۱تِیوفیلوس عزیزم، من در اولین رساله خود دربارۀ تمام اعمال و تعالیم عیسی از ابتدا ۲تا روزیکه بوسیله روحالقدس اوامر لازم را به رسولان برگزیدۀ خود داد و به آسمان برده شد به تو نوشتم: ۳او پس از مرگ، با دلایل بسیار، خود را به این کسان زنده نشان داد و مدت چهل روز بارها به ایشان ظاهر شد و دربارۀ پادشاهی خدا با آنها صحبت کرد. ۴وقتی او هنوز در بین آنها بود به ایشان گفت: «اورشلیم را ترک نکنید بلکه در انتظار آن وعدۀ پدر، که در خصوص آن به شما گفته بودم، باشید. ۵یحیی با آب تعمید میداد اما بعد از چند روز شما با روحالقدس تعمید خواهید یافت.»
۶پس هنگامی که همه دور هم جمع بودند از او پرسیدند: «خداوندا، آیا وقت آن رسیده است که تو بار دیگر سلطنت را به اسرائیل بازگردانی؟» ۷عیسی جواب داد: «برای شما لزومی ندارد که تاریخها و زمانهایی را که پدر در اختیار خود نگهداشته است، بدانید. ۸اما وقتی روحالقدس بر شما نازل شود قدرت خواهید یافت و در اورشلیم و تمام یهودیه و سامره و تا دورافتادهترین نقاط دنیا شاهدان من خواهید بود.» ۹همینکه عیسی این را گفت، در حالیکه همه میدیدند، بالا برده شد و ابری او را از نظر ایشان ناپدید ساخت.
۱۰هنگامی که او میرفت و چشمان آنها هنوز به آسمان دوخته شده بود دو مرد سفید پوش در کنار آنها ایستادند ۱۱و پرسیدند: «ای مردان جلیلی، چرا اینجا ایستادهاید و به آسمان میبینید؟ همین عیسی که از پیش شما به آسمان بالا برده شد، همانطوریکه بالا رفت و شما دیدید، دوباره به همین طریق باز خواهد گشت.»
۱۲آنگاه شاگردان از کوه زیتون، که فاصلۀ آن تا اورشلیم فقط یک کیلومتر است، به اورشلیم بازگشتند. ۱۳همینکه به شهر داخل شدند به بالاخانهای که محل اقامت آنها بود رفتند. پِترُس و یوحنا، یعقوب و اَندریاس، فیلیپُس و توما، بَرتولما و متی، یعقوب پسر حَلفی و شمعون فدایی و یهودا پسر یعقوب در آنجا بودند. ۱۴اینها همه با زنان و مریم مادر عیسی و برادران او با یکدل دور هم جمع میشدند تا وقت خود را صرف دعا نمایند.
۱۵در آن روز ها پِترُس در برابر برادران که عده آنها تقریباً یکصد و بیست نفر بود ایستاد و گفت: ۱۶«ای برادران پیشگویی که روحالقدس به زبان داود نموده است لازم بود در مورد یهودا رهنمای دستگیر کنندگان عیسی تمام شود، ۱۷زیرا او یکی از ما بود و در خدمت ما شرکت داشت. ۱۸او با پولی که از بابت اجرت شرارت خود دریافت نمود، قطعه زمینی خرید و در آن با سر سقوط کرد و از میان پاره شد و تمام روده هایش بیرون ریخت ۱۹و این امر به اطلاع جمیع ساکنان اورشلیم رسید و آن قطعه زمین را به زبان خود شان «حَقَل دَما» ـ یعنی زمین خون ـ نامیدند.» ۲۰پِترُس ادامه داد و گفت: «زیرا در کتاب زبور نوشته شده است: «خانۀ او ویران باد و دیگر کسی در آن ساکن نشود.» و همچنین آمده است: «خدمتش نیز به دیگری سپرده شود.»
۲۱بنابر این یکنفر که پیوسته در تمام مدتی که عیسی خداوند با ما نشست و برخاست داشت، ۲۲یعنی از روزی که یحیی به تعمید در آب پرداخت تا روزیکه عیسی از میان ما بالا برده شد، در میان ما با ما بوده باید به عنوان شاهد بر رستاخیز او به جمع ما بپیوندد.»
۲۳آنگاه نام دو نفر را که یکی یوسف معروف به بَرسابا (که لقب یوستوس هم داشت) و دیگری مَتیاس بود، برای این خدمت پیشنهاد کردند ۲۴و دعا کرده گفتند: «ای خداوندیکه از قلوب همه انسانها آگاهی، به ما نشان بده که کدامیک از این دو نفر را انتخاب کردهای ۲۵که جانشین یهودا بشود؛ زیرا که او سِمَت خدمت و رسالت خود را از دست داد تا به جائیکه سرنوشت او بود برود.» ۲۶پس قرعه انداختند و قرعه به نام مَتیاس اصابت کرد و به این ترتیب او در شمار آن یازده رسول درآمد.
۱وقتی روز عید پنتیکاست رسید، همۀ شاگردان در یکجا با یکدل جمع بودند. ۲ناگهان صدایی شبیه وزش باد شدید از آسمان آمد و تمام خانهای را که در آن نشسته بودند پُر ساخت. ۳در برابر چشم آنها زبانه هایی مانند زبانههای آتش ظاهر شد که از یکدیگر جدا گشته و بر هر یک از آنها قرار گرفت. ۴همه از روحالقدس پُر گشتند و به طوری که روح به ایشان قدرت تکلم بخشید به زبانهای دیگر شروع به صحبت کردند.
۵در آن زمان یهودیان خداپرست از تمام ملتهای زیر آسمان، در اورشلیم اقامت داشتند. ۶وقتی آن صدا به گوش رسید، جمعیت گرد آمدند و چون هر کس به زبان خود سخنان رسولان را شنید، همه غرق حیرت شدند ۷و در کمال تعجب اظهار داشتند: «مگر همه این کسانی که صحبت میکنند جلیلی نیستند؟ ۸پس چطور است که همه ما فرداً فرد پیام آنها را بزبان خود ما میشنویم؟ ۹ما که از پارتیان و مادیان و ایلامیان و اهالی بینالنهرین و یهودیه و کَپَدوکیه و پُنطُس و ایالات آسیا ۱۰و فریجیه و پمفیلیه و مصر و نواحی لیبی که متصل به قیروان است و زائران رومی، هم یهودیان و هم آنانی که دین یهود را پذیرفتهاند، ۱۱و اهالی کریت و عربستان هستیم، شرح کارهای بزرگ خدا را بزبان خود ما میشنویم.» ۱۲همه حیران و سرگردان به یکدیگر میگفتند: «یعنی چه؟» ۱۳اما بعضی مسخرهکنان میگفتند: «اینها از شراب تازه مست شدهاند.»
۱۴اما پِترُس با آن یازده رسول برخاست و صدای خود را بلند کرد و خطاب به جماعت گفت: «ای یهودیان و ای ساکنان اورشلیم، توجه کنید: بدانید و آگاه باشید که ۱۵بر خلاف گمان شما این مردان مست نیستند؛ زیرا اکنون ساعت نُه صبح است. ۱۶بلکه این همان چیزی است که یوئیل نبی در نظر داشت وقتی گفت:
۱۷«خدا میفرماید در زمان آخر چنین خواهم کرد: از روح خود بر تمام انسانها میبارانم و پسران و دختران شما نبوّت خواهند کرد و جوانان شما رؤیاها و پیران شما خوابها خواهند دید. ۱۸بلی، حتی بر غلامان و کنیزان خود در آن ایام از روح خود خواهم بارانید و ایشان نبوّت خواهند کرد. ۱۹و در آسمان عجایب و بر روی زمین نشانههائی ظاهر خواهم نمود، یعنی خون، آتش و دود غلیظ. ۲۰پیش از آمدن آن روز بزرگ و پُر شکوه خداوند، آفتاب تاریک خواهد شد و ماه رنگ خون خواهد گرفت ۲۱و چنان خواهد شد که هر که نام خداوند را بخواند نجات خواهد یافت.»
۲۲ای مردان اسرائیلی به این سخنان گوش دهید. عیسی ناصری مردی بود که خدمتش از جانب خدا بوسیله معجزات و عجایب و نشانه هائی که خدا توسط او در میان شما انجام داد به ثبوت رسید، همانطوریکه خود شما خوب میدانید. ۲۳شما این مرد را، که مطابق نقشه و پیشدانی خدا به دست شما تسلیم شد، به وسیلۀ گناهکاران به صلیب میخکوب کردید و کشتید. ۲۴اما خدا او را زنده کرد و از عذاب مرگ رهایی داد، زیرا محال بود مرگ بتواند او را در چنگ خود نگه دارد. ۲۵داود دربارۀ او میفرماید:
«خداوند را همیشه پیش روی خود میبینم. چونکه در دست راست من است، لغزش نمیخورم. ۲۶از این رو دل من خوشی و زبانم شادمانی میکند. بدنم نیز در امید ساکن میباشد، ۲۷زیرا جانم را در عالم مرگ ترک نمیکنی و نمیگذاری که قدوست فساد را ببیند. ۲۸تو راه زندگی را به من شناسانیدهای و با حضور خود مرا از شادمانی پُر خواهی کرد.»
۲۹ای برادران دربارۀ پدر ما داود واضع باید بگویم که او نه فقط مُرد و به خاک سپرده شد بلکه مقبرۀ او نیز تا به امروز در میان ما باقی است. ۳۰و چون او نبی بود و میدانست که خدا برای او سوگند یاد کرده است که از نسل او کسی را بر تخت سلطنت بنشاند، ۳۱از قبل، رستاخیز مسیح را پیشبینی نموده دربارۀ آن گفت:
«او در عالم مرگ ترک نشد و جسد او هرگز فاسد نگردید.»
۳۲خدا همین عیسی را پس از مرگ زنده کرد و همه ما بر آن شاهد هستیم. ۳۳حال که عیسی به دست راست خدا بالا بُرده شده، روحالقدس وعده شده را از پدر یافته و به ما ریخته است، شما این چیزها را میبینید و میشنوید. ۳۴زیرا داود به عالم بالا صعود نکرد اما خود او میگوید:
«خداوند به خداوند من گفت: بهدست راست من بنشین ۳۵تا دشمنانت را زیر پای تو اندازم.»
۳۶پس ای جمیع قوم اسرائیل، به یقین بدانید که خدا این عیسی را که شما مصلوب کردید، خداوند و مسیح ساخته است.»
۳۷وقتی آنها این را شنیدند دلهای شان شکست و از پِترُس و دیگر رسولان پرسیدند: «ای برادران، چه کنیم؟» ۳۸پِترُس به ایشان گفت: «توبه کنید و همه شما فرداً فرد برای آمرزش گناهان تان به نام عیسیمسیح تعمید بگیرید که روحالقدس یعنی بخشش خدا را خواهید یافت، ۳۹زیرا این وعده برای شما و فرزندان شما و برای کسانی است که دور هستند یعنی هر که خداوند، خدای ما او را بخواند.»
۴۰پِترُس با سخنان بسیار دیگر شهادت میداد و آنها را تشویق میکرد و میگفت: «خود را از این اشخاص نادرست جدا کنید.» ۴۱پس کسانیکه پیام او را پذیرفتند تعمید یافتند و در همان روز تقریباً سه هزار نفر به ایشان پیوستند. ۴۲آنها همیشه وقت خود را با شنیدن تعالیم رسولان و مشارکت برادرانه و پاره کردن نان و دعا میگذرانیدند.
۴۳در اثر عجایب و معجزات بسیاری که توسط رسولان به عمل میآمد، خوف خدا بر همه افتاده بود. ۴۴تمام ایمانداران با هم همدست و در مال همدیگر شریک بودند. ۴۵مال و دارایی خود را میفروختند و به نسبت احتیاج هرکس بین خود تقسیم میکردند. ۴۶آنها هر روز در عبادتگاه دور هم جمع میشدند و در خانههای خود نان را پاره میکردند و با دلخوشی و صمیمیت با هم غذا میخوردند. ۴۷خدا را حمد میکردند و مورد احترام همۀ مردم بودند و خداوند هر روز کسانی را که نجات مییافتند، به جمع ایشان میافزود.
۱یکروز در ساعت سه بعد از ظهر که وقت دعا بود، پِترُس و یوحنا به عبادتگاه میرفتند. ۲در آنجا مردی شل مادرزاد بود که هر روز او را در پیش دروازۀ عبادتگاه، که به «دروازۀ زیبا» معروف بود، میگذاشتند تا از کسانیکه به درون عبادتگاه میرفتند صدقه بگیرد. ۳وقتی پِترُس و یوحنا را دید که به عبادتگاه میروند تقاضای صدقه کرد. ۴اما پِترُس و یوحنا طرف او دیدند و پِترُس به او گفت: «به ما نگاه کن.» ۵او به خیال اینکه چیزی از آنها خواهد گرفت با چشمانی پُر توقع طرف ایشان دید. ۶اما پِترُس گفت: «من طلا و نقره ندارم، اما آنچه دارم به تو میدهم. به نام عیسیمسیح ناصری به تو امر میکنم: برخیز و راه برو.» ۷آنگاه پِترُس دست راستش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. فوراً پاها و بند پاهای او قوت گرفتند. ۸او از جا پرید، روی پاهای خود ایستاد و در راه رفتن شد و جست و خیزکنان و خدا را حمدگویان همراه ایشان داخل عبادتگاه شد. ۹همه مردم او را روان و حمدگویان دیدند ۱۰و وقتی فهمیدند که او همان کسی است که قبلاً در پیش «دروازۀ زیبا» مینشست و صدقه میگرفت، از آنچه بر او واقع شده بود غرق تعجب و حیرت شدند.
۱۱در حالیکه او به پِترُس و یوحنا چسپیده بود و از آنها جدا نمیشد، جمیع مردم با حیرت در ایوان سلیمان بطرف آنها دویدند. ۱۲وقتی پِترُس دید که مردم میآیند گفت: «ای اسرائیلی ها چرا از دیدن این امر تعجب میکنید؟ چرا طرف ما میبینید؟ خیال میکنید که ما این شخص را با تقوی و نیروی خود شفا دادهایم؟ ۱۳خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب، خدای اجداد ما، بندۀ خود عیسی را به جلال رسانیده است. بلی، شما عیسی را به مرگ تسلیم نمودید و در حضور پیلاطُس او را رد کردید در حالیکه پیلاطُس تصمیم گرفته بود او را آزاد کند. ۱۴شما بودید که قدوس خدا یعنی آن مرد عادل را انکار کردید و آزادی یکنفر قاتل را خواستار شدید ۱۵و به این طریق آن سرچشمۀ زندگی را کشتید، اما خدا او را پس از مرگ زنده کرد و ما شاهد این واقعه هستیم. ۱۶قدرت نام عیسی این شخص را که میبیند و میشناسید نیرو بخشیده است. بوسیلۀ ایمان به نام او اینکار انجام شده است. بلی، در حضور جمیع شما ایمان به عیسی او را سالم و تندرست ساخته است. ۱۷و اما ای برادران، میدانم که شما مثل حکمرانان خود این کار را از روی غفلت انجام دادید. ۱۸ولی خدا به این طریق به آن پیشگوییهائی که مدتها پیش بوسیله جمیع انبیای خود فرموده بود که مسیح او میآید تا رنج و آزار ببیند، تحقق بخشید. ۱۹پس توبه کنید و به سوی خدا بازگشت نمائید تا گناهان شما محو گردد. ۲۰و زمان تجدید زندگی از پیشگاه خداوند فرا رسد و خدا، عیسی یعنی آن مسیح وعده شده را که از پیش برای تان برگزیده بود بفرستد. ۲۱همانطور که خدا به وسیلۀ انبیای مقدس خود از مدتها پیش اعلام نموده، او باید تا زمانی که همه چیز تازه و نو شود در آسمان بماند. ۲۲موسی فرمود: «خداوند، خدای شما نبیای مانند من برای شما از میان برادران شما برمیانگیزد، به آنچه او به شما میگوید گوش دهید. ۲۳و هر کس از اطاعت آن نبی سر باز زند از جمع اسرائیلی ها ریشهکن شود.» ۲۴و همچنین تمام انبیاء از سموئیل به بعد یک صدا زمان حاضر را پیشگویی میکردند. ۲۵شما فرزندان انبیاء هستید و به این سبب در آن پیمانی که خدا با اجداد شما بست حصه دارید چنانکه خدا به ابراهیم فرمود: «از نسل تو تمام اقوام روی زمین برکت خواهند یافت.» ۲۶هنگامیکه خدا بنده خود عیسی را مقرر کرد او را قبل از همه پیش شما فرستاد تا شما را از راههای شرارتآمیز تان برگرداند و به این وسیله شما را برکت دهد.»
۱هنوز سخن ایشان با قوم به پایان نرسیده بود که کاهنان همراه فرمانده محافظین عبادتگاه و پیروان فرقۀ صدوقی بر سر آنها ریختند. ۲آنها از اینکه شاگردان، قوم را تعلیم میدادند و به اتکاء رستاخیز عیسی، رستاخیز مردگان را اعلام میکردند، سخت ناراحت شده بودند. ۳پس پِترُس و یوحنا را گرفتند و چون شام بود تا روز بعد ایشان را در زندان نگه داشتند، ۴اما بسیاری از کسانیکه آن پیام را شنیده بودند ایمان آوردند و تعداد مردان ایشان تقریباً به پنج هزار نفر رسید.
۵روز بعد، رهبران یهود و بزرگان و علمای دین در اورشلیم جلسهای تشکیل دادند. ۶حناس کاهناعظم و قیافا و یوحنا و اسکندر و همه اعضای خانواده کاهناعظم حضور داشتند. ۷رسولان را خواستند و از آنها سؤال نمودند: «با چه قدرت و به چه نامی اینکار را کرده اید؟» ۸پِترُس پُر از روحالقدس جواب داد: «ای سران قوم و ای بزرگان اسرائیل، ۹اگر امروز به خاطر عمل نیکویی که در مورد یک مرد ناتوان انجام شد از ما بازپرسی میکنید و میخواهید بدانید که او به چه وسیله شفا یافت، ۱۰همۀ شما و همۀ قوم اسرائیل بدانند که به نام عیسیمسیح ناصری که شما او را روی صلیب کشتید و خدا او را زنده گردانید، بلی بنام او امروز در حضور همۀ شما این مرد قوی و تندرست ایستاده است. ۱۱این همان سنگی است که شما بنایان آنرا خوار شمردید و رد کردید، ولی اکنون سنگ اصلی بنا شده است. ۱۲در هیچکس دیگر، رستگاری نیست و در زیر آسمان هیچ نامی جز نام عیسی به مردم عطا نشده است تا به وسیلۀ آن نجات یابیم.»
۱۳وقتی آنها جسارت پِترُس و یوحنا را مشاهده کردند و فهمیدند که مردان درس نخوانده و معمولی هستند متعجب شدند و دانستند که از یاران عیسی بودهاند. ۱۴وقتی شخص شفا یافته را همراه پِترُس و یوحنا دیدند نتوانستند گفتار آنها را رد کنند. ۱۵پس به ایشان امر کردند که از شورا بیرون بروند و سپس دربارۀ این موضوع مشغول بحث شدند ۱۶و گفتند: «با این مردان چه کنیم؟ چون همه ساکنان اورشلیم میدانند که معجزهای چشمگیر بوسیلۀ ایشان انجام شده است و ما نمیتوانیم منکر آن بشویم. ۱۷اما برای اینکه این جریان در میان قوم بیش از این شایع نشود به آنها اخطار کنیم که دیگر دربارۀ عیسی با کسی سخن نگویند.»
۱۸آنگاه آنها را خواستند و به ایشان اخطار نمودند که به هیچ وجه به نام عیسی چیزی نگویند و تعلیمی ندهند. ۱۹پِترُس و یوحنا در جواب گفتند: «خود تان قضاوت کنید: در نظر خدا چه چیز درست است؟ از خدا اطاعت کنیم یا از شما؟ ۲۰اما ما نمیتوانیم از گفتن آنچه دیدهایم و شنیدهایم، دست برداریم.» ۲۱آنها پِترُس و یوحنا را پس از تهدید بسیار رخصت دادند، زیرا راهی نیافتند تا ایشان را جزا بدهند از آنرو که همه خدا را برای آنچه واقع شده بود، حمد میگفتند. ۲۲مردی که این معجزۀ شفا در مورد او انجام شده بود بیش از چهل ساله بود.
۲۳وقتیکه این دو شاگرد از آنجا رخصت شدند پیش دوستان خود پس رفتند و چیزهایی را که سران کاهنان و بزرگان به آنها گفته بودند بازگفتند. ۲۴وقتی آنها باخبر شدند، همه با یکدل به درگاه خدا دعا کردند و گفتند: «ای پروردگار، خالق آسمان و زمین و دریا و آنچه در آنها است، ۲۵تو بوسیله روحالقدس از زبان پدر ما داود بنده خود فرمودی:
«چرا مردم جهان شورش میکنند
و قومها به باطل میاندیشند.
۲۶پادشاهان دنیا برمیخیزند
و حکمرانان ایشان جمع میشوند،
بر ضد خداوند و بر ضد مسیح او.»
۲۷در واقع در همین شهر برضد بندۀ مقدس تو عیسی که تو مقرر فرمودی جمع شدند. هیرودیس و پنطیوس پیلاطُس، با غیریهودیان و قوم اسرائیل دست به دست هم دادند ۲۸و همه اعمالی را که تو با قدرت و ارادۀ خود از پیش مقرر فرموده بودی به انجام رسانیدند. ۲۹اکنون ای خداوند تهدیدات آنها را ملاحظه فرما و بندگانت را توانا گردان تا پیام تو را با شهامت بیان کنند. ۳۰دست خود را به جهت شفا دادن و جاری ساختن نشانیها و معجزاتی که به نام بندۀ مقدس تو عیسی انجام میگیرد دراز کن.»
۳۱هنگامی که دعای شان به پایان رسید ساختمان محل اجتماع آنها به لرزه درآمد و همه از روحالقدس پُر گشتند و کلام خدا را با شهامت بیان میکردند.
۳۲همۀ مؤمنان از دل و جان همدست شده بودند و هیچکس دارایی خود را از خود نمیدانست بلکه همه در اموال یکدیگر شریک بودند. ۳۳رسولان به رستاخیز عیسی خداوند با قدرتی زیاد شهادت میدادند و خدا برکت فراوانی به آنها عطا میفرمود. ۳۴هیچ کس در میان ایشان محتاج نبود زیرا هر کس زمینی یا خانهای داشت آنرا میفروخت، پولش را میآورد ۳۵و در اختیار رسولان میگذاشت و به این ترتیب بین محتاجان به نسبت احتیاج شان تقسیم میشد. ۳۶مثلاً یوسف که رسولان او را برنابا یعنی تشویق کننده مینامیدند و از قبیله لاوی و اهل قبرس بود ۳۷زمینی داشت، آنرا فروخت و پولش را در اختیار رسولان گذاشت.
۱اما شخصی به نام حنانیا با همسر خود سفیره قطعه زمینی را فروخت ۲و با اطلاع زن خود مبلغی از پول آن را نگهداشت و بقیه را آورد و در اختیار رسولان نهاد. ۳پِترُس گفت: «ای حنانیا، چرا اینطور تسلیم شیطان شدی تا او تو را وادار کند به روحالقدس دروغ بگویی و مقداری از پول زمینت را نگاهداری؟ آیا وقتی آنرا داشتی مال خودت نبود؟ ۴آیا وقتی آنرا فروختی باز هم در اختیار خودت نبود؟ چطور شد که فکر چنین کاری کردی؟ تو نه به انسان بلکه به خدا دروغ گفتهای.» ۵همینکه حنانیا این سخنان را شنید به زمین افتاد و جان سپرد و همه آنانیکه این را شنیدند بسیار ترسیدند. ۶آنگاه جوانان آمدند و او را کفن کرده بخاک سپردند.
۷پس از سه ساعت همسرش بدون اینکه از جریان آگاه باشد داخل شد. ۸پِترُس از او پرسید: «بگو ببینم آیا زمین را به همین مبلغ فروختید؟» زن گفت: «بلی به همین مبلغ.» ۹پِترُس به او گفت: «چرا هر دو همدست شدید که روح خداوند را بیازمائید؟ کسانی که شوهرت را دفن کردند هم اکنون در آستانۀ دروازه هستند و تو را هم خواهند برد.» ۱۰در همان لحظه او پیش پاهای پِترُس افتاد و جان داد. جوانان که داخل شدند او را مرده یافتند و جسدش را بردند و پهلوی شوهرش دفن کردند. ۱۱بر همه کلیسا و کسانی که این را شنیدند ترس شدید افتاد.
۱۲رسولان عجایب و معجزات بیشماری در میان قوم انجام میدادند و با یکدل در رواق سلیمان جمع میشدند. ۱۳هیچکس خارج از جمع خود شان جرأت نمیکرد با آنها همنشین شود، اما مردم عموماً از ایشان تعریف میکردند. ۱۴ولی بیش از پیش مردان و زنان بسیاری به خداوند ایمان آوردند و به ایشان پیوستند. ۱۵کار به جایی رسید که مردم، بیماران خود را در کوچهها میآوردند و آنها را بر بستر و تشک میخوابانیدند تا وقتیکه پِترُس از آنجا میگذشت کم از کم سایه او بر بعضی از آنها بیفتد. ۱۶عده زیادی از شهرهای اطراف اورشلیم آمدند و بیماران و کسانی را که گرفتار ارواح ناپاک بودند آورده و همه شفا یافتند.
۱۷در این هنگام کاهناعظم و دستیاران او یعنی فرقۀ صدوقی از روی بدبینی اقداماتی به عمل آوردند: ۱۸آنها رسولان را گرفتند و به زندان عمومی انداختند، ۱۹اما همان شب فرشتۀ خداوند درهای زندان را باز کرد و آنها را بیرون برد و به ایشان گفت: ۲۰«بروید و در عبادتگاه بایستید و در مورد این زندگی نو با همه صحبت کنید.» ۲۱پس آنها این را شنیدند و به آن عمل کردند و صبح وقت به عبادتگاه رفته به تعلیم پرداختند.
کاهناعظم و دستیاران او، اعضای شورا و بزرگان اسرائیل را خواسته جلسهای تشکیل دادند و کسانی را فرستادند تا رسولان را از زندان بیاورند. ۲۲وقتی مأموران داخل زندان شدند آنها را نیافتند. پس بازگشتند و گزارش داده گفتند: ۲۳«ما دیدیم که درهای زندان کاملاً بسته بود و نگهبانان در پیش دروازهها سر خدمت حاضر بودند؛ ولی وقتی در را باز کردیم هیچکس را نیافتیم.» ۲۴هنگامیکه فرماندۀ محافظین عبادتگاه و سران کاهنان این را شنیدند، حیران ماندند که رسولان چه شدند و عاقبت کار چه خواهد شد. ۲۵در این هنگام شخصی پیش آمد و گفت: «زندانیان شما در عبادتگاه ایستادهاند و قوم را تعلیم میدهند.» ۲۶پس فرمانده با محافظین عبادتگاه رفت و آنها را آورد، البته بدون اِعمال زور زیرا میترسیدند که قوم آنها را سنگسار کنند.
۲۷رسولان را آوردند و در برابر شورا به پا داشتند و کاهناعظم تحقیقات را چنین آغاز کرده گفت: ۲۸«مگر ما به تکرار به شما نگفتیم که دیگر به این نام تعلیم ندهید؟ اما شما برخلاف امر ما اورشلیم را با تعلیمات خود پُر کردهاید و میکوشید که خون این شخص را به گردن ما بیندازید.» ۲۹پِترُس و رسولان جواب دادند: «از خدا باید اطاعت کرد، نه از انسان. ۳۰خدای پدران ما همان عیسی را که شما مصلوب کرده و کشتید زنده گردانید ۳۱و به عنوان سرور و نجاتدهنده با سرافرازی در سَمت راست خود نشانید تا فرصت توبه و آمرزش گناهان را به بنیاسرائیل عطا فرماید ۳۲و ما شاهدان این امور هستیم یعنی ما و روحالقدس که خدا به مُطیعان خود بخشیده است.»
۳۳هنگامیکه این را شنیدند چنان خشمگین شدند که تصمیم گرفتند آنها را بکشند. ۳۴اما شخصی از فرقۀ فریسی به نام غمالائیل که استاد شریعت و پیش همه مردم محترم بود در مجلس به پا خاست و امر کرد که رسولان را مدتی بیرون برند. ۳۵سپس به حاضران گفت: «ای اسرائیلی ها متوجه باشید که با اینها چه میکنید. ۳۶چند وقت پیش شخصی به نام تِیوداس برخاست و با این ادعا که شخص مهمی است، تقریباً چهارصد نفر را دور خود جمع کرد. اما او بقتل رسید و همه پیروانش از هم پاشیده شدند و تمام نقشههای او نقش بر آب شد. ۳۷یهودای جلیلی هم در زمان سرشماری برخاست و گروهی را بدنبال خود کشید، اما او هم از بین رفت و پیروانش پراگنده شدند. ۳۸و امروز این را به شما میگویم که با این افراد کاری نداشته باشید. آنها را به حال خود بگذارید، زیرا اگر نقشه و کاری که دارند از انسان باشد، به ثمر نخواهد رسید. ۳۹اما اگر از خدا باشد شما نمیتوانید آنها را شکست دهید. چون در این صورت شما هم جزء کسانی خواهید شد که با خدا ستیزه میکنند.»
۴۰آنها به نصیحت او گوش دادند. رسولان را خواستند و پس از آنکه آنها را با دُره زدند، به آنها اخطار کردند که از سخن گفتن به نام عیسی دست بردارند. سپس آنها را آزاد کردند. ۴۱پس رسولان چون خدا آنها را شایسته دانسته بود که بخاطر نام عیسی بیحرمتی ببینند، خوشحالی کنان از حضور شورا بیرون رفتند. ۴۲و همه روزه در عبادتگاه و در خانهها به تعلیم و اعلام این مژده که عیسی، مسیح وعده شده است، ادامه دادند.
۱در آن ایام که تعداد شاگردان زیادتر میشد، یهودیان یونانی زبان از یهودیان عبرانی زبان شکایت کردند که در تقسیم خوراک روزانه، بیوهزنان یونانی زبان از نظر دور میمانند. ۲پس آن دوازده رسول کلیه شاگردان را خواستند و گفتند: «شایسته نیست ما بخاطر رسانیدن غذا به دیگران از اعلام کلام خدا غافل بمانیم. ۳پس ای برادران، از میان خود تان هفت نفر از مردان نیک نام و پُر از روحالقدس و با حکمت را انتخاب کنید تا آنها را مأمور انجام این وظیفه بنمائیم ۴و اما ما وقت خود را صرف دعا و تعلیم کلام خدا خواهیم نمود.»
۵این پیشنهاد مورد قبول تمام حاضران در مجلس واقع شد و استیفان مردی پُر از ایمان و روحالقدس و فیلیپُس و پروکُروس و نیکانور و تیمون و پَرمیناس و نیکولاوس را که قبلاً به دین یهود گرویده و اهل انطاکیه بود برگزیدند. ۶این عده به رسولان معرفی شدند و رسولان دست بر سر آنها گذارده برای آنها دعا کردند.
۷پیام خدا پیوسته در حال انتشار بود و در اورشلیم تعداد پیروان بسیار افزایش یافت و بسیاری از کاهنان نیز ایمان به مسیح را پذیرفتند.
۸استیفان پُر از فیض و قدرت، به انجام معجزات و آیات عظیم در میان قوم یهود پرداخت. ۹تعدادی از اعضای کنیسهای بنام کنیسه «آزادگان» مرکب از قیروانی ها و اسکندریان و همچنین اهالی قیلیقیه و ایالت آسیا پیش آمدند و با استیفان به مباحثه پرداختند. ۱۰اما استیفان چنان با حکمت و قدرت روح سخن میگفت که آنها نتوانستند در برابرش ایستادگی نمایند. ۱۱بنابراین چند نفر را وادار کردند که بگویند: «ما شنیدیم که استیفان نسبت به موسی و خدا سخنان کفرآمیز میگفت.» ۱۲و به این ترتیب آنها مردم و بزرگان و علمای دین را تحریک کردند و بر استیفان هجوم آوردند و او را دستگیر نموده پیش شورا بردند ۱۳و چند نفر شاهد دروغی را آوردند و آنها گفتند: «این شخص همیشه بر خلاف این مکان مقدس و شریعت موسی سخن میگوید، ۱۴زیرا ما با گوش خود شنیدیم که او می گفت عیسی ناصری این مکان را خراب میکند و سنتهایی را که موسی به ما سپرده است تغییر خواهد داد.» ۱۵در این هنگام همۀ اعضای شورا که طرف استیفان میدیدند، دیدند که صورت او مانند صورت یک فرشته میدرخشید.
۱آنگاه کاهناعظم پرسید: «آیا اینها راست میگویند؟» ۲استیفان جواب داد: «ای برادران و ای پدران، توجه بفرمائید، خدای پُر جلال به پدر ما ابراهیم در وقتی که در بینالنهرین سکونت داشت، یعنی پیش از مهاجرت به حَران ظاهر شد ۳و به او فرمود: «وطن خود و خویشاوندانت را ترک کن و به سرزمینی که به تو نشان میدهم برو.» ۴پس به این ترتیب از زمین کلدانیان رفت و مدتی در حَران ماند و پس از مرگ پدرش خدا او را از آنجا به سرزمینی که امروز شما در آن سکونت دارید آورد. ۵خدا حتی یک وجب از آن سرزمین را به ابراهیم نداد. اما در همان وقت که او هنوز اولاد نداشت به او قول داد، که او و بعد از او اولادهاش را مالک آن زمین بگرداند. ۶پس خدا به این طریق به ابراهیم فرمود که: «اولادۀ او مانند بیگانگان در یک سرزمین بیگانه زندگی خواهند کرد و مدت چهارصد سال در بندگی و ظلم بسر خواهند برد.» ۷و خدا فرمود: «اما من از آن ملتی که قوم من بردگان آنها خواهند شد باز خواست خواهم کرد و بعد از آن آنها آزاد خواهند شد و مرا در همین مکان عبادت خواهند کرد.» ۸در همین زمان خدا سنت را به عنوان نشانۀ پیمان خود به ابراهیم عطا کرد و به این ترتیب پس از تولد اسحاق او را در روز هشتم سنت کرد و اسحاق، یعقوب را سنت کرد و یعقوب، دوازده پسر خود را که بعدها هر کدام پدر یک طایفۀ اسرائیل شد.
۹فرزندان یعقوب از روی بدبینی یوسف را به بردگی در مصر فروختند، اما خدا با او بود ۱۰و او را از تمام زحماتش رهانید و به او توفیق و حکمت عطا فرمود به طوریکه مورد پسند فرعون فرمانروای مصر واقع شد و یوسف فرمانروای سرزمین مصر و دربار سلطنتی گردید. ۱۱در این هنگام در سرتاسر مصر و کنعان قحطیای پدید آمد که باعث مصیبت بزرگی شد، به حدی که اجداد ما چیزی برای خوردن نیافتند. ۱۲وقتی یعقوب باخبر شد که در مصر غله پیدا میشود، پدران ما را برای اولین بار به آنجا فرستاد. ۱۳در سفر دوم یوسف خود را به برادرانش شناسانید و فرعون از اصل و نسب یوسف باخبر شد. ۱۴یوسف پدر خود یعقوب و تمام وابستگانش را که جمعاً هفتاد و پنج نفر بودند به مصر دعوت کرد ۱۵و به این ترتیب یعقوب به مصر قدم نهاد. عمر یعقوب و اجداد ما در آنجا بسر رسید ۱۶و اجساد آنها را به شکیم بردند و در مقبرهای که ابراهیم از فرزند حمور به مبلغی خریده بود به خاک سپردند.
۱۷و چون وقت آن نزدیک میشد که خدا به وعدهای که به ابراهیم داده بود عمل کند قوم ما در سرزمین مصر رشد کرد و تعداد آن افزایش یافت. ۱۸بالاخره پادشاه دیگری که یوسف را نمیشناخت به پادشاهی مصر رسید ۱۹و با اجداد ما با نیرنگ رفتار کرد و بر آنها ظلم بسیار روا داشت به حدی که ایشان را مجبور ساخت که نوزادان خود را سر راه بگذارند تا بمیرند. ۲۰در چنین روزگاری موسی که کودکی بسیار زیبا بود، به دنیا آمد. او مدت سه ماه در خانه پدر پرورش یافت ۲۱و وقتی او را سر راه گذاشتند دختر فرعون او را برداشت و همچون پسر خود تربیت نمود. ۲۲به این ترتیب موسی در تمام فرهنگ و معارف مصر تسلط یافت و در گفتار و کردار استعداد مخصوصی از خود نشان داد.
۲۳همینکه موسی چهل ساله شد به فکرش رسید که به دیدن برادران اسرائیلی خود برود ۲۴و چون دید که مرد مصری با یکی از آنها بدرفتاری میکرد، به حمایت آن اسرائیلی برخاست و آن تجاوزکار مصری را به سزای عملش رسانید و او را کشت. ۲۵موسی گمان میکرد که هم نژادانش خواهند فهمید که خدا او را وسیلۀ نجات آنها قرار داده است، اما آنها نفهمیدند. ۲۶فردای آنروز به دو نفر اسرائیلی که با هم جنگ میکردند رسید و برای رفع اختلاف شان چنین گفت: «ای دوستان، شما برادر یکدیگرید. چرا با هم بدرفتاری میکنید؟» ۲۷مرد گناهکار او را عقب زد و گفت: «چه کسی تو را حاکم و قاضی ما ساخته است؟ ۲۸میخواهی مرا هم مثل آن مصری که دیروز کشتی بکشی؟» ۲۹موسی وقتی این جواب را شنید از آن سرزمین گریخت و در سرزمین مدیان آواره گشت و در آنجا صاحب دو پسر شد.
۳۰پس از آنکه چهل سال سپری شد فرشتهای در بیابانهای اطراف کوه سینا در بوتهای سوزان به موسی ظاهر شد. ۳۱موسی از دیدن آن منظره غرق حیرت گشت و هنگامی که نزدیک آمد تا بهتر ببیند، صدای خداوند به گوشش رسید که میگفت: ۳۲«من خدای پدران تو، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب هستم.» موسی ترسید و جرأت دیدن نداشت. ۳۳سپس خداوند فرمود: «بوتهایت را بکش چون در مکان مقدسی ایستادهای. ۳۴البته آن ظلمی را که در مصر نسبت به قوم من میشود دیده و آه و نالههای شان را شنیدهام و برای نجات آنها آمدهام، برخیز ترا به مصر میفرستم.»
۳۵بلی، همان موسی را که آنها رد کرده و به او گفته بودند: «چه کسی ترا حاکم و قاضی ما ساخته است؟» خدا به وسیلۀ فرشتهای که در بوته به او ظاهر شد حکمران و رهاننده گردانید. ۳۶این موسی بود که با انجام معجزات و عجایب در مصر و در راه بحیرۀ احمر، اسرائیلی ها را به خارج از مصر هدایت کرد و مدت چهل سال در بیابان عهدهدار رهبری آنها بود. ۳۷باز هم موسی بود که به اسرائیلی ها فرمود: «خدا از میان برادران شما پیامبری مانند من برای تان برمیانگیزد.» ۳۸و او بود که در اجتماع بنیاسرائیل در بیابان حضور داشت و با فرشته در کوه سینا و با اجداد ما صحبت کرد و پیام زندۀ خدا را دریافت نمود تا آنرا به ما نیز برساند.
۳۹اما پدران ما رهبری او را نپذیرفتند و دست رد بر سینهاش زدند و آرزو داشتند به مصر برگردند ۴۰و از هارون خواستند برای ایشان خدایانی بسازد که پیشاپیش آنها بروند و گفتند: «ما نمیدانیم بر سر این موسی که ما را از مصر بیرون آورد، چه آمده است.» ۴۱و در آن ایام گوسالهای ساختند و در برابر آن بت، قربانیهای بسیار کردند و به افتخار ساخته و پرداخته دست خود جشنی برپا نمودند، ۴۲لیکن خدا از آنها رویگردان شد و ایشان را به پرستش ستارگان آسمانی واگذاشت. همانطور که در نوشتههای پیغمبران آمده است:
«ای خاندان اسرائیل آیا طی این چهل سال
برای من در بیابان قربانی کردهاید
یا هدیهای تقدیم داشتهاید؟
۴۳نخیر، بلکه شما خیمۀ مَلوک
و پیکرۀ ستارۀ خدای خود رمغان را با خود میبردید،
آنها بتهایی بودند که برای پرستش ساخته بودید،
پس شما را به آن سوی بابِل تبعید خواهم کرد.»
۴۴اجداد ما در بیابان خیمۀ شهادت داشتند و این خیمه همان چیزی است که خدا به موسی امر کرد که مطابق آن نمونهای که قبلاً دیده بود بسازد. ۴۵پدران ما در نسل بعد در آن وقت که زمین کنعان را گرفته بودند، یعنی وقتی خدا اقوام دیگر را از سر راه شان برمیداشت، آن خیمه را به همراهی یوشع با خود آوردند و تا زمان داود آن خیمه در آنجا ماند. ۴۶داود مورد لطف خدا واقع شد و تقاضا نمود که به او اجازه داده شود خانهای برای خدای یعقوب بسازد. ۴۷ولی این سلیمان بود که خانهای برای خدا ساخت.
۴۸اما خدای متعال در خانههای ساختۀ دست بشر ساکن نمیشود. چنانکه پیغمبر گفته است: خداوند میفرماید:
۴۹«آسمان تخت شاهی من
و زمین پایانداز من است.
برای من چه خانهای خواهید ساخت؟
۵۰استراحتگاه من کجاست؟
آیا دست خود من جمیع این چیزها را نساخته است؟»
۵۱ای قوم گردنکش، ای کسانی که دلها و گوشهای تان ختنهناشده است! شما هم مثل اجداد خود همیشه بر ضد روحالقدس مقاومت میکنید. ۵۲کدام نبیای از دست اجداد شما جفا ندید؟ آنها کسانی را که دربارۀ آمدن آن یکتای صادق پیشگویی میکردند کشتند، و در زمان ما، شما به خود او خیانت کردید و او را به قتل رساندید. ۵۳بلی، شما شریعت را که توسط فرشتگان به شما رسید قبول کردید اما از اطاعت آن دوری نمودید.»
۵۴اعضای شورا از شنیدن این سخنان چنان به خشم آمدند که دندانهای خود را به هم میسائیدند. ۵۵اما استیفان پُر از روحالقدس، به آسمان چشم دوخت و جلال خدا و عیسی را که در دست راست خدا ایستاده بود دید ۵۶و گفت: «ببینید من هم اکنون آسمان را باز شده و پسر انسان را در دست راست خدا ایستاده میبینم.»
۵۷در این هنگام فریاد بلندی از حاضران برخاست. آنها گوشهای خود را گرفتند و به سوی او حمله کردند، ۵۸و او را از شهر بیرون برده، سنگسار نمودند. کسانی که بر ضد او شهادت داده بودند لباسهای خود را پیش پای جوانی به نام شائول گذاشتند. ۵۹وقتی استیفان را سنگسار میکردند او با فریاد گفت: «ای عیسی، ای خداوند روح مرا بپذیر.» ۶۰سپس به زانو افتاد و با صدای بلند گفت: «خداوندا، این گناه را به حساب ایشان نگذار.» این را گفت و جان سپرد.
۱شائول جزء کسانی بود که با قتل استیفان موافقت کرده بودند.
در همان روز جفای سختی به کلیسای اورشلیم شروع شد و همۀ ایمانداران به جز رسولان به نواحی یهودیه و سامره پراگنده شدند. ۲گروهی از کسان خداترس جسد استیفان را به خاک سپردند و ماتم بزرگی برای او گرفتند. ۳شائول کوشش میکرد که بنیاد کلیسا را براندازد. او خانه به خانه میگشت و زنان و مردان را بیرون میکشید و به زندان میانداخت.
۴و اما آنانی که پراگنده شده بودند به هر جا که میرفتند پیام خدا را اعلام میکردند. ۵فیلیپُس داخل شهری از سامره شد و در آنجا به اعلام نام مسیح پرداخت ۶و مردم یکدل و با اشتیاق به سخنان او گوش میدادند و معجزاتی را که انجام میداد، میدیدند. ۷ارواح ناپاک با فریاد از مبتلایان بسیار خارج میشدند و عده زیادی از شلان و لنگان شفا مییافتند ۸و در آن شهر خوشی بزرگ برپا شد.
۹مردی شمعون نام در آن شهر زندگی میکرد که برای مدتی سامریان را فریفته اعمال جادوگرانه خود کرده و میگفت شخص بزرگی است. ۱۰همۀ آنها از بزرگ و کوچک با توجه کامل به او گوش میدادند و میگفتند: «این شخص مظهر قدرت همان خدائی است که قدرت بزرگ نام دارد.» ۱۱آنها احترام زیادی به او میگذاشتند زیرا او سالهای سال با جادوگری آنها را افسون کرده بود. ۱۲اما وقتی به مژدۀ فیلیپُس دربارۀ پادشاهی خدا و نام عیسیمسیح ایمان آوردند مردان و زنان تعمید یافتند. ۱۳حتی خود شمعون نیز ایمان آورد و تعمید گرفت و پس از آن دیگر از فیلیپُس دور نشد و وقتی عجایب و معجزاتی را که به وسیلۀ فیلیپُس بعمل میآمد میدید حیران میشد.
۱۴همینکه رسولان مقیم اورشلیم با خبر شدند که در سامره هم پیام خدا با استقبال روبرو شده است، پِترُس و یوحنا را پیش آنها فرستادند. ۱۵وقتی آنها به آنجا رسیدند برای ایمانداران دعا کردند تا روحالقدس را بیابند، ۱۶زیرا آنها فقط به نام عیسی خداوند تعمید گرفته بودند و تا آن زمان روح خداوند بر آنها نازل نشده بود ۱۷بنابراین پِترُس و یوحنا دست برسر آنها نهادند و آنها روحالقدس را یافتند.
۱۸وقتی شمعون دید که با دستگذاری رسولان روحالقدس عطا میشود، پولهای خود را پیش پِترُس و یوحنا آورد ۱۹و گفت: «همان قدرت را به من هم لطف کنید تا بر هر که دست بگذارم روحالقدس را بیابد.» ۲۰پِترُس جواب داد: «پولت با خودت هلاک شود، چون گمان کردهای که بخشش رایگان خدا را با پول میتوان خرید. ۲۱تو از این بابت هیچ نصیبی نداری زیرا دل تو پیش خدا ناراست است. ۲۲از این شرارت توبه کن و از خداوند بخواه تا شاید تو را برای داشتن چنین فکری ببخشد. ۲۳من میبینم که زندگی تو تلخ و زهرآگین است و در زنجیرهای شرارت گرفتاری.» ۲۴شمعون در جواب خواهش کرده گفت: «برای من به درگاه خداوند دعا کنید تا هیچیک از چیزهایی را که دربارۀ من گفتید عملی نشود.»
۲۵پس از آنکه پِترُس و یوحنا شهادتهای خود را دادند و پیغام خداوند را اعلام کردند، به اورشلیم بازگشتند و در بین راه مژدۀ نجات را به بسیاری از دهکدههای سامره رسانیدند.
۲۶فرشته خداوند به فیلیپُس گفت: «برخیز به طرف جنوب به آن جادهای که از اورشلیم به غزه میرود برو.» (این جاده یک راه بیابانی است.) ۲۷او برخاست و به طرف آنجا حرکت کرد. یک خواجهسرای حبشی که در دربار ملکۀ حبشه به نام کَنداکِه مقام مهمی داشت و خزانهدار او بود برای عبادت به اورشلیم آمده بود. ۲۸در این هنگام در راه بازگشت به وطن در گادیای نشسته بود و کتاب اشعیای نبی را میخواند. ۲۹روح خدا به فیلیپُس گفت: «نزدیک برو و خود را به آن گادی برسان.» ۳۰پس فیلیپُس به سوی آن دوید و شنید که او کتاب اشعیا را میخواند و پرسید: «آیا آنچه میخوانی میفهمی؟» ۳۱او جواب داد: «تا کسی مرا راهنمایی نکند چطور میتوانم آنرا بفهمم؟» او از فیلیپُس خواهش کرد که سوار گادی بشود و پهلوی او بنشیند. ۳۲آن قسمتی را که میخواند چنین بود:
«او مانند گوسفندی که به کشتارگاه میبرند،
یا مثل برهای که پیش پشمچینان زبان باز نمیکند،
کلامی به زبان نیاورد.
۳۳به این قسم او را حقیر شمردند و حقانیتش را نادیده گرفتند.
چه کسی دربارۀ فرزندان او سخن خواهد گفت؟
زیرا زندگی او از روی زمین پایان یافته است.»
۳۴آن شخص به فیلیپُس گفت: «تمنا دارم به من بگو که پیغمبر در اینجا دربارۀ چه کسی سخن میگوید، دربارۀ خودش یا کسی دیگر.» ۳۵آنگاه فیلیپُس آغاز سخن کرد و از همان قسمت کتابمقدس شروع کرده مژدۀ عیسی را به او رسانید. ۳۶همانطور که میرفتند به آبی رسیدند. خزانهدار گفت: «ببین، در اینجا آب هست، چه چیزی مانع تعمید گرفتن من است؟» ۳۷فیلیپُس گفت: «اگر با تمام دل ایمان آوری هیچ مانعی وجود ندارد.» او جواب داد: «من ایمان دارم که عیسیمسیح، پسر خداست.» ۳۸باز امر کرد گادی را ایستاده کند. او و فیلیپُس داخل آب رفتند و فیلیپُس او را تعمید داد. ۳۹وقتی از آب بیرون آمدند روح خداوند ناگهان فیلیپُس را غیب ساخت و آن شخص دیگر او را ندید و خوشیکنان به راه خود رفت. ۴۰اما فیلیپُس در اَشدُود دیده شد که در همه شهرهای آن ناحیه میگشت و خوشخبری میداد تا سرانجام به قیصریه رسید.
۱شائول از تهدید و کشتن پیروان خداوند به هیچ نحوی دست نمیکشید. او پیش کاهناعظم رفت ۲و تقاضای معرفی نامههایی برای کنیسههای دمشق کرد تا چنانچه مرد یا زنی را از اهل طریقت پیدا کند آنها را دستگیر کرده به اورشلیم آورد. ۳شائول هنوز به دمشق نرسیده بود که ناگهان نزدیک شهر نوری از آسمان در اطراف او درخشید. ۴او به زمین افتاد و صدایی شنید که میگفت: «ای شائول، شائول، چرا بر من جفا میکنی؟» ۵شائول پرسید: «خداوندا تو کیستی؟» جواب آمد: «من عیسی هستم، همان کسی که تو بر او جفا میکنی، ۶ولی برخیز و به شهر برو و در آنجا به تو گفته خواهد شد که چه باید بکنی.» ۷دراین هنگام همسفران شائول خاموش ماندند زیرا اگرچه صدا را میشنیدند، ولی کسی را نمیدیدند. ۸پس شائول از زمین برخاست و با اینکه چشمانش باز بود چیزی نمیدید. دستش را گرفتند و او را به دمشق هدایت کردند. ۹در آنجا سه روز نابینا ماند و چیزی نخورد و ننوشید.
۱۰یکی از ایمانداران به نام حنانیا در شهر دمشق زندگی میکرد. خداوند در حالت جذبه و یا رؤیا به او ظاهر شد و فرمود: «ای حنانیا.» او جواب داد: «بلی، ای خداوند، آمادهام.»
۱۱خداوند فرمود: «برخیز و به کوچهای که آنرا «راست» مینامند برو و در خانه یهودا سراغ شخصی به نام شائول طرسوسی را بگیر. او به دعا مشغول است ۱۲و در حالت رؤیا مردی را دیده است به نام حنانیا که میآید و بر او دست میگذارد و بینائی او را باز میگرداند.» ۱۳حنانیا عرض کرد: «خداوندا دربارۀ این شخص و آنهمه آزار که او به قوم برگزیدۀ تو در اورشلیم رسانیده است، چیزهایی شنیدهام ۱۴و حالا از طرف سران کاهنان اختیار یافته و به اینجا آمده است تا همه کسانی را که به تو روی میآوردند دستگیر کند.» ۱۵اما خداوند به او گفت: «برو، زیرا این شخص وسیلهای است که من انتخاب کردهام تا نام مرا به ملتها و پادشاهان آنها و قوم اسرائیل اعلام نماید. ۱۶خود من به او نشان خواهم داد که چه رنجهای بسیاری بخاطر نام من خواهد کشید.»
۱۷پس حنانیا رفت، داخل آن خانه شد و دست بر شائول گذاشت و گفت: «ای برادر، ای شائول، خداوند یعنی همان عیسی که بین راه به تو ظاهر شد، مرا فرستاده است تا تو بینائی خود را بازیابی و از روحالقدس پُر گردی.» ۱۸در همان لحظه چیزی مانند پوستک از چشمان شائول افتاد و بینائی خود را بازیافت و برخاسته تعمید گرفت. ۱۹بعد از آن غذا خورد و قوت گرفت.
شائول مدتی در دمشق با ایمانداران بسر برد ۲۰و طولی نکشید که در کنیسههای دمشق بطور آشکار اعلام میکرد که عیسی، پسر خداست. ۲۱هر کس سخنان او را میشنید در حیرت میافتاد و میگفت: «مگر این همان کسی نیست که در اورشلیم کسانی که نام عیسی را بر زبان میآوردند نابود میکرد؟ و آیا منظور او از آمدن به اینجا فقط این نیست که آنها را بگیرد و بهدست سران کاهنان بسپارد؟» ۲۲اما قدرت کلام شائول روز به روز بیشتر میشد و یهودیان دمشق را با دلایل انکارناپذیر قانع میساخت که عیسی، مسیح وعده شده است.
۲۳پس از مدتی یهودیان دسیسه ساختند تا او را بقتل برسانند. ۲۴اما شائول از نیت آنها با خبر شد. یهودیان حتی دروازههای شهر را شب و روز تحت نظر داشتند تا او را بکشند، ۲۵ولی شاگردان او شبانه او را در داخل سبدی گذاشتند و از دیوار شهر به پایین فرستادند.
۲۶وقتی شائول به اورشلیم رسید کوشش نمود با دیگر شاگردان عیسی یکجا شود، اما آنها از او بیم داشتند زیرا قبول نمیکردند که او واقعاً پیرو عیسی شده باشد. ۲۷به هر حال برنابا او را گرفت و به حضور رسولان آورد و برای ایشان شرح داد که چگونه او در راه دمشق خداوند را دیده و چطور خداوند با او سخن گفته و به چه ترتیب شائول در دمشق با شجاعت به نام عیسی وعظ کرده است. ۲۸به این ترتیب شائول در اورشلیم با آنها رفت و آمد پیدا کرد و آشکارا بدون ترس به نام خداوند موعظه میکرد ۲۹و با یهودیان یونانی زبان مباحثه و گفتگو مینمود به طوری که آنها قصد جان او را داشتند. ۳۰وقتی برادران از این مو ضوع آگاه شدند شائول را به قیصریه رسانیدند و او را روانه ترسوس کردند.
۳۱به این ترتیب کلیسا در سراسر یهودیه و جلیل و سامره آرامش یافت. در حالیکه آنها در خداترسی و تقویت روحالقدس بسر میبردند، کلیسا از لحاظ نیرو و تعداد رشد میکرد.
۳۲پِترُس از همه جا دیدن میکرد و یکبار نیز به دیدن ایمانداران مقیم لُده رفت. ۳۳در آنجا شخصی را به نام اینیاس که به مدت هشت سال شل و بستری بود دید. ۳۴پِترُس به او گفت: «ای اینیاس، عیسیمسیح ترا شفا میبخشد. برخیز و رختخواب خود را جمع کن.» او فوراً از جا برخاست ۳۵و جمیع ساکنان لُده و دشت شارون او را دیدند و به خداوند روی آوردند.
۳۶در یافا یکی از ایمانداران که زنی بنام طبیتا بود زندگی میکرد. (ترجمه یونانی نام او دورکاس به معنی آهو است.) این زن که بسیار نیکوکار و بخشنده بود ۳۷در این زمان بیمار شد و فوت کرد. او را شستند و در بالاخانهای گذاشتند. ۳۸ایمانداران که شنیده بودند پِترُس در لُده است به سبب نزدیکی لُده به یافا دو نفر را پیش او فرستادند و تقاضا نمودند: «هر چه زودتر خود را به ما برسان.» ۳۹پِترُس فوراً همرای آنها حرکت کرد و همینکه به آنجا رسید او را به آن بالاخانه بردند. بیوهزنان گریهکنان دور او را گرفتند و همه پیراهنها و لباسهایی را که دورکاس در زمان حیات خود دوخته بود به او نشان دادند. ۴۰پِترُس همه آنها را از اطاق بیرون کرد. سپس زانو زد و دعا نمود و رو به جسد کرده گفت: «ای طبیتا برخیز.» او چشمان خود را باز کرد و وقتی پِترُس را دید راست نشست. ۴۱پِترُس دست خود را به او داد و او را روی پا بلند کرد. سپس مقدسین و بیوهزنان را صدا زد و او را زنده به ایشان سپرد. ۴۲این موضوع در سراسر یافا منتشر شد و بسیاری به خداوند ایمان آوردند. ۴۳پِترُس روزهای زیادی در یافا ماند و با شمعونِ چرمگر زندگی میکرد.
۱در شهر قیصریه صاحبمنصبی بنام کُرنیلیوس زندگی میکرد که جزو یک فرقۀ رومی به نام فرقۀ ایتالیائی بود. ۲او مردی بود پرهیزکار و خانوادهای خداترس داشت و پیوسته به درگاه خدا دعا میکرد و به بینوایان اسرائیلی صدقه میداد. ۳این مرد یک روز در حدود ساعت سه بعد از ظهر فرشته خدا را آشکارا در حالت جذبه دید که پیش او آمده گفت: «ای کُرنیلیوس.» ۴کُرنیلیوس با ترس به او چشم دوخت و جواب داد: «خداوندا چه میفرمایی؟» فرشته گفت: «بدان که دعاها و همه صدقات تو در بالا در پیشگاه خدا مورد قبول و تذکر واقع شدهاند. ۵اکنون کسانی را به یافا بفرست و سراغ شمعون ملقب به پِترُس را بگیر. ۶او نزد شمعونِ چرمگر که در ساحل بحیره منزل دارد، مهمان است.» ۷همینکه فرشتهای که با او صحبت میکرد ناپدید شد، کُرنیلیوس دو نفر از نوکران خود و یک عسکر دیندار را که در خدمت او بود خواست و ۸موضوع را تماماً برای آنها شرح داد و ایشان را به یافا فرستاد.
۹روز بعد که آنها در راه بودند و تا شهر فاصله کمی داشتند، پِترُس نزدیک ظهر برای دعا به بالای بام رفت. ۱۰در آنجا گرسنه شد و خواست چیزی بخورد. اما وقتی که برایش غذا آماده میکردند، حالت جذبهای به او دست داد ۱۱و در آن حال آسمان را باز شده و چیزی مانند یک دسترخوان کلان را دید که از چهار گوشه آویزان شده بود و رو به پائین به طرف زمین میآمد. ۱۲در آن انواع چهارپایان و خزندگان و پرندگان وجود داشت. ۱۳صدائی به گوشش رسید که میگفت: «ای پِترُس برخیز، ذبح کن و بخور.» ۱۴پِترُس در جواب گفت: «نخیر ای خداوند، زیرا من هرگز به چیزی حرام یا نجس لب نزدهام.» ۱۵بار دوم همان صدا آمد که: «آنچه را خدا پاک کرده است، تو نباید نجس بخوانی.» ۱۶این موضوع سه بار تکرار شد و آخر آن دسترخوان به آسمان برده شد.
۱۷در همان وقت که پِترُس از معنی رؤیای خود در مانده بود و کوشش میکرد آنرا برای خود تجزیه و تحلیل نماید، فرستادگان کُرنیلیوس جستجوکنان به در خانۀ شمعون رسیدند. ۱۸و فریاد میزدند و میپرسیدند: «آیا شمعونِ ملقب به پِترُس در اینجا مهمان است؟» ۱۹در حالی که پِترُس دربارۀ این رؤیا تفکر میکرد، روح خدا به او گفت: «ببین، چند نفر به سراغ تو آمدهاند ۲۰برخیز، پایئن برو و در رفتن با ایشان تردید نکن، زیرا من آنها را فرستادهام.» ۲۱پِترُس پائین رفت و به آنها گفت: «من همان کسی هستم که بدنبال او میگردید. برای چه آمدهاید؟» ۲۲آنها جواب دادند: «کُرنیلیوسِ صاحبمنصب که شخص نیکوکار و خداترس است و پیش همه یهودیان نیک نام میباشد، از فرشتۀ مقدسی امر یافت که ما را به اینجا بفرستد و ترا به خانه خود دعوت کند تا به هر پیامی که داری گوش دهد.» ۲۳پس پِترُس آنها را به خانه آورد و از ایشان پذیرائی نمود. روز بعد با ایشان به راه افتاد و چند نفر از برادران یافایی با آنها همراه بودند.
۲۴فردای آنروز به قیصریه رسیدند. کُرنیلیوس که از خویشاوندان و دوستان نزدیک خود دعوت کرده بود، چشم به راه ایشان بود. ۲۵وقتی پِترُس میخواست داخل خانه شود، کُرنیلیوس پیش رفت و پیش او به خاک افتاد. ۲۶اما پِترُس او را از زمین بلند کرد و گفت: «برخیز من هم مانند تو انسانم.» ۲۷سپس با هم، صحبتکنان داخل خانه شدند. پِترُس در آنجا با عده زیادی روبرو شد ۲۸و به آنها گفت: «این را بخوبی میدانید که جایز نیست یک نفر یهودی با بیگانگان معاشرت یا همنشینی نماید. اما خدا به من نشان داده است که من نباید هیچکس را نجس یا ناپاک بدانم. ۲۹پس وقتی دنبال من فرستادید، بدون چون و چرا آمدم. تنها سؤالی که دارم این است که برای چه به دنبال من فرستادید؟»
۳۰کُرنیلیوس در جواب گفت: «چهار روز پیش درست در همین وقت یعنی ساعت سه بعد از ظهر من در خانۀ خود به دعا مشغول بودم که ناگاه مردی در لباس نورانی به من ظاهر شد ۳۱و گفت: «ای کُرنیلیوس، دعاهایت مستجاب شده و صدقاتی که به فقرا میدهی در پیشگاه خدا منظور شده است. ۳۲بنا براین کسی را به شهر یافا بفرست و شمعونِ ملقب به پِترُس را به اینجا دعوت کن. او در خانه شمعون چرمگر که در ساحل بحیره واقع است، مهمان است.» ۳۳پس فوراً این اشخاص را پیش تو فرستادم و تو لطف فرموده به اینجا آمدی. اکنون همۀ ما در حضور خدا گرد آمدهایم تا به آن چیزهایی که خداوند به تو امر کرده است گوش دهیم.»
۳۴پس پِترُس سخنان خود را شروع کرده گفت: «من به این حقیقت پی بردهام که خدا بین انسانها فرقی نمیگذارد ۳۵و هر کس از هر ملت که خداترس و نیکوکار باشد، مقبول خداست. ۳۶خدا پیام خود را به قوم اسرائیل فرستاد و به این طریق مژدۀ صلح و سلامتی را به وسیلۀ عیسیمسیح که خداوند همه است، ابلاغ فرمود. ۳۷شما خود تان از اتفاق بزرگی که در سرتاسر یهودیه روی داد، باخبر هستید و میدانید همۀ این چیزها بعد از اعلام تعمید یحیی، از جلیل شروع شد. ۳۸خدا، عیسی ناصری را با روحالقدس و قدرت خود مسح کرد و میدانید چگونه عیسی به همه جا میرفت و اعمال نیک انجام میداد و همه کسانی را که در بندگی شیطان به سر میبردند رهایی میبخشید زیرا خدا با او بود. ۳۹ما شاهدان همۀ آن اعمالی هستیم که او در سرزمین یهودیان و در اورشلیم انجام داد. آنها او را به صلیب میخکوب کرده کشتند. ۴۰اما خدا در روز سوم او را زنده کرد و بسیاری او را دیدند، ۴۱اما نه همۀ قوم اسرائیل بلکه شاهدانی که خدا قبلاً برگزیده بود، او را دیدند؛ یعنی ما که پس از رستاخیز او با او میخوردیم و مینوشیدیم. ۴۲او به ما فرمان داد که به آن قوم اعلام کنیم و به این حقیقت شهادت دهیم که خدا او را داور زندگان و مردگان قرار داده است. ۴۳تمام انبیاء به او شهادت میدهند که هر کسی به او ایمان آورد، به وسیلۀ نام او گناهانش آمرزیده میشود.»
۴۴پِترُس هنوز صحبت میکرد که روحالقدس بر همه شنوندگان نازل شد ۴۵و مؤمنان یهودی نژاد که همراه پِترُس آمده بودند از اینکه بخشش روحالقدس به غیریهودیان نیز ریخته شده بود، دچار حیرت شدند. ۴۶زیرا میشنیدند که به زبانها صحبت میکنند و خدا را تمجید مینمایند. آنگاه پِترُس گفت: ۴۷«آیا کسی میتواند مانع از تعمید این اشخاص در آب بشود؟ مگر نه این است، که ایشان هم مانند ما روحالقدس را یافتهاند؟» ۴۸پس امر کرد ایشان را به نام عیسیمسیح تعمید دهند. سپس آنها از پِترُس تقاضا کردند چند روزی پیش ایشان بماند.
۱به رسولان و برادران مقیم یهودیه خبر رسید که غیریهودیان نیز پیام خدا را پذیرفتهاند. ۲هنگامیکه پِترُس به اورشلیم بازگشت، کسانی که سنت کردن غیریهودیان اصرار داشتند به او اعتراض کرده گفتند: ۳«چرا به خانه سنتناشدگان داخل شدی و حتی با آنها غذا خوردی؟» ۴پِترُس شروع کرد و تمام جریان را از اول تا به آخر برای ایشان شرح داد و گفت: ۵«در یافا به دعا مشغول بودم که حالت جذبهای به من دست داد و در رؤیا چیزی دیدم مانند یک دسترخوان کلان که از چهار گوشه آویزان شده بود و از آسمان به پائین آمد تا به من رسید. ۶وقتی با دقت به آن نگاه کردم دیدم که در آن چهارپایان و حیوانات وحشی و خزندگان و پرندگان جمع شدهاند ۷و صدایی بگوشم رسید که میگفت: «ای پِترُس برخیز، ذبح کن و بخور.» ۸گفتم «نخیر، ای خداوند من هرگز به چیزی حرام یا نجس لب نزدهام.» ۹بار دوم صدائی از آسمان رسید که میگفت: «آنچه را که خدا پاک کرده است تو نباید نجس بخوانی.» ۱۰این موضوع سه بار تکرار شد و بالاخره همه چیز به آسمان بالا رفت. ۱۱در همان لحظه سه نفر به خانهای که جای بود و باش من بود، آمدند. ایشان را از قیصریه به دنبال من فرستاده بودند. ۱۲روح خدا به من فرمود که بدون تردید با ایشان بروم. این شش برادر هم به همراه من آمدند و به خانه آن شخص داخل شدیم. ۱۳او برای ما گفت که چطور در خانۀ خود فرشتهای را دیده که ایستاده و به او گفته است: «کسی را به یافا بفرست و شمعونِ ملقب به پِترُس را بیاور ۱۴و او آن پیامی را که باعث نجات تو و تمامی اهل خانهات خواهد شد به تو خواهد رسانید.» ۱۵من در آنجا هنوز مطالب زیادی نگفته بودم که روحالقدس بر آنها نازل شد، به همان طریقی که در ابتدا به خود ما نازل شده بود. ۱۶و آنگاه بخاطر آوردم که خداوند فرموده بود: «یحیی با آب تعمید میداد اما شما با روحالقدس تعمید خواهید یافت.» ۱۷خدا به آنها همان بخششی را عطا کرده است که به ما در وقتی که به عیسیمسیح خداوند ایمان آوردیم عطا فرمود، پس من کی بودم که مانع کار خدا شوم؟»
۱۸وقتی این را شنیدند خاموش ماندند و در حالی که خدا را ستایش میکردند گفتند: «پس در این صورت خدا به غیریهودیان نیز این فرصت را بخشیده است تا آنها هم از گناهان خود توبه کنند و زندگی یابند.»
۱۹در اثر شکنجه و آزاری که به دنبال مرگ استیفان آغاز شد، عدۀ زیادی پراگنده شدند و تا فنیقیه و قبرس و شهر انطاکیه مهاجرت کردند. اما آنها پیام خود را به هیچ کسی جز یهودیان اعلام نکردند ۲۰ولی در میان ایشان چند نفر از اهالی قبرس و قیروان نیز بودند که به محض رسیدن به انطاکیه با یونانیان به صحبت پرداختند و دربارۀ عیسی خداوند بشارت دادند. ۲۱قدرت خداوند با ایشان بود و عدۀ زیادی ایمان آورده به خداوند روی آوردند.
۲۲این خبر در اورشلیم به کلیسا رسید و در نتیجه برنابا وظیفه یافت که به انطاکیه سفر نماید. ۲۳وقتی او به آنجا رسید و برکات خدا را با چشم خود دید، شادمان شد و آنها را تشویق و نصیحت میکرد که از دل و جان در وفاداری نسبت به خداوند استوار بمانند. ۲۴او مردی نیکوکار و پُر از روحالقدس و ایمان بود. پس عده زیادی به خداوند ایمان آوردند. ۲۵بعد از آن برنابا به شهر ترسوس رفت تا شائول را پیدا کند. ۲۶پس او را یافته به انطاکیه آورد و مدت یک سال تمام با ایمانداران جمع میشدند و عدۀ بسیاری را تعلیم میدادند. در انطاکیه بود که برای اولین بار پیروان عیسی را مسیحی نامیدند.
۲۷در همین احوال چند نفر نبی از اورشلیم به انطاکیه وارد شدند. ۲۸یکی از آنها که اغابوس نام داشت، برخاست و با الهام روح پیشگویی کرد که قحطی سختی در سرتاسر دنیای روم خواهد آمد. این قحطی در زمان سلطنت کلودیوس امپراطور واقع شد. ۲۹از این نظر شاگردان تصمیم گرفتند هرکس به قدر توانائی خود اعانهای برای یاری برادران مقیم یهودیه بفرستد. ۳۰چنین کردند، اعانهها را به دست برنابا و شائول سپردند تا به رهبران کلیسای اورشلیم تقدیم کنند.
۱در همان موقع هیرودیس پادشاه به شکنجه و آزار عدهای از اعضای کلیسا پرداخت ۲و یعقوب برادر یوحنا را به شمشیر کشت. ۳و چون دید یهودیان ازین کار خوش شان آمد قدم فراتر گذاشت و پِترُس را هم دستگیر نمود. این کار در ایام عید فطیر واقع شد. ۴پس پِترُس را گرفته به زندان انداخت و چهار دسته چهار نفری را به نگهبانی او گماشت زیرا هیرودیس قصد داشت بعد از عید فِصَح او را تحویل قوم یهود بدهد. ۵به این ترتیب پِترُس در زندان پیوسته تحت نظر بود و کلیسا شب و روز از صمیم قلب برای او به درگاه خدا دعا میکرد.
۶یک شب، قبل از آن روزی که هیرودیس میخواست پِترُس را به محکمه بیاورد، پِترُس در زندان بین دو عسکر با زنجیر بسته شده و به خواب رفته بود و نگهبانان پیش در زندان پهره میکردند. ۷ناگاه فرشته خداوند در کنار پِترُس ایستاد و نوری در آن اطاق درخشید. فرشته به پهلوی پِترُس زد و او را بیدار کرد و گفت: «زود برخیز.» فوراً زنجیرها از دستهایش به زمین افتاد. ۸فرشته به او فرمود: «کمر خود را ببند و چپلیهایت را بپوش» و او چنان کرد. سپس فرشته به او گفت: «ردای خود را دور خود بگیر و بدنبال من بیا.» ۹پس بدنبال او رفت و هیچ فکر نمیکرد آنچه فرشته انجام میداد، حقیقت داشته باشد. او گمان میکرد این وقایع را در خواب میبیند. ۱۰وقتی از پاسگاههای اول و دوم گذشتند به دری آهنی که به طرف شهر باز میشد، رسیدند. دروازه خود به خود به روی آنها باز شد. آنها بیرون رفتند، از کوچهای میگذشتند که ناگهان فرشته ناپدید شد. ۱۱پِترُس به خود آمد و گفت: «حالا دیگر یقین دارم که خداوند فرشتۀ خود را فرستاده است که مرا از دست هیرودیس و از آنچه یهودیان انتظار آنرا داشتند برهاند.»
۱۲همینکه به موضوع پی برد به خانۀ مریم مادر یوحنا ملقب به مرقُس، که عدۀ زیادی در آنجا برای دعا گرد آمده بودند رفت. ۱۳وقتی دروازه خانه را کوبید، کنیزی به نام رودا آمد تا دروازه را باز کند. ۱۴اما وقتی که صدای پِترُس را شناخت به عوض اینکه در را باز کند از خوشحالی فراوان برگشت تا مژده دهد که پِترُس بیرون دروازه ایستاده است. ۱۵آنها به او گفتند: «مگر دیوانه شدهای؟» اما او به گفتههای خود بسیار محکم بود. سپس گفتند: «پس حتماً فرشتۀ محافظ اوست.»
۱۶اما پِترُس پشت سر هم دروازه را میزد و وقتی در را باز کردند و او را دیدند، غرق تعجب شدند. ۱۷پِترُس به آنها اشاره کرد تا خاموش شوند و برای ایشان شرح داد که چگونه خداوند او را از زندان نجات داده است و در آخر گفت: «یعقوب و برادران را از این امور باخبر کنید.» آنگاه ایشان را ترک کرد و به جای دیگر رفت.
۱۸وقتی روز شد، پهرهداران بسیار پریشان شدند، زیرا نمیدانستند به سر پِترُس چه آمده است. ۱۹هرودیس امر کرد که همه جا دنبال پِترُس بگردند، اما وقتی او را پیدا نکردند از نگهبانان تحقیقات نمود و حکم اعدام آنها را صادر نمود. بعد از آن پِترُس یهودیه را ترک نموده به قیصریه آمد و مدتی در آنجا ماند.
۲۰هیرودیس بغض و کینۀ شدیدی نسبت به مردمان صور و صیدون در دل داشت. به این جهت اهالی آن دو شهر به اتفاق پیش او آمدند و بلاستوس را که فراش خوابگاه شاه بود، با خود همراه کردند و تقاضای صلح نمودند، زیرا کشور آنها در امر تغذیه و خوراک محتاج کشور هیرودیس بود.
۲۱هیرودیس در یک روز معین لباس سلطنتی پوشید و بر تخت نشست و نطقی ایراد کرد. ۲۲در پایان مردم فریاد میزدند: «این سخنان، سخنان یکی از خدایان است نه یک انسان.» ۲۳و چون هیرودیس جلالی را که از آن خداست به خود نسبت داده بود، در همان لحظه فرشته خداوند او را نقش زمین کرد و کرمها او را خوردند و او مُرد.
۲۴پیام خدا هر روز با تأثیر بیشتری انتشار مییافت. ۲۵برنابا و شائول وقتی وظیفۀ خود را در اورشلیم به پایان رسانیدند به انطاکیه برگشتند و یوحنای ملقب به مرقُس را همراه خود بردند.
۱در آن زمان در کلیسای انطاکیه عدهای نبی و معلم از قبیل برنابا و شمعونِ ملقب به نیجر و لوکیوسِ قیروانی و مَناحِم (که با هیرودیس پادشاه، بزرگ شده بود) و شائول حضور داشتند. ۲یک روز که آنها روزهدار و مشغول عبادت خداوند بودند روحالقدس به ایشان فرمود: «برنابا و شائول را برای آن کاری که من آنها را خواستهام مقرر کنید.» ۳پس آنها بعد از روزه و دعا، دست بر سر آن دو نهاده و آنها را به وظیفه فرستادند.
۴این دو نفر که فرستادگان روحالقدس بودند، به بندر سلوکیه رفتند و از آنجا از راه دریا به قبرس آمدند ۵و وارد شهر سلامیس شدند و در کنیسههای یهودیان کلام خدا را منتشر میساختند و یوحنا (که مرقُس لقب داشت) دستیار ایشان بود.
۶آنها تمام جزیرۀ قبرس را طی کردند تا به شهر پافُس رسیدند. در آنجا به یک جادوگر یهودی که نبی دروغین بود و بَریَشوع نام داشت برخوردند. ۷او از ملازمین سرگیوس پولُس، والی قبرس که مردی هوشمند بود، بشمار میآمد. والی، برنابا و شائول را به حضور خود خواست زیرا میخواست کلام خدا را از آنها بشنود. ۸اما آن جادوگر که نام یونانی او عَلیما بود با آنها مخالفت میکرد و کوشش میکرد والی را از ایمان آوردن باز دارد. ۹در این هنگام شائول که به نام پولُس معروف شده بود، پُر از روحالقدس شده به آن مرد چشم دوخت و گفت: ۱۰«ای فرزند شیطان، ای دشمن تمام نیکیها، ای سرچشمۀ نیرنگ و تبهکاری، آیا از گمراه ساختن مردم از راه راست خداوند دست نمیکشی؟ ۱۱حالا ببین، دست خدا ترا خواهد زد و نابینا خواهی شد و تا مدتی نور آفتاب را نخواهی دید.» در همان وقت دنیا در نظر عَلیما تیره و تار شد و کورکورانه به اینطرف و آنطرف میگشت تا شخصی را برای راهنمائی خود پیدا کند. ۱۲والی که این جریان را دید ایمان آورد زیرا از تعالیم خداوند بسیار حیران شده بود.
۱۳پولُس و همراهان او پافُس را ترک کردند و از راه بحر به پرجۀ پمفیلیه آمدند. یوحنای (مرقُس) از آنها جدا شد و به اورشلیم بازگشت. ۱۴ایشان از پرجه گذشته به شهر انطاکیه که یکی از شهرهای ولایت پیسیدیه است آمدند. در روز سَبَت به کنیسه داخل شدند و نشستند. ۱۵بعد از قرائت تورات و کتاب انبیاء، رؤسای کنیسه پیش ایشان فرستادند و گفتند: «ای برادران اگر پیام تشویق کنندهای برای این قوم دارید، بفرمائید.»
۱۶پولُس برخاست و با اشاره دست، از ایشان درخواست نمود که خاموش باشند و بعد چنین گفت: «ای مردان اسرائیلی و همۀ شما که خداترس هستید، توجه نمائید. ۱۷خدای قوم اسرائیل، نیاکان ما را برگزید و در آن هنگام که آنها در سرزمین مصر در غربت زندگی میکردند آنها را قومی بزرگ ساخت و دست خود را دراز کرد تا آنها را از آن سرزمین بیرون آورد. ۱۸مدت چهل سال در بیابانها متحمل ایشان شد. ۱۹پس از نابود ساختن آن هفت ملتی که مقیم کنعان بودند سرزمین آنها را ۲۰تا مدت چهارصد و پنجاه سال به عنوان میراث به تصرف اسرائیل در آورد. بعد از آن هم تا زمان سموئیل نبی، داوران را به ایشان بخشید ۲۱و وقتی آنها خواستند برای خود یک پادشاه داشته باشند، خدا شائول پسر قیس را که مردی از طایفۀ بنیامین بود به ایشان داد تا او مدت چهل سال حکمرانی کند. ۲۲بعد از آن او را برکنار کرد و داود را برانگیخت تا پادشاه ایشان شود. خدا در حق داود چنین گواهی داده گفت: «من داود پسر یسی را مورد پسند خود یافتهام. او کسی است که هر چه بخواهم انجام میدهد.» ۲۳از نسل همین مرد، خدا مطابق وعدۀ خود عیسی را به عنوان نجاتدهندهای برای اسرائیل برانگیخت. ۲۴پیش از آمدن او یحیی لزوم توبه و تعمید را به همۀ قوم اسرائیل اعلام میکرد ۲۵و وقتی خدمت خود را به انجام رسانید گفت: «من آن کسی که شما گمان میکنید نیستم. اما بعد از من کسی میآید که من لایق آن نیستم که بند بوت او را باز نمایم.»
۲۶ای برادران، ای فرزندان ابراهیم، و نیز شما ای کسانی که در این جمعیت حضور دارید و از خدا میترسید، پیام این نجات به ما رسیده است، ۲۷زیرا ساکنان اورشلیم و حکمرانان ایشان نه او را شناختند و نه از کلمات انبیاء که در هر روز عبادت قرائت میشود چیزی فهمیدند، اما با دادن حکم سر او پیشگوئیهای انبیاء را تکمیل کردند. ۲۸اگر چه خطائی که مستوجب مرگ باشد در او نیافتند، از پیلاطُس تقاضا کردند تا او را اعدام کند. ۲۹و بعد از آنکه تمام پیشگوییهای را که در مورد او نوشته شده بود به انجام رسانیدند او را از صلیب پائین آوردند و به خاک سپردند. ۳۰اما خدا او را پس از مرگ زنده گردانید ۳۱و کسانیکه در سفر از جلیل به اورشلیم همراه او بودند روزهای زیادی او را دیدند و هم اکنون در برابر قوم، شاهدان او میباشند. ۳۲ما در حضور شما مژدۀ آن وعدهای را که خدا به پدران ما داد اعلام میکنیم ۳۳که خدا برای ما که فرزندان آنها هستیم با رستاخیز عیسی به آن وعده وفا کرده است، چنانکه در مزمور دوم آمده است:
«تو پسر من هستی
امروز من پدر تو شدهام.»
۳۴باز هم در خصوص رستاخیز او از مردگان و اینکه دیگر او فساد را نخواهد دید، خدا چنین فرمود:
«من آن برکات مقدس و قابل اطمینانی را
که به داود وعده دادهام به تو خواهم بخشید.»
۳۵و در جای دیگر میفرماید:
«تو به این رضا نخواهی داد، که بنده امین تو فساد را ببیند.»
۳۶و اما داود که در روزگار خود مطابق ارادۀ خدا خدمت کرده بود، مُرد و به پدران خود ملحق شد و فساد را دید، ۳۷اما آن کسی که خدا او را زنده گردانید هرگز فساد را ندید. ۳۸ای برادران، بدانید که مژدۀ آمرزش گناهان به وسیلۀ عیسی به شما اعلام شده است. ۳۹هر کس به او ایمان آورد، از تمام گناهانی که شریعت موسی نتوانست او را آزاد نماید، آزاد خواهد شد. ۴۰پس متوجه باشید که این گفتۀ انبیاء در مورد شما صادق نباشد که میفرماید:
۴۱«ای استهزا کنندگان توجه کنید،
حیران شوید و نابود گردید،
زیرا در روزگار شما کاری خواهم کرد
که حتی اگر کسی آنرا برای تان بیان کند باور نخواهید کرد.»»
۴۲در موقع خروج از کنیسه مردم از آنها تقاضا کردند که سَبَت بعد نیز دربارۀ این امور برای ایشان سخن بگویند ۴۳و وقتی مجلس تمام شد بسیاری از یهودیان و آنهایی که به یهودیت گرویده بودند، بدنبال پولُس و برنابا در راه رفتن شدند. این دو با آنها صحبت میکردند و ایشان را تشویق مینمودند، که در فیض خدا استوار بمانند.
۴۴هفته بعد تقریباً همۀ ساکنان آن شهر برای شنیدن پیام خدا گرد آمدند. ۴۵اما هنگامی که یهودیان جماعت را دیدند حسادت ورزیدند و هر چه را پولُس میگفت، انکار میکردند و به او دشنام میدادند. ۴۶پولُس و برنابا با شجاعت و دلیری گفتند: «لازم بود که کلام خدا پیش از همه به گوش شما برسد، اما چون شما آنرا رد کردید و خود را لایق زندگی ابدی ندانستید، بدانید که ما از این پس پیش غیریهودیان خواهیم رفت، ۴۷زیرا خداوند چنین فرموده است:
«من ترا برگزیدم که نور ملتها و
وسیلۀ رستگاری تمام جهان باشی.»»
۴۸وقتی غیریهودیان این گفتار را شنیدند خوشحال شدند و از کلام خدا تعریف کردند و آنانی که برای دریافت زندگی ابدی معین شده بودند، ایمان آوردند.
۴۹پیام خداوند در تمام آن سرزمین منتشر شد. ۵۰اما یهودیان، زنان متنفذی که به یهودیت گرویده بودند و بزرگان شهر را بر ضد پولُس و برنابا تحریک نمودند. پس آنها را آزار رسانیده از آن ناحیه بیرون کردند. ۵۱اما آن دو به عنوان اعتراض، خاک آن شهر را از پاهای خود تکانده و به شهر قونیه رفتند ۵۲و شاگردان در انطاکیه پُر از خوشی و روحالقدس گردیدند.
۱در شهر قونیه نیز پولُس و برنابا به کنیسه یهود وارد شدند و چنان صحبت کردند، که گروه زیادی از یهودیان و یونانیان ایمان آوردند. ۲اما یهودیانی که ایمان نیاورده بودند، غیریهودیان را تحریک کردند و افکار آنها را نسبت به این برادران منحرف ساختند. ۳آن دو مدت زیادی در آن شهر ماندند و بدون ترس دربارۀ خداوند سخن میگفتند. خداوند نیز با اعطای قدرت به آنها برای انجام عجایب و معجزات، پیام فیض بخش خود را تصدیق میفرمود. ۴اما بین مردم شهر دودستگی افتاد، عدهای طرفدار یهودیان شدند و عدهای طرف رسولان را گرفتند. ۵در این وقت یهودیان و غیریهودیان با همدستی اولیای امور تصمیم گرفته بودند به رسولان آزار برسانند و آنها را سنگسار نمایند. ۶وقتی که رسولان از این موضوع آگاه شدند، به سوی شهرهای لیکائونیه یعنی لِستره و دربه و ناحیه مجاور فرار کردند ۷و در آنجا به بشارت نجات ادامه دادند.
۸در شهر لِستره مرد مفلوجی نشسته بود که لنگ مادرزاد بود و هرگز با پاهای خود راه نرفته بود. ۹او به سخنان پولُس گوش میداد. پولُس به طرف او دید و چون دید ایمان آنرا دارد که شفا یابد، ۱۰با صدای بلند به او گفت: «برخیز و راست روی پاهای خود بایست.» او جست زد و به راه رفتن شد. ۱۱وقتی مردم کاری را که پولُس کرد دیدند، به زبان آن محل فریاد زدند: «خدایان به صورت انسان در میان ما فرود آمدهاند.» ۱۲برنابا را مشتری و پولُس را عطارد خواندند. (پولُس را از آن جهت عطارد خواندند که سخنگوی آنها بود.) ۱۳آنگاه کاهن معبد مشتری که معبدش در خارج شهر واقع بود گاوانی با حلقههای گل به دروازه شهر آورد و میخواست به همراهی جماعت گاوان را قربانی کند. ۱۴اما هنگامیکه آن دو رسول یعنی برنابا و پولُس از این امر با خبر شدند لباسهای خود را دریدند و به میان مردم رفته فریاد میکردند: ۱۵«ای آقایان، چه میکنید؟ ما هم مثل شما انسان هستیم، با عواطف و احساساتی مانند خود شما. ما برای شما مژدهای داریم که از این اعمال بیفایده دور شوید و به خدای زندهای که آسمان و زمین و دریا و آنچه را که در آنهاست آفریده است، روی آورید. ۱۶در دوران گذشته او اجازه داد که جمیع ملتها به راههای خود بروند. ۱۷در عین حال اعمال نیک او همیشه وجودش را ثابت نموده است. او به شما از آسمان باران و محصول به موقع عطا میکند، به شما غذا میدهد و دلهای تان را از شادمانی پُر میسازد.» ۱۸رسولان با این سخنان به سختی توانستند مردم را از قربانی کردن برای ایشان جلوگیری کنند.
۱۹در این هنگام یهودیان از انطاکیه و قونیه رسیدند و مردم را پشتیبان خود ساخته پولُس را سنگسار کردند و به گمان اینکه مرده است او را از شهر بیرون کشیدند. ۲۰اما وقتی شاگردان دور او جمع شدند او برخاست و به داخل شهر آمد و روز بعد به همراهی برنابا به دربه رفت.
۲۱پس از اینکه در آن شهر هم بشارت دادند و پیروان بسیاری یافتند، به لِستره و قونیه و انطاکیه بازگشتند ۲۲و در بین راه شاگردان را تقویت میکردند و آنها را تشویق مینمودند که در ایمان خود پایدار بمانند و به آنها میگفتند: «برای داخل شدن به پادشاهی خدا ما باید از راههای بسیار سختی بگذریم.» ۲۳در هر یک از کلیساها رهبرانی را تعیین کردند و با دعا و روزه ایشان را بهدست آن خداوندی که به او گرویده بودند، سپردند.
۲۴سپس از سرزمین پیسیدیه گذشتند و به سرزمین پمفیلیه رسیدند. ۲۵وقتی پیام را در پرجه هم اعلام کردند به اتالیه وارد شدند ۲۶و از آنجا با کشتی بسوی انطاکیه رفتند یعنی همان جائی که به خاطر خدمتی که انجام داده بودند، به فیض خدا سپرده شده بودند.
۲۷وقتی به آنجا رسیدند، اعضای کلیسا را جمع کردند و ایشان را از هر چه خدا به واسطۀ آنها انجام داده بود، خبر دادند و نیز گفتند که چگونه خدا راه ایمان را به روی مردم غیریهود باز کرده است ۲۸و در آنجا مدتی پیش شاگردان ماندند.
۱عدهای از یهودیه به انطاکیه آمده بودند و برادرن را تعلیم داده میگفتند: «تا مطابق سنت موسی ختنه نشوید، نجات یافتن برای تان محال است.» ۲پس از مناظره و مباحثه بسیار بین آنها از یک طرف پولُس و برنابا از طرف دیگر، قرار بر این شد، که پولُس و برنابا و چند نفر دیگر برای تحقیق دربارۀ این مسئله به اورشلیم پیش رسولان و رهبران کلیسا بروند.
۳اعضای کلیسا ایشان را بدرقه نمودند و در حالیکه از فنیقیه و سامره عبور میکردند، همه جا مژدۀ ایمان آوردن ملتهای غیریهود را ابلاغ مینمودند و این خبر موجب خوشی زیاد تمام ایمانداران شد. ۴هنگامی که به اورشلیم رسیدند، کلیسا و رسولان و رهبران با آغوش باز از ایشان استقبال کردند و آنها کارهایی را که خدا به واسطۀ ایشان انجام داده بود بیان کردند. ۵در این موقع بعضی از فریسی ها که ایمان آورده بودند برخاستند و گفتند: «لازم است ایشان سنت شوند و به آنها امر کرده شود که شریعت موسی را رعایت نمایند.»
۶رسولان و رهبران برای رسیدگی به این مسئله انجمنی تشکیل دادند. ۷پس از بحث بسیار، پِترُس برخاست و خطاب به ایشان گفت: «ای برادران، شما میدانید که مدتها پیش خدا مرا از میان شما برگزید تا غیریهودیان مژدۀ نجات را از زبان من بشنوند و ایمان آورند. ۸خدا که از قلبها آگاه است، این کار را با عطای روحالقدس به آنها به همان طریقی که به خود ما عطا فرمود، تأیید کرد ۹و هیچ فرقی بین ما و آنها قایل نشد، بلکه قلب آنها را با ایمان پاک ساخت. ۱۰پس حالا چرا میخواهید خدا را بیازمائید و باری بر دوش این مؤمنین بگذارید، باری که نه پدران ما قدرت تحمل آنرا داشتند و نه ما؟ ۱۱بلکه بر عکس، ما از راه فیض عیسی خداوند، ایمان میآوریم و نجات مییابیم و آنها هم همینطور.» ۱۲بدنبال سخنان پِترُس همه خاموش ماندند و به گزارش برنابا و پولُس در مورد عجایب و معجزاتی که خدا بوسیلۀ ایشان در میان غیریهودیان انجام داده بود گوش میدادند. ۱۳همینکه سخنان آنها تمام شد یعقوب گفت: «ای برادران، توجه فرمائید، ۱۴شمعون برای ما شرح داد که چگونه خدا در ابتدا قومی را از میان اقوام جهان برگزید تا فقط به او متعلق باشند و به این وسیله علاقه خود را به تمام ملتها نشان داد. ۱۵این مطابق سخن پیغمبران است، چنانکه کلام خدا میفرماید:
۱۶«بعد از این باز میگردم
و خانه ویران داود را از نو میسازم
و خرابیهای آن را بار دیگر آباد میگردانم
و آن را بر پا خواهم کرد
۱۷تا بقیۀ بنی نوع بشر طالب خداوند گردند،
یعنی جمیع ملتهای که نام خود را بر آنها نهادهام،
۱۸این است آنچه خداوند میگوید، خداوندی که این چیزها را از زمانهای قدیم آشکار کرده است.»
۱۹بنابر این رأی من این است که غیریهودیانی را که به سوی خدا آمدهاند، دچار زحمت نسازیم. ۲۰جز اینکه کتباً به ایشان امر کنیم که از خوردن گوشتی که در اثر تقدیم شدن به بتها ناپاک و نجس شده است و از زنا و خوردن حیوانات خفه شده و همچنین خوردن خون بپرهیزند. ۲۱چون شریعت موسی از زمانهای قدیم در هر روز عبادت در کنیسهها خوانده و تعالیم او در تمام شهرها موعظه میشود.»
۲۲پس رسولان و رهبران با تمام اعضای کلیسا موافقت کردند که کسانی از میان خود انتخاب کنند و همراه پولُس و برنابا به انطاکیه بفرستند. ایشان یهودای ملقب به بَرسابا و سیلاس را که از افراد برجسته در میان برادران بودند، انتخاب کردند ۲۳و نامۀ خود را به این مضمون بوسیلۀ ایشان ارسال داشتند:
«برادران شما، یعنی رسولان و رهبران، به برادران غیریهودی مقیم انطاکیه و سوریه و قیلیقیه سلام میرسانند. ۲۴به ما خبر رسیده است، که بعضی از افراد ما بدون اینکه امری داشته باشند، با سخنان خود شما را دچار تشویش کرده و افکار تان را پریشان ساختهاند. ۲۵بنابراین همه ما با یکدل تصمیم گرفتیم چند نفر را انتخاب نمائیم و به همراه عزیزان خود برنابا و پولُس ۲۶که جان خود را به خاطر خدمت خداوند ما عیسیمسیح به خطر انداختهاند، پیش شما بفرستیم. ۲۷بنابراین یهودا و سیلاس را فرستادیم تا شفاهاً همان چیزها را برای تان بیان کنند. ۲۸رأی روحالقدس و ما این است، که جز اوامری که در زیر میآید، بار شما را سنگینتر نسازیم ۲۹و آن این است که از هر چه برای بتها قربانی شده و از خون و حیوانات خفهشده و زنا دوری جوئید. چنانچه از این چیزها پرهیز کنید کار نیکوئی انجام دادهاید، والسلام.»
۳۰وقتی آنها آنجا را ترک کردند به انطاکیه رفتند و همین که جماعت ایمانداران را جمع کردند، آن نامه را به آنها دادند. ۳۱وقتی نامه خوانده شد، جمعیت از آن پیغام دلگرم کننده شادمان شدند ۳۲و یهودا و سیلاس که نبی بودند با سخنان بسیار آن جماعت را تشویق و تقویت کردند. ۳۳پس از آنکه مدتی در آنجا ماندند، توسط ایمانداران به سلامتی به سوی فرستندگان خود برگشتند. ۳۴اما پولُس و برنابا در انطاکیه ماندند ۳۵و به همراه عدۀ زیادی به تعلیم و بیان پیام خدا مشغول بودند.
۳۶بعد از چند روز پولُس به برنابا گفت: «به شهرهایی که پیام خداوند را اعلام کرده ایم برویم و از برادرانی که نو ایمان آوردهاند دیدن نمائیم تا از حال شان با خبر شویم.» ۳۷برنابا میخواست، یوحنای ملقب به مرقُس را به همراه خود ببرند. ۳۸اما پولُس عقیده داشت که نباید کسی را که در پمفیلیه ایشان را ترک کرده و تا پایان کار همراه ایشان نمانده بود، بار دیگر با خود ببرند. ۳۹مشاجره آنها چنان سخت شد، که از یکدیگر جدا شدند و در نتیجه برنابا، مرقُس را برداشت و از راه بحر به قبرس رفت ۴۰و پولُس، سیلاس را انتخاب کرد و پس از اینکه توسط ایمانداران به فیض خدا سپرده شد، حرکت کرد ۴۱او در عبور از ولایت سوریه و قیلیقیه، کلیساها را تقویت میکرد.
۱پولُس به همراهی سیلاس به دربه و لِستره رسید. در شهر لِستره یکی از شاگردان به نام تیموتاوس زندگی میکرد که مادرش مسیحی یهودی نژاد و پدرش یونانی بود. ۲برادران ساکن لِستره و قونیه از او تعریف میکردند ۳و پولُس میخواست او را همراه خود ببرد، پس بخاطر یهودیان آن دیار تیموتاوس را سنت نمود زیرا همه میدانستند که پدرش یونانی بود. ۴آنها همچنان که شهر به شهر میگشتند، تصمیماتی را که رسولان و رهبران در اورشلیم گرفته بودند به ایمانداران میسپردند تا مطابق آن عمل کنند. ۵از اینرو کلیساها در ایمان تقویت مییافتند و روز به روز به تعداد شان افزوده میشد.
۶وقتی آنها از ولایت فریجیه و ولایت غلاتیه میگذشتند، روحالقدس مانع شد که پیام خدا را به ولایت آسیا ابلاغ نمایند ۷و وقتی به سرحد میسیه رسیدند، کوشش میکردند به ولایت بِطونیه بروند، اما روح عیسی به ایشان اجازه نداد. ۸بنابراین از میسیه گذشتند و به شهر ترواس آمدند. ۹در همان شب پولُس در خواب دید که شخصی مقدونی ایستاده بود و با التماس به او میگفت: «به مقدونیه بیا و ما را یاری کن.» ۱۰همینکه پولُس این رؤیا را دید، ما عازم مقدونیه شدیم. زیرا شکی نداشتیم که خدا ما را خواسته بود که به ایشان نیز بشارت دهیم.
۱۱در ترواس سوار کشتی شدیم و مستقیماً به جزیرۀ ساموتراکی رفتیم و روز بعد رهسپار نیاپولیس شدیم. ۱۲از آنجا به فیلپی که یک مستعمرۀ رومی و شهری در بخش اول ولایت مقدونیه است رفتیم. در این شهر چند روزی اقامت کردیم. ۱۳روز سَبَت از دروازۀ شهر خارج شدیم و به کنار دریای که گمان میکردیم محل دعای یهودیان باشد رفتیم. در آنجا نشستیم و با زنانی که جمع شده بودند، صحبت کردیم. ۱۴یکی از شنوندگان ما زنی بود به نام لیدیه، که پارچههای ارغوانی میفروخت. او از اهالی شهر طیاتیرا و زنی خداپرست بود. خداوند قلب او را باز کرد تا تعلیم پولُس را بپذیرد ۱۵و هنگامی که او و خانوادهاش تعمید گرفتند، با خواهش و تمنا به ما گفت: «اگر مرا نسبت به خداوند یک مؤمن حقیقی میدانید، بیائید و در منزل من بمانید.» و آنقدر اصرار کرد، که ما رفتیم.
۱۶یک روز که به محل دعا میرفتیم به کنیزی برخورد کردیم که روح فالگیری و غیبگویی داشت و از این راه منافع زیادی نصیب اربابان خود کرده بود. ۱۷او به دنبال ما و پولُس افتاد و فریاد میکرد: «اینها غلامان خدای متعالند و راه رستگاری را به شما اعلام مینمایند.» ۱۸چند روز کارش همین بود تا بالاخره حوصله پولُس به سر آمده به سوی او برگشت و به آن روح گفت: «به نام عیسیمسیح به تو فرمان میدهم از او خارج شو.» و در همان لحظه از او خارج شد.
۱۹همین که اربابان کنیز دیدند امید منافع خود را از دست دادهاند، پولُس و سیلاس را گرفتند و کشانکشان به میدان شهر پیش بزرگان شهر بردند. ۲۰وقتی آنها را پیش مأموران رومی آوردند گفتند: «این مردان که یهودی هستند شهر ما را به هم میریزند. ۲۱ایشان رسومی را تبلیغ میکنند که قبول آنها و عمل کردن به آنها برای ما رومیان جایز نیست.» ۲۲مردم نیز در این حمله به آنها پیوستند و مأموران لباسهای آنها را در آوردند و امر کردند آنها را چوب بزنند. ۲۳بعد از لت و کوب زیاد آنها را به زندان انداختند و به زندانبان امر سخت کردند که ایشان را با دقت تمام تحت نظر بگیرد. ۲۴با این امر زندانبان آنها را در داخل زندان محبوس کرد و پاهای ایشان را در کنده و زنجیر گذاشت.
۲۵نزدیکیهای نصف شب، پولُس و سیلاس به دعا مشغول بودند و به درگاه خدا سرودهای حمد میخواندند و زندانیان دیگر گوش میدادند، که ۲۶ناگهان زلزلۀ شدیدی رخ داد، به طوریکه زندان را از تهداب به لرزه درآورد. تمام درهای زندان در همان لحظه باز شد و همه زنجیرها به زمین افتادند. ۲۷وقتی زندانبان بیدار شد و درهای زندان را باز دید، شمشیر خود را کشید و چیزی نمانده بود که خود را بکشد؛ چون گمان میکرد زندانیان فرار کردهاند. ۲۸اما پولُس به صدای بلند گفت: «به خود ضرر نرسان، همۀ ما اینجا هستیم.»
۲۹زندانبان چراغی خواست و به عجله داخل اطاق شد و در حالی که از ترس میلرزید، پیش پاهای پولُس و سیلاس به زمین افتاد. ۳۰سپس آنها را بیرون آورد و گفت: «ای آقایان من چه باید بکنم که نجات یابم؟» ۳۱جواب دادند: «به عیسی خداوند ایمان آور که تو با اهل خانهات نجات خواهی یافت.» ۳۲آنگاه پیام خداوند را به او و جمیع اهل خانهاش رسانیدند. ۳۳درست در همان موقع شب زندانبان آنها را بیرون آورد و زخمهای شانرا را شستشو نمود و فوراً او و خانوادهاش تعمید گرفتند. ۳۴زندانبان ایشان را به خانه خود برد و برای ایشان غذا آورد و او و تمام اهل خانهاش از اینکه به خدا ایمان آورده بودند بینهایت شاد گشتند.
۳۵همین که روز شد مأموران رومی چند نفر از نگهبانان را فرستادند و امر کردند که آنها را آزاد کنند. ۳۶زندانبان این خبر را به پولُس رسانیده گفت: «مأموران رومی امر کردهاند که شما را آزاد کنیم، پس بفرمایید و به سلامت بروید.» ۳۷پولُس در جواب گفت: «ایشان ما را که اتباع رومی هستیم در مقابل همه و بدون محاکمه چوب زدند و به زندان انداختند و حالا میخواهند ما را مخفیانه بیرون کنند. هرگز! خود شان بیایند و ما را بیرون ببرند.» ۳۸نگهبانان گفتار پولُس را به اطلاع مأموران رسانیدند. وقتی آنها شنیدند ایشان از اتباع روم هستند، بسیار ترسیدند ۳۹و آمده از ایشان عذرخواهی کردند و آنها را تا بیرون زندان همراهی کردند و از آنها خواهش نمودند که شهر را ترک نمایند. ۴۰به این ترتیب آن دو نفر از زندان بیرون آمده به خانۀ لیدیه رفتند و پس از اینکه برادران را دیدند و به ایشان دلگرمی دادند آنجا را ترک کردند.
۱پس آنها از آمفیپولیس و آپولونیا گذشتند و به تسالونیکی که کنیسه یهود در آن واقع بود رسیدند. ۲پولُس به پیروی از شیوۀ همیشگی خود داخل کنیسه شد و در سه روز سَبَت به طور متوالی با استفاده از کلام خدا با آنها مباحثه میکرد ۳و توضیح میداد و دلیل میآورد که لازم بود مسیح رنج ببیند و پس از مرگ زنده گردد. او میگفت: «عیسی که من به شما اعلام میکنم همان مسیح است.» ۴عدهای از آنها و همچنین گروه زیادی از یونانیان خداپرست و زنان سرشناش متقاعد شدند و به پولُس و سیلاس گرویدند.
۵اما یهودیان در آتش حسد میسوختند. آنها عدۀ از اوباش بازاری را گرد آورده دستهای به راه انداختند و هیاهویی در شهر برپا کرده به خانه یاسون هجوم بردند تا پولُس و سیلاس را به میان جمعیت بیاورند. ۶وقتی آنها را نیافتند یاسون و عدهای از برادران را پیش انجمن شهر کشیدند و فریاد میکردند: «این کسانی که دنیا را به هم ریختهاند حالا به اینجا آمدهاند ۷و یاسون آنها را به خانۀ خود برده است. اینها همه خلاف احکام امپراطور عمل میکنند و ادعا دارند پادشاه دیگری به نام عیسی وجود دارد.» ۸با شنیدن این جمله جمعیت و انجمن شهر به شدت به هیجان آمدند. ۹ولی به هر حال یاسون و دیگران را در مقابل دریافت ضمانت آزاد کردند.
۱۰وقتی که تاریکی شد برادران، پولُس و سیلاس را به بیریه روانه کردند و وقتی به آنجا رسیدند به کنیسه یهود رفتند. ۱۱یهودیان مقیم آنجا از یهودیان تسالونیکی روشنفکرتر بودند. آنها با علاقه کامل به پیام پولُس و سیلاس گوش میدادند و هر روز نوشتهها را مطالعه میکردند تا ببینند آیا آن سخنان مطابق کتب است یا نه. ۱۲بنابراین بسیاری از آنها و عدۀ زیادی از زنان و مردان متنفذ یونانی ایمان آوردند. ۱۳ولی وقتی یهودیان در تسالونیکی اطلاع یافتند که پولُس در بیریه نیز کلام خدا را منتشر ساخته است، به آنجا آمدند تا مردم را بشورانند. ۱۴به این جهت برادران فوراً پولُس را به ساحل بحیره فرستادند و سیلاس و تیموتاوس هر دو در همانجا ماندند. ۱۵همراهان پولُس او را تا شهر آتن همراهی کردند. سپس پولُس به آنها امر کرد که به بیریه باز گردند و هر چه زودتر سیلاس و تیموتاوس را پیش او بفرستند.
۱۶پولُس وقتی در آتن در انتظار سیلاس و تیموتاوس بود، از اینکه شهر را آن طور پُر از بت میدید عمیقاً متأثر شد. ۱۷و به این دلیل در کنیسه با یهودیان و خداپرستان و هر روز در میدان شهر با رهگذران به صحبت میپرداخت. ۱۸عدهای از فلسفهدانان اپیکوری و رواقی به او برخورد کردند و با عقایدش به مخالفت پرداختند. بعضی از آنها میگفتند: «این یاوهگو چه میخواهد بگوید؟» دیگران میگفتند: «گویا مبلغ خدایان بیگانه است.» (زیرا مژدۀ عیسی و رستاخیز را بشارت میداد.) ۱۹پس او را گرفته به شورای کوه مریخ بردند و گفتند: «ممکن است بدانیم این تعالیم تازهای که تو پیشنهاد میکنی چیست؟ ۲۰سخنان تو به گوش ما عجیب میآید. ما میخواهیم معنی آن بفهمیم.» ۲۱(آتنیها و خارجیهای ساکن آنجا همه وقت خود را صرف گفت و شنود در خصوص عقاید تازه میکردند.)
۲۲پس پولُس در میان «شورای کوه مریخ» برخاست و فرمود: «ای مردم شهر آتن، من میدانم که شما در کلیه امور دینی بسیار دقیق و باریکبین هستید ۲۳زیرا وقتی در شهر شما میگشتم و معبودهای شما را مشاهده میکردم، به قربانگاهی رسیدم که بر آن نوشته شده بود: «تقدیم به خدای ناشناخته.» من همان کسی را که شما میپرستید اما نمیشناسید به شما اعلام میکنم. ۲۴آن خدائی که دنیا و آنچه را در آن است آفرید و صاحب آسمان و زمین است، در معابد ساخته شده به دست انسان ساکن نیست ۲۵و به چیزی که آدمیان با دستهای خود برای او فراهم نمایند نیازی ندارد، زیرا خدا است که نفس و زندگی و همه چیز را به جمیع آدمیان میبخشد. ۲۶او تمام مردم را از نسل یک انسان آفرید تا در تمام سطح زمین ساکن شوند و برای آنها اوقاتی مقرر فرمود و برای بود و باش شان حدودی معین کرد ۲۷تا خدا را بجویند و کورکورانه پی او نگردند تا شاید او را بیابند و حال آنکه او از هیچ یک از ما دور نیست،
۲۸«زیرا در او زندگی میکنیم و در او حرکت و هستی داریم.»
چنانکه بعضی از شاعران خود تان گفته اند:
«ما نیز فرزندان او هستیم.»
۲۹پس چون همۀ ما فرزندان خدا هستیم، نباید گمان کنیم که ذات خدایی مانند پیکرهای از طلا و نقره و سنگ است که با هنر و مهارت آدمی تراشیده میشود. ۳۰خدا بر دوران جهالت چشم پوشیده است، اما اکنون در همه جا بشر را امر به توبه میفرماید، ۳۱زیرا روزی را معین فرمود که جهان را با راستی و درستی بوسیلۀ شخصی که برگزیده خود اوست داوری فرماید و برای اثبات این حقیقت او را پس از مرگ زنده کرد.»
۳۲وقتی این مطلب را در خصوص رستاخیز مردگان شنیدند، عدهای او را مسخره کردند ولی عدهای گفتند: «خوب، دربارۀ این چیزها در فرصت دیگر به سخن تو گوش خواهیم داد.» ۳۳به این ترتیب پولُس شورا را ترک کرد. ۳۴چند نفر از جمله دیونیسوس که عضو آن شورا بود و زنی به نام دامرس و چند تن دیگر به او گرویدند و ایمان آوردند.
۱پس از این پولُس آتن را ترک کرد و رهسپار قرنتس شد ۲و در آنجا با مردی یهودی به نام اکیلا که از اهالی پُنطُس بود آشنا شد. اکیلا به همراه همسر خود پریسکیلا نو از ایتالیا به قرنتس آمده بود، زیرا کلودیوس امپراطور حکم کرده بود که همۀ یهودیان از روم بیرون بروند. پولُس پیش آنها رفت ۳و چون مانند ایشان کسب خیمهدوزی داشت، همانجا ماند و با هم کار میکردند. ۴او همچنین در روزهای سَبَت در کنیسه صحبت میکرد و میکوشید که یهودیان و یونانیان ایمان بیآورند.
۵وقتی که سیلاس و تیموتاوس از مقدونیه آمدند، پولُس همه وقت خود را وقف اعلام پیام خدا نمود و برای یهودیان دلیل میآورد که عیسی همان مسیح وعده شده است. ۶و اما چون عدهای از یهودیان با او مخالفت و نسبت به او بدزبانی مینمودند، او دامن ردای خود را تکان داد و به ایشان گفت: «خون شما به گردن خود تان است. من از آن مبرا هستم و از این پس پیش غیریهودیان خواهم رفت.» ۷پس آنها را ترک کرد و برای اقامت به خانۀ یک غیریهودی به نام تیتوس یوستُس که مردی خداپرست بود رفت. خانۀ او در کنار کنیسه یهودیان واقع بود. ۸کرِسپُس که سرپرست کنیسه بود در این موقع با تمام اهل خانهاش به خداوند ایمان آورد. به علاوه، بسیاری از اهالی قرنتس که به پیام خدا گوش میدادند، ایمان آوردند و تعمید گرفتند.
۹یک شب خداوند در رؤیا به پولُس گفت: «هیچ ترس و بیم نداشته باش، به تعالیم خود ادامه بده و دست از کار نکش. ۱۰زیرا من با تو هستم و هیچکس قادر نخواهد بود به تو آزاری برساند و در این شهر افراد بسیاری هستند که متعلق به من میباشند.» ۱۱به این سبب پولُس مدت یک سال و شش ماه در آنجا ماند و کلام خدا را به ایشان تعلیم میداد.
۱۲اما هنگامی که گالیون به سِمَت والی رومی در یونان مأمور خدمت شد، یهودیان دستهجمعی بر سر پولُس ریخته او را به محکمه کشیدند ۱۳و گفتند: «این شخص مردم را وا میدارد که خدا را با روشهائی که خلاف قانون است پرستش نمایند.» ۱۴پولُس هنوز حرفی نزده بود که گالیون خطاب به یهودیان گفت: «ای یهودیان، اگر جرم و جنایتی در بین باشد، البته باید به ادعاهای شما گوش بدهم. ۱۵اما چون این مسائل مربوط به کلمات و عنوان و لقب و شریعت خود تان میباشد، باید خود تان آنرا حل و فصل نمائید. من نمیخواهم در چنین اموری قضاوت کنم.» ۱۶سپس آنها را از محکمه بیرون کرد. ۱۷در این موقع آنها سوستینیس را که سرپرست کنیسه بود گرفتند و در پیش مسند قاضی لت و کوب کردند، اما گالیون توجهی به این جریان نداشت.
۱۸پولُس مدتی در آنجا ماند و سرانجام با برادران خداحافظی کرد و با کشتی عازم سوریه شد و پریسکیلا و اکیلا را هم همراه خود برد. پولُس در شهر کِنخریه سر خود را تراشید، زیرا چنین نذر کرده بود. ۱۹وقتی آنها به اِفِسُس رسیدند، پولُس از همسفران خود جدا شد و به تنهائی به کنیسه رفت و با یهودیان به مباحثه پرداخت. ۲۰از او خواهش کردند که بیشتر آنجا بماند اما او قبول نکرد. ۲۱او از ایشان خداحافظی کرد و گفت: «اگر خدا بخواهد باز پیش شما برمیگردم.» و اِفِسُس را ترک کرد. ۲۲وقتی به ساحل قیصریه رسید به اورشلیم رفت و پس از سلام و احوالپرسی با اهل کلیسا بطرف انطاکیه حرکت کرد. ۲۳پس از اینکه مدتی در آنجا اقامت کرد بار دیگر به سفر رفت و در سرزمینهای غلاتیه و فریجیه میگشت و شاگردان را تقویت میکرد.
۲۴در این هنگام مردی یهودی به نام آپولُس که متولد اسکندریه بود به اِفِسُس آمد. او ناطقی فصیح و در کلام خدا دانا و توانا بود. ۲۵و در طریق خداوند تربیت یافته و پُر از شور و شوق روحانی بود. او به دقت دربارۀ عیسی تعلیم میداد ـ اگر چه فقط از تعمید یحیی آگاهی داشت. ۲۶او در کنیسه بدون ترس و واهمه شروع به سخن گفتن کرد و در آنجا بود که پریسکیلا و اکیلا سخنان او را شنیدند و او را پیش خود آوردند و طریقه خدا را با تفصیل بیشتری برایش شرح دادند. ۲۷وقتی میخواست به یونان سفر کند برادران از او حمایت کردند و به ایمانداران در آن سرزمین نوشتند که با گرمی از او استقبال نمایند و او از موقع ورود خود به آنجا به کسانی که از راه فیض خدا ایمان آورده بودند یاری بسیار نمود، ۲۸زیرا در مقابل همه با کوشش بسیار، بیاساس بودن ادعاهای یهودیان را ثابت میکرد و با استفاده از کلام خدا دلیل میآورد که عیسی، همان مسیح وعده شده است.
۱در آن زمان که آپولُس در شهر قرنتس بود، پولُس از راه خشکه مسافرت میکرد تا به اِفِسُس رسید و در آنجا با تعدادی شاگردان برخورد کرد. ۲از آنها پرسید: «آیا وقتی ایمان آوردید، روحالقدس را یافتید؟» آنها در جواب گفتند: «نخیر، ما حتی خبر هم نداشتیم که روحالقدسی وجود دارد.» ۳پولُس به ایشان گفت: «پس چه نوع تعمیدی گرفتید؟» گفتند: «تعمید یحیی.» ۴پولُس فرمود: «تعمیدی که یحیی میداد نشانۀ توبه بود و او به مردم میگفت که به آن شخصی که بعد از او میآید، یعنی به عیسی، ایمان بیاورند.» ۵وقتی آنها این را شنیدند به نام عیسی خداوند تعمید گرفتند ۶و هنگامی که پولُس بر سر آنها دست نهاد روحالقدس بر آنها نازل شد و به زبانها صحبت کرده و پیشگویی مینمودند. ۷این مردان، جمعاً حدود دوازده نفر بودند.
۸پولُس به کنیسه رفت و مدت سه ماه در آن شهر با شجاعت تمام صحبت میکرد و با استدلال مباحثه مینمود و میکوشید که شنوندگان را در مورد پادشاهی خدا متقاعد سازد. ۹اما عدهای از آنها سنگدل بودند و ایمان نمیآوردند و برعکس، از طریقه خدا پیش مردم بدگوئی میکردند. بنابراین پولُس از آنها کنارهگیری کرد و شاگردان را به جای دیگری برد و همه روزه در تالار سخنرانی طیرانُس مجلس بحث برپا میکرد. ۱۰این پروگرام به مدت دو سال ادامه داشت و نتیجه آن این شد که جمیع ساکنان ایالت آسیا اعم از یهودی و یونانی کلام خداوند را شنیدند.
۱۱خدا به دست پولُس معجزات بزرگ نشان میداد. ۱۲به طوری که مردم دستمالها و پیشبندهایی را که با بدن پولُس تماس یافته بود، میبردند و بر بدن مریضان میگذاشتند و آنها از امراض خود شفا مییافتند و ارواح ناپاک از آنها خارج میگشت. ۱۳اما در این زمان عدهای از جادوگران سیار یهودی خواستند که با ذکر نام عیسی خداوند ارواح ناپاک را اخراج نمایند. آنها چنین میگفتند: «ترا به عیسی که پولُس بشارت میدهد قسم میدهم.» ۱۴و هفت نفر از پسران شخصی بنام اِسکیوا که یکی از سران کاهنان بود این روش را به کار میبردند. ۱۵اما روح ناپاک جواب داد: «من عیسی را میشناسم و دربارۀ پولُس اطلاع دارم اما شما چه کاره هستید؟» ۱۶مردی که روح ناپاک داشت با چنان قدرتی به آنها حمله کرد که همه مغلوب شدند و برهنه و زخمی از آن خانه فرار کردند. ۱۷این موضوع به گوش همه ساکنان اِفِسُس اعم از یهودی و یونانی رسید و همه را به ترس شدید انداخت و نام عیسی خداوند در میان ایشان بیشتر مورد احترام قرارگرفت. ۱۸عدۀ زیادی از کسانی که ایمان آورده بودند پیش آمدند و اعتراف کردند که پیش از آن به جادوگری مشغول بودند. ۱۹و عدۀ زیادی از ساحران کتب جادوگری خود را جمع کردند و پیش مردم سوزانیدند. کتابها را که قیمت گذاشتند، معلوم شد که ارزش آنها برابر پنجاه هزار سکۀ نقره بود. ۲۰به این ترتیب کلام خداوند منتشر میشد و قدرت بیشتری مییافت.
۲۱پس از این وقایع پولُس تصمیم گرفت، که از مقدونیه و یونان دیدن نماید و از آنجا به اورشلیم برود. او گفت: «بعد از رفتن به آنجا شهر روم را هم باید ببینم.» ۲۲پس دو نفر از همکاران خود یعنی تیموتاوس و ارسطوس را به مقدونیه فرستاد و خود او مدت بیشتری در ایالت آسیا اقامت نمود.
۲۳در این ایام سر و صدای زیادی دربارۀ این طریقه در اِفِسُس بلند شد. ۲۴در آنجا شخصی بود بنام دیمیتریوسِ نقرهساز، که تصاویر نقرهای از بتکدۀ آرتمیس (دیانا) میساخت و به این وسیله برای صنعتگران شغل خوب و مفیدی فراهم ساخته بود. ۲۵پس او انجمنی مرکب از آنها و همچنین صاحبان حرفههای مشابه تشکیل داد و خطاب به ایشان گفت: «ای آقایان، میدانید که سعادت زندگی ما وابسته به این صنعت است ۲۶و به طوری که میبینید و میشنوید، این پولُس با تبلیغات خود نه فقط در شهر ما اِفِسُس بلکه تقریباً در سرتاسر ایالت آسیا عدۀ فراوانی را به طرف خود کشیده و گمراه ساخته است و میگوید که چیزهای ساخته شده بهدست انسان، به هیچوجه خدایان نیستند. ۲۷پس خطر تنها در این نیست که شغل ما از اعتبار بیفتد بلکه این خطر هم هست که معبد الهۀ بزرگ ما آرتمیس بیارزش گردد و طولی نخواهد کشید که عظمت خود الهه که مورد پرستش تمام مردم ایالت آسیا و سراسر جهان است از بین برود.»
۲۸وقتی آنها این را شنیدند غضبناک گشتند و فریاد میزدند: «بزرگ است آرتیمیسِ اِفِسُسیان.» ۲۹شهر به هم ریخت و مردم غایوس و آرِستَرخُس را که از اهالی مقدونیه و از همراهان پولُس بودند دستگیر کردند و کشانکشان به تماشاخانۀ شهر بردند. ۳۰پولُس میخواست که با جمعیت روبرو شود، اما ایمانداران نگذاشتند. ۳۱حتی عدهای از بزرگان ایالت آسیا که با پولُس رفاقت داشتند، پیش او فرستاده و اصرار کردند که در تماشاخانۀ شهر جان خود را خطر نیندازد. ۳۲دراین میان دستهای یک چیز میگفتند و دستهای چیز دیگر، زیرا آن جماعت بسیار آشفته بود و اغلب آنها اصلاً دلیل جمع شدن خود را نمیدانستند. ۳۳اما عدهای گمان بردند اسکندر مسئول است، چون یهودیان او را پیش انداخته بودند. پس او با اشاره دست از مردم خواست که خاموش باشند و کوشش او این بود که در پیش این جماعت دفاع نماید. ۳۴اما وقتی مردم فهمیدند که اسکندر یهودی است، همه با یک صدا به مدت دو ساعت پشت سر هم فریاد میکردند: «بزرگ است آرتیمیسِ اِفِسُسیان.»
۳۵سرانجام شاروال مردم را خاموش کرد و گفت: «ای مردان اِفِسُس، همه بدون استثناء میدانند که شهر ما اِفِسُس حافظ بتکدۀ آرتیمیسِ بزرگ و حافظ سنگ مقدسی است که از آسمان به زمین آمده است. ۳۶و از آنجا که این حقایق غیر قابل انکار است، صلاح تان بر این است که آرام باشید و ندانسته کاری نکنید. ۳۷این مردانی که شما به عنوان ملامت به اینجا آوردهاید، نه به معبد ما دستبرد زدهاند و نه نسبت به الهۀ ما سخن کفرآمیز گفتهاند. ۳۸پس اگر دیمیتریوس و همکارانش ادعای بر ضد کسی دارند، درِ محاکم باز است و فرمانداران نیز حاضرند، آنها میتوانند در آنجا بر ضد یکدیگر شکایت نمایند. ۳۹اگر مسائل دیگری در پیش است، باید در یک جلسۀ رسمی حل و فصل شود. ۴۰زیرا این خطر در پیش است که به خاطر کار امروز ملامت به اخلالگری شویم. در حالی که هیچ دلیلی برای آن وجود ندارد و هیچ جوابی هم برای این شورش نداریم.» ۴۱این را گفت و حاضران مجلس را رخصت کرد.
۱همینکه فتنه خاموش شد، پولُس شاگردان را طلبید و پس از تشویق آنها خداحافظی کرد و عازم مقدونیه شد. ۲او در آن ناحیه میگشت و همه جا با سخنان خود به شاگردان دلگرمی میداد و به این ترتیب به یونان رسید. ۳پس از سه ماه اقامت در آنجا، هنگامی که خواست با کشتی به سوریه برود، یهودیان بر ضد او توطئه چیدند. بنابراین او تصمیم گرفت از راه مقدونیه مراجعت نماید. ۴همراهان او عبارت بودند از سوپاتِرُس بیریهای و آرِستَرخُس و سِکُندُسِ تسالونیکی و غایوس دربهای و تیموتاوس و تیخیکاس و تروفیمُس که از اهالی ایالت آسیا بودند. ۵اینها زودتر از ما رفتند و در شهر ترواس در انتظار ما ماندند. ۶خود ما پس از ایام عید فطیر از فیلپی سوار کشتی شدیم و پنج روز بعد در بندر ترواس به آنها رسیدیم و یک هفته در آنجا ماندیم.
۷در شب یکشنبه وقتی ما برای پاره کردن و خوردن نان دور هم جمع شدیم، پولُس به علت آنکه روز بعد عازم سفر بود به تفصیل برای آنها صحبت کرد و تا نصف شب به سخنان خود ادامه داد. ۸در بالاخانهای که ما در آن جمع شده بودیم، چراغهای زیادی روشن بود. ۹جوانی به نام اِفتیخُس پیش کلکین نشسته بود و همین طور که پولُس صحبت میکرد رفتهرفته خوابش گرفت، بالاخره خواب کاملاً بر او غالب شد و از منزل سوم به زیر افتاد و وقتی او را برداشتند، مرده بود. ۱۰پولُس پائین رفت و خود را روی او انداخت و او را در آغوش گرفت و به آنها گفت: «ناراحت نباشید، او هنوز زنده است.» ۱۱پس پولُس دوباره بالا رفت و نان را پاره کرد و خورد. و پس از صحبتهای بسیار که تا سپیدۀ صبح به طول انجامید پولُس شهر را ترک کرد. ۱۲و آنها آن جوان را زنده به خانه بردند و خاطر همه از این بابت کاملاً جمع شد.
۱۳ما قبل از دیگران به طرف کشتی رفتیم، و به طوری که، پولُس قبلاً قرار گذاشته بود به سوی اَسُس حرکت کردیم تا در آنجا پولُس را سوار کشتی کنیم. زیرا او قصد داشت که از راه خشکی به آنجا برود. ۱۴وقتی پولُس در اَسُس با ما یکجا شد او را سوار کشتی نمودیم و به بندر میلیتُس آمدیم. ۱۵روز بعد از راه بحر به مقابل جزیرۀ خیوس رسیدیم و روز دوم از آنجا به جزیرۀ ساموس رفتیم. فردای آن روز وارد بندر میلیتُس شدیم، ۱۶زیرا پولُس تصمیم گرفته بود که از کنار اِفِسُس عبور نماید تا از تلف شدن وقت در ایالت آسیا جلوگیری شود زیرا او خواهش بسیار داشت که در صورت امکان قبل از روز پِنتیکاست در اورشلیم باشد.
۱۷پولُس از میلیتُس پیامی به اِفِسُس فرستاد و رهبران کلیسا را خواست. ۱۸وقتی آنها رسیدند به آنها گفت: «شما میدانید که از اولین روزی که من به ایالت آسیا پا گذاشتم در تمام اوقاتی که با شما بودم چگونه رفتار نمودم ۱۹یعنی با کمال تواضع و با اشکها و زحماتی که به وسیلۀ دسیسههای یهودیان برای من پیش میآمد، مانند یک غلام خداوند را خدمت کردم. ۲۰شما میدانید که من برای خیر و صلاح شما از هیچ چیز دریغ نکردم. من پیام را به شما رساندم و شما را پیش مردم و در خانههای تان تعلیم دادم. ۲۱من به یهودیان و یونانیان اخطار کردم، که آنها باید از گناهان خود توبه کنند و به خدا روی آورند و به خداوند ما عیسی ایمان داشته باشند. ۲۲اکنون در بندگی روحالقدس در راه اورشلیم هستم و از آنچه به سرم خواهد آمد چیزی نمیدانم ۲۳جز اینکه روحالقدس در هر شهر به طور آشکار مرا خبر میدهد، که حبسها و سختیها در انتظار من است. ۲۴اما ادامه زندگی برای من آنقدر ارزش ندارد که از خاطر جان خود پریشان باشم. تنها آرزوی من این است که وظیفۀ خود را انجام دهم و خدمتی را که عیسی خداوند به من سپرده بود، یعنی اعلام مژدۀ فیض خدا را به پایان برسانم.
۲۵و اکنون خاطر جمع هستم که هیچیک از شما که برای اعلام پادشاهی خدا با شما رفت و آمد داشتهام، دیگر روی مرا نخواهد دید. ۲۶بنابراین امروز به شما میگویم: اگر کسی از شما هلاک شود من مسئول نیستم، ۲۷زیرا برای اعلام تمام مقاصد خدا به شما از هیچ کاری کوتاهی نکردهام. ۲۸متوجه خود و متوجه آن گلهای باشید که روحالقدس شما را به نظارت آن برگزیده است و چون چوپانان، کلیسائی را که خداوند با خون خود خریده است پرورش دهید. ۲۹من میدانم که بعد از رفتن من گرگهای درنده به میان شما خواهند آمد که به گله دلسوزی نخواهند کرد. ۳۰و حتی در میان خود شما کسانی پیدا خواهند شد، که حقیقت را تغییر داده، پیروانی را به دنبال خود خواهند کشید. ۳۱پس آگاه باشید و فراموش نکنید که چگونه دائماً مدت سه سال، روز و شب شما را تعلیم دادم و برای شما اشک ریختم.
۳۲اکنون شما را به خدا و کلام فیض بخش او میسپارم. کلامی که قادر است شما را بنا کند و برکاتی را که میراث مقدسان اوست، به شما عطا فرماید. ۳۳من به پول یا لباس کسی چشم ندوختهام. ۳۴خود تان میدانید که با این دستها زحمت کشیدهام و ضروریات خود و همراهانم را بهدست آوردهام. ۳۵من عملاً به شما نشان دادهام که ما باید زحمت بکشیم و ناتوانان را یاری نمائیم. و سخنان عیسی خداوند را به یاد داشته باشیم که فرمود: «بخشیدن از گرفتن فرخندهتر است.»»
۳۶وقتی پولُس سخنان خود را به پایان رسانید با همۀ آنها زانو زد و دعا کرد. ۳۷همه با صدای بلند گریه میکردند و او را در آغوش میگرفتند و میبوسیدند. ۳۸آنچه بیش از هر چیز آنها را غمگین میساخت این بود، که پولُس گفته بود دیگر آنها روی او را نخواهند دید. پس او را تا کشتی بدرقه نمودند.
۱ما از آنها خداحافظی کرده آنجا را ترک نمودیم و از راه بحر مستقیماً به جزیرۀ کاس آمدیم و روز بعد به بندرگاه جزیرۀ رودُس وارد شدیم و از آنجا به پاترا رفتیم. ۲درآنجا کشتیای دیدیم که عازم فنیقیه بود، پس سوار آن شدیم و حرکت کردیم. ۳همینکه قبرس از دور نمایان شد ما از طرف جنوب آن گذشتیم و به سفر خود به سوی سوریه ادامه دادیم و در بندر صور لنگر انداختیم، زیرا قرار بر این بود که بار کشتی را در آنجا خالی کنند. ۴در آنجا ایمانداران را پیدا کردیم و هفت روز پیش آنها ماندیم. آنها با الهام روح خدا به پولُس اصرار کردند، که به اورشلیم نرود. ۵و چون وقت ما به پایان رسید بار دیگر راه سفر را در پیش گرفتیم و جمیع آنها با زنان و اطفال شان ما را تا خارج شهر بدرقه کردند. آنگاه در ساحل بحر زانو زدیم و دعا کردیم ۶و با یکدیگر خداحافظی نمودیم. وقتی ما سوار کشتی شدیم آنها به خانههای خود بازگشتند.
۷از صور به سفر بحری خود ادامه دادیم و به شهر پتولامائیس رسیدیم. در آنجا برادران را ملاقات نمودیم و روزی را با آنها به سر آوردیم. ۸روز بعد آنجا را ترک کرده به قیصریه آمدیم و به خانه فیلیپُسِ مبشر که یکی از آن هفت نفری بود که در اورشلیم انتخاب شده بودند، رفتیم و پیش او ماندیم. ۹فیلیپُس چهار دختر باکره داشت که همگی پیشگویی میکردند. ۱۰پس از چند روز یک نفر نبی به نام آکابوس از یهودیه به آنجا رسید. ۱۱او پیش ما آمد و کمربند پولُس را برداشت و دست و پای خود را با آن بست و گفت: «آنچه روحالقدس میگوید: این است که یهودیان مقیم اورشلیم صاحب این کمربند را اینطور خواهند بست و او را به دست بیگانگان خواهند سپرد.»
۱۲وقتی این را شنیدیم هم ما و هم اهالی آن شهر به پولُس التماس نمودیم که از رفتن به اورشلیم صرفنظر نماید. ۱۳اما پولُس در جواب گفت: «این چه کاری است که شما میکنید؟ چرا با اشکهای خود دل مرا میشکنید؟ من نه فقط حاضرم زندانی شوم، بلکه حاضرم در اورشلیم به خاطر عیسی خداوند بمیرم.» ۱۴چون سخنان ما در او اثری نکرد دست برداشتیم و گفتیم: «باشد! هرچه خداوند میخواهد همان بشود.»
۱۵بعد از چند روز ما بار سفر را بستیم و عازم اورشلیم شدیم. ۱۶چند نفر از شاگردان مقیم قیصریه هم ما را همراهی کردند و ما را به خانه مناسون که اهل قبرس و یکی از ایمانداران اولیه بود، بردند.
۱۷وقتی به اورشلیم رسیدیم برادران با گرمی از ما استقبال کردند. ۱۸روز بعد پولُس همرای ما بدیدن یعقوب رفت و تمام رهبران کلیسا آنجا حضور داشتند. ۱۹پس از سلام و احوالپرسی، پولُس از کارهایی که خدا به وسیلۀ او در میان ملتهای غیریهود انجام داده بود گزارش کاملی به آنها داد. ۲۰آنها وقتی این را شنیدند خدا را ستایش کردند و سپس به پولُس گفتند: «ای برادر، همان طور که میبینی هزاران نفر از یهودیان ایمان آوردهاند و همۀ آنها نسبت به شریعت تعصب بسیار دارند. ۲۱برای آنها گفته شده است که تو به یهودیانی که در کشورهای بیگانه سکونت دارند تعلیم میدهی که از شریعت موسی اطاعت ننموده فرزندان خود را سنت نکنند و دیگر رسوم خود را نگاه ندارند. ۲۲چه کنیم؟ آنها حتماً از آمدن تو با خبر خواهند شد. ۲۳پس هرچه به تو میگوئیم انجام بده. در اینجا چهار نفر هستند که نذری نمودهاند. ۲۴تو همراه آنها برو و با آنها مراسم تطهیر را به جای بیاور و خرج ایشان را هم قبول کن تا آنها بتوانند سرهای خود را بتراشند و به این ترتیب همه خواهند فهمید که در این شایعات هیچ حقیقتی وجود ندارد بلکه برعکس، تو هم مطابق شریعت زندگی میکنی. ۲۵و اما در خصوص غیریهودیانی که ایمان آوردند، ما قبلاً حکم خود را کتباً به اطلاع آنها رسانیدهایم تا از خوردن غذاهائی که به بتها تقدیم میگردد و خون و گوشتِ حیوان خفهشده و از زنا پرهیز کنند.»
۲۶پس روز بعد پولُس آن چهار نفر را همراه خود برد و با آنها مراسم تطهیر را به جا آورد و بعد از آن داخل عبادتگاه در اورشلیم شد و تعداد روزهای دوره تطهیر را، که در آخر آن باید برای هر یک از آنها قربانی گذرانیده شود اعلام نمود.
۲۷هنوز دوره هفت روزه تطهیر به پایان نرسیده بود، که بعضی از یهودیان مقیم ایالت آسیا پولُس را در عبادتگاه دیدند. آنها مردم را تحریک کردند و پولُس را گرفتند ۲۸و فریاد زدند: «ای مردان اسرائیلی کمک کنید، این همان کسی است که در همه جا بر ضد قوم ما و شریعت موسی و این مکان تعلیم میدهد و از آن گذشته یونانیان را نیز به این عبادتگاه آورده و این مکان مقدس را نجس کرده است.» ۲۹(آنها قبلاً تروفیمُس از اهالی اِفِسُس را همراه پولُس در شهر دیده بودند و گمان میکردند که پولُس او را به عبادتگاه آورده است.) ۳۰تمام شهر به هم خورد، مردم هجوم آوردند و پولُس را گرفته از عبادتگاه بیرون کشیدند و فوراً درهای عبادتگاه بسته شد. ۳۱وقتی مردم میخواستند او را بکشند، به قوماندان فرقۀ رومی خبر رسید که همۀ ساکنان اورشلیم شورش کردهاند. ۳۲او فوراً با عساکر و صاحبمنصبان خود به سوی جمعیت شتافت. وقتی یهودیان فرمانده و عساکر را دیدند از زدن پولُس دست برداشتند، ۳۳دراین موقع قوماندان به پولُس نزدیک شد و او را دستگیر ساخت و امر کرد که او را با دو زنجیر ببندند. آنگاه پرسیدند: «این مرد کیست و چه خطائی کرده است؟» ۳۴بعضی از آنها به صدای بلند یک چیز میگفتند و بعضیها چیز دیگر و چون به علت جنجال بسیار نتوانست از حقیقت امر مطلع شود، فرمان داد که او را به قشله ببرند. ۳۵وقتی به زینههای فرقه رسیدند، عساکر به سبب خشم جماعت مجبور شدند پولُس را روی شانههای خود ببرند، ۳۶زیرا مردم به دنبال آنها افتاده و دائماً فریاد میزدند: «او را بکشید.»
۳۷هنوز داخل قشله نشده بودند که پولُس رو به قوماندان کرد و پرسید: «اجازه میدهی چیزی بگویم؟» قوماندان جواب داد: «تو یونانی هم میدانی؟ ۳۸پس تو آن مصریای نیستی که چندی پیش فتنهای بر پا کرد و چهار هزار آدمکش را با خود به بیابان برد؟» ۳۹پولُس گفت: «من یهودی هستم، اهل شهر ترسوسِ قیلیقیه و تبعۀ یک شهر بزرگ و مهم هستم. خواهش میکنم اجازه بده تا با مردم صحبت کنم.» ۴۰وقتی قوماندان به او اجازه داد او بالای زینه ایستاد و با بلند کردن دست خود از جمعیت خواست خاموش باشند و همینکه کاملاً خاموش شدند به زبان عبرانی خطاب به آنها چنین گفت:
۱«ای برادران و پدران، به دفاعی که هم اکنون به عرض شما میرسانم توجه فرمائید.» ۲وقتی آنها دیدند پولُس به زبان عبرانی با ایشان صحبت میکند، خاموشتر شدند و گوش دادند. پولُس ادامه داد و گفت: ۳«من یک نفر یهودی از اهالی ترسوسِ قیلیقیه هستم، ولی در این شهر در خدمت غمالائیل پرورش یافتم و شریعت آبا و اجدادی خود را به دقت آموختم و همین طور که شما امروز نسبت به خدا غیور و متعصب هستید، من هم بودم. ۴و تا سرحد مرگ پیروان این طریقه را آزار میرسانیدم و آنها را، چه مرد و چه زن به زندان میانداختم. ۵کاهناعظم و تمام اعضای شورای یهود شاهد هستند، زیرا ایشان نامههائی به برادران یهودی در دمشق نوشتند و مرا به آنها معرفی کردند. پس من به طرف دمشق رفتم تا مسیحیان را دست بسته، برای تنبیه به اورشلیم بیاورم.
۶اما وقتی در راه بودم، در حوالی دمشق نزدیک ظهر، ناگهان نور شدیدی از آسمان به دور من درخشید. ۷من به زمین افتادم و صدائی شنیدم که میگفت: «شائول، شائول، چرا بر من جفا میکنی؟» ۸پرسیدم: «ای خداوند، تو کیستی؟» جواب داد: «من عیسی ناصری هستم که از تو جفا میبینم.» ۹همراهان من نور را میدیدند اما صدای کسی را که با من صحبت میکرد نمیشنیدند. ۱۰من عرض کردم: «خداوندا چه کنم؟» خداوند به من گفت: «برخیز و بسوی دمشق برو و در آنجا کارهائی که به تو واگذار میشود به تو گفته خواهد شد.» ۱۱چون به علت درخشندگی آن نور من نابینا شده بودم، همراهانم دست مرا گرفتند و مرا به دمشق بردند.
۱۲در دمشق شخصی به نام حنانیا زندگی میکرد، که مردی خداترس، تابع شریعت، و در بین یهودیان نیک نام بود. ۱۳او پیش من آمد و در کنار من ایستاد و گفت: «ای برادر شائول، بینا شو.» که فوراً بینا شدم و به او نگاه کردم. ۱۴او ادامه داده گفت: «خدای پدران ما تو را برگزیده است تا ارادۀ او را درک نمائی، و بندۀ عادل او را ببینی و صدای او را از دهان خودش بشنوی، ۱۵زیرا تو در برابر همه جهانیان شاهد او میشوی و به آنچه دیده و شنیدهای شهادت خواهی داد. ۱۶حالا چرا معطل هستی؟ برخیز، تعمید بگیر و به خدا روی آور و از گناهان خود پاک شو.»
۱۷وقتی دوباره به اورشلیم آمدم، یک روز در عبادتگاه دعا میکردم که به حالت جذبه فرو رفتم ۱۸و در رؤیا عیسی را دیدم که میگفت: «زود برخیز و اورشلیم را ترک کن زیرا اهالی این شهر شهادت ترا دربارۀ من قبول نخواهند کرد.» ۱۹گفتم: «خداوندا اینها میدانند که من همان شخصی هستم که مؤمنان ترا به زندان میانداختم و در کنیسهها آنها را میزدم ۲۰و وقتی خون آن شاهد تو استیفان ریخته شد، من در آنجا ایستاده بودم و با آن کار موافقت کردم و نگهبان لباسهای قاتلان او بودم.» ۲۱اما او به من فرمود: «من تو را به جاهای دور و پیش مردم غیریهود خواهم فرستاد.»»
۲۲جمعیت تا اینجا به او گوش میدادند، اما وقتی این جمله را به زبان آورد، بار دیگر فریاد کردند: «او را بکشید، چنین کسی نباید زنده بماند.» ۲۳در همان وقت که مردم با هیاهو لباسهای خود را در هوا تکان میدادند و گرد و خاک بلند میکردند، ۲۴قوماندان امر کرد پولُس را داخل قشله نمایند و با تازیانه از او تحقیقات کنند تا معلوم شود به چه علت این هیاهو برضد او برپا شده است. ۲۵وقتی او را برای قمچین زدن بستند، پولُس از صاحبمنصبی که آنجا ایستاده بود پرسید: «آیا شما اجازه دارید یک نفر رومی را بدون آنکه سرش حکم شده باشد، بزنید؟» ۲۶وقتی صاحبمنصب اینرا شنید، پیش قوماندان رفت و گفت: «تو میدانی چه میکنی؟ این مرد یکی از اتباع روم است.» ۲۷قوماندان پیش پولُس رفت و از او پرسید: «بگو ببینم، آیا تو رومی هستی؟» پولُس گفت: «بلی.» ۲۸قوماندان گفت: «برای بهدست آوردن این تابعیت من قیمت گزافی پرداختهام.» پولُس گفت: «اما من با آن به دنیا آمدم.» ۲۹پس آنها که میخواستند از پولُس تحقیقات کنند، با عجله از آنجا دور شدند و قوماندان هم، که به امر او پولُس را بسته بودند، وقتی فهمید او تبعۀ روم است، بسیار ترسید.
۳۰در روز بعد چون قوماندان میخواست، علت موضوع و حقیقت امر را بداند، بندهای پولُس را باز کرد و امر کرد سران کاهنان و شورای یهود تشکیل جلسه دهند و سپس پولُس را به آنجا آورد و از او خواست در برابر آنها بایستد.
۱پولُس با دقت به اعضای شورا نگاه کرد و گفت: «ای برادران، من تا به امروز در حضور خدا با وجدانی پاک زندگی کردهام.» ۲دراین هنگام کاهناعظم، حنانیا، به کسانی که در کنار پولُس ایستاده بودند، امر کرد که به دهانش مشت بزنند. ۳پولُس به او گفت: «ای دیوار سفید شده، خدا ترا خواهد زد. تو آنجا نشستهای که مطابق شریعت در مورد من قضاوت نمایی و حالا بر خلاف آن امر میکنی که مرا بزنند.» ۴حاضران گفتند: «به کاهناعظم خدا اهانت میکنی؟» ۵پولُس گفت: «ای برادران، من نمیدانستم که او کاهناعظم است. میدانم که تورات میفرماید: «به پیشوای قوم خود ناسزا نگو.»»
۶وقتی پولُس فهمید، که بعضی از آنها صدوقی و بعضی فریسی هستند با صدای بلند گفت: «ای برادران، من فریسی و فریسی زادهام و مرا به خاطر ایمان و امید به رستاخیز مردگان در اینجا محاکمه میکنند.» ۷با این سخن میان فریسی ها و صَدوقی ها اختلاف افتاد و مردم به دو دسته تقسیم شدند. ۸(صَدوقی ها منکر روز قیامت و وجود فرشته یا روح هستند ولی، فریسی ها به وجود اینها عقیده دارند.) ۹سر و صدای زیادی در مجلس بلند شد و چند نفر از علمای فرقۀ فریسی برخاسته گفتند: «ما در این مرد هیچ تقصیری نمیبینم. از کجا معلوم است که روح یا فرشتهای با او سخن نگفته باشد.» ۱۰اختلاف زیادتر شد و قوماندان از ترس اینکه مبادا پولُس را تکهتکه کنند، فرمان داد عساکر به مجلس داخل شوند و پولُس را از میان جمعیت خارج ساخته و به قشله ببرند.
۱۱در شب همان روز خداوند به پولُس ظاهر شد و فرمود: «دل قویدار، چون همان طور که در اورشلیم دربارۀ من شهادت دادی در روم نیز باید چنان کنی.»
۱۲وقتی روز شد بعضی از یهودیان دور هم جمع شدند و سوگند یاد کردند، که تا پولُس را نکشند بهیچ خوردنی و یا نوشیدنی لب نزنند. ۱۳در این دسیسه بیش از چهل نفر شرکت داشتند. ۱۴آنها پیش سران کاهنان و بزرگان رفتند و گفتند: «ما سوگند خوردهایم تا پولُس را نکشیم لب به غذا نزنیم. ۱۵بنابراین شما و اعضای شورا به بهانۀ اینکه میخواهید در سوابق پولُس تحقیقات بیشتری نمائید، از قوماندان تقاضا کنید او را فردا پیش شما بیاورد. ما ترتیبی دادهایم که او را پیش از اینکه به اینجا برسد بکشیم.»
۱۶اما خواهرزادۀ پولُس از این دسیسه با خبر شد و به قشله رفت و پولُس را خبر داد. ۱۷پولُس یکی از صاحبمنصبان را صدا زده گفت: «این جوان را پیش قوماندان ببر، میخواهد موضوعی را به عرض او برساند.» ۱۸صاحبمنصب او را پیش قوماندان برد و به او گفت: «پولُس زندانی بدنبال من فرستاد و تقاضا کرد که این جوان را پیش شما بیاورم. او میخواهد موضوعی را به عرض برساند.» ۱۹قوماندان دست او را گرفته به کناری کشید و محرمانه از او پرسید: «چه میخواهی بگویی؟» ۲۰او گفت: «یهودیان نقشه کشیدهاند که از شما تقاضا نمایند پولُس را فردا به شورا ببرید. بهانه آنها این است که میخواهند در مورد او اطلاعات دقیقتری به دست آورند. ۲۱به حرفهای آنها توجه نکنید، زیرا بیش از چهل نفر از ایشان در کمین او نشستهاند و قسم خوردهاند که تا او را نکشند چیزی نخورند و ننوشند. آنها اکنون حاضر و آماده هستند و فقط در انتظار موافقت شما میباشند.» ۲۲به این ترتیب قوماندان آن جوان را رخصت کرد و به او اخطار نمود، که نباید از اطلاعاتی که در اختیار او گذاشته است کسی با خبر شود.
۲۳سپس قوماندان دو نفر صاحبمنصب را صدا زد و به آنها گفت: «دو صد عسکر پیاده و هفتاد سواره نظام و دو صد نیزهدار آماده کنید تا امشب ساعت نُه به قیصریه بروند. ۲۴و چند اسپ برای پولُس حاضر کنید تا به این وسیله او را سالم به فِلیکسِ والی تحویل دهید.» ۲۵او نامهای هم به این مضمون نوشت: ۲۶«کلودیوس لیسیاس به جناب والی فِلیکس سلام میرساند. ۲۷این مرد را یهودیان گرفتهاند و قصد داشتند او را بکشند، اما وقتی فهمیدم که او یک نفر رومی است من با عساکر خود به آنجا رفته او را از چنگ ایشان بیرون آوردم ۲۸و از آنجا که میخواستم علت تهمت او را بفهمم او را به شورای ایشان بردم. ۲۹اما متوجه شدم که موضوع مربوط به اختلاف عقیدۀ آنها در خصوص شریعت خود شان است و او کاری که مستوجب اعدام یا حبس باشد نکرده است. ۳۰پس وقتی فهمیدم که آنها در صدد سوءقصد نسبت به جان او هستند، فوراً او را پیش شما فرستادم و به مدعیان او نیز امر کردهام، که دعوی خود را در پیشگاه شما به عرض برسانند.»
۳۱عساکر مطابق اوامری که گرفته بودند، پولُس را تحویل گرفته و او را شبانه به انتیپاتریس رسانیدند. ۳۲فردای آن روز همه بجز سوارانی که پولُس را تا به مقصد همراهی میکردند به قشله برگشتند. ۳۳سواران به وقت رسیدن به قیصریه نامۀ مذکور را به والی تقدیم نموده و پولُس را به او تحویل دادند. ۳۴والی وقتی نامه را خواند، از پولُس پرسید که اهل کدام ولایت است و چون فهمید که اهل قیلیقیه است ۳۵به او گفت: «وقتی مدعیان تو برسند به دفاع تو گوش خواهم داد.» و فرمان داد او را در قصر هیرودیس تحت نظر نگاه دارند.
۱بعد از پنج روز، کاهناعظم، حنانیا، همراه چند نفر از بزرگان و یک وکیلی به نام تِرتُلُس به قیصریه رسیدند و شکایت خود را برضد پولُس به اطلاع والی رسانیدند. ۲وقتی پولُس را خواستند تِرتُلُس شکایت خود را این طور شروع کرد: «عالیجناب، والی فِلیکس، با توجه به اینکه در ایام زمامداری شما و در سایه اقدامات ارزندهای که برای بهبود وضع ملت ما بعمل آوردهاید، از نعمت امنیت کامل برخوردار هستیم، ۳وظیفۀ خود میدانیم پیوسته و در هر جا سپاسگزاری عمیق خود را تقدیم آن جناب بنمائیم. ۴و اما، برای اینکه زیاد وقت شما را نگیریم، تقاضا دارم با آن لطف همیشگی خود تان به عرایض مختصر ما توجه فرمائید، ۵به ما ثابت شده است که این شخص یک آشوبگر فاسدی است که در سرتاسر عالم میان همۀ یهودیان اختلاف انداخته و همچنین از سرکردگان فرقۀ ناصری است ۶و حتی کوشش میکرد خانه پاک خدای ما را آلوده گرداند. اما ما او را دستگیر کردیم و میخواستیم مطابق شریعت خود محاکمه کنیم. ۷ولی لیسیاس قوماندان آمد و با زور او را از دست ما گرفت. ۸و به مدعیان او امر کرد به حضور شما بیایند. اگر خود شما از او تحقیقات نمائید، حقیقت ادعای ما برای تان روشن خواهد شد.» ۹یهودیان تمام حرفهای تِرتُلُس را در این باره تأیید کردند.
۱۰وقتی والی به پولُس اشاره کرد که سخن بگوید، او به این تهمتها جواب داده گفت: «با اطلاع از اینکه شما سالیان درازی است که بر این ملت قضاوت میکنید؛ پس با اطمینان خاطر در حضور شما از خود دفاع میکنم. ۱۱حقیقت امر بر شما معلوم خواهد شد. از روزی که من برای عبادت به اورشلیم رفته بودم بیش از دوازده روز نمیگذرد ۱۲و هیچ کس مرا ندیده است که در عبادتگاه و یا در کنیسهها و یا در داخل شهر با کسی مباحثه کنم و یا مردم را به گرد خود جمع نمایم. ۱۳برای اثبات تهمتهای که برضد من میآورند، هیچگونه مدرکی در دست ندارند. ۱۴اما در حضور شما اعتراف میکنم که در پرستش خدای پدران خود، طریقهای را که آنها بدعت (راه غلط) میخوانند پیروی مینمایم. من به هر چه در تورات و نوشتههای پیغمبران آمده است، اعتقاد دارم. ۱۵من همان امیدی را به خدا دارم که خود اینها دارند و آن این است که هم برای نیکان و هم برای بدان قیامتی در پیش است. ۱۶بنابراین با چنین امیدی، نهایت کوشش خود را میکنم که در همۀ احوال در برابر خدا و انسان وجدان آسودهای داشته باشم.
۱۷من پس از سالیان دراز به اورشلیم رفتم تا اعاناتی برای ملت خود ببرم و قربانی بگذرانم. ۱۸در عبادتگاه پس از انجام مراسم تطهیر مشغول این کارها بودم، نه جمعیتی به دور من جمع شده بود و نه اغتشاشی در کار بود ۱۹که چند تن از یهودیان ایالت آسیا مرا در آنجا دیدند و به نظر من ایشان هم باید در اینجا پیش شما حاضر شوند تا اگر از من شکایتی دارند خود شان آنرا اظهار نمایند، ۲۰یا اینها بگویند، که وقتی در حضور شورا ایستاده بودم چه خطایی از من سر زده ۲۱جز اینکه در میان آنها با صدای بلند گفتم: من بخاطر ایمان و امید به رستاخیز مردگان در اینجا محاکمه میشوم.»
۲۲فِلیکس که خودش از این طریقه اطلاع کاملی داشت، محاکمه را به تعویق انداخت و گفت: «من فتوای خود را موکول به آمدن قوماندان لیسیاس میکنم.» ۲۳و به یک صاحبمنصب امر کرد، که پولُس را تحت نظر بگیرد و تا اندازهای او را آزاد بگذارد و مانع آمد و رفت دوستان او که برای رفع احتیاجاتش میآمدند نشود.
۲۴چند روز بعد فِلیکس با دروسِله، همسر خود که زنی یهودی بود، به آنجا آمد و دنبال پولُس فرستاد و به سخنان پولُس دربارۀ ایمان به مسیح عیسی گوش داد. ۲۵اما وقتی دنبالۀ سخن به عدالت، پرهیزکاری و کیفر آینده کشیده شد، فِلیکس ترسان شد و اظهار داشت: «فعلاً کافی است، هرگاه فرصت مناسبی دست دهد، باز هم دنبال تو میفرستم.» ۲۶در عین حال از پولُس توقع پول داشت و به همین دلیل غالباً او را میخواست و با او مباحثه مینمود.
۲۷پس از دو سال پُرکیوس فِستوس جانشین فِلیکس گردید. فِلیکس چون میخواست رضایت یهودیان را جلب نماید، پولُس را همچنان در زندان نگهداشت.
۱فِستوس سه روز بعد از آنکه زمام امور را در دست گرفت از قیصریه به اورشلیم رفت. ۲سران کاهنان و رهبران یهود اتهامات و دعاوی خود را برضد پولُس به اطلاع او رسانیدند و از فِستوس تقاضا کردند ۳که به آنها لطفی نماید و پولُس را به اورشلیم بفرستد. آنها در کمین بودند تا او را بین راه به قتل برسانند. ۴فِستوس جواب داد: «پولُس در قیصریه تحت نظر است و خود من به زودی به آنجا برمیگردم. ۵بنابر این کسانی از شما که برای شان مقدور است با من به آنجا بیایند و چنانچه این شخص خطایی کرده است، برضد او اقامه دعوی نمایند.»
۶فِستوس تقریباً هشت یا ده روز در اورشلیم بسر برد و سپس به قیصریه مراجعت کرد. روز بعد در محکمه حضور یافت و امر کرد پولُس را بیآورند. ۷وقتی پولُس وارد شد، یهودیانی که از اورشلیم آمده بودند دور او را گرفتند و تهمتهای سختی برضد او ذکر کردند که قادر به اثبات آنها نبودند. ۸پولُس از خود دفاع کرده گفت: «من نه نسبت به شریعت یهود مرتکب خطایی شدهام و نه برضد عبادتگاه و امپراطور اقدامی کردهام.» ۹اما فِستوس که میخواست مورد توجه یهودیان قرار گیرد، رو به پولُس کرد و گفت: «آیا میخواهی به اورشلیم بروی و در آنجا در حضور خود من محاکمه شوی؟» ۱۰پولُس جواب داد: «من هم اکنون در محکمۀ امپراطور یعنی در آنجایی که باید محاکمه شوم ایستادهام. چنانکه خود شما به خوبی آگاهید، من مرتکب هیچ جرمی برضد یهودیان نشدهام. ۱۱اگر مجرم هستم و چنانکه کاری کردهام که مستوجب اعدام است، از مرگ نمیگریزم. اما اگر مرتکب هیچیک از اعمالی که این اشخاص به من نسبت میدهند نشدهام، هیچ کس حق ندارد مرا به دست آنها بسپارد. من تقاضا میکنم که امپراطور شخصاً به دوسیه من رسیدگی نماید.» ۱۲فِستوس پس از تبادل نظر با مشاوران خود جواب داد: «حالا که از امپراطور دادخواهی میکنی به پیشگاه امپراطور خواهی رفت.»
۱۳پس از مدتی اغریپاس پادشاه و همسرش برنیکی به قیصریه آمدند تا به فِستوس خیر مقدم بگویند. ۱۴و چون روزهای زیادی در آنجا ماندند، فِستوس سوابق پولُس را در اختیار پادشاه گذاشت و گفت: «یک زندانی در اینجاست که فِلیکس او را به من تحویل داده است. ۱۵وقتی به اورشلیم رفتم سران کاهنان و بزرگان یهود از او رسماً به من شکایت کردند و تقاضای محکومیت او را داشتند. ۱۶من به آنها جواب دادم که شیوۀ روم این نیست که متهمی را به مدعیان تسلیم نماید، مگر آنکه اول او را با مدعیان خود روبرو نموده و به او فرصتی بدهد که در مورد این تهمتها از خود دفاع کند. ۱۷پس وقتی به اینجا آمدند، من بدون تلف وقت، روز بعد در محکمه حاضر شدم و امر کردم او را بیاورند. ۱۸وقتی مدعیان او برخاستند و برضد او صحبت کردند، او را به هیچیک از جرمهائی که من انتظار داشتم، ملامت نساختند، ۱۹فقط دربارۀ دین خود شان و شخصی بنام عیسی که مرده و پولُس ادعا میکند زنده است، اختلاف عقیده داشتند. ۲۰چون در بررسی این امور دو دل بودم، از او پرسیدم که آیا میخواهد به اورشلیم برود تا در آنجا به این موضوع رسیدگی شود. ۲۱اما وقتی پولُس تقاضا کرد که تا زمانی که امپراطور به کارش رسیدگی نکرده تحت نظر بماند، من امر کردم او را تحت نظر نگاهدارند تا در وقت مناسب او را به حضور امپراطور بفرستم.» ۲۲اغریپاس به فِستوس گفت: «بسیار آرزو دارم شخصاً سخنان او را بشنوم.» فِستوس جواب داد: «بسیار خوب! فردا سخنان او را خواهید شنید.»
۲۳روز بعد اغریپاس و برنیکی با تشریفات تمام به دربار وارد شدند و با گروهی از قوماندانان و بزرگان شهر در آنجا جلوس نمودند. به فرمان فِستوس پولُس را حاضر کردند. ۲۴در این وقت فِستوس گفت: «ای اغریپاس پادشاه و ای تمام کسانی که در اینجا حضور دارید، شما مردی را روبروی خود میبینید که اکثر یهودیان، چه در اورشلیم و چه در اینجا، پیش من از او شکایت کردهاند و با فریاد خواستهاند که او نباید دیگر زنده بماند. ۲۵نظر خود من این است که او کاری نکرده که مستوجب مرگ باشد، ولی چون او از امپراطور تقاضای دادخواهی کرده است، تصمیم گرفتم او را به پیشگاه او بفرستم. ۲۶و چون مطلب مخصوصی ندارم که به امپراطور بنویسم، او را در اینجا پیش شما و مخصوصاً به حضور شما اغریپاس پادشاه آوردم تا در نتیجۀ این تحقیقات مقدماتی، بتوانم مطلبی تهیه نموده برای او بنویسم، ۲۷زیرا معقول به نظر نمیرسد که یک زندانی را بدون اسناد کافی بنزد امپراطور بفرستم.»
۱اغریپاس خطاب به پولُس گفت: «ما به تو اجازه میدهیم که از خود دفاع کنی.» پولُس دستهای خود را گشود و از خود چنین دفاع کرد: ۲«ای اغریپاس پادشاه، برای من کمال خوشوقتی است که امروز در پیشگاه آن حضرت در خصوص شکایاتی که یهودیان از من دارند به دفاع برمیخیزم. ۳و بیشتر از این خوشوقتم که عالیجناب به همه آداب و رسوم یهودیان و اختلافات بین آنها آشنائی کامل دارید. تمنا دارم لطف فرموده به عرایض بنده توجه نمائید.
۴همۀ یهودیان به خوبی میدانند که جوانی من چگونه گذشته است و میدانند که از همان ابتدا چگونه در بین ملت خود و در اورشلیم زندگی کردم. ۵آنها مرا از اول میشناختند و اگر بخواهند میتوانند آن را تصدیق کنند. آنها میدانند که من عُمری را در فریسیگری یعنی پیروی از دقیقترین فرقههای دین خود گذراندهام. ۶و حالا بخاطر امید به آن وعدهای که خدا به پدران ما داده است محاکمه میشوم. ۷این همان وعدهای است که دوازده طایفۀ ما امید دارند که روزی انجام آن را ببینند و از صمیم قلب شب و روز عبادت میکنند. بلی، بخاطر همین امید است، که یهودیان از من شکایت کردهاند. ای پادشاه، ۸چرا به نظر آن جناب محال میآید که خدا مردگان را زنده گرداند؟
۹خود من روزی این را وظیفۀ خود میدانستم که به هر وسیلهای با عیسی ناصری مخالفت نمایم. ۱۰و در اورشلیم همین کار را کردم و با اختیاراتی که از سران کاهنان گرفتم، بسیاری از مقدسان را به زندان انداختم و وقتی آنها را میکشتند بر ضد شان رأی میدادم. ۱۱مدت زیادی ایشان را در کنیسهها میزدم و کوشش میکردم آنها را به انکار ایمان شان مجبور سازم. خشم و غضب من بجایی رسید که تا شهرهای دوردست آنها را تعقیب میکردم و آزار میرسانیدم.
۱۲در چنین حالی با داشتن اختیارات تام و اوامری از جانب سران کاهنان به دمشق میرفتم که ۱۳در هنگام ظهر در بین راه، ای پادشاه، نوری روشنتر از نور آفتاب به دور من و همسفرانم درخشید. ۱۴همگی به زمین افتادیم. بعد من صدایی شنیدم که به زبان عبرانی به من گفت «ای شائول، ای شائول، چرا بر من جفا میکنی؟ بر میخها لگد زدن کار آسانی نیست.» ۱۵پرسیدم: «خداوندا تو کیستی؟» خداوند گفت: «من همان عیسی هستم که تو به من جفا میرسانی. ۱۶برخیز و روی پای خود بایست. من به تو ظاهر شدم تا تو را به خدمت خود منصوب کنم که دربارۀ آنچه امروز دیدهای و آنچه در آینده خواهی دید شهادت دهی. ۱۷من ترا از دست این قوم و نیز از دست ملتهای بیگانه که ترا پیش آنها میفرستم، خواهم رهانید. ترا میفرستم ۱۸تا چشمهای آنها را باز کنی و ایشان را از تاریکی به روشنائی و از قلمرو شیطان به سوی خدا بازگردانی تا از راه ایمان به من، گناهان شان آمرزیده شود و در بین مقدسین خدا حصه داشته باشند.»
۱۹بنابراین ای اغریپاس پادشاه، من نسبت به رؤیاهای آسمانی نافرمانی نکردم، ۲۰بلکه اول به یهودیان ساکن دمشق و اورشلیم و سر تا سر یهودیه و سپس در میان مردم غیریهود اعلام میکردم که توبه کنند و به سوی خدا برگردند و طوری زندگی کنند، که شایستۀ این توبه باشند. ۲۱به همین دلیل یهودیان مرا در عبادتگاه گرفتند و میخواستند مرا بکشند. ۲۲اما به یاری پروردگار امروز در اینجا ایستادهام و به همه، به کوچک و بزرگ، شهادت میدهم و چیزی جز آنچه انبیاء و موسی از پیش خبر دادهاند به زبان نمیآورم، ۲۳یعنی مسیح باید درد و رنج بکشد و اولین کسی باشد که پس از مرگ زنده میشود تا طلوع نور را به این قوم و ملتهای دیگر اعلام فرماید.»
۲۴وقتی دفاع پولُس به اینجا رسید، فِستوس فریاد زد: «ای پولُس، عقلت را از دست دادهای! زیادی علم تو را دیوانه کرده است.» ۲۵پولُس جواب داد: «نخیر عالیجناب فِستوس، دیوانه نیستم بلکه در کمال هوشیاری عین حقیقت را بیان میکنم. ۲۶پادشاه از این چیزها اطلاع دارند و من میتوانم آزادانه پیش آن جناب صحبت کنم. فکر نمیکنم در این باره چیزی از نظر ایشان دور مانده باشد، زیرا هیچیک از آنها در خفا صورت نگرفته است. ۲۷ای اغریپاس پادشاه، آیا شما به انبیاء عقیده دارید؟ میدانم که عقیده دارید.» ۲۸اغریپاس به پولُس گفت: «خیال میکنی به این زودی میتوانی مرا مسیحی بسازی؟» ۲۹پولُس گفت: «از خدا میخواهم که دیر یا زود نه تنها اعلیحضرت بلکه جمیع کسانیکه امروز سخنان مرا میشنوند مثل من بشوند، البته نه مثل من در این زنجیرها.»
۳۰آنگاه پادشاه از جا برخاست و والی و برنیکی و بقیه حاضران هم برخاستند. ۳۱وقتی از تالار بیرون رفتند به یکدیگر گفتند: «این شخص کاری که مستوجب اعدام یا حبس باشد انجام نداده است.» ۳۲اغریپاس به فِستوس گفت: «اگر از امپراطور دادخواهی نکرده بود، میتوانست آزاد شود.»
۱وقتی قرار بر این شد که ما از راه بحر به ایتالیا سفر کنیم، پولُس و چند زندانی دیگر را به صاحبمنصبی به نام یولیوس از فرقۀ اوغُسطُس تحویل دادند. ۲به کشتی ادرامیتینی که عازم بندرهای ایالت آسیا بود سوار شدیم و حرکت کردیم و اَرِستَرخُس مقدونی از اهالی تسالونیکی همراه ما بود. ۳روز بعد در بندر صیدون لنگر انداختیم و یولیوس به پولُس محبت کرد و اجازه داد که در آنجا به دیدن دوستان خود برود و ضروریات خود را از آنها بگیرد. ۴از آنجا بار دیگر راه بحر را در پیش گرفتیم و چون باد از جهت مخالف میوزید از حاشیه قبرس که بادپناه بود عبور نمودیم ۵و پس از گذشتن از آبهای قیلیقیه و پمفیلیه به میرای لیکیه رسیدیم. ۶صاحبمنصب در آنجا یک کشتی اسکندریهای را که عازم ایتالیا بود پیدا کرد و ما را سوار آن نمود.
۷روزهای زیادی به آهستگی پیش میرفتیم و با زحمت فراوان به بندر قنیدوس رسیدیم و چون باد مخالف ما بود، جهت دیگر را در پیش گرفتیم و از کنار دماغۀ سَلمونی و ساحل جزیرۀ کریت که پناهگاه بود، راندیم. ۸به سختی از آنجا گذشته به نزدیکیهای شهر لسائیه به محلی به نام «بندر نیک» رسیدیم.
۹زمان زیادی را در آنجا گذرانیده بودیم و دیگر ادامۀ سفر ما با خطر روبرو بود، زیرا مدت زیادی از روز کفاره، که در اوایل خزان است گذشته بود. پس پولُس به آنها نصیحت نموده ۱۰گفت: «آقایان، میبینم که سفر ما از اینجا به بعد پُر خطر خواهد بود. به کشتی و بار آن خسارت و زیان خواهد رسید و برای خود ما هم تلفات جانی خواهد داشت.» ۱۱اما صاحبمنصب به حرفهای ناخدای کشتی و صاحب آن بیشتر توجه داشت تا به سخنان پولُس ۱۲و نظر به اینکه آن بندر برای اقامت زمستانی نامناسب بود، اکثر آنها صلاح دانستند که از آنجا حرکت کنند تا شاید به فینیکاس برسند و زمستان را در آنجا که بندری کریتی و رو به شمال غربی و جنوب غربی است بگذرانند.
۱۳پس وقتی نسیم جنوبی برخاست به گمان آنکه به مقصد خود رسیدهاند، لنگر کشتی را برداشتند و از نزدیک کنارۀ کریت گذشتیم. ۱۴اما طولی نکشید که باد شدیدی که به باد شمال شرقی معروف است از خشکی بطرف ما برخاست و ۱۵به کشتی زد و ما قادر نبودیم کشتی را مستقیماً در خلاف جهت باد هدایت کنیم، بنابراین خود را به دست باد سپردیم تا با جریان آن پیش رویم. ۱۶در پناه جزیرۀ کوچکی به نام کاودا با زحمت زیاد توانستیم قایق کشتی را به اختیار خود درآوریم. ۱۷آنها قایق را به کشتی سوار کردند و با طناب اطراف کشتی را محکم بستند و از ترس اینکه مبادا کشتی در جاهای کم عمق خلیج سیرتیس گیر کند، بادبان کشتی را پایین کشیدند و ما همچنان با جریان باد پیش میرفتیم. ۱۸باد شدید ادامه داشت، به طوری که روز دوم بار کشتی را به بحر ریختند ۱۹و در روز سوم اسباب و لوازم کشتی را با دست خود به بحر انداختند. ۲۰روزهای زیاد نه آفتاب به چشم میخورد و نه ستارگان. باد همچنان با شدت میوزید و دیگر هیچ امیدی به نجات ما نبود.
۲۱وقتی که مدت زیادی بدون غذا راه پیمودند، پولُس در میان ایشان ایستاد و گفت: «ای دوستان، کاش به حرفهای من گوش میدادید و از کریت سفر نمیکردید تا از اینهمه ضرر و زیان در امان میبودید. ۲۲خوب، حالا که این طور شده از شما میخواهم که خود را نبازید. هیچ ضرری به جان کسی نخواهد رسید، فقط کشتی از دست خواهد رفت، ۲۳زیرا دیشب فرشتۀ آن خدایی که من از او هستم و او را میپرستم، در کنار من ایستاد ۲۴و گفت: «ای پولُس نترس زیرا تو باید در حضور امپراطور حاضر شوی و خدا جانِ همۀ همسفرانت را به تو بخشیده است.» ۲۵پس آقایان باید قویدل باشید، زیرا من به خدا ایمان دارم و میدانم همانطوری که به من گفته است خواهد شد. ۲۶ولی به کنارۀ یکی از این جزایر رانده خواهیم شد.»
۲۷وقتی شب چهاردهم فرا رسید و ما هنوز در بحیرۀ آدریاتیک از این سو به آن سو رانده میشدیم، نزدیک نصف شب ملاحان احساس کردند که به خشکی نزدیک میشوند. ۲۸پس عمقپیمایی کردند و به عمق تقریباً سی و هشت متر رسیدند و به فاصله کوتاهی دوباره اندازهگیری نمودند و به عمق بیست و هفت متری رسیدند. ۲۹و چون میترسیدند که به سنگها بخوریم، چهار لنگر از پشت کشتی به بحر انداختند و دعا میکردند که زودتر روز شود. ۳۰ملاحان میخواستند کشتی را ترک کنند و برای عملی ساختن نقشۀ خود به بهانه اینکه میخواهند لنگرها را از پیش کشتی به بحر بیندازند، قایق را به آب انداختند. ۳۱اما پولُس به صاحبمنصب و عساکر گفت: «اگر ملاحان در کشتی نمانند نجات شما ممکن نخواهد بود.» ۳۲پس عساکر طنابهای قایق را بریدند و آن را رها کردند.
۳۳کمی پیش از سپیدهدم، پولُس به همه اصرار میکرد که چیزی بخورند. او گفت: «امروز چهارده روز است که در بلاتکلیفی به سر میبرید و چیزی نخوردهاید. ۳۴تمنا دارم چیزی بخورید زیرا نجات جان شما بسته به آنست. مویی از سر هیچیک از شما کم نخواهد شد.» ۳۵با این سخنان نان را برداشت و در حضور همۀ آنها پس از آنکه خدا را شکر نمود پاره کرد و شروع به خوردن نمود. ۳۶پس همه قویدل گشتند و غذا خوردند. ۳۷(تعداد ما در کشتی جمعاً دو صد و هفتاد و شش نفر بود.) ۳۸پس از آنکه سیر شدند بقیۀ غله را به بحر ریختند تا کشتی را سبک نمایند.
۳۹وقتی صبح شد، ملاحان خشکی را نشناختند اما متوجه خلیجی با ساحل ریگی شدند. تصمیم گرفتند که در صورت امکان کشتی را در آنجا به گِل بنشانند. ۴۰سپس بند لنگرها را بریدند و آنها را در بحر رها کردند و همان موقع بندهای سُکان را هم شُل کردند و بادبان پیش کشتی را بالا کشیدند و کشتی را یکراست به طرف ساحل راندند. ۴۱کشتی به یکی از تپههای زیر آب برخورد کرد و در آنجا گیر نموده دماغۀ کشتی ثابت و بیحرکت ماند ولی قسمت عقب در نتیجه بر خورد با امواج شدید در هم شکست.
۴۲در اینموقع عساکر فکر میکردند بهتر است زندانیان را بکشند، مبادا کسی از ایشان بوسیله شنا فرار کند. ۴۳اما صاحبمنصبی که میخواست پولُس را سالم به مقصد برساند، مانع انجام نقشه آنها شد. او امر کرد که اول کسانی که شنا بلد بودند، خود را از کشتی به داخل آب بیآندازند و خود را به خشکی برسانند. ۴۴و بقیه یا روی تخته پارهها و یا روی قطعات کشتی بدنبال آنها بروند. به این ترتیب همۀ ما صحیح و سالم به خشکی رسیدیم.
۱وقتی صحیح و سالم به ساحل رسیدیم، فهمیدیم که نام آن جزیره مالتا است. ۲مردم آن جزیره به ما مهربانی بسیار کردند و چون هوا سرد بود و باران میبارید، آتش بزرگی افروختند و از ما پذیرایی کردند. ۳پولُس مقداری هیزم جمع کرده بود و وقتی آن را روی آتش گذاشت به علت حرارت آتش ماری از میان آن بیرون آمد و بهدست او چسپید. ۴همین که بومیان مار را به دست او آویزان دیدند به یکدیگر گفتند: «این شخص حتماً قاتل است که با وجود اینکه از بحر نجات پیدا کرد، الهۀ عدالت اجازه نمیدهد که او زنده بماند.» ۵اما پولُس مار را روی آتش انداخت و اصلاً ضرری ندید. ۶آنها منتظر بودند که هر لحظه بدنش ورم کند و یا ناگهان نقش زمین گردد. اما وقتی مدت زیادی منتظر ماندند و دیدند که هیچ ضرری به او نرسیده است، فکر شان عوض شد و گفتند که او یکی از خدایان است.
۷در نزدیکیهای آن محل املاکی وجود داشت که متعلق به پوبلیوس، حاکم آن جزیره بود. این شخص ما را به خانه برد و مدت سه روز با کمال مهربانی از ما پذیرایی کرد. ۸در همان وقت پدر پوبلیوس بستری و مبتلا به تب نوبه و اسهال خونی بود. پولُس به بالین او رفت و پس از دعا بر او دست گذاشت و او را شفا داد. ۹پس از این جریان دیگر بیماران آن جزیره هم آمدند و شفا یافتند. ۱۰آنها در مقابل، هدایای فراوانی به ما دادند و وقتی خواستیم آنجا را ترک کنیم، چیزهایی را که در سفر مورد احتیاج ما بود برای ما به کشتی آوردند.
۱۱پس از سه ماه اقامت در آن جزیره با یک کشتی اسکندریهای، که علامت دو پیکر جوزا داشت و زمستان را در آنجا توقف کرده بود، به راه افتادیم. ۱۲در شهر سراکیوس لنگر انداختیم و سه روز در آنجا توقف نمودیم. ۱۳بار دیگر از آنجا با کشتی حرکت کرده به شهر ریغیون رفتیم. بعد از یک روز باد جنوبی برخاست و دو روز طول کشید که به بندر پوطیولی رسیدیم. ۱۴در آنجا برادران را پیدا کردیم و به دعوت آنها مدت یک هفته در آنجا ماندیم و به این ترتیب به روم رسیدیم. ۱۵مسیحیان آن شهر وقتی شنیدند که ما در راه هستیم، تا بازار آپیاس و دهکدهای به نام «سه میخانه» به استقبال ما آمدند و چون پولُس آنها را دید، خدا را شکر نموده و دلگرم شد. ۱۶وقتی به روم رسیدیم پولُس اجازه یافت که با یک نگهبان رومی در خانهای جداگانه زندگی کند.
۱۷بعد از سه روز پولُس رهبران یهودیان آنجا را دعوت کرد و وقتی آنها جمع شدند به ایشان گفت: «ای برادران، من که هرگز عملی برضد ملت و یا آئین پدران خود انجام ندادهام، در اورشلیم دستگیر و تسلیم رومیان شدم. ۱۸رومیان از من تحقیقات نمودند و میخواستند مرا آزاد سازند، زیرا پی بردند که من هیچ کاری نکردهام که مستوجب مرگ باشم. ۱۹اما یهودیان مخالفت کردند و من هیچ راهی نداشتم جز اینکه از امپراطور دادخواهی نمایم، البته من هیچ شکایتی هم برضد ملت خود ندارم. ۲۰به این سبب از شما دعوت کردم تا شما را ببینم و با شما صحبت کنم، زیرا من به خاطر همان امیدی که اسرائیل دارد، به طوری که میبینید گرفتار زنجیرم.» ۲۱به او گفتند: «هیچ نامهای دربارۀ تو از یهودیه به ما نرسیده است و از برادران ما هم کسی به اینجا نیامده است که دربارۀ تو گزارشی داده باشد و یا سخن بدی به زیان آورده باشد. ۲۲اما ما میخواهیم عقاید و نظرات ترا از زبان خودت بشنویم. آنچه ما دربارۀ این فرقۀ جدید میدانیم آن است که همه از آن ایراد میگیرند.»
۲۳پس روزی را تعیین کردند و عده زیادی برای دیدن او به منزلش آمدند. او به تفصیل از صبح تا شب، دربارۀ پادشاهی خدا برای آنها سخن گفت و کوشید با مراجعه به تورات موسی و نوشتههای انبیاء، آنها را نسبت به عیسی متقاعد و قانع سازد. ۲۴بعضی از آنها سخنان او را قبول کرده ایمان آوردند، ولی دیگران در بیایمانی خود باقی ماندند. ۲۵آنها بدون آنکه بین خود به موافقت برسند، جدا شدند. اما پیش از رفتن آنها پولُس اظهار داشت: «روحالقدس به وسیلۀ اشعیای نبی به پدران شما چه خوب گفته است:
۲۶«پیش این قوم برو و به آنها بگو:
بسیار خواهید شنید ولی درک نخواهید کرد
و پیوسته خواهید نگریست ولی نخواهید دید،
۲۷زیرا دلهای این قوم سخت
و گوشهای شان سنگین
و چشمان شان بسته شده است.
مبادا با چشم خود ببینند
و با گوش خود بشنوند
و با قلب خود بفهمند و برگردند
و من آنها را شفا بخشم.»
۲۸پس بدانید که این نجات خدایی در اختیار غیریهودیان گذاشته شده است و آنها آنرا خواهند پذیرفت.» ۲۹چون پولُس این سخنان را گفت، یهودیان رفتند و با یکدیگر بشدت مباحثه میکردند.
۳۰پولُس دو سال تمام در منزل کرایی خود زندگی کرد و دروازه خانهاش به روی همه باز بود. ۳۱او پادشاهی خدا را اعلام میکرد و دربارۀ عیسیمسیح خداوند بسیار واضع و بدون هیچ مانعی تعلیم میداد.