۱در سرزمین عوص مردی زندگی میکرد به نام ایوب. او یک شخص بیعیب و راستکار بود. از خدا میترسید و از گناه دوری میکرد. ۲او دارای هفت پسر و سه دختر بود ۳و هفت هزار گوسفند، سه هزار شتر، یکهزار رأس گاو، پنجصد خر و همچنین خادمان زیادی داشت. او ثروتمندترین مرد آن نواحی بشمار میرفت.
۴هر یک از پسران ایوب به نوبت در خانۀ خود جشن برپا میکرد. آنها خواهران خود را هم دعوت مینمودند که در جشن شان شرکت کنند. ۵بعد از ختم جشن، ایوب صبح وقت برمیخاست و برای طهارت فرزندان خود قربانی تقدیم میکرد. او این کار را بخاطری میکرد که اگر فرزندانش سهواً در برابر خدا گناهی کرده باشند، گناه شان بخشیده شود.
۶روزی که فرشتگان در حضور خداوند جمع شده بودند، شیطان هم همراه شان بود. ۷خداوند از شیطان پرسید: «تو از کجا آمدی؟» شیطان جواب داد: «به دور زمین میگشتم و سیاحت میکردم.» ۸خداوند از او پرسید: «آیا بندۀ من ایوب را دیدی؟ در تمام روی زمین کسی مانند او پیدا نمیشود. او یک شخص راستکار و بیعیب است. از من میترسد و هیچ گونه خطائی از او سر نمیزند.» ۹شیطان گفت: «اگر خدا ترسی برای ایوب فایدهای نمیداشت، این کار را نمیکرد. ۱۰تو همیشه و از هر رهگذر از او و خانوادهاش حمایت کرده و به دارائی، اموال و هر کاری که میکند برکت بخشیدهای. ۱۱حالا به طور آزمایش، دارائیاش را از او بگیر و آنوقت خواهی دید که آشکارا تو را ترک خواهد گفت!» ۱۲خداوند فرمود: «بسیار خوب، همه دارائیاش را در اختیار تو میگذارم. برو و هر کاری که میخواهی بکن، اما به خودش ضرری نرسان!» پس شیطان از حضور خداوند بیرون رفت.
۱۳یک روز، هنگامی که پسران و دختران ایوب در خانۀ برادر بزرگ شان مهمان بودند، ۱۴قاصدی پیش ایوب آمد و به او گفت: «گاوهایت قلبه میکردند و خرهایت در کنار آنها میچریدند ۱۵که ناگهان سابیان حمله کردند. تمام حیوانات را با خود بردند و خادمان ترا کشتند. تنها من زنده مانده فرار کردم و آمدم تا ترا از ماجرا آگاه سازم.» ۱۶حرف قاصد هنوز تمام نشده بود که شخص دیگری آمد و گفت: «آتش خدا از آسمان فرود آمد و رمه و همه خادمانت را از بین برد. فقط من سالم ماندم و آمدم تا به تو خبر بدهم.» ۱۷این شخص هنوز حرف میزد که قاصد دیگری از راه رسید و گفت: «سه دستۀ کلدانیان بر ما حمله آوردند و شترهایت را ربودند و خادمانت را با شمشیر کشتند. تنها من توانستم که فرار نموده بیایم و ترا خبر کنم.» ۱۸پیش از آنکه این شخص سخنان خود را تمام کند، قاصد چهارم آمد و گفت: «پسران و دخترانت در خانۀ برادر بزرگ شان مهمان بودند ۱۹که دفعتاً باد شدیدی از جانب بیابان وزید، خانه را بر سر فرزندانت خراب کرد و همه مردند. فقط من زنده ماندم و آمدم تا ترا آگاه کنم.»
۲۰آنگاه ایوب برخاست، لباس خود را پاره کرد، سر خود را تراشید رو به خاک به سجده افتاد ۲۱و گفت: «من از رَحِم مادر برهنه به دنیا آمدم و برهنه هم از جهان میروم. خداوند داد و خداوند پس گرفت. نام خداوند متبارک باد!»
۲۲در تمام این احوال، باز هم ایوب گناه نورزید و خدا را ناسزا نگفت.
۱بار دیگر فرشتگان در حضور خداوند آمدند و شیطان هم همراه آنها بود. ۲خداوند از شیطان پرسید: «تو از کجا آمدی؟» شیطان جواب داد: «به دور زمین میگشتم و سیاحت میکردم.» ۳خداوند سوال کرد: «آیا بندۀ من ایوب را دیدی؟ در تمام روی زمین کسی مانند او پیدا نمیشود. او یک شخص راستکار و بیعیب است. از من میترسد و هیچ گونه خطائی از او سر نمیزند. با وجودیکه مرا وادار ساختی تا به تو اجازه بدهم که بدون سبب به او آسیب برسانی، او هنوز هم در ایمان خود نسبت به من وفادار مانده است.» ۴شیطان در جواب خداوند گفت: «انسان برای اینکه زنده بماند حاضر است از همه چیز خود دست بکشد. ۵به بدن او آسیب برسان و خواهی دید که آشکارا تو را ترک خواهد گفت.» ۶خداوند به شیطان فرمود: «بسیار خوب، او در اختیار تو است، اما او را نکش.»
۷پس شیطان از حضور خداوند بیرون رفت و ایوب را از سر تا پا به دُمَلهای دردناک مبتلا کرد. ۸ایوب در میان خاکستر نشست و یک تکه تیکر را گرفت تا با آن بدن خود را بخارد. ۹زنش به او گفت: «تو هنوز هم نسبت به خدا وفادار هستی؟ خدا را لعنت کن و بمیر.» ۱۰اما او در جوابش گفت: «تو مثل یک زن احمق حرف میزنی. آیا تو میخواهی که ما چیزهای خوبِ خدا را قبول کنیم و چیزهای بد او را نپذیریم؟» با همۀ این مصایبی که بر سر ایوب آمد، او بر ضد خدا چیزی نگفت.
۱۱سه نفر از دوستان ایوب به نامهای اَلیفاز تَیمانی، بِلدَدِ شوحی و سوفَرِ نَعماتی وقتی از حال رقتبار ایوب آگاه شدند، تصمیم گرفتند که یکجا برای تسلی و عیادتش پیش او بروند. ۱۲وقتی آنها ایوب را از دور دیدند او را نشناختند. بعد با صدای بلند گریستند، لباس خود را دریدند و خاک را بر سر خود باد کردند. ۱۳آنها هفت شبانه روز در کنار او بر زمین نشستند و هیچ کدام شان با او حرفی نزد، زیرا دیدند که درد او سخت و شدید است.
۱-۲بالاخره ایوب لب به سخن گشود و روزی را که تولد شده بود نفرین کرد: ۳«لعنت بر آن روزی که به دنیا آمدم و شبی که نطفهام در رَحِم مادرم بسته شد. ۴آن روز تاریک شود، خدا آن را بیاد نیاورد و نور در آن ندرخشد. ۵در ظلمت و تاریکی ابدی فرو رود، ابر تیره بر آن سایه افگند و کسوف آن را بپوشاند. ۶آن شب را تاریکی غلیظ فرا گیرد، در خوشی با روزهای سال شریک نشود و در جملۀ شبهای ماه به حساب نیاید. ۷آن شب، یک شبِ خاموش باشد و صدای خوشی در آن شنیده نشود. ۸آنهائی که میتوانند هیولای بحری را رام سازند، آن شب را نفرین کنند. ۹درآن شب ستارهای ندرخشد. به امید روشنی باشد، اما چشمش سپیدۀ صبح را نبیند، ۱۰زیرا رَحِم مادرم را نه بست و مرا به سختی و بلا دچار کرد.
۱۱چرا در وقت تولد نمردم و چرا زمانی که از رَحِم مادر بدنیا آمدم جان ندادم؟ ۱۲چرا مادرم مرا بر زانوان خود گذاشت و پستان به دهنم داد؟ ۱۳-۱۵اگر در آن وقت میمُردم، حالا آرام و آسوده با پادشاهان و رهبران جهان که قصرهای خرابه را دوباره آباد نمودند و خانههای خود را با طلا و نقره پُر کردند، خوابیده میبودم. ۱۶یا چرا مانند کودکانی که مُرده بدنیا میآیند و هرگز روی روشنی را نمیبینند، در رَحِم مادر نمردم و دفن نشدم. ۱۷زیرا در گور مردمان شریر به کسی آسیب نمیرسانند و اشخاص خسته آرامش مییابند. ۱۸در آنجا حتی زندانیان در صلح و صفا با هم بسر میبرند و صدای زندانبان را نمیشنوند. ۱۹خورد و بزرگ یکسان هستند و غلام از دست صاحب خود آزاد میباشد.
۲۰چرا کسانی که بدبخت و اندوهناک هستند، در روشنی بسر ببرند؟ ۲۱آنها در آرزوی مرگ هستند، اما مرگ به سراغ شان نمیآید و بیشتر از گنج در جستجوی گور خود میباشند ۲۲و چقدر خوشحال میشوند وقتیکه میمیرند و در گور میروند. ۲۳چرا نور بر کسانی بتابد که بیچاره هستند و راههای امید را از هر سو مسدود میبینند؟ ۲۴بجای غذا غم میخورم و آه و نالهام مانند آب جاری است. ۲۵از چیزی که میترسیدم به آن گرفتار شدم و از آنچه که وحشت داشتم بر سرم آمد. ۲۶آرام و قرار ندارم و رنج و غم من روزافزون است.»
(۴:۱-۱۴:۲۲)
۱آنگاه اَلیفاز تَیمانی جواب داد: ۲«ایوب، اگر با تو چند کلمه حرف بزنم آزرده نمیشوی؟ من دیگر نمیتوانم خاموش بمانم. ۳ببین، تو به بسا کسان تعلیم دادهای و به مردمان ضعیف دلگرمی و قوت قلب بخشیدهای. ۴با سخنان تشویق کننده، مردم را از لغزش بازداشتهای و به زانوان لرزنده نیرو دادهای. ۵اما حالا خودت از مشکلات مینالی، پریشان هستی و از صبر کار نمیگیری. ۶تو یک شخص پرهیزگار بودی و یک زندگی بیعیب داشتی، پس در این حال هم باید امید و اعتمادت را از دست ندهی.
۷فکر کن، آیا هرگز دیدهای که شخص بیگناهی هلاک شود و یا مرد راستکاری از بین برود؟ ۸چنانچه دیدهام کسانی که شرارت و ظلم را میکارند، شرارت و ظلم را درو میکنند. ۹طوفان غضب خدا آنها را از بین میبرد و با آتش خشم خود آنها را میسوزاند. ۱۰مردم شریر مانند شیر درنده میغرند، اما خدا آنها را خاموش میسازد و دندانهای شان را میشکند. ۱۱مثل شیرهای نیرومند که از قلت غذا و گرسنگی ضعیف میشوند و میمیرند، آنها هم هلاک میگردند و فرزندان شان پراگنده میشوند.
۱۲-۱۳باری وقتی که در خواب سنگینی رفته بودم، در رؤیا پیامی را شنیدم و بصورت زمزمه به گوش من رسید. ۱۴وحشت مرا فراگرفت و تنم به لرزه آمد. ۱۵شبحی از برابر من گذشت و از ترس موی بدنم راست ایستاد. ۱۶میدانستم که شبح در آنجا حضور دارد، اما نمیتوانستم آن را ببینم. در آن سکوت شب این صدا به گوشم رسید: ۱۷«آیا یک انسان فانی میتواند در نظر خدا که خالق او است، پاک و بیعیب باشد؟ ۱۸او حتی بر خادمان آسمانی خود اعتماد نمیکند و فرشتگانش هم در نظر او پاک نیستند. ۱۹چه رسد به آنهائی که از خاک آفریده شدهاند و مانند موریانه پایمال میشوند. ۲۰از صبح تا شام زنده هستند و بعد بیخبر میمیرند. ۲۱رشتۀ زندگی شان قطع میشود و در جهالت و نادانی میمیرند.»
۱فریاد برآور و ببین که آیا کسی به داد تو میرسد. آیا مقدس دیگری هست که به او رو آوری؟ ۲غم و غصه و رَشک و حسد کار احمقان است و انسان را میکشد. ۳آنها برای یک مدت موفق هستند، اما بلای ناگهانی بر خانۀ شان نازل میشود. ۴فرزندان شان بی پناه میگردند، در رفاه نمیباشند و کسی از آنها حمایت نمیکند. ۵مردمان گرسنه محصول شان را از میان خارها چیده میخورند و اشخاص حریص دارائی آنها را غارت میکنند. ۶بدبختی و مشکلات هیچگاهی از زمین نمیروید، ۷بلکه همانطوریکه جَرَقه از آتش بلند میشود، بدبختی هم از خود انسان نشأت میکند.
۸ولی اگر من بجای تو میبودم برای حل مشکل خود به خدا رجوع میکردم، ۹زیرا او کارهای عجیب و معجزات حیرتانگیز و بیحساب بعمل میآورد که ما از درک آنها عاجز هستیم. ۱۰باران را میفرستد و کشتزارها را آبیاری میکند. ۱۱اشخاص حلیم و فروتن را سرفراز میسازد و به ماتمزدگان سُرُور و خوشی میبخشد. ۱۲نقشۀ حیلهگران را باطل میکند، آنها را در کارهای شان ناکام میسازد ۱۳و در دامی که برای دیگران چیدهاند خود شان گرفتار میشوند و نقشۀ آنها نقش بر آب میگردد. ۱۴روز روشن آنها به شب تاریک مبدل میشود و کورمال راه میروند. ۱۵اما خدا نیازمندان و فقیران را از ظلم ظالم و از چنگ زورمندان نجات میدهد. ۱۶به مسکینان امید میبخشد و اشخاص بیعدالت را خاموش میسازد.
۱۷خوشا بحال کسیکه خدا او را تنبیه میکند، پس تو نباید از تنبیه قادر مطلق آزرده شوی، ۱۸زیرا اگر خدا کسی را مجروح میکند بعد خودش هم جراحت او را التیام میدهد، بیمار میسازد و شفا میدهد. ۱۹او ترا از بلاهای گوناگون میرهاند و نمیگذارد که به تو آسیبی برسد. ۲۰در وقت قحطی ترا از مرگ رهائی میبخشد و هنگام جنگ از دَم شمشیر نجاتت میدهد. ۲۱از زخم زبان و بدبختی و تباهی در امان خود نگاهت میدارد. ۲۲به جنگ و قحطی میخندی و از حیوانات وحشی نمیترسی. ۲۳زمینی را که قلبه میکنی، بدون سنگ میباشد و با حیوانات وحشی در صلح و صفا زندگی میکنی. ۲۴خانهات محفوظ بوده رمه و گلهات را کسی نمیدزدد. ۲۵فرزندانت مثل سبزههای چمن زیاد شوند. ۲۶مانند خوشۀ پختۀ گندم که در موسمش درو میشود، در پیری و سالخوردگی از جهان میروی. ۲۷ما همه را تحقیق کردیم و تمام اینها حقیقت دارند. پس تو باید بپذیری.»
۱-۲ایوب جواب داد: «اگر غم و اندوه مرا در ترازو وزن کنید و مشکلات مرا بسنجید، ۳برای تان معلوم میشود که از ریگهای دریا هم سنگین ترند. از همین سبب است که صاف و پوست کنده سخن میگویم. ۴زیرا خدای قادر مطلق مرا هدف تیرهای خود قرار داده است، روح مرا مسموم ساخته و ترس خدا مرا به وحشت انداخته است.
۵خر اگر علف داشته باشد، عَرعَر نمیکند و گاو در وقت خوردن بانگ نمیزند. ۶غذای بینمک مزهای ندارد و همچنین در سفیدۀ تخم طعمی نیست. ۷برای خوردن این گونه غذا اشتها ندارم و هر چیزی که میخورم دل بد میشوم.
۸-۹ای کاش خدا آرزوی مرا برآورده سازد و خواهش مرا قبول فرماید و مرا بکشد و رشتۀ زندگی مرا قطع کند. ۱۰اگر خواهش مرا بپذیرد، با همۀ دردهائی که دارم، از خوشی ذوق خواهم زد. من هیچ گاهی از احکام خدا نافرمانی نکردهام، زیرا میدانم که او مقدس است. ۱۱چه نیروئی در من باقی مانده است که زنده باشم؟ به چه امیدی به زندگی ادامه بدهم؟ ۱۲آیا من از سنگ ساخته شدهام؟ آیا بدن من فلزی است؟ ۱۳قوتی برای من باقی نمانده است تا خود را از وضعی که دارم، نجات بدهم و کسی هم نیست که به من کمک کند.
۱۴کسیکه به دوست خود رحم و شفقت ندارد، در واقع از قادر مطلق نمیترسد. ۱۵-۱۷مثل جوئی که در زمستان از یخ و برف پُر است و در تابستان آب آن در اثر حرارت تبخیر میکند و خشک میشود، دوستان من هم قابل اعتماد نیستند. ۱۸کاروانها برای آب به کنار جوی میروند، آن را خشک مییابند و در نتیجه از تشنگی هلاک میشوند. ۱۹-۲۰وقتی کاروانهای تیما و سبا به سراغ آب میروند، بادیدن جوی خشک ناامید میشوند. ۲۱شما هم مانند همان جوی هستید، زیرا رنج و مصیبت مرا میبینید و از ترس به نزدیک من نمیآئید. ۲۲آیا من از شما تحفهای خواستهام، یا گفتهام که بخاطر آزادی من رشوت بدهید ۲۳و یا مرا از دست دشمنان و از چنگ ظالمان نجات بدهید؟
۲۴به من راه چاره را نشان بدهید و بگوئید که گناه من چیست، آنوقت خاموش میشوم و حرفی نمیزنم. ۲۵سخن راست قانع کننده است، اما ایراد شما بیجا است. ۲۶آیا گمان میبرید که سخنان من بیهوده و مثل باد هوا است؟ پس چرا به سخنان مأیوس کنندۀ من جواب میدهید؟ ۲۷شما حتی به مال یتیم طمع دارید و از دوستان تان به نفع خود استفاده میکنید. ۲۸حالا وضع مرا ببینید و بگوئید که آیا من دروغ میگویم؟ ۲۹دیگر بس است و بی انصافی نکنید. مرا محکوم نسازید، زیرا گناهی ندارم. ۳۰آیا فکر میکنید که من حقیقت را نمیگویم و خوب و بد را از هم تشخیص داده نمیتوانم؟
۱انسان به روی زمین مانند یک کارگر اجباری زحمت میکشد. دوران حیاتش توأم با سختی و مشکلات است. ۲مثل غلامی در آرزوی آنست که سایهای بیابد و لحظهای در زیر آن بیاساید و مانند مزدوری است که در انتظار مزد خود باشد. ۳ماههای عمر من در بیهودگی میگذرند. شبهای رنجبار و خسته کننده نصیب من شده است. ۴وقتی میخوابم میگویم که چه وقت صبح میشود. اما شبهای من طولانی اند و تا صبح از این پهلو به آن پهلو میغلتم. ۵تن من پوشیده از کِرم و گرد و خاک است و پوست بدنم ترکیده و چرک گرفته است. ۶روزهایم تیزتر از ماکوی بافندگان میگذرند و در ناامیدی بپایان میرسند.
۷ای خدا، به یاد آور که عمر من لحظهای بیش نیست و چشم من روز خوبی را نخواهد دید ۸و چشمانی که امروز به من مینگرند، دیگر برویم نخواهند افتاد. مرا جستجو خواهید کرد، اما اثری از من نخواهید یافت. ۹مثل ابری که پراگنده و ناپدید میشود، کسانی هم که میمیرند دیگر بر نمیخیزند. ۱۰به خانههای خود باز نمیگردند و آشنایان شان برای همیشه آنها را از یاد میبرند.
۱۱از همین سبب است که خاموش مانده نمیتوانم و میخواهم که درد و رنج خود را بیان کنم. ۱۲مگر من هیولای بحری هستم که مرا تحت نظر قرار دادهای؟ ۱۳من دراز میکشم تا دمی استراحت کنم و مصیبتهای خود را از یاد ببرم، ۱۴آنگاه تو مرا با خوابهای وحشتناک میترسانی. ۱۵بنابران، من چارۀ دیگر ندارم بجز اینکه گلوی خود را فشرده، بمیرم و به این زندگی رنجبار خود خاتمه بدهم. ۱۶از زندگی بیزارم و نمیخواهم دیگر زندگی کنم، پس مرا بحالم بگذارید، زیرا از من نفسی بیش نمانده است. ۱۷انسان چه اهمیتی دارد که به او اینقدر توجه نشان میدهی؟ ۱۸هر روز از او بازجوئی میکنی و هر لحظه او را میآزمائی. ۱۹آیا نمیخواهی دمی آرامم بگذاری تا آب دهن خود را فروبرم؟ ۲۰اگر من گناهی بکنم چه ضرری به تو میرسد، ای ناظر اعمال انسانها؟ چرا مرا هدف تیرهای خود قرار دادی؟ آیا من بار دوش تو شدهام؟ ۲۱چرا گناهان مرا نمیبخشی و از خطاهای من چشم نمیپوشی؟ زیرا به زودی به زیر خاک میروم و تو به سراغم خواهی آمد و من دیگر وجود نخواهم داشت.»
۱آنگاه بِلدَدِ شوحی جواب داد: ۲«ایوب، تا بکی این حرفها را میزنی؟ سخنان تو مثل باد هوا است. ۳خدا هرگز بیعدالتی نمیکند. خدای قادر مطلق همیشه راست و با انصاف است. ۴فرزندانت در برابر خدا گناهی کردند و خدا آنها را طبق عمل شان جزا داد. ۵اگر تو طالب خدای قادر مطلق باشی، با دعا و زاری به او رجوع کنی ۶و اگر به پاکی و راستکاری زندگی کنی، آنوقت خدا یقیناً به کمک تو میشتابد و به عنوان پاداش، خانوادهات را به تو اعاده میکند. ۷و بیشتر از آنچه که در ابتدا داشتی به تو میدهد.
۸از بزرگان و موسفیدان بپرس و از تجربۀ آنها بیاموز. ۹زیرا ما یک مدت کوتاهی زندگی کردهایم، معلومات ما بسیار کم است و عمر ما بر روی زمین همچون سایهای زود گذر است. ۱۰از حکمت گذشتگان تعلیم بگیر و سخنان حکیمانۀ آنها را سرمشق خود قرار بده.
۱۱در جائی که آب نباشد، نَی نمیروید و آن را در خارج از جبهزار نمیتوان یافت. ۱۲اگر آب خشک شود، حتی پیش از آنکه وقت بریدن آن برسد، پژمرده میگردد. ۱۳عاقبت کسانی که خدا را ترک میکنند، به همین ترتیب است و دیگر امیدی برای شان باقی نمیماند. ۱۴این مردم به کسانی میمانند که به تار عنکبوت اعتماد میکنند. ۱۵اگر به آن تکیه کنند میافتند و اگر از آن آویزان شوند، آنها را نگاه نمیدارد. ۱۶شخص شریر مثل علفی است که در زیر شعاع آفتاب تازه میگردد و شاخههایش در باغ پهن میشوند. ۱۷در بین سنگها ریشه میدواند و ریشههایش بدور آنها محکم میپیچند. ۱۸اما اگر از بیخ کنده شود، دیگر کسی بیاد نمیآورد که آن علف در آنجا بوده است. ۱۹بلی، سرنوشت مردم بی خدا هم به همین طریق است و دیگران میآیند و جای شان را میگیرند.
۲۰خدا مردم راستکار را هرگز ترک نمیکند و نه دست شریران را میگیرد. ۲۱لبانت را پُرخنده میسازد و از خوشی فریاد میزنی. ۲۲بدخواهانت را شرمنده و خانۀ شریران را ویران میکند.»
۱ایوب جواب داد: ۲«همۀ اینها را که گفتی میدانم و قبلاً شنیدهام. اما یک انسان فانی چطور میتواند در برابر خدا راست و نیک باشد؟ ۳چه کسی میتواند با خدا بحث کند؟ کسی قادر نیست که از هزار سوالی که میکند، یکی را هم جواب بدهد. ۴زیرا خدا حکیم و دانا و توانا است. کسی نمیتواند در برابر او مقاومت کند و موفق شود. ۵بیخبر کوهها را منتقل میسازد و با خشم غضب آنها را واژگون میکند. ۶زمین را از جایش تکان میدهد و پایههای آن را به لرزه میآورد. ۷اگر به آفتاب فرمان بدهد، طلوع نمیکند و ستارگان در شب نمیدرخشند. ۸خدا به تنهائی آسمانها را پهن کرد و بر موجهای بحر میخرامد. ۹دُب اکبر، جبار، ثریا و ستارگان جنوب را آفرید. ۱۰عقل ما از درک کارهای بزرگ و بیشمار او عاجز است. ۱۱از کنار من میگذرد و من او را دیده نمیتوانم. حرکت میکند و من احساس نمیکنم. ۱۲هرچه را بخواهد میرباید و کسی نمیتواند مانع او شود و بگوید که چه میکنی؟
۱۳خدا از خشم خود دست نمیکشد و دشمنان خود را که با هیولای بحری کمک کردند، پایمال میسازد. ۱۴پس من چطور میتوانم با او بحث کنم و جواب درست بدهم؟ ۱۵گرچه گناهی ندارم، چیزی گفته نمیتوانم، بجز اینکه از خدائی که داور من است، طلب رحمت کنم. ۱۶حتی اگر مرا بگذارد که حرفی بزنم، یقین ندارم که به سخنان من گوش بدهد. ۱۷او تُندباد را میفرستد و مرا پاشان میسازد و بدون جهت به زخمهایم میافزاید. ۱۸مرا نمیگذارد که نفس بکشم و زندگی مرا تلخ و زار میسازد. ۱۹با او یارای مقابله را ندارم، زیرا قادر و توانا است. اگر به محکمه شکایت ببرم، چه کسی میتواند او را احضار کند؟ ۲۰اگر بیگناه هم باشم، حرف زبانم مرا محکوم میسازد و هر چیزی که بگویم، مجرم شناخته میشوم. ۲۱گرچه گناهی ندارم، اما برای من فرقی نمیکند، زیرا از زندگی سیر شدهام. ۲۲خدا بیگناه و گناهکار را یکسان از بین میبرد. ۲۳وقتی مصیبتی برسد و بیگناهی را ناگهان هلاک کند، خدا میخندد. ۲۴اختیار زمین را بهدست مردم شریر داده و چشمان قضات را کور کرده است. اگر خدا این کار را نکرده چه کسی کرده است؟
۲۵زندگی من سریعتر از نامهرسان تیزرَو میگذرد و بدون آنکه روی خوشی را ببینم. ۲۶سالهای عمرم مانند کشتیهای سریعالسیر و عقابی که بر شکار خود فرود میآید، به سرعت سپری میشوند. ۲۷اگر خندان باشم و سعی کنم که غمهای خود را از یاد ببرم، چه فایده؟ ۲۸زیرا میترسم که مبادا غم و رنج دوباره به سراغ من بیایند و میدانم که خدا مرا خطاکار میشمارد. ۲۹پس اگر محکوم شوم چرا تلاش بیجا کنم؟ ۳۰اگر خود را با صابون بشویم و دستهای خود را با صافترین آبها پاک کنم، ۳۱تو مرا در لای و کثافت فرو میبری تا لباس خودم از من نفرت کند. ۳۲تو مانند من یک انسان فانی نیستی که بتوانم به تو جواب بدهم و با تو به محکمه بروم. ۳۳کسی نیست که بین ما داوری کند و ما را آشتی بدهد. ۳۴اگر از مجازات من دست برداری و هیبت تو مرا به وحشت نیندازد، ۳۵آنگاه میتوانستم بدون ترس با تو حرف بزنم، اما متأسفانه اینطور نیست.
۱از زندگی سیر شدهام، بنابران میخواهم از زندگیای تلخ و زار بنالم و شکایت کنم. ۲خدایا محکومم مکن. بگو چه گناهی کردهام که با من این چنین رفتار میکنی؟ ۳آیا روا است که به من ظلم بنمائی، از مخلوق خود نفرت کنی و طرفدار نقشههای گناهکاران باشی؟ ۴آیا تو همه چیز را مثل ما میبینی؟ ۵-۶آیا زندگی تو مانند زندگی ما کوتاه است و سالهای عمر تو مثل عمر انسان زود گذرند، که مراقب من هستی تا در من گناهی بیابی؟ ۷خودت میدانی که من خطائی نکردهام و کسی نمیتواند مرا از دست تو نجات بدهد.
۸تو مرا با دست خود آفریدی و حالا میخواهی با همان دست مرا هلاک سازی. ۹بخاطر داشته باش که تو مرا از خاک بوجود آوردی و دوباره به خاک بر میگردانی. ۱۰تو به پدرم نیرو بخشیدی تا در رَحِم مادر تولیدم کند و در آنجا مرا نشوونما دادی. ۱۱با پوست و گوشت پوشاندی و استخوانها و رگ و پی مرا بهم بافتی. ۱۲به من زندگی دادی و از محبت بی پایانت برخوردارم کردی و از روی احسان زندگی مرا حفظ نمودی. ۱۳با اینهم در تمام اوقات مراقب من بودی ۱۴تا گناهی کنم و تو از بخشیدنم امتناع نمائی. ۱۵هرگاه گناهی از من سر بزند، مرا فوری جزا میدهی، اما اگر کار درستی بکنم، خیری نمیبینم. شخص بدبخت و بیچارهای هستم. ۱۶اگر سرم را بلند کنم، مانند شیری به من حمله میآوری و با آزار من قدرت خود را نشان میدهی. ۱۷تو همیشه علیه من شاهد میآوری و خشم تو بر من هر لحظه زیادتر میشود و ضربات پیهم بر من وارد میکنی.
۱۸چرا مرا از رَحِم مادر بدنیا آوردی؟ ای کاش، میمردم و چشم کسی مرا نمیدید. ۱۹مثلیکه هرگز بدنیا نیامده بودم، از رَحِم مادر مستقیماً به گور میرفتم. ۲۰از زندگی من چیزی باقی نمانده است، پس مرا بحالم بگذار تا دمی آسوده باشم. ۲۱به زودی از دنیا میروم و راه بازگشت برایم نیست. ۲۲به جائی میروم که تاریکی و ظلمت و هرج و مرج حکمفرما است و خود روشنی هم تاریکی است.»
۱صوفرِ نعماتی جواب داد: ۲«آیا به این همه سخنان پوچ و بیهوده نباید جواب داد؟ ۳آیا کسی با پُرگوئی میتواند حق بجانب شمرده شود؟ آیا با یاوهگوئی میتوانی دیگران را خاموش سازی؟ آیا میخواهی وقتی که دیگران را مسخره میکنی، آنها ساکت بمانند و اعتراضی نکنند؟ ۴تو ادعا میکنی که در پیشگاه خداوند پاک و بیگناه هستی، ۵اما ای کاش، خدا لب به سخن بگشاید و جواب ترا بدهد ۶و اسرار حکمت خود را برایت بیان کند، زیرا حکمت خدا جنبههای زیادی دارد که دانستن آنها برای انسان خیلی مشکل است. بدان که خدا ترا کمتر از آنچه که سزاوار هستی، جزا داده است.
۷کسی نمیتواند حد و اندازۀ عظمت و قدرت خدای قادر مطلق را درک کند. ۸-۹عظمت او بالاتر از آسمانها و عمیقتر و وسیعتر از بحرها است و عقل تو حتی از تصور آن عاجز است. ۱۰اگر خدا ترا بگیرد و محاکمه کند، چه کسی میتواند مانع او شود؟ ۱۱زیرا اعمال هیچ کسی از او پوشیده نیست و میداند که گناهکار کیست. ۱۲شخص احمق وقتی دانا میشود، که خر وحشی انسان بزاید.
۱۳حالا اگر با قلب صاف و پاک دست دعا را به سوی خدا بلند کنی، ۱۴از بدی و گناه بپرهیزی و شرارت را در خانهات راه ندهی، ۱۵آنوقت میتوانی با سربلندی، اطمینان کامل و بدون ترس و تشویش با دنیا روبرو شوی. ۱۶مصیبت ها را فراموش میکنی و همه را مثل آب رفته به خاطر میآوری. ۱۷زندگیات درخشانتر از آفتاب نیمروز و تاریکی آن مثل صبح روشن میشود. ۱۸با امید و اطمینانِ خاطر زندگی میکنی و در راحت و آسایش بسر میبری. ۱۹بدون ترس میخوابی و همگی از تو تعریف و توصیف میکنند. ۲۰اما چشمان بدکاران کور و راهِ گریز از هر سو به روی شان بسته میشود و یگانه امید شان مرگ میباشد.»
۱آنگاه ایوب جواب داد: ۲«شما فکر میکنید که عقل همه مردم را دارید و وقتی بمیرید حکمت هم با شما میمیرد. ۳اما بدانید که من هم مانند شما عقل دارم و از شما کمتر نیستم. چیزهائی را که گفتید هر کسی میداند. ۴در گذشته، هرگاه پیش خدا دعا میکردم، او دعای مرا اجابت میفرمود، اما حالا، در حالیکه گناهی ندارم، حتی دوستانم به من میخندند و مسخرهام میکنند. ۵آنهائی که آسوده و آرامند مصیبتزدگان را توهین میکنند و به افتادگان لگد میزنند. ۶خانۀ دزدان در امان است و کسانی که از خدا نمیترسند، در آسایش بسر میبرند. آنها به قدرت خود متکی هستند نه به خدا.
۷-۹چیزهائی را که شما میگوئید، اگر از حیوانات بپرسید به شما میآموزند. اگر از پرندگان سوال کنید به شما جواب میدهند. نباتات زمین برای تان بیان میکنند و حتی ماهیان به شما میگویند که دست قدرت خدا همه چیز را آفریده است. ۱۰زندگی هر زنده جان و نَفَس همۀ بشر در دست او است. ۱۱همانطوریکه با زبان مزۀ طعام خوب را میفهمیم، با گوش هم کلام حقیقت را تشخیص میدهیم.
۱۲-۱۳اشخاص پیر دانا هستند، اما خدا دانا و توانا است. اشخاص پیر بصیرت دارند، ولی خدا دارای بصیرت و قدرت است. ۱۴آنچه را که خدا خراب کند، هیچ کسی نمیتواند آباد نماید. اگر کسی را به زندان بیندازد، کسی نمیتواند او را آزاد کند. ۱۵هرگاه باران را متوقف سازد، زمین خشک میشود و اگر طوفان را بفرستد زمین را زیر آب غرق میکند. ۱۶بلی، خدا توانا و دانا است و اختیار فریب دهندگان و فریب خوردگان در دست او است. ۱۷حکمت فرمانروایان و مشاوران را از آنها میگیرد و قضات را احمق میسازد. ۱۸پادشاهان را خلع و اسیر خود میکند. ۱۹کاهنان را حقیر و زورمندان را سرنگون میسازد. ۲۰بلاغت معتمدین و فهم اشخاص پیر را از بین میبرد. ۲۱حاکمان را ذلیل و زورمندان را حقیر میکند. ۲۲چیزهائی را که تاریک و مبهم هستند روشن میسازد. ۲۳به ملتها قوت و نیرو میبخشد و بعد آنها را از بین میبرد. به تعداد شان میافزاید و سپس آنها را بهدست دشمن میسپارد. ۲۴حکمت زمامداران جهان را از آنها میگیرد و آنها را در بیابان آواره میسازد. ۲۵در تاریکی کورمال کورمال راه میروند و مانند مستان، اُفتان و خیزان قدم میزنند.
۱چیزهائی را که بیان کردید من قبلاً دیده و شنیده بودم. ۲هر چیزی را که شما میدانید، من هم میدانم و از شما کمتر نیستم. ۳اما میخواهم که با قادر مطلق صحبت کنم و دعوای خود را با او فیصله نمایم. ۴اما شما حقیقت را با دروغ میپوشانید و طبیبان بیکفایت هستید. ۵اگر براستی عاقل میبودید، حرفی نمیزدید.
۶حالا به دلایل من توجه کنید و به کلام من گوش بدهید. ۷شما چیزهائی را که خدا نفرموده است به دروغ جعل میکنید. ۸میخواهید به بهانۀ طرفداری از او حقیقت را بپوشانید و دعوای خود را ارائه نمائید. ۹وقتی از شما بازخواست کند، چه جوابی به او میدهید؟ آیا میتوانید او را هم مثل انسانها فریب بدهید؟ ۱۰بدانید که اگر از این کار دست نکشید، خدا شما را جزا میدهد. ۱۱آیا از هیبت او نمیترسید؟ آیا عظمت او شما را به وحشت نمیاندازد؟ ۱۲دلایل شما بی معنی و ادعای تان مانند دیوارهای گِلی سست و بی اساس است.
۱۳پس خاموش باشید و به من موقع بدهید که حرف خود را بزنم و بعد هرچه باداباد! ۱۴با این کار، جان خود را در خطر میاندازم. ۱۵اگر خدا مرا بکشد، بازهم امیدوارم و در حضور او از خود دفاع میکنم. ۱۶ممکن است با راستگوئی خود برائت حاصل کنم و چون شخص بیگناهی هستم با جرأت در پیشگاه خدا میایستم. ۱۷حالا به سخنان من گوش بدهید و به بیانات من توجه کنید. ۱۸ادعای من اینست: من میدانم تبرئه میشوم ۱۹و کسی نمیتواند در این مورد مباحثه کند و اگر کسی دعوای مرا غلط ثابت نماید، آنگاه ساکت میشوم و میمیرم.
۲۰خدایا، از تو فقط دو تقاضا دارم و اگر آن را اجابت فرمائی، آنگاه میتوانم با تو روبرو شوم. ۲۱از جزای من دست بردار و با هیبت خود مرا به وحشت نینداز. ۲۲بعد وقتی مرا بخوانی حاضر میشوم، یا اجازه بده حرف خود را بزنم و آنوقت جواب مرا بده. ۲۳به من بگو که گناه و تقصیر من چیست و خطاهای مرا نشان بده. ۲۴چرا روی خود را از من میپوشانی و مرا دشمن خود میخوانی؟ ۲۵آیا یک برگ خشک را که با باد رانده شده است، میترسانی؟ آیا به یک پَرِکاه حمله میکنی؟ ۲۶تو اتهامات تلخی را علیه من میآوری و گناهان جوانی مرا به رُخم میکشی. ۲۷پاهایم را زولانه میکنی و در هر قدمی که بر میدارم، مراقب من هستی. ۲۸در نتیجه، مانند چوبِ پوده و لباسِ کویهخورده، نابود میشوم.
۱ما ضعیف و ناتوان به دنیا آمدهایم و این حیات چند روزۀ ما پُر از زحمت است. ۲مثل گُل میشگفد و بزودی پژمرده میشود و مانند سایهای زودگذر و ناپایدار است. ۳پس ای خدا، چرا بر چنین موجودی اینقدر سخت میگیری و از او بازخواست میکنی؟ ۴از یک شئی کثیف چیز پاک به دست نمیآید. ۵شمار روزها و ماههای عمرش به تو معلوم است، سرنوشت او را تو تعیین کردهای و هیچ کسی نمیتواند آنرا تغییر بدهد. ۶پس از خطای او چشم بپوش و او را بحال خودش بگذار تا پیش از اینکه با زندگی وداع کند، لحظهای آسوده باشد.
۷برای یک درخت امیدی است که اگر قطع گردد دوباره سبز میشود و شاخهای تازه و تر دیگر بار میآورد. ۸اگر ریشهاش در زمین کهنه شود و تنهاش در خاک فرسوده گردد، ۹بازهم وقتیکه آب برایش برسد، مثل یک نهال تازه جوانه میزند و شگوفه میکند. ۱۰اما وقتی انسان میمیرد فاسد میشود و از بین میرود و آنها کجااند؟ ۱۱و مثل آب بحر که تبخیر میکند و دریاها خشک میشوند، ۱۲انسان هم به خواب ابدی فرو میرود و تا نیست شدن آسمانها برنمیخیزد و کسی او را بیدار نمیکند.
۱۳ای کاش، مرا تا وقتی که غضبت فرونشیند، در زیر خاک پنهان میکردی و باز مرا در یک زمان معین دوباره بیاد میآوردی. ۱۴وقتی انسان میمیرد، آیا دوباره زنده میشود؟ اما من در انتظار آن هستم که روزهای سخت زندگی ام پایان یابد و دوران شادکامی برسد. ۱۵آنوقت تو مرا میخوانی و من جواب میدهم و از دیدن این مخلوقت خوشحال میشوی. ۱۶تو مراقب هر قدم من میباشی و گناهانم را در نظر نمیگیری. ۱۷مرا از گناه پاک میسازی و خطاهایم را میپوشانی.
۱۸زمانی فرا میرسد که کوهها فرو میریزند و از بین میروند. سنگها از جای شان کنده میشوند، ۱۹آب سنگها را میساید و سیلابها خاک زمین را میشوید و به همین ترتیب، تمام امیدهای انسان را نقش بر آب میسازی. ۲۰تو بر او غالب میشوی، چهرهاش را با پردۀ مرگ میپوشانی و او را برای ابد از بین میبری. ۲۱اگر فرزندانش به جاه و جلال برسند، او آگاه نمیشود و هرگاه خوار و حقیر گردند، بازهم بی اطلاع میمانند. ۲۲او فقط درد خود را احساس میکند و برای خود ماتم میگیرد.»
(۱۵:۱-۲۱:۳۴)
۱آنگاه اَلیفاز تَیمانی جواب داد: ۲«ایوب، شخص عاقلی مثل تو نباید سخن احمقانه بگوید. کلام تو پوچ و مثل باد هوا است. ۳با این گونه سخنان بیمعنی نمیتوانی از خود دفاع کنی. ۴تو از خدا نمیترسی و به او احترام نداری. ۵حرفهائی که میزنی گناهانت را آشکار میکنند و با حیله و نیرنگ صحبت میکنی. ۶حرف زبانت ترا محکوم میکند و علیه تو شهادت میدهد.
۷آیا فکر میکنی اولین انسانی که بدنیا آمد، تو بودی؟ آیا تو پیشتر از کوهها بوجود آمدهای؟ ۸آیا تو از نقشۀ مخفی خدا آگاه بودهای؟ آیا تو عاقلترین مرد روی زمین هستی؟ ۹هر چیزی را که تو میدانی ما هم میدانیم و چیزهائی را که تو میفهمی برای ما هم واضح و روشن است. ۱۰ما حکمت و دانش را از اشخاص موسفید و سالخورده که سن شان زیادتر از سن پدر تو است، آموختیم. ۱۱خدا به تو تسلی میبخشد و تو آنرا رد میکنی. ما از طرف خدا با ملایمت با تو حرف زدیم، ۱۲اما تو به هیجان آمدهای و از چشمانت خشم و غضب شراره میزند. ۱۳تو با این حرفهایت نشان میدهی که برضد خدا هستی. ۱۴آیا یک انسان فانی میتواند واقعاً نیک و پاک باشد و عادل شمرده شود؟ ۱۵خدا حتی به فرشتگان خود هم اعتماد نمیکند و آسمانها نیز در نظر او پاک نیستند، ۱۶چه رسد به انسان فاسد و ناچیز که شرارت را مثل آب مینوشد.
۱۷حالا به من گوش بده تا آنچه را که میدانم به تو بیان کنم. ۱۸اینها حقایقی اند که من از اشخاص دانشمند و حکیم آموختم که پدران شان بی کم و کاست به آنها آشکار ساختند. ۱۹در آن وقت در سرزمین شان بیگانهای نبود که آنها را از راه راست خدا منحرف کند.
۲۰شخص شریر که به دیگران ظلم میکند در سراسر عمر خود درد و رنج میبیند. ۲۱صداهای ترسناک در گوشش طنین میاندازد. در وقتیکه فکر میکند آسوده و آرام است، ناگهان مورد حملۀ غارتگران قرار میگیرد. ۲۲امید فرار از تاریکی برایش نیست و عاقبت با شمشیر هلاک میشود. ۲۳در دیار بیگانگان برای یک لقمه نان آواره میگردد و میداند آیندۀ تاریک در پیشرو دارد. ۲۴مصیبت و بدبختی مثل پادشاهی که برای جنگ آماده باشد، او را به وحشت میاندازد، ۲۵زیرا دست خود را بر ضد خدا دراز کرده است و با قادر مطلق میجنگد. ۲۶با گستاخی سپر خود را به دست گرفته به او حمله میکند.
۲۷او هرچند آرام و از مال دنیا بی نیاز باشد، ۲۸اما سرانجام در شهرهای ویران و خانههای غیر مسکون که در حال فروریختن هستند، بسر میبرد. ۲۹ثروتش برباد میشود و چیزی برایش باقی نمیماند. ۳۰از تاریکی فرار کرده نمیتواند و مانند درختی که آتش بگیرد و شاخهایش بسوزند و شگوفه هایش دستخوش باد شوند، دارو ندار خود را از دست میدهد. ۳۱انسان نباید به چیزهای بیهوده و ناپایدار خود را فریب بدهد، زیرا این کار فایدهای ندارد ۳۲و پیش از آنکه چشم از جهان بپوشد، برایش معلوم میشود که اتکاء به چیزهای فانی بیهوده است. ۳۳مثل تاک که انگورهای غورهاش پیش از پخته شدن بریزند و مانند درخت زیتون که شگوفه هایش بتکند، بیثمر میگردند. ۳۴اشخاص بیخدا، بیاولاد میشوند و خانۀ رشوهخواران در آتش میسوزد. ۳۵آنها برای شرارت نقشه میکشند و دلهای شان پُر از مکر و حیله است.»
۱ایوب جواب داد: ۲«من این سخنان را بسیار شنیدهام. تسلی شما مرا زیادتر عذاب میکند. ۳تا به کی به این حرفهای بیهودۀ تان ادامه میدهید؟ آیا شما باید همیشه حرف آخر را بزنید؟ ۴اگر من بجای شما میبودم، من هم میتوانستم همین حرفها را بزنم و بعنوان اعتراض سر خود را تکان میدادم. ۵شما را نصیحت میکردم و با سخنان گرم شما را تسلی میدادم.
۶هر چیزیکه بگویم از درد و رنج من کاسته نمیشود و اگر خاموش هم باشم دردم را دوا نمیکند. ۷زیرا تو ای خدا، تو مرا از زندگی خسته ساختی و خانوادهام را ازبین بردی. ۸تو عرصه را بر من تنگ کردی و دشمن من شدی. آنقدر لاغر شدهام که از بدن من فقط پوست و استخوان باقی مانده است و مردم این را دلیل گناهان من میدانند. ۹با خشم خود گوشت بدنم را پاره کرده است، به نظر نفرت به من نگاه میکند و مرا دشمن خود میپندارد. ۱۰مردم مرا مسخره میکنند و به دور من جمع شده به روی من سیلی میزنند. ۱۱خدا مرا به دست مردم ظالم و شریر سپرده است. ۱۲من زندگی آرام و آسودهای داشتم، اما خدا از گلوی من گرفت و تکه تکهام کرد. حالا مرا هدف خود قرار داده است ۱۳و تیرهای خود را از هر سو به سوی من حواله میکند، مرا مجروح میسازد و رحمی نشان نمیدهد. ۱۴او مانند یک جنگجو حمله میکند و پیهم به من زخم میزند.
۱۵لباس ماتم پوشیده و در خاکِ خواری نشستهام. ۱۶از بس که گریه کردهام چشمانم سرخ شده و دیدگانم را تاریکی فرا گرفته است. ۱۷اما من شخص شریری نیستم و دعای من از صمیم قلب است.
۱۸ای زمین، حق مرا تلف مکن و نگذار که فریاد من بخاطر عدالت خاموش شود. ۱۹شاهد من در آسمان است و از من شفاعت میکند. ۲۰دوستان من مسخرهام میکنند، اما من سیل اشک را در حضور خدا جاری میسازم ۲۱و پیش او زاری میکنم که به عنوان یک دوست به من گوش بدهد و حرفهای مرا بشنود. ۲۲زیرا به زودی میمیرم و به جائی میروم که امید بازگشت از آن نیست.
۱روح من شکسته، عمر من پایان یافته و پایم به لب گور رسیده است. ۲ببین که مردم چطور مرا مسخره میکنند و هر جا که میروم آنها را میبینم.
۳-۴خدایا، تو ضامن من باش، زیرا همه کس مرا گناهکار میدانند و چون تو به آنها عقل و حکمت ندادهای، نمیتوانند به من کمک کنند. پس نگذار که آنها بر من پیروز شوند. ۵کسیکه برای کسب منفعت از دوستان خود بدگوئی کند، فرزندانش کور میشوند. ۶خدا مرا مایۀ تمسخر مردم ساخته است و آنها برویم تف میاندازند. ۷از غم و اندوه چشمانم تار گشتهاند و از من سایهای بیش باقی نمانده است. ۸مردمان وقتی مرا به این حال میبینند، تعجب میکنند، اما سرانجام بیگناهان علیه مردم بدکار قیام میکنند ۹و اشخاص نیک در کارهای خوب پیشرفت مینمایند و روز بروز قویتر میگردند. ۱۰اگر همۀ تان بیائید و در برابر من بایستید، گمان نمیکنم که بتوانم شخص فهمیدهای در بین شما بیابم.
۱۱عمر من بپایان رسیده است و آرزوهایم همه نقش بر آب شدهاند. ۱۲دوستانم میگویند که از پی شامِ تاریک، روز روشن میآید، اما خودم میدانم که من همیشه در تاریکی باقی خواهم ماند. ۱۳یگانه آرزوی من اینست که به دیار مردگان بروم و آنجا خانۀ ابدی من باشد. ۱۴قبر را پدر و کِرم را مادر و خواهر خود بخوانم. ۱۵پس امید من کجاست؟ چه کسی آنرا برایم پیدا میکند؟ ۱۶نه، امید من با من به گور میرود و با هم یکجا خاک میشویم.»
۱آنگاه بِلدَدِ شوحی جواب داد: ۲«آیا نمیخواهی لحظهای خاموش باشی؟ اگر به ما گوش بدهی، میتوانیم بدرستی با هم صحبت کنیم. ۳آیا تو فکر میکنی که ما مثل حیوانات، احمق و بیشعور هستیم؟ ۴تو با خشمت به خودت صدمه میرسانی. آیا بخاطریکه تو خشمگین هستی، زندگی به روی زمین نباشد؟ آیا میخواهی که خدا برای قناعت تو صخره ها را از جای شان بیجا کند؟
۵چراغ شخص بدکار خاموش میشود و شعلۀ آتش او نوری نخواهد داشت. ۶نور خانۀ مرد شریر به تاریکی تبدیل میگردد و چراغش خاموش میشود. ۷قدمهایش سست و قربانی نقشههای خود میگردد. ۸-۹بسوی دام قدم بر میدارد و پایش در تله میافتد و رهائی نمییابد. ۱۰در سر راه او دام پنهان شده است و تلهای در مسیر او قرار دارد.
۱۱ترس و وحشت از هر سو بر او هجوم میآورد و قدم بقدم او را تعقیب میکند. ۱۲قحطی و گرسنگی نیروی او را زایل میسازد و مصیبت در سر راهش کمین میکند. ۱۳به مرض کشندۀ گرفتار میشود و در کام مرگ فرو میرود. ۱۴از خانهای که در آن آسوده بود، جدا میشود و بهدست پادشاه مرگ سپرده میشود. ۱۵مسکنش با آتش گوگرد از بین میرود و خانهاش خالی میشود. ۱۶ریشه و شاخههایش پژمرده و خشک شده، نابود میگردند. ۱۷خاطرهاش از روی زمین محو میشود و هیچ کس نام او را بیاد نمیآورد. ۱۸از دنیای زندگان رانده شده به تاریکی انداخته میشود. ۱۹در بین قومش بازمانده و نسلی از او باقی نمیماند. ۲۰مردم از غرب و شرق از دیدن وضع او حیران میشوند و وحشت میکنند. ۲۱بلی، مردم گناهکار و کسانی که خدا را نمیشناسند به این مصیبتها گرفتار میشوند.»
۱ایوب جواب داد: ۲«تا بکی میخواهید با سخنان تان مرا عذاب بدهید و دلم را بشکنید؟ ۳به مراتب به من اهانت کردهاید و از رفتار خود با من خجالت نمیکشید. ۴اگر من گناهی کرده باشم، ضرر آن به خودم میرسد و به شما آسیبی نمیرساند. ۵شما خود را بهتر و برتر از من میدانید و مصیبتهای مرا دلیل گناه من میپندارید. ۶در حالیکه خدا این روز بد را بر سر من آورده و به دام خود گرفتارم کرده است. ۷حتی وقتی از ظلمی که به من شده است فریاد میزنم و کمک میطلبم، کسی به داد من نمیرسد. ۸او راه مرا مسدود و تاریک کرده است و امید رهائی از این وضع برای من نیست. ۹او عزت و اعتبار مرا از بین برد و هرچه که داشتم از من گرفت. ۱۰از هر طرف مرا خُرد و خمیر کرده و نهال آرزوی مرا از ریشه برکنده است. ۱۱آتش غضب خود را بر من افروخته است و مرا دشمن خود میشمارد. ۱۲لشکر خود را میفرستد تا خیمۀ مرا محاصره کنند.
۱۳او خانوادهام را از من جدا کرد و آشنایانم را بیگانه ساخت. ۱۴خویشاوندان و دوستانِ نزدیک من فراموشم کردند ۱۵و مهمان خانهام مرا از یاد برد. کنیزان خانهام مرا نمیشناسند و برای شان بیگانه شدهام. ۱۶خدمتگار خود را با زاری و التماس صدا میکنم، اما او جوابم را نمیدهد. ۱۷زن من طاقت بوی دهان مرا ندارد و برادرانم از من بیزار هستند. ۱۸حتی کودکان به نظر حقارت به من مینگرند و مسخرهام میکنند. ۱۹دوستان صمیمی ام از من متنفرند و کسانی را که دوست داشتم، مخالف من شدهاند. ۲۰از من فقط پوست و استخوان باقی مانده است و به سختی از مرگ گریختهام.
۲۱شما دوستان من هستید، بر من رحم کنید، زیرا دست خدا مرا به این روز انداخته است. ۲۲چرا شما مثل خدا به من جفا میکنید؟ آیا اینهمه آزاری که دیدهام برای من کافی نیست؟
۲۳ای کاش سخنان مرا کسی یادداشت میکرد و در کتابی مینوشت ۲۴و یا با قلم آهنین برای همیشه بر سنگی حک مینمود، ۲۵زیرا میدانم که نجاتبخشای من زنده است و سرانجام به زمین خواهد ایستاد. ۲۶و یقین دارم که حتی پس از آنکه گوشت و پوست بدنم بپوسند، خدا را میبینم. ۲۷او برای من بیگانه نیست. او را با همین چشمان خود خواهم دید. ۲۸وقتی گفتید: «چگونه او را عذاب کنیم.» از حال رفتم. شما میخواستید با بهانهای مرا متهم سازید. ۲۹پس از شمشیر مجازات خدا بترسید و بدانید که روز داوری خدا در انتظار شما است.»
۱آنگاه صوفرِ نعماتی جواب داد: ۲«ایوب، سخنان تو مرا بیحوصله ساخته است و دیگر نمیتوانم خاموش بمانم و مجبورم که جوابت را بدهم. ۳سخنان تو همه توهینآمیز بودند و من میدانم که چگونه به تو جواب بدهم. ۴میدانی که از زمان قدیم، وقتی انسان اولین بار بر زمین قرار داده شد، ۵سعادت و خوشی مردم بدکار همیشه ناپایدار بوده است. ۶آنها هر قدر در زندگی پیشرفت کنند و جاه و جلال شان سر به فلک بکشد، ۷سرانجام مانند فضله دور افگنده شده برای همیشه نابود میگردد و آشنایان شان میگویند: «آنها کجا هستند؟» ۸مثل خواب و خیال محو میشوند. ۹دیگر به نظر نمیخورند و از جائی که زندگی میکردند، برای همیشه ناپدید میگردند. ۱۰فرزندان شان از مردم فقیر گدائی میکنند و همۀ آنچه را که از مردم بزور گرفته بودند، پس میدهند. ۱۱بدنهای شان که زمانی جوان و نیرومند بودند، به گور میروند و خاک میشوند.
۱۲-۱۳آنها از شرارت لذت میبرند. طعم آن دهان شان را شیرین نگه میدارد، ۱۴اما آنچه را که خوردهاند در شکم شان ترش کرده به زهر مار تبدیل میشود ۱۵و ثروتی را که بلعیدهاند، قی میکنند. خدا همه را از شکم شان بیرون میکشد. ۱۶آنچه را که خوردهاند مانند زهر مار آنها را مسموم کرده هلاک میسازد. ۱۷آنقدر زنده نمیمانند که از نعمتهای روغن زیتون، شیر و عسل بهرهای بردارند ۱۸و از دارائی و مال خود استفاده کنند و لذت ببرند. ۱۹زیرا آنها به مردم مسکین ظلم نموده مال شانرا غصب کردند و خانهای را که خود شان نساخته بودند، بزور گرفتند.
۲۰در اندوختن ثروت حریص هستند و قناعت ندارند. ۲۱از مالی که دزدی کردهاند، چیزی برای شان باقی نمیماند و خوشبختی آنها زوال میشود. ۲۲در اوج سعادت، ناگهان مصیبت و بدبختی بر سر شان میآید و رنج و مصیبت دامنگیر شان میشود. ۲۳در وقتی که همه چیز دارند و شکم شان سیر است، به غضب خدا گرفتار میشوند. ۲۴از شمشیر آهنین فرار میکنند، اما هدف تیر برنجی قرار میگیرند. ۲۵وقتی تیر را از بدن شان بیرون میکشند، نوک براق آن جگر شان را پاره میکند و وحشتِ مرگ آنها را فرا میگیرد. ۲۶همه مال و ثروتی را که اندوختهاند، نابود میشوند و آتش ناگهانی باقیماندۀ دارائی آنها را از بین میبرد. ۲۷آسمانها گناهان شان را آشکار میسازند و زمین علیه آنها گواهی میدهد. ۲۸در اثر خشم خدا مال خانۀ شان تاراج میشود. ۲۹اینست سرنوشت مردم بدکار که خدا برای شان تعیین فرموده است.»
۱آنگاه ایوب جواب داد: ۲«لطفاً به حرفهای من به دقت گوش بدهید تا دل من تسلی یابد. ۳به من موقع بدهید که حرفهای خود را بزنم و بعد اگر خواستید مسخرهام کنید.
۴من از خدا شکایت دارم نه از انسان و به همین دلیل صبر و طاقتم را از دست دادهام. ۵به من نگاه کنید و از تعجب دست بر دهان بگذارید و خاموش باشید. ۶وقتی مصیبت هائی را که بر سر من آمده است بیاد میآورم، تمام بدنم از وحشت به لرزه میآید. ۷چرا مردم بدکار تا سن پیری زنده میمانند و به قدرت و جلال میرسند؟ ۸فرزندان و نواسههای خود را میبینند که پیش روی شان بزرگ میشوند. ۹خانههای شان از هر گونه خوف و خطر در امان هستند و خدا آنها را جزا نمیدهد. ۱۰تعداد گلههای شان افزایش مییابد و هیچ کدام آنها تلف نمیشود. ۱۱کودکان شان بیرون میروند و مانند گوسفندان رقص و پایکوبی میکنند. ۱۲با آواز دایره و رباب و نَی، سرودِ خوشی را میسرایند. ۱۳بدکاران عمر خود را در خوشبختی و کامرانی میگذرانند و با آسودگی و خاطرِ جمع از جهان میروند. ۱۴از خدا میخواهند که کاری به کار شان نداشته باشد و مایل نیستند که راه راست خدا را بشناسند. ۱۵میگویند: «قادر مطلق کیست که بندگی او را نمائیم؟ چه فایده که پیش او دعا کنیم؟» ۱۶آنها ادعا میکنند که سعادت شان نتیجۀ سعی و کوشش خود آنها است، اما من با طرز فکر شان موافق نیستم.
۱۷آیا گاهی چراغ شریران خاموش شده یا بلائی بر سر شان آمده است؟ آیا گاهی خدا آنها را از روی غضب خود جزا داده است؟ ۱۸یا مثل کاهی در برابر باد یا مانند خاک در برابر طوفان پراگنده کرده است؟
۱۹شما میگوئید که خدا فرزندان گناهکاران را بعوض آنها مجازات میکند، اما من میگویم که خدا باید خود گناهکار را جزا بدهد تا بداند که خدا از گناه چشم نمیپوشد. ۲۰خود شان باید نابودی خود را ببینند و از جام غضب خدای قادر مطلق بنوشند. ۲۱وقتی انسان میمیرد دیگر احساس نمیکند که خانوادهاش در چه وضعی قرار دارد. ۲۲آیا کسی میتواند به خدائی که داور عالم است، بگوید که چه باید بکند؟ ۲۳-۲۴بعضی بعد از یک عمر مسعود و آسوده و با صحت کامل و در حالیکه از همه نعمت دنیا برخوردارند، از جهان میروند، ۲۵و برخی در بدبختی و بیبهره از لذات زندگی، میمیرند. ۲۶اما همه یکسان به خاک میروند خوراک کرمها میشوند.
۲۷من میدانم که شما چه فکر میکنید و چه نقشهای دارید. ۲۸میگوئید: «خانۀ بزرگان و امیران چه شد و آنهائی که کار شان همیشه شرارت بود، کجا هستند؟» ۲۹بروید از کسانی که دنیا را دیدهاند، بپرسید و گزارش سفر آنها را مطالعه کنید. ۳۰آنگاه میدانید که عموماً اشخاص بدکار در روز بد و مصیبت در امان میمانند و از غضب خدا نجات مییابند. ۳۱شخص شریر را هیچ کسی متهم نمیکند به سزای اعمالش نمیرساند. ۳۲وقتی میمیرد با احترام خاصی به خاک سپرده میشود و در مقبرهاش نگهبان میگمارند. ۳۳مردمِ بسیار جنازۀ او را مشایعت میکنند حتی خاک هم او را با خوشی میپذیرد. ۳۴پس شما چطور میتوانید با سخنان پوچ و بیمعنی تان مرا تسلی بدهید؟ همه جوابهای تان غلط و از حقیقت دورند.»
(۲۲:۱-۲۷:۲۳)
۱اَلیفاز تَیمانی جواب داد: ۲«آیا یک انسان فانی میتواند فایدهای به خدا برساند؟ حتی عاقلترین انسانها نمیتواند برای او مفید باشد. ۳هر قدر که صالح و راستکار باشی باز هم برای خدا مفید نیستی و بیعیب بودن تو برای او سودی ندارد. ۴او ترا بخاطر تقوایت از مجازات معاف نمیکند و از داوری او مستثنی نیستی. ۵گناهان تو بیشمار و شرارت تو بسیار زیاد است، ۶زیرا لباسهای دوستانت را که از تو مقروض بودند گرو گرفتی و آنها را برهنه گذاشتی. ۷به تشنگان خسته، آب ندادی و نان را از گرسنگان دریغ کردی. ۸با استفاده از قدرت و مقامت صاحب مُلک و زمین شدی. ۹تو نه تنها به بیوه زنان کمک نکردی، بلکه مال یتیمان را هم خوردی و به آنها رحم ننمودی. ۱۰بنابران، در دامهای وحشت گرفتار شدهای و بلای ناگهانی بر سرت آمده است. ۱۱در ظلمت و ترس بسر میبری و عنقریب سیلاب نیستی ترا در خود فرو میبرد.
۱۲خدا بالاتر از آسمانها است. ستارگان را بنگر که چقدر دور و بلند هستند. ۱۳با اینهم تو میگوئی که خدا چطور میتواند از پس ابرهای تیره و غلیظ شاهد اعمال من باشد و مرا داوری کند. ۱۴ابرهای ضخیم او را احاطه کرده است و او در آن بالا، بر گنبد آسمان حرکت میکند.
۱۵آیا میخواهی طریقی را دنبال کنی که گناهکاران در گذشته از آن پیروی میکردند؟ ۱۶آنها به مرگ نابهنگام گرفتار شدند و اساس و بنیاد شان را سیلاب نیستی خراب کرد. ۱۷زیرا آنها به قادر مطلق گفتند: «با ما کاری نداشته باش. تو به ما کمکی کرده نمیتوانی.» ۱۸در حالیکه خدا خانه های شان را با هر گونه نعمت برکت داده بود. به همین جهت، من با این مردم شریر همعقیده نیستم. ۱۹وقتی بدکاران هلاک میشوند، اشخاص صالح و بیگناه خوشی میکنند و میخندند ۲۰و میگویند: بدخواهان ما از بین رفتند و دارائی و مال شان در آتش سوخت.
۲۱پس ای ایوب، با خدا آشتی کن و از دشمنی با او دست بردار تا از برکات او برخوردار شوی. ۲۲هدایات او را بپذیر و کلام او را در دلت حفظ کن. ۲۳اگر بسوی خدا برگردی و بدی و شرارت را در خانهات راه ندهی، آنگاه زندگی گذشتهات به تو اعاده میشود. ۲۴اگر از گنج و طلائی که داری بگذری، ۲۵اگر خدای قادر مطلق را بجای طلا و نقره دوست بداری، ۲۶آنوقت او مرجع سُرُور تو میشود و تو همیشه به او اعتماد خواهی کرد. ۲۷وقتی بحضور او دعا کنی او دعایت را میپذیرد و میتوانی نذرهایت را بدهی. ۲۸هر تصمیمی که بگیری در انجام آن موفق میشوی و راههایت همیشه روشن میباشند. ۲۹خدا مردمان حلیم و فروتن را سرفراز و اشخاص متکبر را خوار و ذلیل میسازد. ۳۰پس اگر راستکار بمانی و گناه نکنی، او ترا نجات میدهد.»
۱ایوب جواب داد: ۲«من هنوز هم از خدا شکایت دارم و پیش او ناله میکنم، اما با اینهم او از آزار من دست بردار نیست. ۳ای کاش، میدانستم که خدا را در کجا میتوانم بیابم تا پیش تخت او میرفتم. ۴دعوای خود را به پیشگاه او عرضه میکردم و دلایل خود را به او میگفتم. ۵آنگاه میدانستم که به من چه جواب میدهد و چه میگوید. ۶آیا از قدرت و عظمت خود علیه من کار میگیرد؟ نه، یقین دارم که به سخنان من گوش میدهد. ۷چون من شخص راستکاری هستم، میتوانم با او گفتگو کنم و او که داور من است، برای همیشه تبرئهام میکند.
۸اما وقتی به شرق میروم، او آنجا نیست و به جستجوی او به غرب میروم او را نمییابم. ۹آثار دست قدرت او را در شمال و جنوب میبینم، اما خودش دیده نمیشود. ۱۰او هر قدمی که برمی دارم، میبیند و وقتیکه مرا آزمایش کند، مثل طلای ناب بیرون میآیم. ۱۱من وفادارانه طریق او را دنبال نموده و از راه او انحراف نکردهام. ۱۲اوامر او را بجا آورده و کلام او را چون گنجی در دل خود نگهداشتهام.
۱۳خدا تغییر نمیپذیرد و هیچ کس نمیتواند او را از ارادهاش باز دارد. ۱۴او نقشهای را که برای من کشیده است، عملی میسازد و این تنها یکی از نقشههای او است. ۱۵وقتی به این چیزها میاندیشم، از حضور او وحشت میکنم. ۱۶خدای قادر مطلق جرأت مرا سلب کرده و مرا هراسان ساخته است ۱۷و با تاریکی ترسناک و ظلمت غلیظ مرا پوشانده است.
۱چرا خدا وقتی را برای داوری تعیین نمیکند؟ تا چه وقت بندگان او انتظار بکشند؟ ۲مردم بدکار حدود زمین را تغییر میدهند تا مُلک زیادتر بهدست آورند. گلۀ مردم را میدزدند و به چراگاه خود میبرند. ۳خرهای یتیمان را میربایند و گاو بیوه زنان را گرو میگیرند. ۴مردم مسکین را از حق شان محروم میسازند و نیازمندان از ترس آنها خود را مخفی میکنند. ۵مردم فقیر مانند خرهای وحشی بخاطر بهدست آوردن خوراک برای خود و فرزندان خود در بیابان زحمت میکشند. ۶در کشتزاری که از خود شان نیست درو میکنند و در تاکستان شریران خوشه میچینند. ۷شبها برهنه و بدون لباس و رخت خواب در سرما میخوابند. ۸در زیر باران کوهستان، تر میشوند و در بین صخره ها پناه میبرند. ۹اشخاص ظالم کودکان یتیم را از آغوش مادران شان میربایند و اطفال فقیران را در مقابل قرض خود گرو میگیرند. ۱۰این مردم مسکین برهنه و با شکم گرسنه محصول دیگران را حمل میکنند. ۱۱در کارخانهها روغن زیتون میکَشَند و شراب میسازند، بدون آنکه خود شان مزۀ آنرا بچشند. ۱۲صدای ناله و فریاد ستمدیدگان و زخمیانِ در حال مرگ از شهر بگوش میرسد و کمک میطلبند، اما خدا به نالۀ آنها توجه نمیکند.
۱۳بعضی کسانی هستند که علیه نور تمرد میکنند؛ راه آن را نمیشناسند و در آن راه نمیروند. ۱۴-۱۵آدمکشان صبح وقت بر میخیزند تا مردم فقیر و محتاج را به قتل برسانند و منتظر شب میمانند تا دزدی و زنا کنند و میگویند: کسی ما را نمیبیند. ۱۶شبها برای دزدی در خانههای مردم نقب میزنند و در ظرف روز خود را پنهان میکنند و روی روشنی را نمیبینند. ۱۷شب تاریک برای آنها مثل روشنی صبح است، زیرا سر و کار شان با وحشتِ تاریکی است.»
۱۸«شخص شریر دستخوش سیل و طوفان میشود و مُلک و زمین او مورد لعنت خدا قرار میگیرد و بی ثمر میماند. ۱۹خشکی و گرما آب برف را تبخیر میسازد و گناهکاران در کام مرگ فرو میروند. ۲۰حتی مادران شان هم آنها را از یاد میبرند و فراموش میکنند و اثری از آنها باقی نمیماند.
۲۱به زنان بی اولاد آزار میرسانند و به بیوه زنان احسان نمیکنند. ۲۲خدا با قدرت خود عمر زورمندان را طولانی میسازد. آنها ظاهراً موفق به نظر میرسند، اما در واقع امیدی در زندگی ندارند. ۲۳شاید خدا به آنها در زندگی امنیت ببخشد و از آنها حمایت کند، ولی همیشه مراقب اعمال آنها است. ۲۴برای مدتی موفق میشوند، لیکن بزودی مثل علف پژمرده میشوند و مانند خوشههای گندم قطع میگردند. ۲۵حالا، آیا کسی میتواند سخنان مرا تکذیب کند و حقیقت آن را ثابت نماید؟»
۱آنگاه بِلدَد شوحی جواب داد: ۲«سلطنت و هیبت از آن خدا است و در آسمانها صلح را برقرار میکند. ۳کسی نمیتواند شمارۀ فرشتگانی را که در خدمت او هستند، بداند. نور خدا بر همه کس و در همه جا میتابد. ۴پس آیا یک انسان فانی میتواند در نظر خدا پاک و بیعیب باشد؟ ۵حتی مهتاب و ستارگان در نظر او درخشنده و پاک نیستند. ۶چه رسد به انسان خاکی و بنیآدمی که کِرمی بیش نیست.»
۱ایوب جواب داد: ۲«چه مددگاران خوبی برای منِ مسکین و بیچاره هستید. ۳و با پندهای عالی و گفتار حکیمانه مرا متوجه حماقتم ساختید. ۴چه کسی به این سخنان شما گوش میدهد و چه کسی این حرفها را به شما الهام کرده است؟»
۵«ارواح مردگان، آبها و موجوداتی که در آنها زندگی میکنند، در حضور خدا میلرزند. ۶در دنیای اموات همه چیز برای او آشکار است و هیچ چیزی از نظر او پوشیده نیست. ۷خدا آسمان را بر فضا پهن کرد و زمین را بی ستون معلق نگهداشته است. ۸او ابرها را از آب پُر میسازد و ابرها از سنگینی آن نمیترکد. ۹روی تخت خود را با ابر میپوشاند و از نظرها پنهان میکند. ۱۰او افق را بر روی اقیانوسها کشید و ذریعۀ آن سرحد تاریکی و روشنی را تعیین کرد. ۱۱از نهیب او ستونهای آسمان به لرزه میآیند. ۱۲با قدرت خود بحر متلاطم را آرام میسازد و با حکمت خود هیولای بحری را رام میکند. ۱۳روح او آسمانها را زینت داده است و دست او مار تیزرَو را هلاک کرده است. ۱۴اینها فقط ذرهای از قدرت او و شمهای از کارروائیهای او است که ما میشنویم، اما هیچ کسی حتی قیاس کرده نمیتواند که خدا چقدر توانا و با عظمت است.»
۱ایوب به کلام خود ادامه داده گفت: ۲«به حیات خدای قادر مطلق که حق مرا تلف کرده و زندگی مرا تلخ و زار ساخته است، قسم میخورم ۳که تا جان به تن دارم و تا زمانی که خدا به من نَفَس میدهد، ۴حرف غلط از زبانم شنیده نشود و سخن دروغ نگویم. ۵من هیچگاهی حرف شما را تصدیق نمیکنم و تا که بمیرم ادعای بیگناهی مینمایم. ۶تا آخر عمر با پاکی و راستکاری و وجدان پاک زندگی میکنم.
۷میخواهم که دشمنان من مثل شریران و بدکاران جزا ببینند. ۸اگر خدا شخص شریر را هلاک کند و به زندگیاش خاتمه بدهد، چه امیدی برایش باقی میماند؟ ۹آیا خدا فریاد شان را در وقت سختی و مشکلات میشنود؟ ۱۰آنها باید از حضور قادر مطلق لذت ببرند و در همه اوقات از او کمک بخواهند. ۱۱اجازه بدهید که من در بارۀ قدرت خدای قادر مطلق بی کم و کاست به شما معلومات بدهم. ۱۲یقین دارم که خود شما هم تا اندازهای از کارهای او آگاه هستید، پس چرا بیهوده سخن میگوئید؟»
۱۳«این است سرنوشت مردم خطاکار و ظالم که خدای قادر مطلق برای شان تعیین فرموده است: ۱۴این مردم دارای فرزندان زیاد میشوند، اما آنها یا با شمشیر به قتل میرسند و یا از گرسنگی میمیرند. ۱۵کسانی هم که باقی بمانند در اثر مرض و بلا به زیر خاک میروند که حتی بیوههای شان هم برای آنها گریه و ماتم نمیکنند. ۱۶مردم خطاکار هرچند مثل ریگ دریا پول جمع کنند و بیاندازه لباس داشته باشند، ۱۷اما عاقبت اشخاص نیک پول آنها را مصرف میکنند و لباسهای شان را میپوشند. ۱۸آنها خانههائی میسازند که مثل تار عنکبوت و سایبان دشتبانان دوامی ندارند. ۱۹آنها ثروتمند به بستر میروند، اما وقتی بیدار میشوند و چشم باز میکنند، میبینند که ثروت شان از دست رفته است. ۲۰سیلاب وحشت آنها را فرا میگیرد و طوفان نیستی در شب آنها را با خود میبرد. ۲۱باد شرقی آنها را به هوا بلند میکند و از خانههای شان دور میسازد. ۲۲با بیرحمی بر آنها که در حال فرار هستند، میوزد. ۲۳مردم بخاطر مصیبتی که بر سر آنها آمده است، کف میزنند و آنها را مسخره میکنند.»
۱نقره از معدن استخراج میشود و طلا را در کوره تصفیه میکنند. ۲آهن را از زمین و مس را از سنگ بهدست میآورند. ۳مردم در اعماق تاریکی تفحص میکنند و برای سنگهای معدنی به دورترین نقطۀ زمین به جستجو میپردازند. ۴در درههائی که پای بشر نرسیده است نقب میزنند و از طنابها خود را آویزان کرده به درون آنها میروند. ۵سطح زمین خوراک بار میآورد، در حالیکه در زیر هستۀ همین زمین آتش مذاب نهفته است. ۶سنگهای زمین دارای یاقوت و طلا هستند. ۷حتی پرندگان شکاری و عقابها آن معادن را نمیشناسند و ندیدهاند. ۸شیر و حیوان درندۀ دیگر در آن جاها قدم نزدهاند. ۹اما مردم سنگ خارا را میشکنند و کوهها را از بیخ میکنند، ۱۰صخره ها را میشگافند و سنگهای نفیس را بهدست میآورند. ۱۱سرچشمۀ دریاها را میکاوند و اشیای نهفته را بیرون میآورند.
۱۲اما حکمت را در کجا میتوان یافت و جای دانش کجا است؟ ۱۳انسان فانی راه آن را نمیداند و در دنیای زندگان پیدا نمیشود. ۱۴اعماق اوقیانوسها میگویند: «حکمت نزد ما نیست و در اینجا پیدا نمیشود.» ۱۵حکمت را نمیتوان با طلا خرید و ارزش آن بیشتر از نقره است. ۱۶گرانبهاتر از طلا و جواهرات نفیس است. ۱۷طلا و الماس را نمیتوان با حکمت برابر کرد و با جواهر و طلای نفیس تبادله نمیشود. ۱۸ارزش حکمت بمراتب بالاتر از مرجان و بلور و گرانتر از لعل است. ۱۹یاقوت کبود و طلای خالص را نمیتوان با حکمت مقایسه کرد.
۲۰پس حکمت را از کجا میتوان بهدست آورد و منشأ دانش کجا است؟ ۲۱حکمت از نظر تمام زنده جانها پوشیده است و حتی پرندگان هوا آن را دیده نمیتواند. ۲۲مرگ و نیستی ادعا میکنند که فقط آوازۀ آن را شنیدهاند.
۲۳تنها خدا راه حکمت را میشناسد و میداند که آن را در کجا میتوان یافت. ۲۴زیرا هیچ گوشۀ زمین از او پوشیده نیست و هر چیزی که در زیر آسمان است میبیند. ۲۵خدا به باد قدرت وزیدن را میدهد و حدود و اندازۀ بحرها را تعیین میکند. ۲۶به باران فرمان میدهد که در کجا ببارد و برق و صاعقه در کدام مسیر تولید شود. ۲۷پس او میداند که حکمت در کجا است. او آنرا دید و آنرا بیان کرد؛ آنرا مهیا ساخت و تأیید فرمود. ۲۸خدا به انسان گفت: «به یقین بدانید که ترس از خداوند حکمت واقعی است و پرهیز کردن از شرارت دانش حقیقی است.»
۱ایوب به کلام خود ادامه داده گفت: ۲«ای کاش دوران سابق و آن روزهائی که خدا نگهدار من بود، دوباره میآمد. ۳درآن روزها نور او بر من میتابید و راه تاریک مرا روشن میکرد. ۴آن وقت دوران کامرانی من بود و از دوستی خدا برخوردار بودم. ۵خدای قادر مطلق با من بود و فرزندانم به دور من جمع بودند. ۶پاهای خود را با شیر میشستم و از صخره ها برای من روغن زیتون جاری میشد. ۷وقتی به دروازۀ شهر میرفتم و به چوکی خود مینشستم، ۸جوانان به من راه میدادند و موسفیدان بپا بر میخاستند. ۹بزرگان شهر از حرف زدن باز میایستادند و سکوت میکردند. ۱۰حتی شخصیتهای مهم با دیدن من خاموش میشدند و حرفی زده نمیتوانستند. ۱۱هر کسی که مرا میدید و سخنان مرا میشنید، از من تعریف و توصیف میکرد. ۱۲زیرا من به داد مردم فقیر میرسیدم و به یتیمانِ بیکس کمک میکردم. ۱۳کسانی که در حال مرگ بودند، برایم دعا میکردند و با کار ثواب دل بیوه زنان را خوش میساختم. ۱۴کارهای خود را از روی عدل و انصاف انجام میدادم. ۱۵برای کورها، چشم و برای مردم لَنگ، پا بودم. ۱۶از نیازمندان مثل یک پدر دستگیری میکردم و از حق بیگانهها دفاع مینمودم. ۱۷دندانهای مردم شریر را میشکستم و شکار را از دهن شان میربودم.
۱۸آرزو داشتم که بعد از یک عمر شاد و طولانی به آسودگی در آشیانۀ خود بمیرم. ۱۹مثل درختی بودم که ریشهاش در آب میرسید و شاخههایش با شبنم شاداب میشدند. ۲۰همگی از من تمجید میکردند و قدرت و نیروی من روزافزون بود. ۲۱همه به سخنان من گوش میدادند و از پندهای من استفاده میکردند. ۲۲وقتی من سخنانم را تمام میکردم، کسی حرفی نمیزد. کلام من مثل قطرات شبنم بر آنها میچکید. ۲۳آنها مثل دهقانی که چشم براه باران باشد، با شوق تمام منتظر شنیدن کلام من میبودند. ۲۴وقتی دلسرد میشدند، با یک تبسم آنها را دلگرم میساختم و با روی خوش آنها را تشویق مینمودم. ۲۵در میان آنها مثل پادشاه حکومت میکردم و در هنگام غم آنها را تسلی میدادم.
۱اما حالا آنهائی که از من جوانتر هستند و عار داشتم که پدران شان با سگهای من از گلهام نگهبانی نمایند، مسخرهام میکنند. ۲آنها یک عده اشخاص تنبل بودند که کاری از دست شان پوره نبود. ۳-۴آنقدر فقیر و نادار بودند که از گرسنگی در بیابان میرفتند و زمین خشک آن را میکاویدند و ریشه و برگ گیاه را میخوردند. ۵از اجتماع راند شده بودند و مردم با آنها مثلیکه دزد باشند، رفتار میکردند. ۶در غارها و حفرهها زندگی میکردند و در بین صخرهها پناه میبردند. ۷مثل حیوان عر میزدند و در زیر بوتهها با هم جمع میشدند. ۸حالا فرزندان شان مثل پدران خود بیکاره و بینام و نشان هستند و از اجتماع طرد شدهاند.
۹اکنون آنها به من میخندند و مرا بازیچۀ دست خود ساختهاند. ۱۰از من نفرت میکنند به رویم تف میاندازند. ۱۱چون خدا مرا درمانده و بیچاره ساخته است، آنها به مخالفت من برخاستهاند. ۱۲فتنهگران از هر سو به من حمله میکنند و اسباب هلاکت مرا مهیا کردهاند. ۱۳راه مرا میبندند و به من آزار میرسانند و کسی نیست که آنها را باز دارد. ۱۴ناگهان از هر طرف بر من هجوم میآورند و بر سر من میریزند. ۱۵ترس و وحشت مرا فراگرفته و عزت و آبرویم برباد رفته است.
۱۶حالا جانم بلب رسیده و رنجهای من پایانی ندارد. ۱۷در شب استخوانهایم به درد میآیند و لحظهای آرام قرار ندارم. ۱۸از شدت سختی لباسهایم بدورم میپیچد و گلویم را تنگ ساخته است. ۱۹خدا مرا در گِل و لای افگنده و در خاک و خاکستر پایمالم کرده است.
۲۰پیش تو ای خدا، زاری و فریاد میکنم، اما تو به من جواب نمیدهی. در حضورت میایستم، ولی تو به من توجه نمینمائی. ۲۱تو بر من رحم نداری و با قدرت به من جفا میکنی. ۲۲مرا در میان تندباد میاندازی و در مسیر طوفان قرار میدهی. ۲۳میدانم که مرا بهدست مرگ، یعنی به سرنوشتی که برای همۀ زندهجانها تعیین کردهای، میسپاری. ۲۴چرا به کسیکه از پا افتاده است و برای کمک التماس مینماید، حمله میکنی؟ ۲۵آیا من برای کسانی که در زحمت بودند، گریه نکردم و آیا بخاطر مردم مسکین و نیازمند غصه نخوردم؟ ۲۶اما بجای خوبی بدی دیدم و بعوض نور تاریکی نصیبم شد. ۲۷دلم پریشان است و آرام ندارم و به روز بد گرفتار شدهام. ۲۸ماتم کنان در عالم تاریکی سرگردان هستم. در میان جماعت میایستم و برای کمک فریاد میزنم. ۲۹همنشین من شغال و دوست من شترمرغ شده است. ۳۰پوست بدنم سیاه شده و به زمین میریزد و استخوانهایم از شدت تب میسوزند. ۳۱آواز چنگ من به ساز غم تبدیل شده است و از نَی من نوای ناله و صدای گریه میآید.
۱با چشمان خود عهد کردهام که به هیچ دختری با نظر شهوت نگاه نکنم. ۲چون میدانم که خدای قادر مطلق عامل این کار را چه جزا میدهد. ۳او بر سر مردم شریر و بدکار از آسمان بلا و مصیبت را نازل میکند. ۴او هر کاری که میکنم و هر قدمی که برمی دارم، میبیند.
۵من هرگز به راه غلط نرفتهام و کسی را فریب ندادهام. ۶میخواهم خدا خودش مرا با ترازوی عدالت بسنجد تا بیگناهی من ثابت شود. ۷اگر از راه راست انحراف کرده باشم، یا دلم دنبال آنچه که چشمم خواسته است، رفته باشد و یا دستم به گناه آلوده شده باشد، ۸آنوقت چیزی را که کاشتهام دیگران بخورند و همه محصولات من از ریشه کنده شوند.
۹اگر دلم فریفتۀ زن مرد دیگر شده باشد یا من به دروازۀ زن همسایه کمین کرده باشم، ۱۰پس زن من هم کنیز مرد دیگر و با او همبستر شود، ۱۱زیرا این کار جنایت است و عامل آن سزاوار مجازات میباشد ۱۲و مثل آتش سوزان جهنم میتواند همه چیز مرا از بین ببرد و محصول مرا ریشه کن سازد.
۱۳اگر شکایت کنیز و غلام خود را علیه خود نشنیده و با آنها از روی انصاف رفتار نکرده باشم، ۱۴چطور میتوانم با خدا روبرو شوم و وقتیکه از من بازخواست کند، چه جوابی میتوانم به او بدهم. ۱۵زیرا همان خدائی که مرا آفریده، کنیز و غلام مرا هم خلق کرده است.
۱۶از کمک به مردم نادار و مسکین دریغ نکردهام، بیوهزنی را در حال بیچارگی نگذاشتهام، ۱۷نان خود را به تنهائی نخوردهام و همیشه با یتیمان گرسنه قسمت کرده ۱۸و در سراسر عمر خود برای آنها مثل پدر غمخوار و از کودکی راهنمای بیوهزنان بودهام. ۱۹اگر میدیدم که کسی لباس ندارد و از سرما در خطر است و یا شخص مسکینی برهنه بسر میبرد، ۲۰از پشم گوسفندانم لباس مهیا میکردم و به او میدادم تا از سردی هوا در امان بوده از صمیم دل برای من دعا کند و من برکت ببینم.
۲۱اگر بخاطر اینکه در محکمه طرفدار دارم، حق یتیمی را پایمال کرده باشم، ۲۲بازوی من از شانه قطع شود و دستم بشکند. ۲۳چون من از مجازات و عظمت خدا میترسیدم، هرگز جرأت نمیکردم که به چنین کاری دست بزنم.
۲۴به طلا و نقره اعتماد و اتکاء نداشتهام ۲۵و مال ثروت زیاد مایۀ خوشی من نبوده است. ۲۶به آفتاب تابان و مهتاب درخشان دل نبستهام. ۲۷آنها را نپرستیده و از دور نبوسیدهام. ۲۸زیرا این کار هم یک عمل زشت است و اگر آن کار را میکردم، مستوجب مجازات میبودم، چون از خدای قادر مطلق منکر میشدم.
۲۹هرگز از مصیبت دشمنان خوشی نکردهام و از بلائی که بر سر شان آمده است، خوشحال نبودهام. ۳۰زبان خود را از گناه بازداشته و برای آنها دعای بد نکردهام. ۳۱آنهائی که برای من کار میکنند هرگز گرسنه نبودهاند. ۳۲هیچ بیگانهای را نگذاشتهام که شب در سر سرک بخوابد و دروازۀ خانۀ من همیشه به روی مسافران باز بوده است. ۳۳هیچگاهی مانند دیگران نکوشیده ام که گناهان خود را پنهان کنم ۳۴و از ترس سرزنشِ مردم خاموش در خانه مانده و بیرون نروم.
۳۵آیا کسی هست که به سخنان من گوش بدهد؟ من قسم میخورم که حقیقت را میگویم. بگذارید که خدای قادر مطلق جواب مرا بگوید و اتهاماتی را که دشمنانم علیه من وارد کردهاند نشان بدهد. ۳۶من آن را بدوش خود میگیرم و تاج سر خود میسازم. ۳۷او را از همه کارهائی که کردهام، آگاه میکنم و با سرفرازی در پیشگاه او حضور مییابم.
۳۸اگر زمینی را که در آن کشت میکنم، از مالک اصلیاش بزور گرفته باشم، ۳۹و از محصول آن بدون قیمت خورده و باعث قتل مالک آن شده باشم، ۴۰در آن زمین بعوض گندم خار و بجای جَو علف هرزه بروید.»
پایان کلام ایوب.
۱آن سه دوست ایوب دیگر جوابی نداشتند که به او بدهند، زیرا خودش میدانست که گناهی ندارد. ۲آنگاه شخصی به نام الیهو، پسر بَرَکئیلِ بوزی، از قبیلۀ رام، که در آنجا حاضر بود قهر شد، زیرا که ایوب خود را بیگناه میدانست و خدا را ملامت میکرد. ۳او همچنین بر آن سه دوست ایوب خشمگین بود، زیرا آنها جواب درستی نیافتند که ایوب را قانع ساخته متوجه سهو و خطایش کنند. ۴الیهو صبر کرد و به ایوب جوابی نداد، چونکه دیگران از او بزرگتر بودند. ۵ولی وقتی دید که آنها خاموش ماندند، قهر شد.
۶پس الیهو، پسر بَرَکئیلِ بوزی، رشتۀ سخن را بهدست گرفته گفت: «چون من در سن و سال جوانتر از شما هستم، بنابران، ترسیدم که اظهار عقیده کنم. ۷به خود گفتم که چون اینها بزرگترند و تجربه و دانش آنها بیشتر است، باید آموزگار حکمت باشند. ۸لیکن در واقع روحی که در انسان است و نَفَس خدای قادر مطلق به انسان حکمت میبخشد ۹و داشتن حکمت مربوط به سن و سال نیست. ۱۰پس حالا به من گوش بدهید تا نظریۀ خود را برای شما بیان کنم.
۱۱-۱۲من صبر کردم و بدقت به سخنان و دلایل شما گوش دادم، اما هیچ کدام شما نتوانستید جواب قانع کنندهای به ایوب بدهید و ثابت کنید که او گناهکار است. ۱۳بدانید که حکمت انسان نمیتواند کسی را ملزم یا تبرئه کند؛ تنها خدا میتواند که گناهکار را بخاطر گناهش مقصر بداند. ۱۴ایوب با شما صحبت میکرد نه با من. اگر مخاطب او من میبودم، طور دیگری به او جواب میدادم.
۱۵شما دیگر جرأت ندارید که جوابی بدهید یا حرفی بزنید. ۱۶و بخاطری که شما سکوت کردهاید، من نمیتوانم خاموش بنشینم و چیزی نگویم. ۱۷من میخواهم حرف خود را بزنم و عقیدۀ خود را بیان کنم، ۱۸زیرا حرفهای زیادی برای گفتن دارم و دیگر نمیتوانم صبر کنم. ۱۹دل من مثل مَشک شراب پُر و نزدیک به کفیدن است. ۲۰تا حرف نزنم آرام نمیگیرم، پس باید لب به سخن بگشایم. ۲۱من از کسی طرفداری نمیکنم و از روی چاپلوسی حرف نمیزنم، ۲۲زیرا اگر تملق و چاپلوسی کنم، خالقم به حیات من خاتمه میدهد.
۱حالا ای ایوب به سخنان من گوش بده. ۲و میخواهم آنچه را ضرور است بر زبان بیاورم. ۳کلام من از صمیم دل و صادقانه است و هر کلمۀ آن حقیقت محض است. ۴زیرا روح خدا مرا سرشته و نَفَس قادر متعال به من حیات بخشیده است. ۵اگر توانستی جواب مرا بده و دلایل خود را ارائه کن. ۶من و تو در نظر خدا فرقی نداریم. او هردوی ما را از گِل سرشته است. ۷پس تو نباید از من ترس و وحشت داشته باشی و من بر تو فشار نمیآورم.
۸من شنیدم که تو گفتی: ۹«من پاک هستم و خطائی نکردهام. بیعیبم و گناهی ندارم. ۱۰خدا بهانه میجوید تا گناهی در من بیابد و مرا دشمن خود میشمارد. ۱۱پاهایم را به زنجیر میبندد و در هر قدم مراقب من است.»
۱۲اما ایوب، من ترا قانع میسازم که تو اشتباه میکنی. خدا بزرگتر از همه انسانها است. ۱۳چرا از خدا شکایت میکنی و میگوئی که او کارهای را که میکند به انسان آشکار نمیسازد. ۱۴خدا به راههای مختلف با انسان تکلم میکند، اما کسی به کلام او توجه نمینماید. ۱۵در شب وقتی انسان در خواب عمیق فرو میرود، در رؤیا با او حرف میزند. ۱۶گوشهای او را باز میکند. او را میترساند و به او هوشدار میدهد ۱۷که گناه نکند و مغرور نباشد، ۱۸تا از آتش دوزخ و هلاکت نجات یابد. ۱۹خدا انسان را با درد و بیماری سرزنش میکند. ۲۰در اثر مرض، انسان اشتهای خود را از دست میدهد و از هر گونه غذا بدش میآید. ۲۱گوشت بدنش ضایع میگردد و آنقدر لاغر میشود که از او فقط پوست و استخوان بجا میماند. ۲۲پایش به لب گور میرسد و به دنیای مردگان نزدیک میشود.
۲۳اما اگر یکی از هزاران فرشتۀ خدا حاضر باشد و از او شفاعت نموده و بگوید که بیگناه است، ۲۴آنگاه خدا بر او رحم کرده میفرماید: «آزادش کنید و نگذارید که هلاک شود، زیرا کفارهای برایش یافتهام.» ۲۵آنوقت گوشت بدنش مثل گوشت بدن یک طفل تازه و شاداب شده دوباره جوان و قوی میگردد. ۲۶و هر وقتیکه بحضور خدا دعا کند، خدا دعایش را میپذیرد و او با سُرُور و خوشی به پیشگاه او حضور مییابد و خدا سعادت گذشتهاش را به او اعاده میکند. ۲۷بعد او سرود میخواند و به مردم میگوید: «من گناه کردم و از راه راست منحرف شدم، ۲۸اما خدا گناهان مرا بخشید و مرا از مرگ و هلاکت نجات داد.»
۲۹خدا به مراتب این کارها را برای انسان انجام میدهد، ۳۰تا جان او را از هلاکت برهاند و از نور حیات برخوردارش سازد. ۳۱ایوب، سخنان مرا بشنو و خاموش باش و به آنچه میگویم توجه کن. ۳۲اما اگر چیزی برای گفتن داری، بگو. من میخواهم بشنوم و مایلم که اگر گفتارت درست باشد تصدیق کنم. ۳۳در غیر آن خاموش باش و به من گوش بده تا به تو حکمت بیاموزم.»
۱الیهو به سخنان خود ادامه داده گفت: ۲«ای مردان دانا، به سخنان من گوش بدهید و ای عاقلان بشنوید! ۳همانطوریکه مزۀ غذا با زبان احساس میشود، گوش هم سخنان را تشخیص میدهد. ۴پس ما باید آنچه را که درست است انتخاب کنیم و چیزهای خوب را اختیار نمائیم. ۵ایوب گفت: «من بیگناه هستم و خدا مرا از حق من محروم کرده است. ۶باوجودیکه تقصیری ندارم، اما خدا مرا دروغگو میشمارد. گرچه خطائی از من سر نزده است، ولی زخمهای علاج ناپذیر در بدن خود دارم.»
۷آیا کسی را دیدهاید که مثل ایوب سخنان تمسخرآمیز بزند؟ ۸او همنشین مردم شریر است و با اشخاص بد سر و کار دارد. ۹او میگوید: «چه فایده که انسان رضامندی خدا را حاصل کند؟»
۱۰ای کسانی که دارای عقل و شعور هستید سخنان مرا بشنوید. خدای قادر مطلق هرگز ظلم و بدی نمیکند. ۱۱او هر کسی را مطابق اعمالش مکافات میدهد و هر انسان را طوریکه سزاوار است، مجازات میکند. ۱۲خدای قادر مطلق بدی را نمیپسندد و بیعدالتی نمیکند. ۱۳اختیار تمام دنیا در دست او است و با قدرت خود جهان را اداره میکند. ۱۴اگر خدا اراده کند و روح و نَفَس خود را از انسان پس بگیرد، ۱۵همۀ انسانها هلاک میشوند و به خاک بر میگردند.
۱۶اگر شعور دارید گوش کنید که من چه میگویم. ۱۷آیا کسی که از عدالت نفرت دارد، حکمرانی کرده میتواند؟ آیا میخواهی خدای عادل را محکوم کنی؟ ۱۸خدا پادشاهان و حاکمان را که اگر بدکار و شریر باشند، محکوم میسازد. ۱۹او از فرمانروایان طرفداری نمیکند و ثروتمندان را بر فقرا ترجیح نمیدهد، زیرا همگی را دست قدرت او خلق کرده است. ۲۰انسان ناگهان نیمۀ شب میمیرد و خدا در یک لحظه جان انسان را میگیرد و با یک اشاره قدرتمندترین انسانها را به دیار نیستی میفرستد. ۲۱چشمان تیزبین او همه کارهای بشر را میبیند و هر قدم او را زیر نظر دارد. ۲۲هیچ ظلمت و تاریکی نمیتواند اشخاص بدکار را از نظر خدا پنهان کند. ۲۳خدا لزومی ندارد که برای داوری انسان وقتی را تعیین کند. ۲۴او زورمندان را بدون تحقیق از بین میبرد و دیگران را جانشین آنها میسازد. ۲۵زیرا او از تمام اعمال شان آگاه است و شبانگاه آنها را سرنگون میکند. ۲۶آنها را در حضور همۀ مردم بخاطر کارهای بد شان مجازات میکند. ۲۷زیرا که آنها از راه خدا منحرف شدهاند و از احکام او پیروی نمیکنند. ۲۸آنها چنان ظلمی در حق مردم مسکین و فقیر نمودند که خدا فریاد شان را شنید.
۲۹اگر خدا نخواهد به کمک آنها برسد، چه کسی میتواند از او ایراد بگیرد؟ اما او این کار را نمیکند، زیرا در آن صورت انسانها همگی ـ خواه یک فرد باشد یا یک ملت ـ عاجز میمانند. ۳۰خدا اجازه نمیدهد که بدکاران بر مردم حکمرانی کنند و بر آنها ظلم نمایند.
۳۱ایوب، تو باید به گناهان خود در حضور خدا اعتراف نمائی و وعده بدهی که دیگر گناه نکنی. ۳۲از خدا بخواه که گناهانت را به تو نشان بدهد و باید از کارهای بدی که کردهای، دست بکشی. ۳۳تو با کارهای خدا مخالفت میکنی و بازهم انتظار داری که او آنچه را که میخواهی برایت انجام بدهد. حالا خودت تصمیم بگیر نه من، و بگو که چه فکر میکنی. ۳۴کسیکه عاقل است و شعور دارد و حرف مرا میشنود، تصدیق میکند ۳۵که سخنان تو همه احمقانهاند و معنی ندارند. ۳۶تو مثل اشخاص شریر حرف میزنی و باید جزا ببینی. ۳۷تو با نافرمانی خود بر گناهانت میافزائی و در حضور همگی به خدا اهانت میکنی.»
۱الیهو به ادامۀ سخنان خود گفت: ۲«ایوب، آیا جایز است که ادعا میکنی: «من در نظر خدا بیعیب هستم.» ۳یا به خدا میگوئی: «اگر گناه کنم بر تو چه تأثیر دارد و چه فایده اگر گناه نکنم؟» ۴من به تو و به دوستانت که همراه تو هستند، جواب میدهم. ۵به آسمان نگاه کن و ببین که ابرها چقدر بلند هستند. ۶اگر گناه کنی، گناه تو چه صدمهای به خدا میرساند؟ اگر خطاهای تو زیاد شوند، بر او چه تأثیر دارد؟ ۷یا اگر پاک باشی چه فایدهای به او میرسانی و چه چیزی به او میبخشی؟ ۸بدی و خوبی تو در انسانها تأثیر میکند.
۹وقتی مردم ظلم میبینند، فریاد بر میآورند و مینالند و میخواهند که کسی به آنها کمک کند. ۱۰اما آنها برای کمک به سوی خدائی که خالق شان است و در تیرهترین روزهای زندگی به آنها امید میبخشد ۱۱و آنها را داناتر از حیوانات و پرندگان هوا ساخته است، رجوع نمیکنند. ۱۲آنها فریاد میزنند، اما خدا فریاد شان را نمیشنود، زیرا اشخاص مغرور و شریر هستند. ۱۳فریاد شان سودی ندارد، چرا که خدای قادر مطلق نه فریاد آنها را میشنود و نه به آن توجه میکند.
۱۴تو میگوئی که خدا را دیده نمیتوانی، اما صبر کن، او به دعوای تو رسیدگی میکند. ۱۵تو فکر میکنی که خدا بدکاران را جزا نمیدهد و به گناه شان توجه نمیکند. ۱۶این حرفها همه پوچ و بیمعنی اند و تو از روی نادانی حرف میزنی.
۱-۲لحظهای حوصله کن و آنچه را در مورد خدا میگویم بشنو. ۳معلومات من وسیع است و به این وسیله میخواهم به تو ثابت کنم که خدا، خالق من، عادل است. ۴من که در برابر تو ایستادهام، دروغ نمیگویم و همه سخنان من عین حقیقت است.
۵خدا واقعاً قادر است و کسی را ذلیل و خوار نمیشمارد. ۶اشخاص شریر را زنده نمیگذارد و به داد مردم مظلوم میرسد. ۷به مردمان نیک توجه دارد و آنها را به تخت پادشاهی مینشاند و تا ابد سرفراز میسازد. ۸اما اگر به مصیبتی گرفتار و اسیر شوند، ۹خدا خطا و گناه شان را که از روی غرور کردهاند، به رخ آنها میکشد. ۱۰گوشهای شان را باز میکند تا هدایات او را بشنوند و از کارهای خطا دست بکشند. ۱۱هرگاه آنها از امر او اطاعت کنند و بندگی او را نمایند، در آنصورت در تمام عمر خود سعادتمند و خوشحال خواهد بود. ۱۲اما اگر نافرمانی کنند با شمشیر کشته میشوند و در نادانی میمیرند.
۱۳آنهائی که خدا را نمیشناسند، همیشه خشمگین هستند و حتی در وقت هلاکت هم از خدا کمک نمیطلبند. ۱۴در جوانی میمیرند و عمر شان با ننگ و رسوائی ختم میشود. ۱۵اما خدا رنجدیدگان را از سختی و زحمت نجات میدهد و در حقیقت وقتی که رنج میبینند گوشهای شان را باز میکند. ۱۶خدا ترا از رنج و مصیبت رهانید و در جائی آورد که خوشبخت و آرام باشی و سُفرۀ ترا با نعمتهای خود پُر کرد. ۱۷اما حالا تو بخاطر شرارتت سزاوار مجازات هستی. ۱۸پس احتیاط کن که مبادا با رشوت و ثروت از راه راست منحرف شوی. ۱۹ناله و فریاد تو سودی ندارد و با قدرت خود نمیتوانی از مصیبت رهائی یابی.
۲۰در آرزوی فرا رسیدن شب مباش، چرا که شب وقت هلاکت ملتها است. ۲۱به راه گناه مرو، زیرا بخاطر گناه بود که تو به این مصیبت ها گرفتار شدی. ۲۲بدان که خدا، قادر متعال و معلمی است که همتا ندارد. ۲۳کسی به او گفته نمیتواند که چه کند و یا او را متهم به بیعدالتی نماید.
۲۴مردم همیشه کارهای خدا را تمجید کردهاند و تو هم باید او را بخاطر کارهایش ستایش کنی. ۲۵دست قدرت او را میتوان از دور مشاهده کرد. ۲۶ما عظمت خدا را به کلی درک کرده نمیتوانیم و آغاز موجودیت او به کسی معلوم نیست. ۲۷او آب را بصورت بخار به هوا میفرستد و از آن قطرات باران را میسازد. ۲۸بعد ابرها باران را به فراوانی برای انسان میریزند. ۲۹کسی نمیداند که ابرها چگونه پهن میشوند و غرش رعد چطور از آسمان که خلوتگاه خدا است، بر میخیزد. ۳۰میبینید که چگونه آسمان را با برق روشن میسازد، اما اعماق بحر همچنان تاریک میماند. ۳۱خدا رزق مردم را مهیا کرده به فراوانی به آنها میدهد. ۳۲برق را با دستهای خود میگیرد و به هدف میزند. ۳۳رعد فرارسیدن طوفان را اعلام میکند و حیوانات هم از آمدن آن آگاه میشوند.
۱طوفان دل مرا به لرزه میآورد و بشدت تکان میدهد. ۲غرش صدای خدا را بشنوید و به زمزمهای که از دهان او خارج میشود، گوش بدهید. ۳او برق را به سراسر آسمان میفرستد و هر گوشۀ زمین را روشن میکند. ۴بعد غرش صدای او همچون آواز با هیبت رعد به گوش میرسد و با صدای او تیرهای برق پیهم رها میشوند. ۵به فرمان خدا کارهای عجیبی رخ میدهند که عقل ما از درک آنها عاجز است. ۶به برف امر میکند که بر زمین ببارد و وقتیکه بارش باران بر زمین شروع میشود، ۷مردم دست از کار میکشند و متوجه قدرت او میشوند. ۸حیوانات وحشی به بیشۀ خود میشتابند و در آنجا پناه میبرند. ۹طوفان از جنوب میآید و بادِ سرد از شمال. ۱۰خدا بر آب بحرهای وسیع میدمد و آن را منجمد میسازد. ۱۱ابرها را از رطوبت پُر میکند و برق خود را بوسیلۀ آنها به هر سو میفرستد. ۱۲به فرمان او به همه جا حرکت میکنند و آنچه را که خدا اراده میفرماید، بجا میآورند. ۱۳او باران را برای مجازات مردم یا بعنوان رحمت برای انسان و آبیاری زمین میفرستد.
۱۴ای ایوب، بشنو و لحظهای در بارۀ کارهای عجیب خدا تأمل کن. ۱۵آیا میدانی که خدا چگونه ارادۀ خود را عملی میسازد و برق را چسان در بین ابرها تولید میکند؟ ۱۶آیا میدانی که چطور ابرها در هوا معلق میمانند؟ اینها همه کارهای شگفت آور خدائی میباشند که در دانش و حکمت کامل است. ۱۷وقتی زمین در اثر باد جنوب داغ میشود و لباسهایت از گرمی به تنت میچسپند، ۱۸آیا تو میتوانی مثل او، شکل آسمان را که همچون آئینه سخت است، تغییر بدهی؟ ۱۹به ما یاد بده که به او چه بگوئیم، زیرا فکر ما نارسا است و نمیدانیم که چگونه با او صحبت کنیم. ۲۰من جرأت آن را ندارم که با خدا حرف بزنم، زیرا میترسم که کشته شوم.
۲۱همانطوریکه نمیتوانیم در وقتی که آسمان صاف و بی ابر باشد به نور درخشان آفتاب نگاه کنیم، ۲۲به همان قسم نیز نمیتوانیم به جلال با هیبت خدا که با شکوه تمام بر ما میدرخشد، خیره شویم. ۲۳خدای قادر مطلق آنقدر با عظمت است که ما حتی تصور کرده نمیتوانیم. او در قدرت و عدالت بزرگ است و نسبت به همه از روی انصاف رفتار میکند و بر کسی ظلم روا نمیدارد. ۲۴بنابران، همۀ انسانها از او میترسند و او به کسانی که ادعای حکمت میکنند، توجه ندارد.»
۱آنگاه خداوند از میان گِردباد به ایوب جواب داد: ۲«این کیست که با سخنان پوچ و بیمعنی خود از حکمت من انکار میکند؟ ۳حالا مثل یک مرد آماده شو و به سوالات من جواب بده. ۴وقتی که اساس زمین را بنا نهادم تو کجا بودی؟ اگر میدانی به من بگو. ۵آیا میدانی که چه کسی حد و وسعت آن را تعیین نمود؟ چه کسی و به چه ترتیب آن را اندازه کرد؟ ۶ستونهای آن بر چه چیزی قرار دارند و چه کسی تهداب آن را گذاشت؟ ۷در هنگام وقوع این چیزها ستارگان صبحگاهی سرود خوشی را با هم زمزمه کردند و فرشتگان آسمان فریاد شادمانی را سردادند.
۸وقتیکه آب بحر از دل زمین فوران کرد چه کسی دروازههای آن را بست؟ ۹این من بودم که روی بحر را با ابر پوشاندم و با تاریکی غلیظ قنداقش کردم. ۱۰سرحدات آن را تعیین نمودم و با سواحل احاطهاش کردم. ۱۱به بحر گفتم: «از اینجا پیشتر نروی و موجهای سرکشات از این نقطه تجاوز نکنند.»
۱۲آیا در سراسر عمرت به صبح فرمان دادهای که بدمد؟ آیا به شفق گفتهای که در موضعش پدید آید ۱۳و کرانههای زمین را فرا گیرد تا روشنی صبح شریران را از بین بردارد. ۱۴شفق، رنگ زمین را لالهگون میسازد و بسان لباس رنگ شده در میآورد. ۱۵و روشنی روز نمایان شده، دست شریران را از بدکاری کوتاه میسازد.
۱۶آیا چشمههای بحر را دیدهای یا به اعماق ابحار قدم گذاشتهای؟ ۱۷آیا دروازههای دنیای تاریک مردگان را کشف کردهای؟ ۱۸آیا میدانی که زمین چقدر وسعت دارد؟ اگر میدانی به من جواب بده.
۱۹آیا میدانی که سرچشمۀ نور در کجا است و تاریکی از کجا میآید؟ ۲۰آیا میتوانی حدود آنها را بیابی و راهی را که به منشأ آنها میرود، پیدا کنی؟ ۲۱تو باید بدانی، زیرا سن تو بسیار زیاد است و در وقت پیدایش دنیا وجود داشتی.
۲۲آیا در مخزنهای برف داخل شدهای و میدانی که ژاله در کجا ذخیره میشود؟ ۲۳من آنها را برای روز مصیبت و جنگ و محاربه انبار کردهام. ۲۴آیا میدانی که روشنی از کجا میتابد و باد شرقی از کجا میوزد؟
۲۵چه کسی کانالها را برای سیل کنده و مسیر برق را ساخته است؟ ۲۶چه کسی باران را به بیابانها و جاهای خشک و غیر مسکون میفرستد ۲۷تا زمینهای متروک و بائر آبیاری شوند و علف بار آورند؟ ۲۸آیا باران و شبنم پدر دارند؟ ۲۹یخ را چه کسی تولید میکند و شبنم از کجا بوجود میآید؟ ۳۰چه کسی آب را مثل سنگ به یخ تبدیل میکند و سطح بحر را منجمد میسازد؟
۳۱آیا میتوانی ستارگان پروین را بهم ببندی و رشتۀ منظومۀ جبار را بگشائی؟ ۳۲آیا میتوانی حرکت ستارگان را در فصل های مختلف اداره کنی و دُب اکبر را با اقمار آن هدایت نمائی؟ ۳۳آیا از قوانین آسمانها اطلاع داری و میتوانی آنها را در روی زمین تطبیق کنی؟
۳۴آیا میتوانی به ابرها فرمان بدهی که سیل باران را بر سرت ببارند؟ ۳۵آیا میتوانی به برق امر کنی که در مسیر خود حرکت کند و برق به تو بگوید: «اطاعت میکنم»؟ ۳۶چه کسی به انسان عقل و حکمت داد؟ ۳۷چه کسی آنقدر دانش دارد که بتواند ابرها را بشمارد و مشکهای آسمان را بر روی زمین خالی کند ۳۸و خاک را بهم آمیخته از آن کلوخ بسازد؟
۳۹-۴۰آیا میتوانی برای شیر شکار تهیه کنی و به او و چوچه هایش که در بیشۀ خود در کمین نشستهاند، خوراک بدهی؟ ۴۱چه کسی برای زاغها که با شکم گرسنه به هر سو پرواز میکنند و چوچه های شان که در آشیانه برای غذا فریاد میزنند، خوراک مهیا مینماید؟
۱آیا میدانی که بُز کوهی چه وقت میزاید؟ آیا وضع حمل آهو را مشاهده کردهای؟ ۲آیا میدانی که چند ماه چوچۀ خود را در شکم حمل میکند و چه وقت آن را بدنیا میآورد؟ ۳چه وقت از درد زایمان فارغ میشود و چه وقت میزاید؟ ۴چوچهها در صحرا بزرگ و قوی میشوند. بعد از پدر و مادر جدا شده دیگر بر نمیگردند.
۵چه کسی به خرهای وحشی آزادی داد و آنها را رها کرد؟ ۶من بیابان را خانۀ شان و شوره زارها را مسکن شان ساختم. ۷شور و غوغای شهر را دوست ندارند و صدای چوپان به گوش شان نمیرسد. ۸دامنۀ کوهها چراگاه آن است و در آنجا در تلاش سبزه میباشند.
۹آیا گاو وحشی میخواهد که خدمت ترا کند؟ آیا در کنار آخور تو میخوابد؟ ۱۰آیا میتوانی آن گاو را با ریسمان ببندی تا زمینت را قلبه کند؟ ۱۱آیا به قوت زیادش اعتماد داری که کارهایت را به او حواله کنی؟ ۱۲آیا باور میکنی که اگر او را بفرستی محصولت را میآورد و در خرمنگاه جمع میکند؟
۱۳شترمرغ با غرور بال میزند، اما پرو بال آن طوری نیست که بتواند پرواز کند. ۱۴شترمرغ به روی زمین تخم میدهد تا خاک آن را گرم نگهدارد. ۱۵غافل از اینکه ممکن است کسی آن را زیر پا کند یا ذریعۀ کدام حیوان وحشی پایمال شود. ۱۶با چوچههای خود با خشونت رفتار میکند که گوئی از خودش نیستند و به زحمتی که کشیده بیتفاوت است. ۱۷زیرا خدا به او شعور نداده و او را از عقل محروم کرده است. ۱۸اما هرگاه بالهای خود را باز کند و بدود، هیچ اسپ و سوارکار به او رسیده نمیتوانند.
۱۹آیا تو به اسپ نیرویش را دادهای؟ آیا تو گردنش را با یال پوشاندهای؟ ۲۰آیا تو او را وادار میسازی که مثل ملخ جست و خیز بزند و شیهۀ مهیب بکشد؟ ۲۱میبینی که چگونه با غرور سُم خود را بر زمین میکوبد و از نیروی خود لذت میبرد و به جنگ میرود. ۲۲ترس در دلش راه ندارد و بدون هراس با شمشیر مقابله میکند. ۲۳از سرو صدای اسلحه و برق نیزه و گرز نمیترسد. ۲۴با شنیدن صدای نعرۀ جنگ، دیگر آرام نمیگیرد و با خشم و هیجان به میدان محاربه میشتابد. ۲۵با هر صدای شیپور شیهه میکشد و از دور بوی جنگ به مشامش میرسد و فریاد و خروش فرماندهان، او را به هیجان میآورد.
۲۶آیا به شاهین تو آموختهای که چگونه پرواز کند و بالهای خود را به سوی جنوب بگشاید؟ ۲۷آیا عقاب به فرمان تو آشیانۀ خود را بر فراز قلۀ بلند میسازد؟ ۲۸ببین که چطور بالای صخره ها خانه میسازد و بر سنگهای تیز مینشیند. ۲۹از آنجا شکار خود را زیر نظر میگیرد و چشمان تیزبینش از دور آن را میبیند. ۳۰جائی که لاشه باشد، حاضر میشود و چوچههایش خون آن را میمکند.»
۱خداوند به کلام خود افزوده فرمود: ۲«ایوب، آیا هنوز هم میخواهی با خدای قادر مطلق مباحثه کنی؟ تو که از کارهای من ایراد میگیری، باید به من جواب بدهی.»
۳-۴ایوب به خداوند گفت: «من یک انسان حقیر و ناچیز هستم، چگونه میتوانم به تو جواب بدهم. حالا دهان خود را میبندم، ۵زیرا من حرفهای خود را زدهام و بار دیگر تکرار نمیکنم.»
۶آنگاه خداوند از میان گِردباد به ایوب چنین جواب داد: ۷«حالا مثل یک مرد آماده شو و به سوالات من جواب بده. ۸آیا میخواهی مرا به بیعدالتی متهم سازی؟ تو مرا بیعدالت و خود را حق بجانب میدانی. ۹آیا تو مثل من قدرت داری؟ آیا صدای تو مانند آواز رعدآسای من است؟ ۱۰اگر چنین است خود را با جلال و شکوه زینت بده و با عزت و شوکت ملبس شو. ۱۱خشم و غضب خود را بر مردم مغرور و متکبر بریز. ۱۲به آنها نظر کن و با یک نگاه آنها را خوار و ذلیل ساز و بدکاران را در جائی که ایستادهاند، پایمال کن. ۱۳تا در زیر خاک بروند و در دنیای مُردگان زندانی شوند. ۱۴آنوقت من تصدیق میکنم که تو با زور بازوی خود میتوانی ظفر یابی.
۱۵به کرگدن نگاه کن. همانطوریکه ترا آفریدم او را هم آفریدهام. او مثل گاو علف میخورد. ۱۶کمر پُر قدرت و شکم و عضلات نیرومند دارد. ۱۷دُمش مانند درخت سرو راست است و رگ و پی رانش بهم بافته شدهاند. ۱۸استخوانهایش مثل لولههای برنجی و پاهایش مانند میلههای آهنی اند.
۱۹این حیوان یکی از عجیبترین مخلوقات من است. تنها من که آفرینندۀ او هستم میتوانم مغلوبش کنم. ۲۰کوهها برایش سبزه میرویاند و در صحرا با حیوانات وحشی بازی میکند. ۲۱در زیر درختان سایهدار و در نَیستانها و جبهزارها دراز میکشد. ۲۲سایۀ درختان او را میپوشاند و بیدهای کنار جویبار او را احاطه میکند. ۲۳از طغیان دریا نمیترسد و اگر دریای اُردن بر سرش بریزد، نمیتواند آرامش او را برهم بزند. ۲۴هیچ کسی نمیتواند به بینی او حلقه بیندازد و گرفتارش کند.
۱آیا میتوانی تمساح را با چنگک شکار کنی یا زبانش را با ریسمان ببندی؟ ۲آیا میتوانی بینی او را با ریسمان ببندی و الاشهاش را با چنگک سوراخ کنی؟ ۳آیا پیش تو زاری میکند که به او آزار نرسانی؟ ۴آیا با تو عهد میکند که همیشه خدمتگارت باشد؟ ۵آیا میتوانی با او مثل یک پرنده بازی کنی یا به گردنش تسمه انداخته به کنیزانت ببخشی؟ ۶آیا ماهیگیران میتوانند او را تکه تکه کنند و به تاجران بفروشند؟ ۷آیا تیر در پوست او فرو میرود یا نیزۀ ماهیگیری سر او را سوراخ میکند؟ ۸اگر به او دست بزنی، چنان غوغائی را برپا میکند که تا یادت باشد دیگر این کار را نکنی.
۹هر کسی که بخواهد او را شکار کند از دیدنش وحشت میکند و جرأت خود را از دست میدهد. ۱۰اگر تحریک شود آنقدر خشمگین میگردد که کسی جرأت نمیکند در برابر او بایستد. ۱۱در تمام روی زمین کسی نیست که به او حمله کند و زنده بماند.
۱۲دربارۀ اعضا و نیرو و هیبت جسمانی او دیگر چه بگویم. ۱۳-۱۴کسی نمیتواند پوست او را بشگافد یا جرأت کند که به دندانهای ترسناک او نزدیک شود و یا دهان او را باز کند. ۱۵پشت او از پردههای زره مانند تشکیل شده است ۱۶-۱۷و این پرده ها آنچنان نزدیک و محکم بهم بافته شدهاند که هیچ چیزی قادر نیست آنها را از هم جدا نماید و حتی هوا هم نمیتواند در آنها نفوذ کند. ۱۸وقتی عطسه میزند، بخار آن در پرتو نور آفتاب میدرخشد و چشمانش به آفتابی میمانند که هنگام صبح طلوع میکند. ۱۹از دهانش شعلهها و جَرَقههای آتش بر میخیزند. ۲۰از سوراخهای بینیاش مثل بخاری که از دیگ جوشان بر میخیزد، دود خارج میشود. ۲۱نَفَس او آتش میافروزد و از دهانش شعلۀ آتش زبانه میکشد. ۲۲نیروی او در گردنش جا دارد و هر که با او روبرو شود، وحشت میکند. ۲۳طبقات گوشت بدنش سخت و محکم بهم چسپیدهاند. ۲۴دلش مانند سنگ زیرین آسیاب سخت است. ۲۵وقتی از جا برمی خیزد، نیرومندان به وحشت افتاده و از ترس بیهوش میشوند. ۲۶شمشیر، نیزه، تیر یا گرز در او اثر نمیکند. ۲۷آهن برایش مثل کاه است و برنج مانند چوبِ پوسیده. ۲۸تیر نمیتواند او را بگریزاند سنگ فلاخن مثل پَرِکاه در او اثر نمیکند. ۲۹گرز برای او مانند کاه است و به نیزه هائی که به سویش پرتاب میشوند، میخندد. ۳۰پوست شکمش مثل تکههای تیکر تیز است و مانند پنجۀ خرمن کوب بر زمین شیار میزند. ۳۱وقتیکه حرکت میکند بحر را مثل دیگ بجوش میآورد و مانند ظرف عطار بهم میزند. ۳۲خط درخشانی بدنبال خود بر جای میگذارد و بحر از کف، سفید میشود. ۳۳در روی زمین هیچ حیوانی مانند او بیباک نیست. ۳۴او پادشاه حیوانات وحشی است و از همه جانوران برتر است.»
۱آنگاه ایوب این چنین به خداوند جواب داد: ۲«من میدانم که تو قادر به هر کاری هستی و هیچ کسی نمیتواند ترا از ارادهات باز دارد. ۳تو پرسیدی: «چرا با سخنان بیمعنی خود حکمت مرا انکار میکنی؟» من براستی از روی نادانی حرف زدم و نمیدانستم که چه میگویم. در بارۀ چیزهائی سخن گفتم که بالاتر از فهم من بودند. ۴به من گفتی که سخنانت را گوش کنم و به سوالهائی که از من میکنی جواب بدهم. ۵قبلاً گوش من در بارۀ تو چیزهائی شنیده بود، اما حالا چشم من ترا میبیند، ۶بنابران، از خودم بدم میآید و در خاک و خاکستر مینشینم و توبه میکنم.»
۷بعد از آنکه خداوند سخنان خود را با ایوب تمام کرد، به اَلیفاز تَیمانی فرمود: «من بر تو و دو دوستت قهر هستم، زیرا شما مثل بندهام، ایوب در بارۀ من حرف درست نزدید. ۸پس حالا هفت گوساله و هفت قوچ را گرفته پیش بندهام، ایوب بروید و آنها را جهت گناه خود بعنوان قربانی سوختنی تقدیم کنید. آنگاه بندۀ من، ایوب برای تان دعا میکند و من دعایش را میپذیرم و گناه شما را میبخشم، زیرا که دربارۀ من مانند ایوب سخنان بجا نگفتید.»
۹پس اَلیفاز تَیمانی، بِلدَد شوحی و صوفر نعماتی رفتند و همانطوریکه خداوند فرموده بود، عمل کردند و خداوند دعای ایوب را در حق شان مستجاب نمود.
۱۰پس از آنکه ایوب برای دوستان خود دعا کرد، خداوند دو چندِ همه چیزهائی که ایوب قبلاً داشت به او باز گردانید. ۱۱بعد همه برادران، خواهران و آشنایانش بخاطر مصیبتی که بر سر او آمده بود، برای تسلی پیش او آمدند و در خانهاش جشن گرفتند. هر کدام آنها پول و انگشتر طلا به او هدیه دادند.
۱۲خداوند در سالهای آخر عمر ایوب، بیشتر از اول به او برکت داد. او دارای چهارده هزار گوسفند، شش هزار شتر، هفت هزار جوره گاو و هزار خر ماده شد. ۱۳-۱۴او همچنین هفت پسر و سه دختر بنامهای یمیمه، قصیعه و قَرَن هفوک داشت. ۱۵در تمام آن سرزمین هیچ زنی زیبائی دختران ایوب را نداشت و پدر شان به آنها هم مانند برادران شان ارث داد.
۱۶بعد از آن ایوب یکصد و چهل سال دیگر زندگی کرد و فرزندان و نواسههای خود را تا نسل چهارم دید ۱۷و پس از یک عمر طولانی در سن پیری و سالخوردگی چشم از جهان بست.