دانیال

دانیال و همراهانش

(۱:‌۱‌-‌۶:‌۲۸)

فصل اول

جوانان در دربار نبوکدنصر

۱در سومین سال پادشاهی یَهویاقیم در یهودا، نِبوکدنِزر پادشاه بابل به اورشلیم حمله برد و آن را محاصره کرد. ۲خداوند، یَهویاقیم، پادشاه یهودا و بعضی از ظروف عبادتگاه را به نبوکدنصر تسلیم کرد. نبوکدنصر آن‌ها را به سرزمین بابل به معبد خدای خود برد و ظروف را در خزانۀ خدای خود گذاشت.

۳آنگاه به اَشفَناز ـ آمر اهل دربار خود ـ فرمان داد تا از میان خانوادۀ سلطنتی و از بین اشراف و نجیب‌زادگان بنی‌اسرائیل که اسیر شده بودند جوانانی را انتخاب کند ـ ۴افرادی که زرنگ، با هوش، دانا، خوشرو، بدون عیب و نقص و خوش اندام باشند ـ تا بتوانند در دربار خدمت کنند. به آن‌ها خواندن و نوشتن زبان کلدانی را نیز بیاموزند. ۵پادشاه همچنین امر کرد که هر روز از همان غذا و شرابی که به درباریان می‌دهند به آن‌ها نیز بدهند و بعد از سه سال که آن‌ها را تعلیم دادند به حضور پادشاه بیاورند. ۶در بین افرادی که انتخاب شدند، چهار جوان از قبیلۀ یهودا به نامهای دانیال، حَنَنیا، میشائیل و عَزَریا بودند. ۷اَشفَناز نامهای تازه‌ای بر آن‌ها گذاشت: دانیال را بِلطشزر، حَنَنیا را شَدرَک، میشائیل را مِیشَک و عَزَریا را عَبدنَغو نامید.

۸اما دانیال تصمیم گرفت با خوردن غذا و شراب دربار خود را ناپاک نسازد. به این منظور از اَشفَناز خواهش کرد که به او کمک کند. ۹خداوند، دانیال را در نظر اَشفَناز عزیز و محترم ساخت. ۱۰اما اَشفَناز که از پادشاه می‌ترسید، به دانیال گفت: «پادشاه خوراک شما را تعیین کرده است. اگر شما از سایر جوانان ضعیفتر بشوید، ممکن است پادشاه مرا بکشد.»

۱۱پس دانیال به نگهبانی که اَشفَناز او را مسئول دانیال و حَنَنیا و میشائیل و عَزریا کرده بود گفت: ۱۲«تو، ما را ده روز امتحان کن و به ما، بجای خوراک، سبزیجات و به عوض شراب، آب بده. ۱۳بعد از آن ما را با آن افرادی که از غذای دربار می‌خورند مقایسه کن و آن وقت هر طور که می‌خواهی در بارۀ ما تصمیم بگیر.»

۱۴او قبول کرد که ده روز آن‌ها را امتحان کند. ۱۵بعد از اینکه ده روز تمام شد، دید که اینها نسبت به کسانی که از خوراک دربار می‌خورند سالم تر و بمراتب قوی تر شده‌اند. ۱۶پس نگهبان به آن‌ها اجازه داد که بعد از آن بجای خوراکی که پادشاه تعیین کرده است، سبزیجات بخورند.

۱۷خدا به این چهار نفر در علم و حکمت، هوش و مهارت بخشید و دانیال در تعبیر خواب‌ها و رؤیاها بسیار دانا و ماهر شد.

۱۸بعد از پایان سه سالی که پادشاه معین کرده بود، اَشفَناز همۀ آن جوانان را به حضور نبوکدنصر آورد. ۱۹پادشاه با همۀ آن‌ها صحبت کرد، اما در بین آن‌ها هیچ کس مانند دانیال و حَنَنیا و میشائیل و عَزریا نبود. پس آن‌ها به خدمت پادشاه مشغول شدند. ۲۰در مورد همۀ مسائل و مشکلاتی که پادشاه از آن‌ها می‌پرسید، آن‌ها ده برابر بهتر از دانشمندان بودند. ۲۱دانیال تا سال اول پادشاهی کورش کبیر در خدمت او بود.

فصل دوم

خواب دیدن نبوکدنصر

۱نبوکدنصر در سال دوم سلطنت خود، خوابی دید که او را بسیار پریشان و آشفته کرد. بطوری که دیگر نمی‌توانست بخوابد. ۲پس فرمود که پیشگویان و جادوگران و فالگیران و حکیمان را بیاورند تا خواب او را برایش تعبیر نمایند. وقتی آن‌ها آمدند و در حضور پادشاه ایستادند، ۳پادشاه به آن‌ها گفت: «خوابی دیده‌ام که مرا بسیار پریشان و آشفته کرده است. حالا می‌خواهم معنی این خواب را بدانم.» ۴حکما به زبان ارامی در جواب پادشاه گفتند: «پادشاه تا به ابد زنده بماند. خواب را برای بندگان خود بگوئید تا ما آن را تعبیر کنیم.» ۵پادشاه در جواب حکما گفت: «فرمان من این است: اگر خواب مرا نگوئید و آن را تعبیر نکنید شما را تکه‌تکه کرده و خانه‌های شما را ویران خواهم کرد. ۶اما اگر هم خواب و هم تعبیرش را بگوئید، در عوض، جایزه و پاداش بزرگی به شما خواهم داد و شما را محترم خواهم شمرد. حالا بگوئید که خواب چه بوده و تعبیرش چیست!» ۷حکما دوباره به پادشاه گفتند: «ای پادشاه، اگر شما فقط خواب را به ما بگوئید ما آن را برای شما تعبیر خواهیم کرد.» ۸پادشاه گفت: «معلوم است که شما دنبال فرصت میگردید. زیرا می‌دانید فرمانی که صادر کرده‌ام قطعی است. ۹این را بدانید که اگر خواب را نگوئید معلوم می‌شود که شما سخنان دروغ و باطل می‌سازید و می‌گوئید. پس اول خواب مرا بگوئید آن وقت مطمئن می‌شوم که می‌توانید آن را تعبیر هم کنید.» ۱۰حکما به پادشاه گفتند: «ای پادشاه، در روی زمین هیچ کس نیست که بتواند فرمان شاه را انجام دهد و هیچ پادشاه یا حاکمی هم نیست که چنین چیزی از پیشگویان یا جادوگران و یا حکیمان بپرسد. ۱۱چیزی را که پادشاه خواسته‌اند بقدری دشوار است که هیچ کس نمی‌تواند آنرا انجام دهد، مگر خدایانی که جدا از انسانها زندگی می‌کنند.» ۱۲پادشاه از این سخنان بسیار عصبانی و خشمگین شد و فرمان داد تا تمام دانشمندان بابل را هلاک کنند. ۱۳بنابراین، فرمان قتل همۀ آن‌ها و همچنین قتل دانیال و دوستانش صادر شد.

خدا خواب پادشاه را به دانیال نشان می‌دهد

۱۴دانیال با اَرِیوک، رئیس جلادان پادشاه که مأمور بود دانشمندان را به قتل برساند به طور محرمانه گفتگو کرد. ۱۵و از اَرِیوک پرسید: «چرا پادشاه چنین فرمان سختی را صادر کرده است؟» اَرِیوک ماجرا را برای دانیال تعریف کرد.

۱۶دانیال فوراً به نزد پادشاه رفت و از او مهلت خواست تا معنی خواب را بگوید. ۱۷سپس به خانه رفت و برای دوستان خود، حَنَنیا، میشائیل و عَزریا تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. ۱۸و از آن‌ها درخواست کرد که به نزد خدای آسمان‌ها دعا کنند تا رحمت فرماید و این راز را برای آن‌ها آشکار نماید تا با دانشمندان بابلی کشته نشوند. ۱۹همان شب در رؤیا، راز خواب بر دانیال آشکار شد و دانیال خدای آسمان‌ها را ستایش کرد و گفت:

۲۰«قدرت و حکمت از آنِ خداست. نام او تا به ابد متبارک باد. ۲۱او زمان‌ها و فصل‌ها را تغییر می‌دهد. پادشاهان را مقرر و موقوف می‌کند. او حکمت را به حکیمان و دانش را به دانشمندان عطا می‌فرماید. ۲۲رازهای عمیق و پوشیده را آشکار می‌سازد. آنچه را در تاریکی است می‌داند و گرداگردش را نور فرا گرفته است. ۲۳ای خدای پدران من، تو را شکر و سپاس می‌گویم، زیرا به من قدرت و حکمت عطا کردی، دعای مرا مستجاب فرمودی، و آنچه را که باید به پادشاه بگویم به ما نشان دادی.»

دانیال خواب و تعبیرش را برای پادشاه بیان می‌کند

۲۴دانیال نزد اَرِیوک که از طرف پادشاه مأمور بود دانشمندان را هلاک کند رفت و به او گفت: «آن‌ها را نکش. مرا به نزد پادشاه ببر تا تعبیر خواب او را بگویم.» ۲۵اَرِیوک فوراً دانیال را به حضور نبوکدنصر پادشاه برد و گفت: «ای پادشاه، یکی از اسیران یهودی را پیدا کرده‌ام که می‌تواند تعبیر خواب شما را بیان کند.» ۲۶پادشاه به دانیال که به بِلطشزر معروف بود گفت: «آیا تو میتوانی به من بگوئی چه خوابی دیده‌ام و تعبیر آن چیست؟» ۲۷دانیال جواب داد: «هیچیک از دانشمندان، جادوگران، فالگیران و ستاره شناسان نمی‌توانند آنچه را پادشاه می‌خواهد بگویند. ۲۸اما خدائی در آسمان است که رازها را آشکار می‌سازد و او از آنچه که در آینده اتفاق خواهد افتاد، به پادشاه خبر داده است و من اکنون آن خواب را بیان می‌کنم.

۲۹ای پادشاه، هنگامی که در خواب بودی، دربارۀ آینده خواب دیدی و خدا، که آشکار کنندۀ رازهای پنهان است، از آنچه در آینده اتفاق خواهد افتاد به تو خبر داده است. ۳۰اما این راز که بر من آشکار شده بخاطر این نیست که دانشمندتر از دیگران هستم، بلکه به این جهت است که پادشاه تعبیر خواب خود را بداند و از معنی افکاری که بخاطرش رسیده است آگاه شود.

۳۱ای پادشاه، تو در خواب مجسمۀ بزرگی دیدی که بسیار درخشان و ترسناک بود. ۳۲سر آن از طلای خالص ساخته شده بود و سینه و بازوهایش از نقره، شکم و رانهایش از برنج، ۳۳ساقهای او از آهن و پاهایش قسمتی از آهن و قسمتی از گِل بود. ۳۴وقتی تو به آن نگاه می‌کردی، تخته سنگ بزرگی بدون اینکه کسی به آن دست بزند، پاهای آهنی و گِلی آن مجسمه را در هم شکست. ۳۵آنگاه آهن، گِل، برنج، نقره و طلا همه با هم خُرد شدند و باد ذرات آنرا همچون گرد و غباری که در تابستان از کاه خرمن بر می‌خیزد چنان پاشان کرد که دیگر اثری از آن بر جای نماند. اما آن سنگ آنقدر بزرگ شد که مانند کوه بزرگی گردید و سراسر روی زمین را پوشانید.

۳۶این خواب پادشاه بود و حالا تعبیرش را هم برای تو خواهم گفت: ۳۷ای پادشاه، تو شاه شاهان هستی. خدای آسمان‌ها به تو سلطنت و قدرت و قوّت و شکوه بخشیده است. ۳۸خدا ترا بر همۀ مردمان روی زمین و بر تمام حیوانات و پرندگان غالب گردانیده است. تو آن سر طلا هستی. ۳۹بعد از تو، سلطنت دیگری روی کار خواهد آمد که به بزرگی سلطنت تو نخواهد بود. بعد از آن سومین سلطنت که مانند آن برنج است روی کار خواهد آمد که بر تمام روی زمین حکمرانی خواهد کرد. ۴۰پس از آن چهارمین سلطنت است که قدرتی مانند آهن دارد. همان طوری که آهن همه چیز را نرم و خُرد می‌کند، آن هم همه چیز را نرم و خُرد خواهد کرد. ۴۱تو همچنین در خواب دیدی که پاها و انگشتها قسمتی از گِل و قسمتی از آهن بود. این نشانۀ آن است که آن سلطنت تقسیم خواهد شد. همانطوریکه آهن و گِل با هم مخلوط شده بود، آن سلطنت هم مقداری از قدرت آهن را خواهد داشت. ۴۲اما انگشتها که قسمتی از آهن و مقداری از گِل ساخته شده بود، به این معنی است که بخشی از آن سلطنت قوی و بخشی از آن ضعیف خواهد بود. ۴۳تو مشاهده کردی که آهن و گِل با هم مخلوط شده بودند. معنی آن این است که پادشاهان آن دوره کوشش خواهند کرد که به وسیله ازدواج با اقوام دیگر خویشاوند و متحد شوند. ولی همانطوری که گِل و آهن نمی‌توانند با هم آمیخته شوند، آن‌ها هم در هدف خود موفق نخواهند شد. ۴۴در زمان آن پادشاهی، خدای آسمان‌ها سلطنتی بر پا خواهد کرد که هیچگاه از بین نخواهد رفت. آن سلطنت هرگز مغلوب هیچ ملتی نخواهد شد. ولی این سلطنت را بکلی از بین برده و خود تا به ابد باقی خواهد ماند. ۴۵تو دیدی که یک تخته سنگ بدون اینکه کسی به آن دست بزند از کوه جدا شد و مجسمه‌ای را که از آهن، برنج، گِل، نقره و طلا ساخته شده بود خُرد کرد. ای پادشاه، خدای بزرگ از آنچه در آینده اتفاق خواهد افتاد تو را آگاه ساخته است و من خواب و تعبیر آن را کاملاً برای تو شرح دادم.»

پادشاه دانیال را به مقام عالی منصوب می‌کند

۴۶بعد از آن پادشاه در مقابل دانیال به خاک افتاد و او را سجده کرد و فرمان داد تا برای دانیال قربانی کنند و عطریات و اسفند بسوزانند. ۴۷سپس به دانیال گفت: «خدای تو از تمام خدایان بزرگتر است. او خداوند همۀ پادشاهان است و اسرار پنهانی را آشکار می‌سازد، زیرا تو توانستی این راز را آشکار کنی.» ۴۸سپس به دانیال مقام بزرگی داد و هدایای بسیار به او بخشید. او را حاکم تمام ولایت بابل و رئیس تمام مشاوران نمود. ۴۹اما دانیال از پادشاه خواهش کرد تا مسئولیت ولایات بابل را به شدرک، میشک، و عَبدنَغو بسپارد و خودش همچنان در دربار ماند.

فصل سوم

مجسمۀ طلائی و کورۀ آتش

۱نبوکدنصر پادشاه، مجسمۀ طلائی ساخت که بیست و هفت متر طول آن بود و در حدود سه متر عرض داشت. او آن مجسمه را در دشت «دورا» در ولایت بابل نصب کرد. ۲بعد از آن پادشاه فرمان داد تا همۀ شاهزادگان، والی‌ها، فرماندهان، مشاوران، فرمانداران، وکلا، خزانه‌داران و تمام بزرگان هر ولایت برای تقدیس مجسمه‌ای که نبوکدنصر پادشاه نصب کرده است جمع شوند. ۳وقتی همۀ این بزرگان دور هم جمع شدند و برای تقدیس در مقابل مجسمه ایستادند، ۴جارچی با صدای بلند اعلام کرد: «ای مردم، شما از هر قبیله و هر ملت و زبان به این فرمان گوش کنید، ۵وقتی صدای توله‌ و سرنا و چنگ و سنتور و هر نوع آلات موسیقی را بشنوید باید در مقابل مجسمۀ طلائی که نبوکدنصر پادشاه نصب کرده بخاک بیفتید و آنرا سجده و پرستش کنید. ۶و هر کس که سجده و پرستش نکند فوراً در کوره آتش انداخته خواهد شد.» ۷پس همۀ مردم، از هر قبیله و زبان، وقتی نوای موسیقی را شنیدند در مقابل مجسمۀ طلائی که نبوکدنصر پادشاه نصب کرده بود بخاک افتادند و آنرا سجده و پرستش نمودند.

دوستان دانیال به نا فرمانی متهم می‌شوند

۸بعضی از بابلی‌ها از این فرصت استفاده کرده بر علیه یهودیان شکایت نمودند. ۹آن‌ها به پادشاه خود، یعنی نبوکدنصر گفتند: «زندگی پادشاه دراز باد! ۱۰شما فرمان دادید همینکه سازها به صدا در آیند، همۀ مردم در مقابل مجسمۀ طلائی به خاک بیفتند و آنرا سجده و پرستش نمایند ۱۱و هر کسی که به خاک نیفتد و مجسمه را سجده و پرستش نکند در کورۀ آتش انداخته شود. ۱۲چند نفر یهودی هستند که شما آن‌ها را به حکومت بابل منصوب کرده اید، یعنی شدرک، میشک و عَبدنَغو. آن‌ها فرمان شما را، ای پادشاه، اطاعت نکرده خدایان شما را عبادت نمی‌کنند و در مقابل مجسمۀ طلائی که به فرمان شما نصب شده، سجده و پرستش نمی‌نمایند.»

۱۳پادشاه خشمگین شد و فرمان داد تا شدرک، میشک و عَبدنَغو را به حضور او آوردند. ۱۴آنوقت به آن‌ها گفت: «ای شدرک، میشک و عَبدنَغو، آیا این درست است که شما خدایان مرا عبادت نمی‌کنید و در مقابل مجسمۀ طلائی که من نصب کرده‌ام سجده و پرستش نمی‌نمائید؟ ۱۵پس حالا همینکه صدای توله‌ و سرنا و عود و سنتور و چنگ و سایر آلات موسیقی را شنیدید در مقابل مجسمۀ طلائی به خاک بیفتید و آن را سجده و پرستش کنید، ورنه فوراً شما را در کورۀ آتش خواهند انداخت. فکر می‌کنید کدام خدائی است که بتواند شما را از دست من نجات بدهد؟»

۱۶شدرک، میشک و عَبدنَغو در جواب گفتند: «ای پادشاه، ما از خود دفاع نمی‌کنیم. ۱۷اما خدائی که ما او را پرستش می‌کنیم، قادر است که ما را از کورۀ آتش و از دست تو نجات دهد، که نجات هم خواهد داد. ۱۸اما اگر او هم ما را نجات ندهد، ای پادشاه بدان که ما خدای تو را پرستش نخواهیم کرد و در مقابل مجسمۀ طلائی که تو نصب کرده‌ای، سجده نخواهیم نمود.»

دوستان دانیال به مرگ محکوم می‌شوند

۱۹نبوکدنصر، بر شدرک، میشک و عَبدنَغو بسیار خشمگین شد، بطوری که رنگ رویش از شدت خشم سرخ شده بود. پس فرمان داد آتش کوره را هفت برابر بیشتر از معمول زیاد کنند ۲۰و به قویترین سرداران لشکر خود امر کرد تا این سه نفر را محکم ببندند و در میان شعله‌های آتش بیندازند. ۲۱بدین ترتیب، آن سه نفر را در چپن و پیراهن و لُنگی‌های شان محکم بستند و در میان شعله‌های آتش انداختند. ۲۲چون پادشاه فرمان داده بود که کوره را به شدت گرم و شعله ور سازند، شعله‌های آتش آن کسانی را که شدرک، میشک و عَبدنَغو را به وسط آتش انداخته بودند سوزانید و کشت. ۲۳اما آن سه نفر در حالیکه محکم بسته شده بودند همچنان در بین آتش انداخته شدند.

۲۴ناگهان نبوکدنصر با تعجب و شتاب از جای خود برخاست و از مشاوران خود پرسید: «مگر ما این سه نفر را نبستیم و در میان آتش نینداختیم؟» آن‌ها جواب دادند: «بلی، ای پادشاه، همینطور است.» ۲۵پادشاه گفت: «پس چرا من حالا چهار نفر می‌بینم که با دست و پای باز در میان آتش قدم می‌زنند و آسیبی هم به آن‌ها نرسیده است و نفر چهارم شبیه پسر خدا است.»

دوستان دانیال آزاد می‌شوند و به مقام بلندی می‌رسند

۲۶پس نبوکدنصر به نزدیک دهانۀ کورۀ آتش رفت و با صدای بلندی گفت: «ای شدرک، میشک و عَبدنَغو، ای بندگان خدای تعالی بیرون بیائید!» آن‌ها از میان آتش بیرون آمدند. ۲۷تمام شاهزادگان، والیها، وزیران، سرداران و همه درباریان جمع شدند و آن سه نفر را دیدند که چطور آتش به آن‌ها آسیبی نرسانیده، موئی هم از سر آن‌ها نسوخته و لباسهای شان آتش نگرفته و حتی بوی آتش و سوختگی هم از آن‌ها نمی‌آمد.

۲۸نبوکدنصر پادشاه، گفت: «سپاس بر خدای شدرک، میشک و عَبدنَغو! او فرشتۀ خود را فرستاد تا این مردانی که او را خدمت می‌کنند و به او توکل دارند و از فرمان من سرپیچی کردند و جان خود را به خطر انداختند تا در مقابل خدای دیگری جز خدای خودشان سجده نکنند، نجات بدهد. ۲۹حالا این فرمان من است که اگر از هر قوم و هر ملت و هر زبان، سخنی بر ضد خدای شدرک، میشک و عَبدنَغو بر زبان بیاورد، او را تکه‌تکه کنند و خانه‌اش را به ویرانه تبدیل نمایند. زیرا خدای دیگری نیست که بتواند اینطور نجات بخشد.»

۳۰آنگاه پادشاه، شدرک و میشک و عَبدنَغو را به مقامهای بلند در ولایات بابل منصوب کرد.

فصل چهارم

دومین رؤیای نبوکدنصر

۱نبوکدنصر پادشاه، به همۀ مردم سراسر جهان، از هر قبیله و ملت و زبان پیغام فرستاده گفت: «درود بر شما. ۲من می‌خواهم تمام کارهای عجیب و معجزاتی را که خدای تعالی به من نشان داده است به شما بگویم:

۳کارهای عجیبی که خدا به ما نشان داده است، چقدر بزرگ و معجزاتی که او انجام داده، چقدر باشکوه‌اند. خدا پادشاه جاودانی و سلطنت او سلطنت ابدی است.

۴من در قصر خود براحتی زندگی می‌کردم و از آسایش و شادمانی برخوردار بودم. ۵اما خواب وحشتناکی دیدم که مرا مضطرب و پریشان ساخت. ۶امر کردم که تمام حکیمان سلطنتی را از سراسر بابل به حضور من بیاورند تا آن‌ها تعبیر خواب مرا برایم بگویند. ۷همۀ پیشگویان و جادوگران و حکیمان و ستاره‌شناسان به حضور من آمدند و من خواب خود را برای آن‌ها تعریف کردم. اما آن‌ها نتوانستند آنرا برایم تعبیر کنند. ۸بالاخره دانیال، که اسم خدای خود بِلطشزر را بر او گذاشته‌ام، آمد. او دارای روح خدایان مقدس می‌باشد. من خواب خود را برای او تعریف کردم. ۹به او گفتم: ای بِلطشزر، رئیس ستاره‌شناسان، من می‌دانم که تو دارای روح خدایان مقدس هستی و هیچ رازی بر تو پوشیده نیست. این خواب من است و از تو می‌خواهم آن را برای من تعبیر کنی:

۱۰در خواب دیدم که درخت بزرگ و بسیار بلندی در وسط زمین بود. ۱۱این درخت آنقدر بزرگ شد که سرش به آسمان رسید، بطوری که تمام مردم در سراسر جهان می‌توانستند آنرا ببینند. ۱۲برگهای قشنگی داشت و میوۀ آن هم بسیار زیاد بود به حدی که برای خوردن تمام مردم کافی بود. حیوانات وحشی در سایه آن استراحت می‌کردند و پرندگان در شاخه‌هایش آشیانه ساخته بودند و تمام جانداران از میوۀ آن می‌خوردند.

۱۳همینطور که دربارۀ این رؤیا فکر می‌کردم، دیدم که فرشتۀ نگهبان و مقدسی از آسمان پائین آمد ۱۴او فریاد می‌کرد: درخت را ببرید و شاخه‌هایش را قطع نمائید. برگهایش را به زمین بریزید و میوه‌هایش را پراگنده سازید و حیوانات را از زیر آن رانده و پرندگان را از شاخه‌های آن بیرون کنید. ۱۵اما کُنده و ریشه‌اش را با زنجیر آهنی و برنجی ببندید و در میان مزارع و علفزارها رها کنید.

بگذارید شبنم بر آن ببارد و او با حیوانات و در بین علفها زندگی کند. ۱۶او به مدت هفت سال خوی انسانی خود را از دست خواهد داد و دارای افکار حیوانی خواهد شد. ۱۷این امر به ارادۀ فرشتگان نگهبان و فرمان مقدسین واقع خواهد شد. تا همۀ مردم بدانند که خدای متعال بر تمام سرزمین‌های جهان فرمانروائی می‌کند و آنرا به هر که بخواهد، حتی به پست‌ترین مردم می‌دهد.

۱۸این خوابی بود که من ـ نبوکدنصر پادشاه ـ دیده‌ام. حالا ای بِلطشزر تو تعبیر آن را برای من بگو. چون هیچیک از حکیمان کشور من نتوانست آن را تعبیر کند. اما تو می‌توانی، زیرا دارای روح خدایان مقدس هستی.»

دانیال خواب پادشاه را تعبیر می‌کند

۱۹دانیال که نبوکدنصر او را بِلطشزر نامیده بود طوری از این رؤیا پریشان و ترسان شد که نتوانست چیزی بگوید. پادشاه به او گفت: «بِلطشزر، مگذار که خواب و تعبیر آن ترا هراسان کند.» بِلطشزر گفت: «ای پادشاه، آرزو می‌کنم که خواب و تعبیر آن برای دشمنان تو باشد، نه برای تو. ۲۰درخت بلندی دیدی که تا به آسمان رسیده بود و تمام مردم جهان می‌توانستند آن را ببینند. ۲۱برگهای قشنگی داشت و میوۀ آن بقدری زیاد بود که برای خوراک تمام مردم کافی بود، حیوانات وحشی در سایه‌اش استراحت می‌کردند و پرندگان در شاخه‌های آن آشیانه ساخته بودند.

۲۲ای پادشاه، آن درخت تو هستی که بزرگ و قوی شده‌ای و بزرگی و شکوه تو به آسمان رسیده و فرمانروائی تو سراسر جهان را فرا گرفته است. ۲۳ای پادشاه، تو فرشتۀ مقدسی را دیدی که از آسمان به پائین آمد و گفت: «درخت را قطع کنید و از بین ببرید. اما کُنده و ریشه‌هایش را با زنجیر آهنی و برنجی ببندید و در میان علفزارها و مزارع رها کنید. شبنم آسمان‌ها بر آن ببارد و هفت سال با حیوانات زندگی کند.»

۲۴ای پادشاه، تعبیر خواب و فرمانی که از طرف خدای متعال برای تو صادر شده این است. ۲۵تو را از میان مردم بیرون خواهند کرد و با حیوانات وحشی زندگی خواهی نمود. مثل گاو به تو علف می‌دهند و شبنم آسمان بر سر تو خواهد بارید. هفت سال به این ترتیب خواهد گذشت تا تو بدانی که خدای متعال بر تمام ممالک جهان فرمانروائی می‌کند و آن را به هر که بخواهد می‌دهد. ۲۶فرشته گفتند: «کُنده و ریشۀ درخت را در زمین بگذارید.» معنی آن این است: بعد از اینکه تو دانستی فرمانروائی از جانب خداوند است، دوباره پادشاه خواهی شد. ۲۷ای پادشاه، نصیحت مرا گوش کن و با انجام کارهای نیک از گناهان خود دست‌بردار و بجای خطاهای خود به فقرا احسان کن، شاید این امر عاقبت تو را به خیر بگرداند.»

۲۸همۀ این امور برای نبوکدنصر پادشاه اتفاق افتاد. ۲۹بعد از دوازده ماه، هنگامی که پادشاه بر سر بام، در بالای قصر سلطنتی بابل گردش می‌کرد ۳۰ناگهان گفت: «ببینید این بابل است که من با توانائی و قدرت برای شکوه خود بعنوان پایتخت خویش ساخته‌ام.»

۳۱این حرف هنوز تمام نشده بود که صدائی از آسمان شنیده شد که می‌گفت: «ای نبوکدنصر پادشاه، بدان که سلطنت از تو گرفته می‌شود. ۳۲تو از میان مردم بیرون انداخته می‌شوی. با حیوانات وحشی زندگی خواهی کرد و مدت هفت سال مثل گاو علف خواهی خورد. بعد از آن خواهی دانست که خدای متعال بر تمام ممالک جهان فرمانروائی می‌کند و آنرا به هر که بخواهد می‌دهد.»

۳۳در همین موقع رؤیای نبوکدنصر به حقیقت پیوست. او را از میان مردم بیرون کردند. مانند گاو علف می‌خورد و شبنم آسمان بر بدنش می‌بارید. موهای او مثل شهپرِ عقاب و ناخن‌هایش مانند پنجه‌های مرغ شده بودند.

نبوکدنصر خدا را ستایش می‌کند

۳۴«بعد از اینکه هفت سال گذشت، من که نبوکدنصر هستم، به طرف آسمان نگاه کردم. عقل من دوباره برگشت و خدای متعال را ستایش کردم و او را که ابدی و جاودانی است پرستش نمودم.

او تا ابدالآباد فرمانروائی می‌کند و سلطنت او جاودانی است. ۳۵همۀ مردم زمین در مقابل او هیچ هستند. با لشکرهای آسمانی و تمام مردم جهان مطابق ارادۀ خود عمل می‌کند. کسی نمی‌تواند، مانع او بشود و یا از او بپرسد: «چرا چنین می‌کنی؟»

۳۶هنگامی که عقل من برگشت، قدرت و شکوه سلطنت دوباره به من داده شد و مشاوران و امرای من از من استقبال نمودند و من دوباره با شکوه و قدرتِ بیشتری به سلطنت رسیدم.

۳۷حالا من که نبوکدنصر پادشاه هستم، پادشاه آسمان‌ها را حمد و سپاس می‌گویم. عظمت و جلال از آنِ اوست که تمام کارهایش حق و حقیقت است و می‌تواند متکبران را فروتن و پست سازد.»

فصل پنجم

مجلس مهمانی بِلشزر

۱یک شب بِلشزر پادشاه مهمانی بزرگی ترتیب داد و هزار نفر از امرای بابل را در آن مهمانی دعوت کرد و در مقابل همۀ مهمانان شراب نوشید. ۲چون در اثر شراب سرش گرم شده بود، امر کرد تا ظروف طلائی و نقره‌یی را که پدرش، نبوکدنصر از عبادتگاه خدا در اورشلیم آورده بود بیاورند تا او و زنها و کنیزانش و همۀ بزرگان در آن‌ها شراب بنوشند. ۳فوراً ظروف طلائی و نقره‌یی را که از عبادتگاه خدا در اورشلیم آورده شده بود حاضر کردند و پادشاه و زنها و کنیزانش و امرای او در آن‌ها شراب نوشیدند ۴و خدایان طلائی، نقره‌یی، برنجی، آهنی، چوبی و سنگی را پرستش نمودند.

۵در آن هنگام ناگهان انگشتهای دست انسانی ظاهر شد و در برابر شمعدانها بر روی دیوار گچی قصر پادشاه شروع به نوشتن کرد. چون پادشاه آن دست را در حال نوشتن روی دیوار دید. ۶به وحشت افتاده، آشفته و ترسان گردید و زانوهایش به لرزه در آمد. ۷و با صدای بلند فریاد کرد تا همۀ حکیمان و جادوگران و ستاره‌شناسان را حاضر کنند. آنوقت به حکیمان بابل گفت: «هر کس این نوشته را بخواند و معنی آن را برای من بگوید، لباسهای ارغوانی بر او خواهم پوشانید، طوق زرین بر گردنش خواهم انداخت و او را حاکم سوم مملکت خود خواهم گردانید.» ۸همۀ حکیمان پادشاه فوراً حاضر شدند، اما هیچیک از آن‌ها نتوانست آن نوشته را بخواند و یا معنی آن را به پادشاه بگوید. ۹پس بِلشزر بسیار پریشان شده و رنگ از رویش پرید و تمام امرای او هم پریشان شدند.

۱۰در این هنگام ملکه، که سر و صدای آن‌ها را شنیده بود، به سالون مهمانی وارد شد و گفت: «عمر پادشاه دراز باد، خاطرت پریشان و هراسان نشود. ۱۱در مملکت تو مردی هست که روح خدایان مقدس را دارد. در زمان پدرت، حکمت و دانش و هوش خدائی در او دیده شد و پدرت نبوکدنصر پادشاه او را به ریاست ستاره‌شناسان، جادوگران و حکیمان و پیشگویان برگزیده بود. ۱۲این شخص که نامش دانیال است و پدرت او را بِلطشزر نامیده بود، دارای فهم و دانش فوق‌العاده‌ای است که می‌تواند خوابها را تعبیر کند، معماها را حل نماید و رازهای نهان را فاش سازد. حالا کسی را بفرست که دانیال را بیاورد تا معنی این نوشته را برایت بگوید.»

دانیال نوشته را تعبیر می‌کند

۱۳دانیال را بحضور پادشاه آوردند. پادشاه به دانیال گفت: «آیا تو همان دانیال هستی که از اسیران یهود می‌باشد و پدرم از یهودا آورده است؟ ۱۴شنیده‌ام که روح خدایان مقدس در تو هست و هوش و حکمت و دانائی مخصوص داری. ۱۵جادوگران و حکیمان را به اینجا آوردند تا این نوشته را بخوانند و برای من معنی کنند، اما هیچکدام نتوانست معنی آنرا به من بگوید. ۱۶دربارۀ تو شنیده‌ام که می‌توانی تعبیر خواب را کنی و اسرار پنهانی را فاش سازی. حالا اگر بتوانی این نوشته را بخوانی و معنی آن را بگوئی لباسهای ارغوانی بر تو خواهم پوشانید و طوق زرین بر گردنت می‌اندازم و تو را حاکم سوم مملکت خود میسازم.»

۱۷دانیال به پادشاه گفت: «هدایایت را برای خودت نگاهدار و یا به شخص دیگری بده. من نوشته را برای تو می‌خوانم و معنی آنرا برایت می‌گویم.

۱۸ای پادشاه، خدای متعال به پدرت نبوکدنصر سلطنت و بزرگی و شکوه عطا فرمود. ۱۹او آنقدر با قدرت شده بود که تمام اقوام و ملل از هر زبان از او می‌ترسیدند. هر که را اراده می‌کرد، می‌کشت و هر که را می‌خواست زنده نگاه می‌داشت. هر که را می‌خواست به مقام عالی برساند، می‌رسانید و هر که را می‌خواست ذلیل کند، ذلیل می‌کرد. ۲۰اما چون مغرور شد و تکبر نمود، از تخت سلطنت به زیر افتاد و قدرتش از او گرفته شد. ۲۱از میان مردم رانده شد و مثل حیوانات گردید و با خرهای وحشی زندگی می‌کرد و مثل گاو به او علف می‌دادند و شبنم آسمان بر بدنش می‌بارید، تا اینکه فهمید خدای متعال بر تمام ممالک جهان فرمانروائی می‌کند و هر که را بخواهد به سلطنت می‌رساند.

۲۲تو پسرش، بِلشزر، با وجود اینکه همه اینها را می‌دانستی، خود را فروتن نکردی. ۲۳بلکه بر ضد خداوند آسمان‌ها رفتار نمودی و ظروف عبادتگاه او را پیش تو آوردند و تو و زنهایت و کنیزهایت و امرایت در آن‌ها شراب نوشیدید و خدایان نقره‌یی، طلائی، برنجی، آهنی، چوبی و سنگی را که نمی‌بینند و نمی‌شنوند و هیچ چیز را نمی‌دانند پرستش نمودید، اما خدائی را که جان تو و تمام کارهایت در دست او است پرستش و احترام نکردی. ۲۴پس این دست از طرف او فرستاده شد تا این کلمات را بنویسد.

۲۵اما آنچه که نوشته شده این است: «منا، منا، ثقیل و فرسین» ۲۶و معنی آن از این قرار است: منا، یعنی خدا روزهای سلطنت تو را شمرده و آن را بپایان رسانیده است. ۲۷ثقیل، یعنی در ترازو وزن شده و ناقص برآمدی. ۲۸فرسین، یعنی سلطنت تو تقسیم گشته و به مادی‌ها و فارسی‌ها داده شده است.»

۲۹بِلشزر فوراً فرمان داد تا لباسهای ارغوانی بر دانیال بپوشانند و طوق زرین بر گردنش بیاندازند و اعلام کنند که او حاکم سوم مملکت می‌باشد. ۳۰در همان شب، بِلشزر، پادشاه کلدانیان، کشته شد ۳۱و داریوش مادی که در آن زمان شصت و دو ساله بود مملکت او را به تصرف خود درآورد.

فصل ششم

دانیال در چاه شیران

۱داریوش تصمیم گرفت که یکصد و بیست والی در سراسر مملکت خود مقرر نماید. ۲سه وزیر را هم به سرپرستی آن‌ها انتخاب کرد که یکی از آن‌ها دانیال بود تا تمام والی‌ها حسابهای خود را به آن‌ها پس بدهند و هیچ ضرر مالی به پادشاه نرسد. ۳بزودی مقام دانیال از وزرا و والی‌های دیگر بالا‌تر شد، زیرا دارای هوش و ذکاوت بیشتری بود. پادشاه در نظر داشت که دانیال را مسئول تمام مملکت خود بگرداند. ۴اما وزیران و والی‌ها دنبال بهانه‌ای می‌گشتند تا در ادارۀ امور مملکتی از دانیال شکایت کنند، ولی نتوانستند هیچ بهانه‌ای به‌دست بیاورند، چونکه دانیال کاملاً امین و صادق بود و هرگز خطائی از او سر نمی‌زد. ۵پس به یکدیگر گفتند: «ما نمی‌توانیم هیچ علت و بهانه‌ای بر ضد دانیال پیدا کنیم، مگر اینکه دربارۀ قوانین مذهبی و خدای خودش، بهانه‌ای از او به‌دست بیاوریم.»

۶پس به حضور داریوش رفتند و گفتند: «داریوش پادشاه تا ابد زنده باد! ۷تمام وزرای مملکت و والی‌ها و مشاوران و حکام با هم مشورت کرده‌اند که پادشاه حکمی صادر فرماید و در آن منع کند که تا سی روز هر کس بغیر از داریوش پادشاه، از خدائی یا انسانی حاجتی در خواست بنماید، در چاه شیران انداخته شود. ۸حالا، ای پادشاه، این حکم را صادر فرما و این فرمان را امضاء کن تا اینکه طبق قانون مادی‌ها و فارسی‌ها این حکم باطل نگردد.» ۹داریوش پادشاه، این فرمان را امضاء کرد. ۱۰وقتی دانیال فهمید که چنین فرمانی صادر شده است، به خانۀ خود رفت در بالاخانۀ خود کلکینی را که به سوی اورشلیم باز می‌شد باز کرد و مانند گذشته، روزی سه مرتبه زانو زده و خدای خود را عبادت و پرستش نموده دعا می‌کرد.

۱۱وقتی دشمنانش او را دیدند که نزد خدا دعا می‌کند، ۱۲همگی به حضور پادشاه رفتند و گفتند: «ای پادشاه، آیا شما فرمان ندادید که هر کس تا سی روز بغیر از تو از خدائی یا انسانی حاجتی بخواهد در چاه شیران انداخته شود؟» پادشاه گفت: «بلی، درست است و این فرمان طبق قانون مادی‌ها و فارسی‌ها تغییر نمی‌پذیرد.» ۱۳آن‌ها گفتند: «این دانیال که از اسیران یهودا می‌باشد، از تو ای پادشاه و از فرمان تو اطاعت نمی‌کند. او روزی سه مرتبه دعا و عبادت می‌کند.»

۱۴پادشاه وقتی این را شنید بسیار پریشان شد و برای خلاصی دانیال می‌اندیشید و تا غروب آفتاب کوشش کرد که راهی برای نجات دانیال پیدا کند. ۱۵سپس آن مردان به حضور پادشاه برگشتند و گفتند: «ای پادشاه، می‌دانی که بر طبق قانون مادی‌ها و فارسی‌ها، هر حکمی که توسط پادشاه صادر شود تغییر و تبدیل نمی‌پذیرد.»

۱۶بنابراین، پادشاه فرمان داد و دانیال را آوردند و او را در چاه شیران انداختند. پادشاه به دانیال گفت: «ای دانیال، امیدوارم خدائی که تو پیوسته او را پرستش می‌کنی، تو را نجات دهد.» ۱۷سپس سنگی را آوردند و آنرا بر دهانۀ چاه گذاشتند و پادشاه آن را با مُهر خود و با مُهر وزرای خود مُهر کرد تا کسی نتواند دانیال را نجات بدهد. ۱۸بعد از آن پادشاه به قصر خود برگشت و تا صبح روزه گرفت و اجازه نداد که وسایل عیش و عشرت را برای او بیاورند و تا صبح نتوانست بخوابد.

۱۹صبح زود پادشاه برخاست و با عجله بر سر چاه شیران رفت. ۲۰وقتی به سر چاه رسید، با صدای گرفته‌ای دانیال را صدا کرد و گفت: «ای دانیال، بندۀ خدای زنده، آیا خدایی که تو پیوسته او را پرستش می‌کنی توانسته است ترا نجات بدهد؟» ۲۱دانیال جواب داد: «پادشاه تا ابد زنده باد! ۲۲خدا فرشتۀ خود را فرستاد و او دهان شیرها را بست تا به من صدمه‌ای نرسانند، زیرا که نه در پیشگاه او گناهی کرده‌ام و نه در حضور تو خطائی را مرتکب شده‌ام.» ۲۳پادشاه بسیار خوشحال شد و امر کرد دانیال را از چاه بیرون بیاورند. دانیال را از چاه بیرون کشیدند و دیدند که هیچ صدمه‌ای به او نرسیده است، زیرا که بر خدا توکل کرده بود. ۲۴سپس پادشاه فرمان داد تا تمام کسانی را که از دانیال شکایت کرده بودند، آورده و همۀ آن‌ها را با زن و فرزندان شان در چاه شیران بیندازند. قبل از اینکه آن‌ها به تۀ چاه برسند شیرها حمله کردند و تمام استخوانهای آن‌ها را خُرد کردند.

۲۵بعد از آن، داریوش پادشاه به تمام ملتها و اقوام و زبانهای مختلف ساکنین سراسر زمین نوشت:

«صلح و سلامتی بر شما باد! ۲۶این فرمان از طرف من است که در سراسر امپراطوری من، تمام مردم از حضور خدای دانیال بترسند، زیرا:

او خدای زنده است. تا ابد پادشاهی خواهد کرد. سلطنت او بی‌زوال است. قدرتش هرگز بپایان نمی‌رسد. ۲۷او نجات می‌دهد و آزاد می‌کند. در آسمان و زمین کارهای عجیب و معجزات بعمل می‌آورد. او دانیال را از چنگ شیرها نجات داد.»

۲۸بنابراین دانیال در زمان سلطنت داریوش و کورش فارسی موفق و کامیاب بود.

رؤیاهای دانیال

(۷:‌۱‌-‌۱۲:‌۱۳)

فصل هفتم

خواب اول دانیال: چهار حیوان

۱در سال اول سلطنت بِلشزر پادشاه بابل، شبی دانیال خوابی دید که شرح آن به اینقرار است:

۲در خواب بحر وسیعی را دیدم که در اثر وزش باد از هر طرف متلاطم بود. ۳بعد چهار حیوان عجیب و بزرگ از بحر بیرون آمدند. هر کدام از آن‌ها با دیگری تفاوت داشت. ۴اولی شبیه شیر بود، اما بالهائی مثل بالهای عقاب داشت. در حالیکه به آن نگاه می‌کردم دیدم که بالهایش کنده شدند و دیگر نتوانست پرواز کند و مثل انسان بر دو پای خود ایستاد. به این حیوان فکر و عقل انسان داده شد.

۵حیوان دومی شکل خرس را دارا بود و بر پاهای خود ایستاد و آمادۀ حمله شد. در بین دندانهایش سه قبرغه را دیدم و صدائی را شنیدم که به آن حیوان می‌گفت: «برخیز و تا می‌توانی گوشت بخور!»

۶حیوان سومی به شکل پلنگ بود. او بر پشت خود چهار بال بسان بالهای پرندگان داشت و دارای چهار سر بود. به این حیوان اختیار و قدرت بر مردم داده شد.

۷بعد در خواب حیوان چهارم را دیدم که خیلی ترسناک و قوی بود. این حیوان قربانیان خود را با دندانهای بزرگ و آهنین خود می‌درید و می‌خورد، سپس باقیمانده را در زیر پاهای خود لگدمال می‌کرد. این حیوان از سه حیوان دیگر فرق داشت و دارای ده شاخ بود. ۸در حالیکه به شاخهایش نگاه می‌کردم، دیدم که ناگهان یک شاخ کوچک دیگر از بین شاخها پیدا شد و سه تا از شاخهای اولی از بیخ کنده شدند. این شاخ کوچک چشمانی مثل چشمان انسان داشت و از دهانش سخنان تکبرآمیز جاری بود.

رؤیای موجود ازلی

۹آنگاه تختهائی را دیدم که برای داوری قرار داده شدند، و «موجود ازلی» بر تخت خود جلوس کرد. لباس او همچون برف، سفید و موهای سرش مانند پشمِ خالص بود. تخت او بر عرابه‌های آتشین قرار داشت و از آن شعله‌های آتش می‌جهیدند. ۱۰دریائی از آتش از پیشروی آن جاری بود. هزاران نفر خدمت او را می‌کردند و میلیونها نفر در حضور او ایستاده بودند. آنگاه دوسیه‌ها برای داوری گشوده شدند.

۱۱بعد آن حیوان چهارم را دیدم که کشته شد و جسدش طعمۀ آتش گردید، زیرا شاخ کوچک این حیوان هنوز هم سخنان تکبرآمیز می‌گفت. ۱۲قدرتِ سلطنتِ سه حیوان دیگر از آن‌ها گرفته شد، اما اجازه داشتند که به زندگی خود همچنان ادامه بدهند.

۱۳در خواب موجودی را دیدم که شبیه پسر انسان بود. او بر ابر‌های آسمان آمد و بحضور موجود ازلی رفت. ۱۴به او اختیار و جلال و قدرت سلطنت داده شد تا همۀ اقوام از هر زبان و نژاد خدمت او را بکنند. قدرت او ابدی و سلطنتش بی‌زوال است.

تفسیر خواب دانیال

۱۵من، دانیال، از دیدن آن چیزها گیچ و ناراحت شدم. ۱۶پس پیش یکی از کسانی که در پهلوی تخت نشسته بود، رفتم و تفسیر آن رؤیا را از او پرسیدم. او هم این چنین شرح داد: ۱۷«آن چهار حیوان بزرگ، چهار پادشاه هستند که بر زمین ظهور می‌کنند، ۱۸اما سرانجام مقدسین خدای متعال قدرت سلطنت را تا ابد به‌دست می‌گیرند.»

۱۹بعد دربارۀ حیوان چهارم که ترسناک و دارای دندانهای آهنین و پنجه‌های برنجی بود و از سه حیوان دیگر فرق داشت و قربانیان خود را می‌درید و می‌خورد و زیر پا لگدمال می‌کرد، از او پرسیدم. ۲۰همچنین دربارۀ آن ده شاخ و شاخ کوچکی که بعداً ظاهر شد و سه تا از آن ده شاخ که از بیخ کنده شدند، سوال کردم. آن شاخ کوچک همان شاخی بود که چشم داشت و از دهانش سخنان تکبرآمیز جاری و از شاخهای دیگر هولناکتر بود. ۲۱در حالیکه تماشا می‌کردم دیدم که آن شاخ با مقدسین خدا جنگید و بر آن‌ها پیروز شد. ۲۲آنگاه «موجود ازلی» آمد و به داوری شروع کرده از مقدسین خدای متعال حمایت نمود و زمانی رسید که زمام سلطنت را به آن‌ها سپرد.

۲۳او به من این چنین شرح داد: «حیوان چهارم سلطنت چهارم بر زمین است. این سلطنت از سلطنت‌های دیگر متفاوت می‌باشد و تمام دنیا را پاره‌پاره نموده در زیر پاهای خود لگدمال می‌کند. ۲۴ده شاخ او ده پادشاه هستند که از همین سلطنت ظهور می‌کنند. بعد پادشاه دیگری به سلطنت می‌رسد که با سه پادشاه دیگر فرق می‌داشته باشد و آن‌ها را مغلوب می‌کند. ۲۵او علیه خدای متعال سخن می‌گوید، بر مقدسین او ظلم می‌کند و می‌کوشد که تمام احکام و جشنهای مذهبی را تغییر بدهد. مقدسین خدا مدت سه و نیم سال تحت تسلط او می‌باشند. ۲۶بعد زمان داوری آغاز می‌یابد و سلطنت این پادشاه از او گرفته می‌شود و بکلی از بین می‌رود. ۲۷آنگاه قدرت و بزرگی تمام سلطنت‌ها به مقدسین خدای متعال سپرده می‌شود. سلطنت خدای متعال ابدی بوده تمام پادشاهان جهان او را پرستش و از او اطاعت می‌کنند.»

۲۸این بود خوابی که دیدم و وقتی بیدار شدم، بسیار پریشان بودم. از ترس رنگ از چهره‌ام پریده بود، ولی از خوابم به کسی چیزی نگفتم.

فصل هشتم

خواب دوم دانیال: قوچ و بز

۱در سال سوم سلطنت بِلشزر یک خواب دیگر دیدم. ۲در خواب دیدم که در شهر شوش، پایتخت ایالت عیلام، در کنار دریای اولای ایستاده بودم. ۳وقتی به اطراف نگاه می‌کردم، قوچی را دیدم که دو شاخ بلند داشت و در کنار دریا ایستاده بود. بعد دیدم که یکی از این دو شاخ بلندتر شد. ۴این قوچ بطرف مغرب، شمال و جنوب شاخ می‌زد و هیچ جانوری نمی‌توانست با او مقابله کند یا از دستش نجات یابد. هر چه دلش می‌خواست، می‌کرد و قویتر می‌شد.

۵در حالیکه دربارۀ این وقایع فکر می‌کردم، ناگهان یک بز نر از غرب پیدا شد. او آنقدر بسرعت می‌دوید که پاهایش به زمین تماس نمی‌کرد. این بز که یک شاخ در وسط چشمان خود داشت، ۶با تمام قدرت بسوی آن قوچ دو شاخ دوید. ۷بعد با خشم و غضب بر قوچ حمله برد و هر دو شاخش را شکست و او را که توانِ مقاومت را نداشت، به زمین انداخته پایمالش کرد و کسی نبود که قوچ را از دست او نجات بدهد.

۸آن بز نر بی‌نهایت بزرگ شد، اما در حالیکه به اوج قدرت خود رسیده بود، ناگهان شاخش شکست و بجای آن چهار شاخ بلند در چهار سمت مختلف پدید شدند. ۹از یکی از این شاخها، شاخ کوچکی برآمد و رو به جنوب و مشرق و بسوی سرزمین زیبا نمو کرد ۱۰و آنقدر نیرومند شد که علیه لشکر آسمانی برخاست و بعضی از ستارگان را بر زمین ریخت و پایمال کرد. ۱۱او حتی علیه فرمانروای لشکر آسمانی قیام کرده و از قربانی‌هائی که روزانه برای او تقدیم می‌شدند، جلوگیری نموده عبادتگاه مقدس او را ویران کرد. ۱۲بخاطر گناه قوم به او اجازه داده شد که قوی گردد و مانع تقدیم قربانی‌های روزانه شود. آن شاخ هر چه دلش خواست، انجام داد و حقیقت عدالت را پایمال کرد.

۱۳بعد شنیدم که دو فرشتۀ مقدس با هم گفتگو می‌کردند. یکی از دیگری پرسید: «تا بکی قربانی‌های روزانه تقدیم نخواهند شد؟ تا بکی گناه و شرارت جریان خواهد داشت؟ تا چه وقت لشکر آسمانی و عبادتگاه پایمال خواهد شد؟» ۱۴شنیدم که فرشتۀ دیگر در جواب گفت: «یکهزار و یکصد و پنجاه روز دوام می‌کند و در این مدت قربانی‌های روزانۀ صبح و شام تقدیم نخواهند شد. بعد عبادتگاه دوباره آباد می‌شود.»

جبرائیل خواب دانیال را تعبیر می‌کند

۱۵وقتی من، دانیال، کوشش می‌کردم که معنی خوابم را بدانم، ناگهان موجودی شبیه انسان در برابر من ایستاد ۱۶آوازی را از آن طرف دریای اولای شنیدم که می‌گفت: «ای جبرائیل، خواب دانیال را برایش تعبیر کن.» ۱۷پس جبرائیل پیش من آمد و من ترسیدم و رو به زمین افتادم. او به من گفت: «ای انسان فانی، آن خوابی را که دیدی مربوط به زمان آخر است.» ۱۸در حالیکه او حرف می‌زد من بیهوش بر زمین افتادم. اما او مرا گرفت و از زمین بلند کرد ۱۹و گفت: «من آمده‌ام تا به تو نشان بدهم که نتیجۀ خشم خداوند چه خواهد بود. خوابی را که دیدی دربارۀ آخر دنیا است.

۲۰آن قوچ دو شاخ را که در خواب دیدی، سلطنت ماد و فارس است. ۲۱بز نر پادشاه یونان است و شاخ بلندی که در وسط چشمانش بود، اولین پادشاه آن کشور می‌باشد. ۲۲شاخی را که دیدی شکست و بجای آن چهار شاخ دیگر پدید شدند، به این معنی است که آن کشور به چهار حصه تقسیم می‌شود و هر قسمت آن از خود پادشاهی خواهد داشت. اما هیچکدام به اندازۀ پادشاه اول بزرگ نخواهد بود.

۲۳در پایان سلطنت آن‌ها وقتی شرارت آن‌ها از حد بگذرد، پادشاه دیگری به قدرت می‌رسد که بسیار ظالم و مکار می‌باشد. ۲۴او دارای قدرت زیادی می‌شود اما نه با نیروی خود. او عامل تباهی و خرابی خواهد بود. هر طوری که دلش بخواهد عمل می‌کند و دست به کشتار صاحبان قدرت و قوم مقدس خدا می‌زند. ۲۵با مهارت، نقشه‌های فریبندۀ خود را عملی می‌کند و با یک شبخون عدۀ زیادی را از بین می‌برد. آنقدر مغرور می‌شود که علیه شاهِ شاهان قیام می‌کند، اما سرانجام نابود می‌شود، ولی نه به‌دست انسان. ۲۶خوابی را هم که دربارۀ قربانی‌های روزانۀ صبح و شام دیدی به حقیقت می‌رسد، اما تو این خواب را مخفی نگهدار، زیرا در آیندۀ خیلی دور عملی می‌شود.»

۲۷آنگاه برای چند روز بیمار و ضعیف بودم. بعد برخاستم و قرار عادت به کارهائی که پادشاه به من سپرده بود، مصروف شدم. اما خوابی که دیده بودم، فکر مرا مشغول کرده بود، زیرا دانستن آن برای من مشکل بود.

فصل نهم

دانیال برای قوم خود دعا می‌کند

۱در سال اول سلطنت داریوش مادی ـ پسر خشایار شاه ـ که بر کلدانیان حکومت می‌کرد ۲من، دانیال، وقتی کلام خداوند را خواندم، فهمیدم که طبق کلامی که خداوند به ارمیا گفته بود، اورشلیم می‌بایست مدت هفتاد سال ویران باقی بماند. ۳پس بحضور خداوند دعا و زاری کردم، روزه گرفتم و نمد پوشیدم، خاکستر بر سرم ریختم ۴و نزد خداوند، خدای خود دعا کردم و به گناهان خود اعتراف نموده گفتم:

«ای خداوند، تو خدای بزرگ و با هیبت هستی. تو همیشه به پیمان مقدست وفا می‌کنی و به کسانی که ترا دوست دارند و از اوامر تو اطاعت می‌کنند، رحمت نشان می‌دهی. ۵اما ما گناهکاریم و شرارت و تمرد کرده‌ایم. ما خطاکاریم و از احکام تو سرپیچی کرده‌ایم. ۶به سخنان بندگانت، انبیاء که پیام ترا به پادشاهان، بزرگان، پدران و مردم ما رساندند، گوش ندادیم.

۷ای خداوند، تو عادلی و ما شرمنده هستیم. ما مردم یهودا و اهالی اورشلیم و تمام اسرائیل بخاطر خیانتی که به تو کرده‌ایم، در کشورهای دور و نزدیک پراگنده شده‌ایم. ۸بلی، ای خداوند، ما و پادشاهان و بزرگان و پدران ما رسوا شده‌ایم، زیرا به تو گناه کرده‌ایم. ۹اما تو خدای بخشنده و مهربان هستی و کسانی را که به تو گناه کرده‌اند، می‌بخشی. ۱۰ای خداوند، خدای ما، ما به کلام تو توجه نکرده‌ایم و مطابق احکامت که بوسیلۀ بندگانت، انبیاء به ما دادی، رفتار ننموده‌ایم. ۱۱بلی، تمام اسراییل از شریعت تو تجاوز کرده رو گردان شده‌اند و‏ همۀ ما در حضور تو گناهکاریم و به همین خاطر لعنت‌هائی که در کتاب توراتِ بنده‌ات، موسی ذکر شده، بر سر ما آمده‌اند. ۱۲هر چیزی که دربارۀ ما و رهبران ما گفته بودی عملی شدند. آن بلای عظیمی که در اورشلیم بر سر ما آمد، در هیچ جای دنیا دیده نشده است. ۱۳این بلا طبق نوشتۀ تورات موسی گریبانگیر ما شد، اما باوجود این باز هم نخواستیم که از گناهان خود دست بکشیم و آنچه را که راست و درست است بجا آوریم تا تو از ما راضی شوی. ۱۴بنابران تو که ناظر اعمال ما بودی، آن بلا را بر سر ما آوردی، زیرا تو ای خداوند، خدای ما، همیشه عادلانه عمل می‌کنی، اما باوجود این، ما باز هم به کلام تو گوش ندادیم.

۱۵ای خداوند، خدای ما، تو با قدرت خود قوم برگزیده‌ات را از مصر بیرون آوردی و چنانکه امروز می‌بینیم نام تو در بین اقوام مشهور شده است. هرچند ما گناه کرده‌ایم و پُر از شرارت هستیم، ۱۶اما ای خداوند، التماس می‌کنیم که چون در گذشته از ما دفاع کرده‌ای، پس حالا هم خشم و غضبت را بر اورشلیم و کوه مقدس خود میاور، زیرا قوم برگزیدۀ تو و شهر تو به سبب گناهان ما و شرارت پدران ما مورد تمسخر همسایگان واقع شده‌اند.

۱۷ای خدای ما، دعای بنده‌ات را بشنو! به زاری ما گوش بده! بخاطر نامت که خداوند است، بر عبادتگاهت که ویران شده است نظر لطف بینداز! ۱۸ای خدای من، گوش بده و دعای ما را بشنو! چشمانت را باز کن و خرابی شهری را که نامت را بر خود دارد، ببین. ما به سبب رحمت عظیمت از تو این درخواست را می‌کنیم، نه بخاطر اینکه ما مردمان نیک هستیم.

۱۹ای خداوند، دعای ما را بشنو و گناهان ما را ببخش. ای خداوند، به تقاضای ما گوش بده و عمل کن، و بخاطر خودت ای خدای من، معطل نشو، زیرا نام تو بر این قوم و بر این شهر می‌باشد.»

هفتاد هفته

۲۰در حالیکه مشغول دعا بودم و به گناهان خود و گناهان قوم اسرائیل اقرار می‌نمودم و بحضور خداوند، خدایم برای کوه مقدس سهیون التماس می‌کردم، ۲۱جبرائیل که او را قبلاً در خواب دیده بودم، با سرعت پرواز کرد و هنگام قربانی شام پیش من آمد ۲۲و به من گفت: «ای دانیال، من آمده‌ام که به تو دانش و فهم ببخشم تا این اسرار را فهمیده بتوانی. ۲۳در همان لحظه‌ای که مشغول دعا شدی، به دعای تو جواب داده شد و من آمده‌ام تا ترا از آن آگاه سازم، زیرا خدا ترا بسیار دوست دارد. پس حالا توجه کن تا آنچه را که در مورد خوابت می‌گویم، بفهمی.

۲۴به امر خدا برای قوم تو و شهر مقدس تو هفتاد هفته طول می‌کشد تا فساد و شرارت از بین برود، کفارۀ گناهان داده شود، عدالت ابدی برقرار گردد، عبادتگاه خداوند دوباره تقدیس شود و به این ترتیب رؤیاها و پیشگوئی‌ها تحقق یابند. ۲۵بدان و آگاه باش که از زمان صدور فرمان اعمار مجدد اورشلیم تا ظهور پیشوای برگزیدۀ خدا، هفت هفته و شصت و دو هفته طول می‌کشد و با وجود این اوضاع بحرانی، اورشلیم با جاده‌ها و دیوارهایش آباد می‌شود.

۲۶پس از آن شصت و دو هفته، آن پیشوای برگزیده کشته می‌شود، اما نه بخاطر خودش. بعد پادشاهی همراه لشکر خود اورشلیم و عبادتگاه را ویران می‌کند. آخر زمان مثل طوفان فرا‌می‌رسد و جنگ و خرابی‌ها را که تعیین شده، با خود می‌آورد. ۲۷این پادشاه با اشخاص زیادی پیمان یک هفته‌ای می‌بندد، اما وقتی نصف این مدت بگذرد، مانع تقدیم قربانیها و هدایا می‌شود. بعد این مکروه ویرانگر، عبادتگاه را نجس می‌سازد، ولی سرانجام آن چیزی که برای او تعیین شده بر سرش می‌آید.»

فصل دهم

رؤیای دانیال در کنار دریای دجله

۱در سال سوم سلطنت کورش، پادشاه فارس، دانیال که بِلطشزر هم نامیده می‌شد، رؤیای دیگری دید و تعبیر آن به او آشکار شد. این رؤیا حقیقت داشت و‎ ‎دربارۀ یک جنگ بزرگ بود که در آینده رخ می‌داد.

۲من، دانیال، وقتی این رؤیا را دیدم، سه هفته ماتم گرفتم. ۳در این مدت نه غذای لذیذ خوردم و نه لب به گوشت و شراب زدم و نه سر خود را چرب و شانه کردم.

۴در روز بیست و چهارم ماه اول سال، در کنار دریای بزرگ دجله ایستاده بودم. ۵-۶وقتی به بالا نگاه کردم، ناگهان مردی را دیدم که لباس سفید کتانی پوشیده و کمربندی از طلای نفیس به کمر بسته بود. بدن او مثل گوهر می‌درخشید، رویش برق می‌زد و چشمانش بسان شعله‌های آتش بودند و بازوها و پاهایش مانند برنج صیقلی شده و صدایش شبیه غوغای گروه‌های بیشمار مردم بود.

۷از آن عده‌ای که در آنجا ایستاده بودیم، تنها من آن رؤیا را دیدم. همراهان من آنقدر ترسیدند که پا به فرار گذاشتند و خود را پنهان کردند. ۸من تنها ماندم و به آن رؤیای عجیب نگاه می‌کردم. رنگم پریده بود و تاب و توان نداشتم. ۹وقتی آن مرد با من سخن گفت، من رو بخاک افتادم و بیهوش شدم. ۱۰اما دستی مرا لمس نمود و مرا بر دستها و زانوانم بلند کرد.

۱۱فرشته به من گفت: «ای دانیال، ای مرد بسیار عزیز خدا، برخیز و به آنچه که می‌خواهم به تو بگویم با دقت گوش بده! زیرا برای همین پیش تو فرستاده شده‌ام.» آنگاه در حالیکه هنوز می‌لرزیدم، بپا ایستادم. ۱۲بعد به من گفت: «ای دانیال، نترس! زیرا از همان روز اول که در حضور خدای خود روزه گرفتی و از او خواستی که به تو دانش و فهم بدهد، درخواست تو قبول شد و خدا همان روز مرا پیش تو فرستاد. ۱۳اما فرشته‌ای که بر کشور فارس حکمرانی می‌کند، بیست و یک روز با من مقاومت نمود و مانع آمدن من شد. سرانجام میکائیل که یکی از فرشتگان مقرب است، به کمک من آمد ۱۴و من توانستم به اینجا بیایم و به تو بگویم که در آینده برای قومت چه حادثه‌ای رخ می‌دهد، زیرا این رؤیا را که دیدی مربوط به آینده است.»

۱۵در تمام این مدت سرم را بزیر انداخته و گنگ بودم. ۱۶آنگاه آن قاصدی که شبیه انسان بود، لبهایم را لمس کرد تا بتوانم حرف بزنم. من به او گفتم: «ای آقای من، این رؤیا مرا بقدری ترسانده است که دیگر تاب و توان در من نمانده است. ۱۷پس چگونه می‌توانم با تو حرف بزنم؟ قوّت من تمام شده است و بسختی نفس می‌کشم.»

۱۸او دوباره مرا لمس کرد و من قوّت یافتم. ۱۹او گفت: «ای مرد بسیار عزیز خدا، نترس و تشویش نکن!» وقتی این را گفت، قوّت یافتم و به او گفتم: «ای آقای من، حالا حرف بزن زیرا تو به من نیرو بخشیدی.» ۲۰-۲۱او گفت: «می دانی چرا پیش تو آمده‌ام؟ من آمده‌ام تا بگویم که در کتاب حق چه نوشته شده است. وقتی از پیش تو باز‌گردم، به جنگ فرشته‌ای که بر کشور فارس حکومت می‌کند، می‌روم و سپس با فرشته‌ای که حکمروای یونان است، می‌جنگم.

فصل یازدهم

۱در این جنگها تنها میکائیل، نگهبان قوم اسرائیل، به من کمک می‌کند.»

سلطنت مصر و سوریه

۲فرشته اضافه کرد: «سه پادشاه دیگر در کشور فارس به سلطنت می‌رسند و به تعقیب آن‌ها پادشاه چهارم زمام مملکت را به‌دست می‌گیرد. این پادشاه از همه ثروتمندتر می‌باشد و با استفاده از قدرت و ثروت خود همه را علیه کشور یونان تحریک می‌کند.

۳بعد از آن پادشاه نیرومندی به میدان می‌آید. او بر یک کشور وسیعی فرمانروائی می‌کند و هر آنچه که دلش بخواهد بعمل می‌آورد. ۴اما در اوج قدرت سلطنتش از هم پاشان می‌گردد و به چهار سلطنت تقسیم می‌شود. فرزندی از این پادشاه به سلطنت نمی‌رسد، زیرا پادشاهی او ریشه‌کن شده به دیگران داده می‌شود.

۵پادشاه جنوب به قدرت می‌رسد، اما یکی از سردارانش علیه او قیام کرده سلطنت را از دست او می‌گیرد و با قدرت زیادتری حکومت می‌کند. ۶چند سال بعد، پادشاهان جنوب و شمال پیمان صلح امضاء می‌کنند و برای تحکیم این پیمان، دختر پادشاه جنوب با پادشاه شمال ازدواج می‌کند. اما عمر این پیمان خیلی کوتاه خواهد بود، زیرا آن دختر با پدر و همراهانش کشته می‌شوند. ۷بعد یکی از خویشاوندان آن دختر پادشاه جنوب می‌شود و علیه پادشاه شمال به جنگ می‌رود و به قلعۀ او داخل شده او را شکست می‌دهد. ۸بتها و ظروف قیمتی طلا و نقرۀ سوریه را با خود به مصر می‌برد. سپس برای مدتی صلح برقرار می‌شود. ۹بعد پادشاه شمال به جنوب حمله می‌کند، اما شکست می‌خورد.

۱۰پسران پادشاه شمال با سپاه بزرگی برای جنگ آماده می‌شوند و مانند سیل داخل مملکت پادشاه جنوب شده به قلعۀ نظامی دشمن حمله می‌برند. ۱۱آنگاه پادشاه جنوب با خشم زیاد به جنگ پادشاه شمال می‌رود و سپاه بزرگ او را شکست می‌دهد. ۱۲پادشاه جنوب از این پیروزی مغرور شده هزاران نفر از دشمنان خود را نیست و نابود می‌کند، اما قدرت او دوامی نمی‌داشته باشد.

۱۳چند سال بعد پادشاه شمال به کشور خود مراجعت می‌کند و سپاهی را بزرگتر و مجهزتر از قبل تشکیل می‌دهد تا در وقت مناسب دوباره به جنگ برود. ۱۴در آن زمان عدۀ زیادی علیه پادشاه جنوب قیام می‌کنند و حتی بعضی از آشوبگران قوم تو با آن‌ها همدست می‌شوند تا همه پیشگوئی‌ها تحقق یابند، اما همگی شکست می‌خورند. ۱۵آنگاه پادشاه شمال می‌آید و شهر مستحکم را محاصره و تصرف می‌کند. قشون پادشاه جنوب از جنگ دست می‌کشند و حتی بهترین عساکر آن‌ها نمی‌توانند مقاومت نمایند. ۱۶تجاوزگران پادشاه شمال هرچه دل شان بخواهد می‌کنند و هیچ کسی قادر نمی‌باشد که از آن‌ها ممانعت نماید. به کشور زیبای اسرائیل داخل می‌شوند و آن را ویران می‌کنند.

۱۷پادشاه شمال برای تصرف تمام کشور پادشاه جنوب نقشه می‌کشد و برای این منظور با پادشاه جنوب پیمان می‌بندد و یکی از دختران خود را به همسری او می‌دهد، اما نقشه‌اش عملی نمی‌شود. ۱۸آنگاه متوجه کشورهای ساحلی می‌گردد و بسیاری از آن‌ها را تصرف می‌کند. اما یکی از فرمانده‌ها او را شکست می‌دهد و او با ذلت و خواری عقب‌نشینی می‌کند. ۱۹پادشاه شمال به وطن خود عزیمت می‌کند و همه چیزش به پایان می‌رسد.

۲۰پس از او پادشاه دیگری به قدرت می‌رسد و بخاطر حفظ شوکت و تقویۀ بُنیۀ مالی سلطنت خود مأموری را می‌فرستد تا از مردم باج و خراج جمع کند. آن پادشاه در مدت کوتاهی کشته می‌شود، اما نه از خشم مردم یا در جنگ.»

پادشاه شریر شمال

۲۱فرشته به کلام خود ادامه داده گفت: «پادشاه دیگر شمال، شخص شریری می‌باشد و او بدون اینکه حق پادشاهی را داشته باشد، ناگهان می‌آید و با حیله و نیرنگ زمام سلطنت را به‌دست می‌گیرد. ۲۲او قدرت کاهن‌اعظم و از هر کسی دیگر را که با او مخالفت کند درهم می‌شکند. ۲۳با عقد پیمان، مردم را فریب می‌دهد و باوجودیکه همدستان کمی می‌داشته باشد به قدرت می‌رسد. ۲۴او با یک حملۀ ناگهانی وارد حاصلخیز‌ترین ولایت می‌شود و کارهائی می‌کند که هیچیک از پدرانش نکرده بودند. غنایم جنگی را بین پیروان خود تقسیم می‌کند. بعد برای تصرف قلعه‌های جنگی نقشه می‌کشد، اما نقشه‌هایش عملی نمی‌شوند.

۲۵بعد جرأت یافته سپاه بزرگی را برای جنگ با پادشاه جنوب آماده می‌کند. پادشاه جنوب هم با لشکر بسیار بزرگ و نیرومند به جنگ او می‌رود، اما در اثر توطئه‌ای شکست می‌خورد. ۲۶مشاورین نزدیک او باعث سقوط او می‌شود و بسیاری از عساکرش تار و مار شده به قتل می‌رسند. ۲۷بعد این دو پادشاه در حالیکه بر ضد یکدیگر توطئه چیده‌اند، بر سر یک سفره می‌نشینند و غذا می‌خورند و به هم دروغ می‌گویند، اما هیچیک به مرام خود نمی‌رسد، زیرا هنوز وقت معین آن نرسیده است. ۲۸پس پادشاه شمال با غنایم فراوان دوباره عازم وطن خود می‌شود و در راه بازگشت، ضد پیمان مقدس عمل نموده و در آنجا باعث خرابی‌های زیادی می‌شود و بعد به مملکت خود بر‌می‌گردد.

۲۹بعد در وقت معین یکبار دیگر به جنوب لشکرکشی می‌کند، اما این بار نتیجۀ عملش با دفعات قبل فرق می‌داشته باشد، ۳۰زیرا قومی از غرب با کشتی‌های خود به مقابلۀ او می‌آیند و او وحشتزده عقب‌نشینی می‌کند. پادشاه شمال از این شکست به خشم می‌آید و با مشورۀ آنهای که پیمان مقدس خود را ترک کرده‌اند برای از بین بردن پیمان مقدس قوم برگزیدۀ خدا می‌رود ۳۱و عساکرش عبادتگاه را آلوده می‌سازند. او مانع اجرای قربانی‌های روزانه می‌شود و «مکروه ویرانگر» را در عبادتگاه خدا قرار می‌دهد. ۳۲با حیله و نیرنگ یهودیانی را که ضد پیمان مقدس شرارت ورزیده‌اند، طرفدار خود می‌سازد، اما کسانیکه خدا را می‌شناسند مخالف و مانع او می‌شوند.

۳۳در آن وقت دانشمندانِ قوم شروع به تعلیم دادن مردم می‌کنند، اما عده‌ای از آن‌ها در آتش انداخته می‌شوند، بعضی با شمشیر بقتل می‌رسند و برخی از آن‌ها زندانی و تاراج می‌گردند. ۳۴اما در عین حال به پیروان خدا اندکی کمک می‌رسد. بعد بسیاری از مردمِ گمراه با حیله‌گری با آن‌ها ملحق می‌شوند. ۳۵عده‌ای از دانشمندان بقتل می‌رسند، این باعث می‌شود که قوم برگزیدۀ خدا پاک و بی‌آلایش گردند. این وضع تا زمانی که وقت معین فرا‌رسد، ادامه می‌یابد.

۳۶پادشاه شمال هرچه دلش بخواهد، می‌کند. او خود را برتر و بالا‌تر از خدایان دیگر می‌داند و به خدای خدایان کفر می‌گوید و تا زمان مجازاتش فرا برسد، به این کار ادامه می‌دهد، زیرا آنچه را که خدا مقرر فرموده است، واقع می‌شود. ۳۷پادشاه نه به خدائی که پدرانش او را بندگی می‌کردند توجه می‌کند و نه به خدائی که محبوب زنان می‌باشد. در واقع او به هیچ خدائی توجه نمی‌کند، زیرا او خود را والاتر از هر خدائی می‌پندارد. ۳۸یگانه خدائی را که می‌پرستد، آن خدائی خواهد بود که از قلعه‌های مستحکم محافظت می‌کند. به این خدائی که پدرانش او را نمی‌شناختند، طلا و نقره، سنگهای گرانبها و هدایای نفیس تقدیم می‌کند. ۳۹با اتکاء به این خدای بیگانه به قلعه‌های مستحکم حمله می‌برد و کسانی را که از او اطاعت کنند به قدرت و حکومت می‌رساند و بعنوان پاداش زمین را بین آن‌ها تقسیم می‌کند.

۴۰سرانجام، پادشاه جنوب به جنگ پادشاه شمال می‌آید و او هم با عراده‌های جنگی و سواران و کشتیهای زیاد مانند گِردباد به مقابلۀ او می‌شتابد. پادشاه شمال سیل‌آسا به کشورهای زیادی حمله می‌برد ۴۱و همه را تصرف می‌کند. سرزمین اسرائیل را هم مورد تاخت و تاز قرار می‌دهد، اما از بین این اقوام، ادومیان و موآبیان و اکثر عمونیان نجات می‌یابند. ۴۲حتی مصر و کشورهای بسیار دیگر هم از دست او در امان نمی‌مانند. ۴۳او تمام خزانه‌های طلا و نقره و اشیای نفیس مصر را تاراج می‌کند. مردم لیبیا و حبشه به او باج و خراج می‌دهند. ۴۴اما از جانب مشرق و شمال خبرهائی به گوش او می‌رسد و او را مضطرب و پریشان می‌سازد. پس خشمگین و برافروخته برگشته، در سر راه خود مردمان زیادی را نابود می‌کند. ۴۵بین دو دریا و کوهِ مقدس که عبادتگاه در آن واقع است، خیمه‌های شاهانۀ خود را برپا می‌کند. اما در همانجا اجلش می‌رسد و بدون اینکه کسی به او کمک کند، می‌میرد.»

فصل دوازدهم

قیامت

۱آن فرشته‌ای که لباس سفید کتانی پوشیده بود، به کلام خود ادامه داده گفت: «در آن زمان میکائیل، فرشتۀ اعظم برای حمایت قوم تو می‌آید و چنان دوران سختی پیش می‌آید که در تاریخ بشر سابقه نداشته است، اما هر کسی از قوم تو که نامش در کتاب خدا نوشته شده باشد، نجات می‌یابد. ۲بسیاری از آنانی که مرده‌اند، زنده می‌شوند. بعضی برای حیات جاودانی و برخی برای خجالت و حقارت. ۳حکیمان مثل آفتاب می‌درخشند و کسانی که مردم را به راه راست هدایت کرده‌اند، همچون ستارگان تا ابد تابناک می‌شوند.»

۴بعد به من گفت: «اما تو ای دانیال، این پیشگوئی را مخفی در دلت نگهدار و کتاب را مُهر کن تا زمانۀ آخر فرا‌رسد. بسیاری از مردم بیهوده می‌کوشند بفهمند که چه حوادثی رخ می‌دهند.»

۵آنگاه من، دانیال، نگاه کردم و دو نفر دیگر را دیدم که یکی به این سوی دریا و دیگری به آنطرف آن ایستاده بودند. ۶یکی از آن‌ها آن فرشتۀ سفید‌پوش که در این وقت در بالای دریا ایستاده بود، پرسید: «چقدر طول می‌کشد تا این حوادث عجیب بپایان برسد؟» ۷او در جواب، هر دو دست خود را بسوی آسمان بلند کرد و بنام خدای جاویدان قسم خورد و گفت: «این وضع تا سه و نیم سال دوام می‌کند و وقتی ظلم و ستمی که بر قوم مقدس می‌شود خاتمه یابد، این حوادث هم بپایان می‌رسد.» ۸آنچه را که او گفت شنیدم، اما به مفهوم آن پی نبردم. پس پرسیدم: «آقای من، آخر این وقایع چه می‌شود؟» ۹او جواب داد: «ای دانیال، تو حالا برو، زیرا آنچه گفتم، تا زمانۀ آخر فرا برسد مُهر شده و مخفی می‌ماند. ۱۰عدۀ زیادی پاک و طاهر می‌شوند، ولی مردم بدکار چیزی نمی‌فهمند و به کارهای زشت خود همچنان ادامه می‌دهند. اما حکیمان همه چیز را درک می‌کنند. ۱۱از وقتی که قربانی‌های روزانه منع شود و آن «مکروه ویرانگر» در عبادتگاه خدا قرار گیرد، یکهزار و دو صد و نود روز سپری می‌شود. ۱۲خوشا بحال کسی که صبر می‌کند تا این دورۀ یکهزار و سیصد و سی و پنج روز به پایان برسد. ۱۳اما ای دانیال، راهت را دنبال کن تا روز مرگت فرا‌رسد، اما بدان که در روز قیامت زنده می‌شوی تا پاداش‌ات را دریافت کنی.»