغهای انگور پنهان شوید. ۲۱صبر کنید تا دختران شیلوه برای رقصیدن بیرون بیایند. آنگاه از مخفیگاه تان خارج شوید و هر کدام تان یکی از دخترها را برای خود گرفته به سرزمین بنیامین بروید. ۲۲اگر پدر یا برادران شان پیش ما برای شکایت بیایند، ما به آنها میگوئیم: آنها را بخاطر ما ببخشید، زیرا ما وقتیکه یابیش جلعاد را از بین بردیم، برای هر کدام شان زن نیافتیم. در این مورد گناه شما نیست، زیرا شما خود تان دختران خود را به آنها ندادید.» ۲۳مردان بنیامین طبق هدایت آنها رفتار کردند و از میان دخترانی که در شیلوه میرقصیدند، هر یک برای خود زنی گرفته به مُلک خود بردند. سپس ایشان شهرهای خود را دوباره آباد کردند و در آنها به زندگی شروع نمودند ۲۴و مردم اسرائیل هم هر کدام به قبیله و خانواده و مُلک خود برگشت.
۲۵در آن ایام پادشاهی در اسرائیل نبود و مردم به دل خود هر کاری که میخواستند میکردند.